
28 سال پیش در چنین روزهائی، کشور ایران در دامان توطئهای عظیم گرفتار آمد. توطئهای که آغازین نقطة آن در ترکیب داخلی دولت، با به قدرت رسیدن جمشید آموزگار همزمان شده بود. نخست وزیر جدید، در واقع، میراث خوار 13 سال حکومت امیرعباس هویدا بود. هویدا، از آن دسته «سیاستبازان» جهان سوم است که صرفاً با تکیه بر خضوع و خشوع در برابر درگاه «قدرت»، قصد باقی ماندن بر اریکة صدارت را دارند. و از قضای روزگار، دور زمانه با او همراه شد، و وی در کشوری 13 سال صدارت عظمی داشت که معمولاً صدراعظمها دیری نمیپائیدند. ولی این «دیرپائی» ویژگیهای فردی او را از میان برنداشت؛ هویدا فردی بود که نه در میان صاحبنظران، روشنفکران و سیاسیون کشور جایگاهی داشت، و نه از جانب قشرهای «عوامپناه» کشور ـ بازاریها، حوزیها و آنچه «خردهبورژواها» نام میگذاریم ـ مورد حمایت بود؛ حتی «دیوانسالاران» صاحبنظر در بطن دستگاه دولت نیز چشم دیدن هویدا را نداشتند؛ هویدا خدمتگذاری بود که یک نظام «دیکتاتوری» همیشه در جستجوی آن است: خادم قدرت، و خائن به ملت!
همانطور که گفتیم، نطفة آغازین بحرانی که بعدها به پدیدهای به نام «انقلاب اسلامی» معروف شد، در نخستین روزهای حاکمیت جمشید آموزگار بسته شد. چندی از حکومت وی نگذشته بود که در روزینامهای به نام «رستاخیز»، که گویا بیانگر مواضع «رسمی» دولت آموزگار نیز بود، در گوشه و کنار صفحات حوادث، سخن از «تظاهرات» مردم پس از خروج از این «مسجد» و آن «تکیه» به میان میآمد. همگان میدانند که در حکومتی نظامی و «دیکتاتوری» ـ حکومت شاه نه تنها یک حکومت نظامی، که یک دیکتاتوری تام و تمام نیز بود ـ «تظاهرات» فقط به صلاحدید مقامات رسمی صورت میگیرد، تظاهرات در چنین نظامی به معنای یک «تعدی» غیرقابل بخشش به ساحت مقدس «حاکمیت» است! ولی «حکایت» این مجموعه تظاهرات، تو گوئی با «حکایات» گذشته تفاوتها داشت؛ تظاهرات همه روزه ـ آرام، آرام ـ در همة شهرها، از بزرگ تا کوچک در جریان بود، و روزنامة رسمی حکومتی تمامیت خواه این «تظاهرات» را آنچنان بازتاب میداد، که گوئی در حال بازگوئی «تصادفات خیابانی»، «درگیری شبانة مستها و لوطیها محل»، و یا ناملایمات آبوهوای کشور است، به عبارت دیگر در راستائی بسیار «عادیتر» از آنچه منطقاً میباید گزارش میشد!
کشور ایران از دیرباز در چهارراه سیاستهای بزرگ جهان اسیر و گرفتار آمده، و شرایط کشور در چند ماه پیش از فروپاشی 22 بهمن ماه 1357، هر چند به شدت بحرانی، لیک کاملاً «عادی» مینمود. «غرب»، ایران را عربستان سعودی ثانی میخواست، و اردوگاه «شرق» از طریق وابسته کردن بنیادهای صنعتی ایران به مجموعه صنایع شرق، ایران را ایرانستان! تکیه بر فروش نفت در چارچوب سیاستگذاریهای دربار به همان اندازه مشکلگشای کمبودهای مالی کشور شد که نهایت امر «مشکلآفرین»! ایران به غرب وابسته بود، و در این میان اگر امیدی برای خروج از اردوگاه «استعماری» میجست، جز روی آوردن به سیاستها شرق چارة دیگری نمیدید. ذوبآهن، ماشینسازیها، فروش گاز از طریق خطوط لوله، و بسیاری طرحهای پایهای در دوران پهلویدوم صرفاً به دلیل سیاست کلان صنعتی شرق در ایران عملی شد؛ غرب از همکاری در پایهریزی صنایع ایران به شدت پرهیز میکرد. ولی در این میان همکاریهای دوجانبه یک معنا دارد، و وابستگی بنیادین و سیاسی معنائی دیگر! زمانی که بحران میان اردوگاه شرق و غرب بر سر افغانستان، این سرزمین فراموش شده، بالا گرفت، دربار که آنروزها پایهگذار سیاست کشور بود، چارهای جز دنبالهروی از سیاست غرب نداشت. و این همان اولین سنگ بنای فروپاشی کشور در دامان آشوبی شد که دستهای اجنبی دیوانهای به نام روحالله خمینی را در رأس آن قرار داد.
در واقع، بازگوئی تظاهرات «اسلامی» ملت مسلمان، در هنگام خروج از روضهخوانیها و تکیهها، همان آغاز توطئه شد. بله، نظام استعماری رسانهها، چرا که در کشوری استعمارزده، رسانه نخستین مأمن استعمار خواهد بود، در حال آماده کردن افکار عمومی برای پدیدهای به نام «حکومت اسلامی» بود. چندی پس از آغاز انعکاس «اخبار» تظاهرات؛ روزنامهها به مسائل مهمتری در پس «استماع» سخنان این و یا آن حجتالاسلام نیز میپرداختند، و در همان روزینامة رستاخیز، اینک سخن از «خواستههای» تظاهرکنندگان به میان میآمد: «در تظاهراتی که پس از استماع سخنان آیتالله ... در شهر ... صورت گرفت، تظاهرکنندگان به خیابانها آمده، خواستار برقراری حکومت اسلامی شدند!» البته از آنجا که حکومت پهلویها خود نوعی «حکومت اسلامی» بود، دستگاه حاکمیت چنین تقاضاهائی از جانب «تودههای» مردمی را میتوانست به معنای تمایل «مردم همیشه در صحنه» جهت امتداد اهداف «انقلاب سفید شاه و ملت» معرفی کند! و سالها بعد، شرحوقایع نویسان تا حدودی از ارتباطات دربار پهلوی با این «تظاهرات» مردمی پرده برداشتند! از قرائن چنین بر میآمد که گوئی سلطنت نیز قصد آن داشت که جایگاه «اسلامی» خود را تقویت کند؛ تأئید مورخان در مورد حضور صدها مأمور امنیتی رژیم شاه در افغانستان، جهت ایجاد بلوا در روستاها، و جلوگیری از تحقق «اصلاحات ارضی»، که پس از به قدرت رسیدن طرفداران اتحاد شوروی در اینکشور اعلام شده بود، نشان میداد که دربار پهلوی، آنقدرها که پیوسته ادعا میکرد طرفدار «لغو نظام منحط ارباب و رعیتی» نیست! دربار پهلوی نیز، گویا مسیر بادهای «استراتژیک» نوین را، که از جانب واشنگتن میوزید حس کرده بود، و خوب تشخیص داده بود، که «دور»، «دور» اسلام است!
ولی اینبار، نیازهای دولت کارتر از حزب دمکرات، چون دوران «جانافکندی»، صرفاً به زیرورو کردن بنیاد سنتی فئودالیسم ایران محدود نمیشد. دیگر اعمال یک «اصلاحات» من درآوردی، که بلندگوهای «استعماری» بر آن نام «انقلاب سفید» گذاشتند، نمیتوانست نیازهای راهبردی واشنگتن در منطقه را «سیراب» کند. دربار پهلوی، با فرو افتادن در عمق خواستهای یک حکومت استعمارگر، به غلط این تصور خام را در ذهن خود پرورش داده بود که با سر سپردن به اوامر استعمار، خود و ملت ایران را از چنگال نفرتانگیز «یانکی جماعت» مصون نگاه خواهد داشت. چنین نگرشی آنقدر مسخره است، که در درازنای تاریخ جهان، به صراحت تمامی مبارزات ملتها در برابر استعمار، استثمار، زورگوئی و قلندری خونریزان تاریخ بشر را تو گوئی به سخره میگیرد؛ خیر! ملتها نه با سرسپردگی در برابر خواستهای استعمار، که با کوبیدن مشت بر دهان یاوه گوی استعمارگر به استقلال رسیدهاند. این یک اصل است!
ملت ما شاید نیازمند دیدار چنین روزهائی بود، روزهائی این چنین تا دریابد که ملتها، در محاسبات استعمار، علامتهای کوچک چوبین بر نقشههای جهانیاند. بله، همانطور که امروز ملتهای ستمدیدة عراق و افغانستان بر روی میزهای طراحی قدرتهای بزرگ نه روح دارند و نه جسم! آنروز نیز نوبت ما ملت ایران بود! ایرانی نه روح داشت و نه جسم! نه تاریخ داشت و نه آرمان! ایرانی مشتی سیاهیلشکر اجنبی بود، که میبایست به دست اجنبیپرستانی چون روحالله خمینی، مهدی بازرگان، کریم سنجابی، ابوالحسن بنیصدر، کیانوری و طبری به مسلخ استعمار رهسپار شود. برود، بمیرد، بسوزد و خاک کشورش را در برابر چشمانش به توبره بکشند، چرا که واشنگتن تو دهانیای را که در ویتنام از شوروی خورده بود، اینبار میخواست در افغانستان جبران کند. مسئلة ایالات متحد دیگر خروج «قشقائیها» از محاسبات استراترژیک جنوب کشور نبود، «اعلیحضرت» و تفنگچیهایاش دیگر نمیتوانستند کاری فیصله دهند! مسئله، شکستن شاخ دیو بود، شاخ ارتش سرخ!
در این میان بودند مردان و زنانی که در راه آگاهی این ملت قلم زدند و سخن گفتند، و در راه آزادی این ملت گامها برداشتند، ولی آنزمان که بوقهای رسانهای در راه تحکیم نظام نوین «استعماری» بسیج میشود، زمانی که شرکتهای غربی میلیاردها دلار سرمایهگذاریهای خود را در خطر میبینند، آنزمان که آفتاب میرود تا در گوشهای از امپراتوری علیاحضرت ملکه اندک زمانی «غروب» کند، آگاهیدادنها، فریادها، فغانها، همه بیحاصل خواهد شد؛ در چنین بزنگاههائی است که استعمار از گندمی نان میپزد و به خورد ملتها میدهد که به دست نظامهای فاسد، پوشالی و فرو افتاده، در کشتزار ملل جهان از سالها پیش به عمل آورده: «گندم ناآگاهی»، «گندم کمسوادی»، «گندم سادهلوحی»! و چه آسان در غروب هنگام 22 بهمن این «نان استعماری» را به خورد ملت ایران دادند!
امروز که داستان این «فریب» ننگین را باز مینویسیم، نمیباید فراموش کرد که هنوز غربیها، شرقیها و بسیاری از ایرانیانی که در این «فریب» همکار آناناند، از بلوائی که در 22 بهمن سرنوشت یک ملت را به «بازی» گرفت، از بحرانی که فقط بازتاب منافع دراز مدت استعمار شد، و نصیب ایرانی از آن جز آوارگی، جز محنت، جز فقر و کشتار ثمر دیگری نبود، تحت عنوان پر افتخار «انقلاب» یاد میکنند. «انقلابی» که فرضاً ایرانی را به «استقلال» و «آزادی» رساند، هر چند که در مورد ماهیت ملغمهای که نام «جمهوریاسلامی» بر خود گذاشت، میان میراثخواران این بلوای خونین و ننگین هنوز «تفاهمی» در میان نیست. امید آن است که آیندگان، مورخان و صاحبنظران، آنان که سر در آخور این محفل و آن محفل ندارند، روزی در بررسیهائی عمیقتر ابعاد این فاجعة بشری را بهتر و روشنتر در برابر چشم ایرانیان قرار دهند. به امید همان روز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر