
به صراحت میتوان حدس زد که جرج بوش «ترجیح» میداد، سفر اخیر به آمریکای لاتین را طی دوران ریاست جمهوری خود اصولاً صورت ندهد! هنوز حملة مردم خشمگین که اتوموبیل تشریفات، حامل نیکسون ، معاون ریاست جمهوری آمریکا را، در سال 1958 در شهر کاراکاس به پاره آهن تبدیل کرد، از خاطرهها محو نشده! ولی شاید پس از شکستهای مفتضحانه در عراق، افغانستان و نهایت امر، اجبار در «علنی» کردن روابط سیاسی با حکومت اسلامی ـ زیرجلکی بودن این روابط در واقع کلید اصلی در موفقیت رابطة "ایران ـ آمریکا" به شمار میآمد ـ مسافرت به قلب آمریکای لاتین، تیرخلاص به مغز ساختار پوسیدهای است که از آن تحت عنوان «نومحافظهکاری» یانکیها نام میبرند. حکایت روابط سیاسی ایالات متحد با آمریکای لاتین، در تاریخ این قاره بر اوراقی نقش بسته که نه تنها آنقدرها «افتخارآفرین» نیست، که شرمآور و غیرانسانی هم به شمار میآید. ولی از نظر تاریخی، بحران میان شمال و جنوب، در قارة آمریکا، از روزهائی آغاز شد که پروتستانهای مسیحی در شمال، و کاتولیکها در جنوب مستقر شدند. و این داستان ما را، نه به سالهای سیاه کودتای نظامیان، سرکوبگران و شکنجهگران سازمان سیا، در روزهای جنگسرد، که به عمق بحران مذاهب در بطن اروپای قرون وسطی، و به آغازین روزهای «فتح» قارة نوین باز میگرداند.
تاریخ «فتح» این قاره خود یکی از خونینترین و غیرانسانیترین فصول تاریخ بشریت است. پس از «کشف» سرزمین جدید، اروپای درنده، گرسنه و نیمهوحشی، در واقع با فرهنگها، سنتها، و اصولاً تمدنهای بینهایت گسترده و متلونی که سراسر قارة وسیع آمریکا را فراگرفته بود، همان کرد که مغول با نیشابور و سمرقند. غارت، کشتار و سرکوب سکة رایج شد، و امروز ما از چند و چون آنچه «تمدن بومیان» این سرزمین میتوان نام برد، به یمن عملکرد «اروپای تمدنساز»، عملاً هیچ نمیدانیم. چرا که اروپائیان از مغول نیز پای فراتر گذاشتند، و با توسل به ارعاب مردم، توحشی به نام مسیحیت اروپای قرون وسطی را نیز جایگزین مذاهب و باورهای بومیان این قاره کردند. توحش مسیحیت قرون وسطی در آنروزها، تقریباً همان است که امروز ایرانی در کشور خود تجربه میکند: خرافهپرستی، حدیث خوانی، دعانویسی، زهدفروشی، قصاص، سنگسار و بسیار حکایات دلخراش دیگر!
ولی جنگها میان امپراتوریهای اروپائی دیری نگذشت که در قارة جدید آغاز شد؛ اینبار ملتهای مهاجر، زیر علم این و یا آن پادشاه، این و یا آن امپراتوری و یا حتی «قائداعظم» در سرزمین نوین به جان یکدیگر افتادند! اسپانیا که، هم در تاریخسازی، و هم در قساوت گوی سبقت از دیگران ربود، به حق نقش بزرگی در این «تمدنسازی» بر عهده گرفت، جنوب ـ به غیر از برزیل ـ تماماً اسپانیائی زبان شد؛ برزیل هم راه دوری نرفت، و در بطن زبان پرتغالی که خویشاوند نزدیک اسپانیا است، «پناه» گرفت. در عوض، شمال به دست امپراتوری انگلستان فرو افتاد و تماماً آنگلسوساکسون شد! بررسی دقیق تاریخ تحولات قارة آمریکا نشانههای عمیقی از وحشیگری نزد ملتهای مختلف ارائه میدهد، چرا که سالهای سال در مرزهای کشوری که امروز مکزیک نام دارد، کشتار و شکار «کاتولیک» مسلکها یکی از ورزشهای پر طرفدار و تودهپسند میان آنگلوساکسونها بوده! و از طرف دیگر، اسپانیائیها هم در این مسابقات ضدبشری کم کاری از خود نشان نداند، و اگر به دلیل کمبودهای فناورانه نظامی آنقدرها آنگلوساکسونها را «شکار» نکردند، تا آنجا که قادر بودند در قتل و کشتار و شکنجة بومیان آمریکای جنوبی کوشیدند.
در این میان دو اصل از نظر تاریخی، و مسلماً بدون آنکه «سیاستگذاران» تعمدی در استقرار آنان داشته باشند، به صورت علل و معلول، در جامعة آمریکا ـ چه جنوب و چه شمال ـ جایگیر شد. ملتها، بجز رنگینپوستان که هنوز در دورة بردگی دست و پای میزدند، بیشتر بر اساس پیشینه و تعلقات مذهبی به دور یکدیگر جمع شدند؛ تعلقات دیگر نقشی ثانویه بر عهده گرفت. از اینرو، ملتهای جدید در قارة آمریکا، از نظر «خلقیات» و باورهای دینی، ملتهائی بسیار مذهبی، و بینهایت عقبافتاده باقی ماندند. مخالفت با بنیادهای مذهبی، مسئلهای که دهها سال پیش از کشف قارة آمریکا از جانب متفکران اروپائی به کرات مطرح شده بود، در بطن قارة جدید، به دلیل عملکردی که «مذهب» و تعلقات دینی تحت عنوان «ملاطی فراگیر» در ایجاد اتحاد و همیاری میان مردم بازی میکرد، محلی از اعراب نداشت! در همین راستا است که میباید «پروتستانگرائی» در شمال آمریکا، و کاتولیک مسلکی در جنوب را نه تنها به عنوان دو مذهب کاملاً جدید و بریده از ریشههای اروپائیشان بررسی کنیم، که میباید در مقام دو برخورد سیاسی کاملاً متضاد نیز مورد تحلیل قرار دهیم.
سالها پس از شکل گیری این کشورهای نوین، آنزمان که جنگ سرد آغاز شده بود، به دلیل نفوذ مستقیم واشنگتن بر طبقة حاکم در آمریکای لاتین، که بر اساس برنهادة «مبارزه با کمونیسم»، ثروت ملتهای ضعیفتر را به غارت امپریالیسم میدادند، کاتولیکگرائی به دلیل برخورداری از پیشینة تاریخی «ضد شمالی» خود، هم در تضادی گاه «مضحک» با سرمایهداری قرار میگرفت، و هم در تخالفی گاه بسیار بطنی با «حاکمیتهای» نظامی و دستنشانده! و امروز شاهدیم که پس از فروپاشی جنگ سرد، هنوز هم «کاتولیکگرائی» در آمریکای لاتین، در افکار تودهها و عوام، خود نوعی «مبارزه با امپریالیسم» به شمار میآید! البته باید این مسئله را نیز مطرح کرد که، این «صورتبندی عقیدتی»، طی جنگ سرد مسلماً از جانب واشنگتن مورد حمایت قرار میگرفت، و همانطور که در ایران شاهد شکلگیری تشکیلات به اصطلاح «ضدامپریالیستی» در پناه مذهب بودیم، کاتولیکگرائی ضدامپریالیستی نیز نمیتواند از این قاعده مستثنی باشد؛ به هر تقدیر، امپریالیسم با مذهبی جماعت بهتر میتوانست کنار آید، تا با کمونیستهای وابسته به شوروی!
پس از ارائة این مقدمة عجولانه از روابط تاریخی و سیاسی میان دو منطقة شمال و جنوب در قارة آمریکا، پای به میدان بررسی سفر جرج بوش به 5 کشور این قاره میگذاریم. همانطور که قبلاً نیز عنوان کردیم، جنگ سرد پایان یافته، و در چارچوب شرایط نوین، ایالات متحد میباید به راهبردهای جدیدی در قارة آمریکای جنوبی متوسل شود. یکی از مهمترین راهبردها، همان است که پیشتر نیز در همین وبلاگ از آن سخن به میان آوردیم: ارائة «تعریفی» نوین از چپگرائی، آن نوع «چپگرائی» که میتواند در چارچوب منافع واشنگتن نیز قرار گیرد! به عبارت دیگر، آمریکا با این «مانور» زیرکانه قصد بهرهبرداری از نیروی فوقالعاده قدرتمندی را دارد که در بطن روابط اجتماعی، صنفی و خصوصاً کارگری و دانشجوئی، به دلیل سرمایهگذاریهای وسیع اتحاد شوروی سابق، طی جنگ سرد ایجاد شده بود. و این همان «تعریفی» است که امثال «هوگوچاوز»، «لولا» و دیگر «چپنمایان» وابسته به آمریکای شمالی میباید در بطن روابط نوین، به مردم جهان و تودههای خود «ارائه» دهند. همانطور که به صراحت شاهدیم، این نوع «چپنمائی» در تمامی مناطق کاربرد نخواهد داشت. مناطقی میتوان یافت که به دلایل تاریخی، در برابر این نوع «عوامفریبی» و «پوپولیسم» جدید، از خود ایستادگی نشان خواهند داد. این مناطق را میباید مسلماً از طرق دیگری تحت سلطه نگاه داشت. سفر اخیر جرج بوش به آمریکای لاتین، در واقع گامی است از طرف رأس هرم قدرت ایالات متحد، جهت یافتن همین راهحلهای نوین! و در عین حال، قدمی است در راه ایجاد راهبندهای نوین اقتصادی در برابر ورود آزادانة اقتصادهای آمریکای لاتین به بازارهای جهانی، خصوصاً آندسته از بازارها که تحت نظارت کامل ایالات متحد قرار ندارند، و منطقاً هیچگاه نمیتوانند قرار گیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر