
در اینکه ژوزف استالین با تکیه بر چه نوع استراتژی توانست تمامی مخالفان خود را در بطن حزب کمونیست اتحادشوروی منزوی کند، بحث و گفتگو میان مورخان بسیار است؛ مسلماً در این مطلب کوتاه امکان گشودن چنین سرفصلهائی در «تحلیل تاریخی» وجود ندارد. با اینهمه، بررسی عملکردهای استالین در مقام فردی که نهایت امر تنها حاکمیت قدرتمند و مقتدر «کارگری» را در تاریخ بشر پایهریزی کرد، و خود را رسماً نمایندة منافع «طبقة کارگر» نامید، خالی از اهمیت نیست. از طرف دیگر، اینکه استالین در گامهای نخست با آنچه «جناح» راست لقب گرفته بود متحد شد تا بتواند از شر تروتسکی خود را برهاند، این اصل را به اثبات میرساند که دشمن اصلی استالین و استالینیسم را میباید بیشتر در نظریات تروتسکی جستجو کرد نه در میان وابستگان به گروه بوخارین.
از اینرو نخست در مورد نقش استالین به عنوان یک «دیکتاتور» طبقة کارگر سخن خواهیم گفت. همانطور که پیشتر نیز اشاره کردیم، قبل از آنکه دولت اتحاد شوروی تشکیل شود، طی تاریخ بشر هیچگاه یک دستگاه حاکمیت خود را برخاسته از «منافع» طبقة کارگر معرفی نکرده بود. این «برچسب»، هر چند که ما در مقاطعی محتوا و معنای آنرا بکلی به زیر سئوال بردیم، در مقام خود کاملاً «تازگی» داشت. میدانیم که «پیروزی» در صحنة تقابلات نظامی و سیاسی، از نظر فلسفی نیز برای پیروزمندان نهایت امر نوعی «توجیه» نظری به همراه میآورد. میباید دید چه کسانی، جز وابستگان به خیمة مخالف، میتوانستند بنیادهای فکری در یک نظام حاکم و قدرتمند را به زیر سئوال برند؟ ولی این اصل را نمیباید فراموش کرد که بلشویسم دهکدهای فروریخته بیش نبود، هر چند که در افق سیاستهای جهانی از خود تصویر یک «مادرشهر» مدرن و فراملیتی ارائه میداد.
طی سالیان دراز که حکومت بلشویکها بر قسمت قابل ملاحظهای از کرة ارض حاکم شده بود، در رد و یا تأئید استالینیسم پیوسته یک اصل کلی بر مباحث تحمیل میشد: «پیروزمندی این نگرش»! چه بسیار افراد که صرفاً به دلیل تقابل نظری با سرمایهداری جهانی، علیرغم تمامی نارسائیهای بلشویسم، صرفاً به دلیل وجود این «قدرت» مخالف، به سوی آن جلب شدند. زمانیکه حرکت سیاسی و فلسفی را بالاجبار میباید بین دو گزینة «مشخص» انتخاب کرد، مسائل از ابعاد دیگری برخوردار میشود. و توجیهی که طی سالیان دراز نظام اتحاد شوروی در میان مخالفان سرمایهسالاری برای خود دست و پا کرده بود در چارچوب همین «محظورات» معنا و مفهوم میگرفت. با این وجود امروز خوشبختانه و یا متأسفانه، این زمینه به طور کلی از میان رفته. بلشویسم، استالینیسم، خروچفایسم و بسیاری «ایسمهای» مختلف دیگر محلی از اعراب ندارد؛ و به همین دلیل فعالان سیاسی دیگر مجبور نیستند خود را در گیر انتخاب اجباری میان سرمایهداری آمریکائی و بلشویسم روسی ببینند. این مقدمه جهت پاسخگوئی به پرسشهائی بود که مطرح شده، خلاصة مطلب میباید گفت که در بعد کارورزانه و سیاستمداری، استالینیسم در آغاز هزارة سوم میلادی، دیگر استالینیسم در معنا و مفهوم استراتژیک سالهای آغازین قرن بیستم نمیتواند باشد.
ولی با بازگشت به تروتسکی و تخالفهای نظری در بطن حزب بلشویک میباید به صورتی کاملاً گذرا اشاراتی به مواضع تروتسکی نیز داشته باشیم. مفسران تاریخ مارکسیسم تروتسکی را از آغاز در تخالف با بلشویسم معرفی میکنند. تنها موضعی که مورخان در آن تروتسکی را به اهداف «بلشویکها» نزدیک میبینند، همانا رد هر گونه نقش «آزادیبخش» برای بورژوازی است. چرا که وی همچون لنین، نقش «آزادیبخش» بورژواها را در جنبشهای انقلابی کاملاً مردود میداند. خارج از این «همفکری»، «تئوری انقلاب دائم» که از سوی تروتسکی عنوان شده بود کاملاً با بلشویسم در تضاد قرار میگیرد.
به طور مثال نقش دهقانان «انقلابی» از نظر تروتسکی کاملاً مردود است؛ وی فقط آندسته از طبقة کارگر را که در مراکز بزرگ شهری و صنعتی متمرکز شدهاند، حاملهائی مناسب جهت پیشبرد اهداف انقلاب کارگری معرفی میکند. از نظر تروتسکی فقط «شهرها» مرکز نوآوریاند. از طرف دیگر وی معتقد است که طبقهای به نام «روستائی» به مفهوم مارکسیستی کلمه اصلاً معنائی ندارد؛ و اینکه ساختار روستاها و تاریخچة روستائیان فقط میتواند پایهای جهت گسترش افکار فئودال باشد؛ در بهترین صورت ممکن روستا بستری مناسب برای موضعگیریهای «بورژوا» فراهم خواهد آورد.
«نظریة انقلاب دائم» که به تروتسکی نسبت داده میشود در واقع تحلیلی است ماتریالیستی از گسترش روابط تولیدی در سطح جهان! تروتسکی معتقد است که رشد ناهمگن در اقتصاد جهانی نهایتاً منجر به شکلگیری یک «بازار جهانی» خواهد شد، که در آن به دلیل گسترش پدیدهای که وی «تقسیمکار در سطوح جهانی» مینامد، روابط اجتماعی نوینی بر محور حاکمیت سرمایه پای به منصة ظهور خواهد گذاشت. از اینرو و به دلیل وابستگیهای متقابل بین عوامل «تولیدکننده» و «مصرفکننده»، که به تدریج از ابعادی جهانی نیز برخوردار میشود، «شرایط ویژة انقلاب کارگری» را نمیتوان فقط در محدودة یک کشور جستجو کرد. به عبارت دیگر این «شرایط»، به سرعت متأثر از روابطی اجتماعی و تولیدی خواهد شد که «جهانی» است. در همین راستا تروتسکی اصولاً پیروزی در نبرد طبقاتی را بدون گسترش آن به عرصة جهانی مورد تردید قرار داده، عنوان میکند که پیروزی در نبرد طبقاتی فقط میتواند در صحنة بینالمللی حاصل شود، و نه در محدودة یک کشور واحد! مشخص است که در چنین موضعگیریهائی نمیتوان توجیهات مناسب جهت «سوسیالیسم در یک کشور واحد» که از طرف استالین مورد تأئید و تأکید قرار داشت مشاهده کرد. از نظر استالین، تروتسکی فقط میتوانست یک آنارشیست باشد.
البته در روند «محکومیت» تروتسکی از منظر استالینیسم، و «آنارشیست» خواندن وی یک اصل پایهای مورد التفات قرار نگرفته بود: ارتباط بطنی بین مارکسیسم و آنارشیسم! خلاصه بگوئیم، اگر اصول نظری آنارشیسم را به صورتی پایهای مورد تردید قرار دهیم دیگر «مارکسیسم» باقی نخواهد ماند. یا به صورتی سادهتر، یک فرد نخست آنارشیست است، بعد «میتواند» مارکسیست باشد. به هر تقدیر آنچه تروتسکی عنوان میکرد نه میتوانست با نگرش «گام به گام» استالینیستی هماهنگ باشد، و نه حمایت حزب کمونیست از تحرکات «مترقی» بورژوازی در کشورهای عقبافتاده را مورد تأئید قرار دهد.
همانطور که دیدیم، استالین معتقد بود که در کشورهای عقبمانده، آنجا که نبود امکانات، رشد کاپیتالیسم را به صورت عادی غیرممکن میکند، «دمکراسی سیاسی» نهایت امر نردبامی است جهت صعود «حزب کمونیست» و حاکمیت «انقلابی»! البته اینجا نیز در برخورد استالین نوعی «سادهانگاری» تاریخی و فلسفی مشاهده میکنیم. به طور مثال در ارتباط با کشور خودمان شاهد بودیم که دخالتهای سیاسی اتحاد شوروی در حمایت از جنبشهای «دمکراتیک» که ظاهراً توسط بورژوازی داخلی رهبری میشد، به هیچ عنوان به «انقلاب کارگری» نیانجامید. این دخالتها که از نخستین روزهای کودتای میرپنج در ایران آغاز شد و هنوز نیز مورد تأئید مردهریگ محافل استالینیستی وطنی است، برای ما ایرانیان یک نتیجه بیش نداشت: 80 سال حاکمیت فاشیسم. اگر نظریهای 80 سال در جا میزند، مسلماً مشکل از نظریهپرداز است. البته در آنزمان تروتسکی نمیتوانسته آنقدرها که امروز ما قادر به شناخت نتایج نظریهپردازیهای استالین هستیم بر این رخدادها اشراف داشته باشد، ولی در همان روزها نیز وی تأکید میکرد که سپردن سرنوشت جنبشهای انقلابی به یک طبقة «شبه بورژوا» فقط حماقت محض است. چرا که این طبقه قادر به درک دینامیسم جنبشهای طبقاتی نیست! و این همان صحنهای بود که حزب تودة ایران در روزهای بحران مصدقالسطنه در برابرش قرار گرفت. هنوز نیز تحلیل این حزب، در سایة جسد استالینیسم، از روند مسائل شهریور 20، کودتای 28 مرداد، رفرمهای 6 بهمن و کودتای 22 بهمن، به همان صورت «مخدوش» و بیپایه است.
ولی میباید «ناگفتههای» استالینیسم را نیز مورد بررسی قرار داد. استالین را نمیتوان یک نظریهپرداز به شمار آورد؛ ردای نظریهپردازی بر قامت وی برازنده نبود. ولی از آنجا که اهل همسازی و همکاری با محافل و قدرتهای دیگر جهانی بود، به صراحت میبینیم که سرقت نظریهپردازانة وی از بوخارین در مورد «یک کشور واحد سوسیالیستی»، حداقل تا پیش از آغاز بحرانهای جنگ دوم جهانی، تا چه حد در راه همکاری مسکو با امپراتوری انگلستان در خاورمیانه، و سرمایهداری آلمان و فرانسه در اروپای شرقی و خصوصاً منطقة بالکان نقش «سازنده» ایفا کرد! استالین جهت ادامة همکاریهای «سازندة» خود با سرمایهداری جهانی میبایست تروتسکی را از میان بردارد، ولی علیرغم تمامی وحشیگریهای وی، این گرجستانی لمپن جسارت این را نداشت که بنیانگزار ارتش سرخ و قهرمان پیروزمند جنگهای داخلی با ارتشهای مزدور سرمایهداری غرب را در دادگاه محاکمه کند! تروتسکی را استالین دست بسته، در اختیار همپیمانان غربی خود قرار داد، همپیمانانی که در موعد مناسب تروتسکی را به قتل رساندند، و در تبلیغات رسانهها شخص استالین را مسئول این جنایت معرفی کردند. روزی تروتسکی چنین نگاشته بود:
«در مقام ملجاء غائی، همیشه حق به جانب حزب است، چرا که تنها ابزاری است که طبقة کارگر جهت حل مشکلاتاش در اختیار دارد.»
و حتی زمانیکه همین «حزب» وی را به سرمایهداری جهانی اینچنین ارزان فروخت، در پایهگزاری «انترناسیونال چهارم» در کشور فرانسه، روزهای دراز تردید کرد؛ استدلال روشن بود: نمیبایست در «حزب» شکاف انداخت! با این وجود امروز به صراحت میتوان دید که تروتسکی، نظریهپردازی بود با نگرشی ورای جنبشها، اهداف و تحرکات بلشویسم در سالهای 1920. تروتسکی حتی عنوان میکرد که طبقة کارگر زمانی میتواند حاکمیت را به معنای واقعی کلمه در دست گیرد که طبقهای نوگرا، مدرن، درسخوانده و جهان دیده باشد. میدانیم که چنین طبقهای در روسیة تزاری مشکل یافت میشد. و در جهت تأئید همین نگرش نوگرا بود که تروتسکی پیوسته در مقام حامی بیقید و شرط گسترش «بوروکراسی» ظاهر شد. اگر بوروکراسی در دستهای استالین ابزاری جهت گسترش کیش شخصیت شده بود، تروتسکی در پناه «بوروکراسی» و گسترش آن خواستار فراگیر شدن روابط «نوینی» بود که به عقیدة وی میبایست چراغ راه جنبش کارگری باشد. از اینرو تروتسکی در جنبش مارکسیستهای انقلاب اکتبر پیوسته شخصیتی نوگرا و آیندهنگر به شمار خواهد آمد.
«تروتسکیایسم» تنها صورت از مارکسیسم است که هم در جنبش انقلاب اکتبر به صورتی فعال و سرنوشتساز شرکت داشت، هم خارج از دایرة قدرت کرملین و بدهبستانهای استالین با قدرتهای جهانی، توانست در بسیاری کشورهای جهان پیروان و معتقدان پرشماری بر گرد خود متمرکز کند، و هم اینکه امروز سالها پس از فروپاشی اتحادشوروی تروتسکیایسم هنوز الهامبخش تحرکات و جنبشهای مختلف در سراسر جهان باقی مانده. از اینهمه فقط یک نتیجه میتوان گرفت: تروتسکی علیرغم ناکامیهای سیاسی، مهمترین میراثدار آرمانهای انقلاب اکتبر است.
تروتسکی در تابستان سال 1940، چند هفته پس از آنکه ارتش استالین کشورهای بالت را تماماً به اشغال خود در آورد، به دست اوباشی که فرستادگان استالین معرفی شدند، ولی پر واضح بود که پیامآوران سرمایهداری آمریکا هستند، به طرز فجیعی در کشور مکزیک به قتل رسید. در این روزها فاشیسم، فرزند خلف سرمایهداری بحرانزده، در اروپا غوغا میکرد. قتل تروتسکی نشان داد که روابط سیاسی در بطن اروپا آنچنان پیچیده شده بود که غربیها دیگر نمیتوانستند امیدی به استفاده از محبوبیت تروتسکی در میان مارکسیستهای اروپائی جهت اعمال نظر بر روند مسائل اروپای مرکزی داشته باشند. سرمایهداریها زمانی فرمان مرگ تروتسکی را صادر کردند که جواب معادلات سیاسی در بحران نظامی اروپای شرقی را فقط در چنبرة تخاصمات «استالینیسم ـ نازیسم» جستجو کردند.
در اروپای آغاز دهة 1940 وجود یک جبهة مارکسیست «غیرروسی»، جبههای که میتوانست آمریکای لاتین، اسپانیا و سوسیالیستهای اروپای شرقی را بر گرد محوری غیرروسی متمرکز کند، از نظر سرمایهداری بسیار خطرناک تلقی شد. پایتختهای غربی ترجیح دادند که در این شرایط کنترل مارکسیسم و نظریات «چپگرایانه» در انحصار کرملین و شخص استالین باقی بماند، چرا که وحشت از فروپاشی داخلی ایجاد شده بود. دلیل وجود روابط چندگانه میان جنبشهای چپگرا و سرمایهداری را در اروپای غربی و مرکزی درست در راستای همین سیاستگذاری میباید جستجو کرد. به طور مثال زمانیکه ارتش آمریکا و انگلستان در جبهة اروپا با نازیها و فاشیستها میجنگیدند، در اسپانیا و پرتغال کارشناسان نازی و آمریکائیها دست در دست یکدیگر ارتش فرانکیستها را مورد حمایت قرار میدادند! با این وجود نمیباید فراموش کرد که نشانههائی در دست است که پیش از سالهای 1940 سرمایهداریها سعی داشتند همین جبهة «غیرروسی» را به تدریج تبدیل به آلترناتیو حکومت استالین کرده، از کرملین در معادلات سیاسی با تکیه بر مخالفان داخلیاش باجگیری کنند! به هر تقدیر، بحث استراتژیها در نخستین سالهائی که به جنگ دوم جهانی منتهی شد، مسلماً طولانیتر از آن است که بتواند در این مختصر گنجانده شود.
در مطلب آینده با بازگشت به استالینیسم، «ماجراهای» حزب بلشویک را، اینک که جایگاه تروتسکی به دست طرفداران استالین افتاده دنبال میکنیم. چرا که سرنوشت بوخارین، زمانیکه دورة «ماه عسل» وی با استالین رو به پایان گذاشت نیز شایستة بررسی است.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر