اگر «اسطورهها» را پایههائی بنیادین بدانیم، که عنصر اساسی در ایجاد تحرک ذهنی نزد ابناء بشراند، «حماسه» در جوامع بشری، ویراستی است از «اسطوره»، در قالبی نزدیکتر به روابط اجتماعی! به عبارت دیگر، اگر بخواهیم با رهائی از «انتزاع» فوق، ارتباطی ملموستر برای ایندو بیابیم، رابطة «اسطوره» و «حماسه» را میتوان، رابطة «نظریة علمی» و «علمکاربردی» معرفی کرد؛ با یک تفاوت عمده: در «علم»، عامل «ناخودآگاه»، علیرغم حضور فعال، رسماً مردود شناخته میشود، ولی در شکلگیری اسطوره و حماسه، «ناخودآگاه» اجتماعی از مهمترین عوامل است. در نتیجه، بر اساس همین تعریف، «حماسه» نیز فقط از اعتباری «ذهنی» برخوردار خواهد شد. به عبارت دیگر، اگر به حکایت غار افلاطون استناد کنیم، میتوان گفت که، انسانها در عمق یک غار تیره و تار، اسیر پنجة اسطورههایشان، کورکورانه، در راستای جان بخشیدن به تحولاتی گام برمیدارند، که در ذهن خود از تصاویر و سایههای غار میسازند؛ این تصاویر ذهنی همان «حماسه» است. سادهتر بگوئیم، انسانها، با تکیه بر محرک پنهان «اسطوره» به حماسهها در «ذهن» خود جان میدهند.
در توضیحی باز هم غیرانتزاعیتر، مسلماً میتوان، به حماسههای ایرانی در شاهنامه رجوع کرد. به طور مثال، حماسة رستم، که یلی بود در سیستان! مورخین معتقدند که، فردوسی طوسی، شاهنامه و حماسة رستم «دستان» را بر پایة نسخهای از «خداینامه» یا «خداینامک» سروده. نسخهای که «خداینامة ابومنصوری» خوانده میشود. با این وجود، تعریفی که در بالا، در مورد ارتباط «اسطوره» و «حماسه» ارائه دادیم، چون برخاسته از تحقیقات غربیها در مورد تاریخچة نگارشها و تحولات فکری در جوامع بشری است، در مورد تاریخ ادبیات کشور ایران، خصوصاً شکلگیری پدیدهای به نام حماسههای ایرانی در شاهنامه، که یکی از مهمترین منابع شناخته شدة حماسهها به شمار میرود، آنقدرها که به نظر میآید روشن و صریح نیست. به عبارت دیگر، ارتباط منسجمی میان «اسطورههای» کهن، از قبیل داستان فریدون، گشتاسپ و ضحاک، با «حماسههای» منظوم در شاهنامه نمیبینیم. «قهرمانان» شاهنامه افرادی عادیتر از آناند که بتوانند، در یک برخورد فلسفی منسجم با مسائل اجتماعی، «الگوئی» رفتاری به شمار آیند. به طور مثال، رستم که، در راه حفظ تخت و تاج، «عهد» بسته بود، در شاهنامه جهت حفظ همین تخت و تاج، دست به هر عملی میزند: تقلب، خیانت، عهدشکنی، و همین روند «سرسپردگی» را تا به نهایت خود امتداد میدهد، تا به فرزندکشی میرسد، هر چند که خود از این امر آگاه نیست! این رابطة «عجیب»، اگر نگوئیم «ضدارزش»، در بطن حماسههای ایرانی، از رستم به عنوان «قهرمان» شاهنامه، فردی مطیع و سرسپردة حاکمیت ارائه میدهد، الگوئی که نمیتواند در تفکری فلسفی، مورد تأئید قرار گیرد. اهداف والای اسطورههای ایرانی، در هنگام سرودن شاهنامه در حماسههای رستم و دیگر «قهرمانان» همگی رنگ باخته. و این نیست جز تأئید یک «گسست» تاریخی در روند رشد تفکر اجتماعی و فرهنگی نزد ما ایرانیان.
از آنجا که این ارتباط «گنگ» میان انسان و حاکمیت، هنوز هم در جامعة ایران رایج است، شاید بهتر باشد قبل از پرداختن به مطلب اصلی، توضیح مختصری از این پدیده ارائه دهیم. بر خلاف آنچه برخی تصور میکنند، «شاهنامه»، نامة شاهان نیست! در این «کتاب» از شاهان کمتر سخن به میان آمده. قهرمان اصلی شاهنامه، رستم، یک «دیهگان» است همچون خود فردوسی. و از این مختصر میتوان نتیجه گرفت که «خداینامه» در مقام منبع الهام اصلی، هر چند به عنوان تاریخچة رسمی ایران از آغاز تا اوائل دورة ساسانی معرفی میشود، قبل از آنکه به دست فردوسی برسد، از بحرانهای سیاسی، اجتماعی و حتی مذهبی فراوانی تأثیر پذیرفته. خلاصه بگوئیم، بر این خداینامه، دو گسست اساسی تاریخی تحمیل شده. نخستین آن، در دو مرحلة فروپاشی «ایران شهر» به دست اسکندر مقدونی، و دورة «فترت» اشکانی است. دورهای که طی آن کشور در قطعات بسیار کوچک، توسط گروههای محدود دهقانی اداره میشد، و اشکانیان بیشتر نوعی حاکمیت فراساختاری نظامی بر سرزمین ایران حاکم کرده بودند، و مسلماً در به ارزش گذاشتن نظریة «دیهگان» در شاهنامه، این دوره از اهمیت برخوردار است. اما گسست دوم، که متن خداینامه از آن تأثیر پذیرفته، مجموعه بحرانهائی است که شامل ظهور مزدک، مانی و خصوصاً تهاجم عرب میشود.
با وجود اینکه دین اسلام، ریشه در اسطورههای سامی دارد، و با بنیادهای فرهنگی و فکری ایرانیان کاملاً بیگانه است، به صراحت میتوان دید که، شیعیگری به عنوان مذهبی مشتق از این دین، در عمق، از الگوی شاهنامه پیروی میکند: سرسپردگی کامل و بیقید و شرط به «قدرت»! هر چند «پادشاه»، به عنوان حاکم و قادر تمام و کمال، در این روند رنگ میبازد، و با حفظ «مشروعیت» موروثی خود، فر پادشاهی را به صورت مستقیم با «تقدس» یک دین اجنبی در هم میآمیزد! و به اینصورت، به بنیادی به نام «امامت» شکل میدهد! ولی همانطور که در رفتار و کنش رستم میبینیم، در شیعیگری نیز قهرمانان اصلی مردماناند، اینان اگرچه «پادشاه» تصور میشوند، اما هیچیک به «پادشاهی» نمیرسد! چرا که در عمل، پادشاهی «اینان» در تضادی بنیادین با «تقدس شان» قرار خواهد گرفت! تضادی که از ویژگیهای شیعیگری است. و قدرت را نه در مقام حاکم که در موضع «محکوم» و «مظلوم» تائید میکند! این «نمایشنامة» دینی همانطور که میتوان حدس زد، جهت حفظ بقاء خود فقط میتواند همچون رستم بر «تزویر»، «خدعه»، «دروغ»، و دیگر «ضدارزشها» تکیه کند؛ و در این چارچوب است که، «تقیه» به صورت نوعی رفتار «ارزشی» و دینی به رهروان راه «حق» معرفی میشود.
حال با استفاده از دادههای بالا، در بازگشتی به جهان معاصر، سعی بر ارائه مقدمهای جهت بررسی روند بازتولید حماسهها در تحولات اجتماعی خواهیم داشت. چرا که میباید عنوان کرد، «اسطورهها»، و «حماسههائی» که از آنها ریشه میگیرند، فینفسه قابل دفاع نیستند. کاملاً بر عکس، طی تاریخ معاصر، در عمل دیدهایم حاکمیتهائی که بر سر راه «عینیت» بخشیدن به الهامات حماسی ملتها راهبند جدی ایجاد کردند، از طریق ایجاد انحراف «کارورزانه» در مسیر رشد حماسههای اجتماعی، توانستهاند به قدرتهای بزرگ جهانی تبدیل شوند، و ملتهائی که در اسطورههایشان مغروق باقی ماندهاند، روز به روز ضعیفتر شده، متحمل استثمار وسیعتر میشوند. دو حاکمیت بزرگ و تعیین کنندة جهان بشری در قرن بیستم: سرمایهداری آمریکا و بلشویسم شرق بودند. تردیدی نیست، که هر دو اینان، در راه عینیت بخشیدن به حماسههای جاری، در تفکر اسطورهای شهروندان، هر یک به روشی متفاوت، تغییراتی وسیع اعمال نمود. غرب با تعریف نوین از واژة «شهروندی»، و گسترش نقش سرمایه در شکلگیری «طبقات»، در برابر «بازتولید» حماسههای فئودال اروپای غربی سدی بزرگ ایجاد کرد، و ساختار اجتماعی نوینی بر اساس اقتصاد تجاری به جامعه پیشنهاد نمود. و شرق، با تعریف دوباره از بنیاد «مالکیت» در روند بازتولید روشهای اسطورهای در جوامع سوسیالیستی، گسستی بسیار طولانی، هر چند ناپایدار به وجود آورد. ولی یک اصل در هر دو نمونه قابل تشخیص است: «تحول»! روندی که اگر در نخستین گامها تکیه بر نوعی «ذهنیت» دارد، وجود مجموعهای از روابط فیزیکی و اقتصادی، نظامی و تولیدی، حتی در زمینة فرهنگی از الزامات آن است. به عبارت دیگر، با تکیة صرف بر «ذهنیتها» نمیتوان در روند بازتولید الگوهای حماسی در روابط اجتماعی «تحول» ایجاد کرد، الزام وجود مجموعهای از روابط مادی را جهت این تحولات نمیتوان مورد تردید قرار داد.
همین «الزام» که در بحث امروز مطرح کردیم، ما را به این اصل کلی رهنمون میشود که، تضاد جهان رشد یافته، که بنا بر تعریف، قادر شده به نوعی دگرگونی روابط حماسی در جامعه دست یابد، با جهان رشد نایافته، یعنی ملتهائی که در «باز تولید» روابط حماسی خود به شیوة سنتی در جا میزنند، تضادی است کاملاً مادی، و نهایت امر دو سویه! به عبارت دیگر، رشدیافتگی این یک، طی گذشت زمان، و بر اثر استمرار ارتباطات گسترده با ملتهای دیگر، به تدریج تبدیل به بازتابی از رشدنایافتگی دیگری شده، هر چند که در اصل، رشد این یک، ریشه در فروهشتگی آن یک نداشته! از زمان شکلگیری ناوگانهای عظیم تجاری امپراتوری بریتانیا در اواسط قرن نوزدهم، روابط مادی در جهان، روز به روز دو سویهتر شده، و این بازتابی است از رشد نوعی ارتباط. و رشد و گسترش همین ارتباط است که، امروز تحت عنوان بحران «سختافزاری» در برابر جهان سوم قرار گرفته.
بحران «سختافزاری» در جهان سوم، به صورت خلاصه چنین تعریف میشود: آیا میتوان در جهان امروز «تصور» نمود که، بهرهوری کشورهائی چون چین و هند از امکانات مادی به همان مرحلهای برسد که بهرهوری ایالات متحد رسیده؟ جواب این سئوال منفی است. دستیابی ملتهائی از قبیل چین و هند به درجة بهرهوری آمریکائی از منابع مادی جهان، حتی از طریق به کارگیری تمامی منابع زیرزمینی، انرژی، منابع تولید مواد غذائی، و دیگر منابع در دنیا هم امکانپذیر نخواهد بود! چنین مرحلهای از رشد در روابط تولیدی در شبهقارة هند و یا چین، جهان را در بحرانی فزاینده فرو میبرد. ولی همانطور که میبینیم، در چارچوبی که امروز طی طریق میکنیم، به سوی همین «بحران» گام بر میداریم، و دیگر نمیتوان در برابر ملتهای قدرتمندی چون چین و هند، با تکیه بر ساختارهای «جنگسرد» راهبند ایجاد کرد!
از طرف دیگر، غرب اینبار به دام تبلیغات خود گرفتار آمده؛ الگوهای ارائه شده از جانب سرمایهسالاری غرب، که دهههای متمادی در جهانشمول بودنشان «تبلیغات» وسیع به راه انداختند، امروز بیش از پیش برای همین غربیها ایجاد دردسر کرده. امروز غرب در تجدید نظری کلی در سیاستهای تبلیغاتی خود در سطح جهان، به صور مختلف قصد آن دارد که به جهان سوم این «امر حیاتی» را تفهیم کند که پس از «پیروزی» بر سوسیالیسم، اینک زمان آن رسیده که الگوی «جهانشمول» غرب را هم در بایگانی بگذاریم! در این تبلیغات، غرب به راه خود میرود و شرق هم میباید به راه خود برود! ولی این نوع «بازگشت» منوط به تجدید روابط «کهن» است، امری که مسلماً غیرممکن خواهد بود. چرا که، این نوع «روابط» اگر «نوین» خوانده میشود، پیشتر توسط «آنگلوساکسونها»، و قبل از آنکه جنگ دوم و فضاهای «جنگسرد» بر روابط سنگینی کند، طی سالیان متمادی بر مستعمرات غربیان حاکم بوده. بهترین نمونه که نیاز غرب به بازتولید روابط «کهن» را نشان میدهد، اشغال خاک عراق و افغانستان است؛ سرزمینهائی که طی سالیان دراز در اشغال نظامی غربیها بودهاند! ولی تعمیم این «صورتبندی» اینک غیرممکن مینماید، و هر چند امروز از زبان سخنگویان استعمار، از قبیل هانتینگتن و فوکویاما این نظریات «تئوریزه» میشود، و رسانهها در قالب «نبرد فرهنگها» و یا «پایان تاریخ»، آن را به خورد مردم میدهند، در اینکه چنین تبلیغاتی امروز «عملی» باشد، جای شک و شبهه فراوان است.
اینجاست که غرب جهت رهائی از بحرانی فراگیر، به دست خود، در جهان سوم بحران مصنوعی به راه میاندازد! و سعی تمام دارد که با استفاده از «ترفند نرمافزار»، پاسخگوی «بحران سختافزار» شود. و در این طوفان دیجیتال که در سراسر جهان به راه افتاده، اصل «وفور» در جهان دیجیتال را، با استفاده از همین «ترفندها»، جایگزین اصل «نایابی» در اقتصاد کلاسیک کند. جهت اجتناب از برخورد آکادمیک با این مطلب فقط به این موضوع اشاره میکنیم که، «وفور» در جهان دیجیتال، خود امری «مجازی» است. و در نتیجه با ساختارهائی که در بالا عنوان شد، و بر اساس آن «مادی» بودن روابط جهت ایجاد تغییرات اساسی در روند تحولات حماسی را در جامعه ضروری خواندیم، در تضاد کامل قرار خواهد گرفت. از طرف دیگر، بدیهی است که، تحولات «مادی» در این نوع «دیجیتالیزاسیون» تماماً در کف قدرتهای غربی باقی خواهد ماند. شاید این نگرش تند و شتابزده از بحران «سختافزاری»، که به تدریج توسط اصل «وفور» نرمافزاری بر جهان سوم حاکم میشود، جهت به دست دادن چشماندازی کامل از آنچه بحرانهای فزاینده در سالهای آتی باشد، کفایت نکند، با این وجود میتوان از آن به عنوان مقدمهای جهت آغاز سخن استفاده کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر