
امروز هر چه به سایتهای ایرانی و خارجی نگاه کردم عقلام به جائی قد نداد؛ متوجه شدم که، هر چه بنویسم هم برای خودم تکراری است و هم برای خواننده! «مطالب» ما ایرانیان در چند نقطه «منجمد» شده: حملة «فرضی» آمریکا، بحران «فرضی» هستهای، مبارزات «فرضی» بعضیها، و ... این موضوعات همانطور که میبینیم همه «فرضیاند»! بله، همه چیز «فرضی» شده، جز یک مسئله: این حاکمیت که «واقعیت» است، و به قول بعضیها باید، «هر چه فریاد دارید بر سر آمریکا بکشید»، که اینها را آورد سرکار! ولی همیشه که نمیتوان سر آمریکا فریاد کشید، خصوصاً که سایتها را فیلتر کردهاند و صدایتان به گوش کسی نمیرسد. حکایت ما حکایت کسی است که رمان مینویسد و در دجله میاندازد، «بنویسید به این امید که بالاخره روزی کسی رمان را از آب بگیرد و بخواند؟» البته در «حکایت» کذائی، نان میپختند و در آب میانداختند و میدانیم که «نان» خواصی دارد که «وبلاگ» ندارد. یعنی نان را نمیتوان نخورد، ولی وبلاگ را میتوان نخواند! کیست که برای حفظ بقاء «وبلاگ» بخواند؟
یعنی بسی خرسندیم که جامعة بشری هنوز به این «مرحله» از پیشرفت نرسیده، وگرنه در دم، بیلگیتس میآمد و یک میلیون وبلاگ «خوراکی»، برای تمامی ابنای بشر به همة زبانهای زنده و مرده و نیمهجان مینوشت و میگذاشت روی خط! کامپیوتر هم که میخریدید یک «دیتابیس» از همین وبلاگ روی آن نصب شده بود، با یک شمارة سری که آدرس منزل، تاریخ دقیق ختنهسوران، و حتی شمارة تلفن دوست دختر سابقتان، همه و همه روی همان شمارة سری نقش بسته بود، و اگر کسی نگاه چپ به این سری میکرد، افبیآی و سازمان سیا، با سگ و گربه و سیاهپوستهای نره خری که توی فیلمها نشان میدهند و عین کرگدن میمانند، میآمدند دنبالتان که، «بهبه! وبلاگ کرک کردی؟!» وقتی هم میخواستید «وبلاگ» را «بهروزکنید»، بعضی وقتها یک پیام دوستانه میآمد و میگفت، «عزیز جان! شما قربانی یک کلاهبرداری شدهاید، وبلاگتان اصلاً "تقلبی" است!» شما هم داد و فریاد به راه میانداختید که، «خیر! من قربانی یک مردک کلاهبردار شدهام. برای همة ما وبلاگ مینویسد و دنیا را مجبور کرده وبلاگاش را بخوانند!» میبینید که چقدر برایتان دردسر درست میشد، صرفاً برای اینکه نخواستید به گفتة، «تو نیکی میکن و در دجله انداز» رضایت دهید، و خواستید «پیشرفت» کنید. چقدر فرمودند و ما گوش نکردیم، که نباید چشم به «پیشرفت» داشت، برای همین امر بعضی حکایت میکردند که، «این وبلاگ اصولاً از جهت پیشرفت نبود! و لاکن توی دهنشان میزنیم که وبلاگ مال خر باشد!»
آنها هم که قبل از آمدن احوالات «دیجیتالی»، دست به قلم میبردند، امروز باید نیمفاصله رعایت کنند! وقتی با قلم خودنویس پارکر طلا و مطلا مینوشتید، «نیمفاصله» نبود، حال اگر نگذارید، وا مصیبتا! بیل گیتس خودش دقالباب کند! در حدیث آمده که، یکی از «حضرات» در سفر شام، شبی گویا احوالشان خوش بود و چون در حرم خرامیدن گرفتند، هزاران حوری و قوری و بوری، در اطرافشان جنبیدن گرفتند، و زیر لب همیخواندند:
اگر «نیمفاصله» در جای خود بود
نشانی از دل پر درد ما بود
حالا یک فاصلهم حالم خرابه
خودش جانا ...
در تمامی نسخ، این «حدیث» با سه نقطه تمام شده. و اصولاً به حدیث «سهنقطه» معروف است! شاعر گویا در ترنم بوده که در طرفتالعینی روی «قیبورد» نیمفاصله پیدا کرده، و از آنروز هم دیگر شعر نگفت. چندین سده است که این سه تا نقطه، همچون مطالبات ملت ایران، همانجا گیر کرده!
اصلاً قرار شده یکی از همان کتابفروشیهای روبروی دانشگاه را بگیریم، به نام «اسلام اسپات»، و فقط توی همان وبلاگ بنویسیم! تا کسی فکر نکند، به «سنتها» پشت کردهایم، «شعر» و «رمان» و «ترجمه» و «داستان کوتاه» و «پروژههای گوناگون» و حتی لغتنامه و از اینجور چیزها دیگر نمینویسیم! همه را هم میگذاریم روی وبلاگ روبروی دانشگاه! تا «نوابغ» جمهوری اسلامی، هر کدامشان بیاید، «کپی» خوش بردارد، و به اسم خود و دوستان در وبلاگ مسعودیها بچاپد! سناتور مسعودی نامی هم ـ ایشان بر خلاف شایعات هنوز در قید حیاتاندو سناتور ـ با زیر پیراهن و پیژاما از «خلوت» به در آید، و همچنان که لنگه کفش حوالة سر اینان کند، داد و فریاد به راه اندازد که، «عمری با عزت، تا بدین ذلت؟»
کسی هم حق ندارد در خارج وبلاگ نویسد! مگر خارج از کشور جای وبلاگنویسی باشد؟ در داخل مینویسید، و میفرستید خارج! وبلاگ باید در محیط زبان مادری نوشته شود. آقای گیتس «لوکالایز» کند، شمارة «آیپی» بردارد، بعد چاپ کند! سابقاً میگفتند، «به فرموده، خارج از فضای زبان مادری، وبلاگ حرام باشد»؛ آنها که چنین نکردند، «بد» دیدند! و شاهد بودیم که بعضی از برای «سیاستبازی» نوشتند، دلشان خوش بود به فلان یا بهمان منصب و غیره. و قصد داشتند «جمیع رعیت بنوازند»! ولی خوب کسی که وبلاگاش «حرام» باشد، «نواختن» نتواند؛ و در یکی از همین شبها عیال را خواهد گفت، «خانم! دیدم نواره!» و به فرموده: «گوساله، گوساله! مناره، ... »
و وی «اصرار» که، «نه خانم! نواره!» و جمیع همسایگان شنیدی، و همی با صدای بلند برخواندی، تا «جمیع رعیت» شنیدی، و چشم و گوشش باز شدی، و همگان به راه «انبیاء» هدایت. اگر این وبلاگ بر شرع مبین میبودی، آناً خود فهمیدی، «آنچه» از ماورای بحار رسیدی، و «با دوربین» ندیدی، ولی قصد نواختن «جمیع رعیت» داشتی! «نوار» نبودی؛ که «نوار» از روزگار قدیم اصولاً چنین خواص نداشتی. و وبلاگ خود توی سر «سیاستمدار» زدی، و گفتی: «خاک بر سرت! که خودت خیاری!» دیدیم که اینهمه بلایا بر «رعیت» نازل آمد، و اینهمه از آنجا که شرع مبین رعایت نکردی، و فرق میان «نوار» و «خیار» نشناختی!
و دیگر ننویسیم از این «جنگ» و از این «صلح»، خصوصاً از این «بحران هستهای» که میباید خود از انواع همان «نوار» باشد. و روزی رسد که رعیت به چشم ببیند، «نوار» را! بر دو پای ایستاده، ریشی بر چانهاش میجنباند، و دولا دولا آفتابه پر به اندرون بردی و خالی بیرون شدی. و سپس آهنگ سنگ و آهک، تیرآهن و سیمان، و سنگلاخ رودخانه و صخرة البرز کوه کردی، همه با خود به خلا بردی و شادمان بیرون شدی، که حکایت «استنجاء» به تمام نوشتمی و چند فصل بر فصول سابق افزودمی، و شرع مبین اینچنین است که بر رعیت گوارا شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر