
شاید بهتر باشد امروز کمی از پدیدة «فاشیسم» سخن بگوئیم. در اغلب وبلاگها، معمولاً چندبار به این «واژه» اشاره میشود، و شاید برخی خوانندگان از خود بپرسند معنای این واژه چیست، و یا اینکه لااقل مقصود نویسنده از «فاشیسم» چیست؟ بله، شاید جهت جوابگوئی به همین گروه از دوستان باشد که وبلاگ امروز به بررسی «فاشیسم» اختصاص میدهیم. البته، همانطور که میتوان حدس زد، بررسی همه جانبة پدیدة «فاشیسم» در یک وبلاگ به هیچ عنوان امکانپذیر نیست. چرا که این پدیده نه تنها از تاریخچهای ویژة خود برخوردار شده، که در مناطق و ممالک مختلف، طی دورههای متفاوت، صور بسیار پیچیده و گاه ضد و نقیض نیز به خود گرفته است. به طور مثال، مشکل میتوان ماهیت فاشیسم اروپائی طی سالهای 1930 را، با فاشیسمی که پس از پایان جنگ دوم، بر اکثر کشورهای جهان سوم سایه انداخت مقایسه کرد. چرا که، در فاشیسم اروپائی دهة 1930، علیرغم وابستگی تام و تمام آن به مراکز تصمیمگیری سرمایهداریهای آنگلوساکسون، این تهاجم «سیاسی تودهای»، در سالهای آخر موجودیتش، به صراحت به نوعی عامل «خودآگاهی» ملی و ضدیت نظامی در تقابل با همان مراکز تصمیمگیری خارجی دست مییابد، پدیدهای که عملاً در فاشیسم «استعماری»، که پس از جنگ بر جهان سوم حاکم شد، وجود خارجی ندارد.
اغلب متفکران متمایل به جناح چپ، در بحثهای سیاسی و اقتصادی خود، «فاشیسم» را نوعی «مفرنهائی» جهت حفظ بقاء نظام سرمایهداری معرفی میکنند. در چارچوب برخورد کلی آنان، زمانیکه سرمایهداری از محفوظ نگاه داشتن شیوة تولید خود در چارچوب روشهای معمول، مأیوس میشود، به شیوههای رادیکال «دستراستی»، که فاشیسم «ترجمان» نهائی و عملی آن است، متوسل خواهد شد. با این ترفند سرمایهداری سعی بر آن خواهد کرد که شیوة تولید خود را از گزند طوفان تهاجمات «تودهها» محفوظ نگاه دارد. این «تعریف» همانطور که کاملاً پیداست بیشتر به «تحلیل» شرایطی میپردازد که، در اروپای مرکزی طی دهههای 1930 و 40 به منصة ظهور رسیده؛ چنین برخوردی نمیتواند نوعی «تعریف» روششناسانه از فاشیسم به شمار آید. چرا که دو عامل اصلی در ارائة این «تعریف» از جمله «پیشفرضها» میشوند: نخست «سرمایهداری»، و دوم حضور پدیدهای به نام «تودهها»! و نیک میدانیم که در بسیاری از ممالک امروز، در عمق جهان سوم، علیرغم حاکمیت تمام و کمال فاشیستی که دولتها بر جامعه اعمال میکنند، نه عامل «سرمایهداری» در تعریف کلی خود وجود دارد، و نه تعریفی از «تودههای» مردم میتوان در مقایسه با شرایط دهههای 30 و 40 در اروپای مرکزی ارائه داد!
اینجاست که نظریهپردازان چپ، در سطح جهانی تعریف دیگری را به میانة میدان «فاشیسم» میآورند: «سرمایهداری کمپرادور»! که در مقام «مباشر» سرمایهداری عمل میکند، و عموماً در شرایطی که سرمایهداری «بومی» نیست، این وظیفة «کمپرادور» است که سرمایهداری را به نوعی «بومی» کند؛ و از آنجا که شیوههائی چون اصلاحات ارضی، اینک در کشورهای جهان سوم بسیار رایج و «مد روز» شده، نظریهپردازان معاصر جهت یافتن معادل «تودهها» ـ انسانهای فاقد هر گونه قدرت چانهزنی در بازار کار، و انسانهائی که جز نیروی کار چیز دیگری جهت ارائه ندارند ـ در چارچوب اظهارات خود، دچار مشکل زیادی نخواهند شد! ولی مشکل اصلی ما در اینجا هنوز لاینحل باقی مانده، چرا که «کمپرادور» اگر به نوعی، سرمایهداری را بومی میکند، خود به هیچ عنوان «سرمایهدار» نیست، چرا که تعاریف ارائه شده در مورد سرمایهدار در مورد او صدق نخواهد کرد. «کمپرادور» از ارزش اضافة تولید شده کاملاً «بیبهره» است ـ ارزش اضافة تولید شده، به صورت اساسی و پایهای به سرمایهداری «مادر» تزریق خواهد شد ـ و قدرت تصمیمگیری «کمپرادور» در بطن حاکمیت، چه در سیاستگذاری و چه در مسائل اجتماعی، به هیچ عنوان در ارتباط با ابعاد ارزشاضافی «اندوخته شده»، تغییر نخواهد کرد، و آنچه از همه مهمتر است: «کمپرادور» قادر به گسترش «بازار» خود نیست، او همان بازاری را «اداره» میکند که سرمایهداری «مادر» در اختیار او قرار داده، و نه بیشتر! در نتیجه، به هیچ عنوان نمیتوان یک «کمپرادور» را «سرمایهدار» خطاب کرد، چرا که ویژگیهای اساسی «سرمایهدار» در او وجود ندارد!
و هر چند امروز ارتباط کامل «کمپرادوریسم» با سرمایهداری کاملاً روشن شده، نمیتوان از آن به عنوان یک عامل مهم در شکلگیری فاشیسم نام برد؛ نمونههائی چون کرة جنوبی که بر اساس کمپرادوریسمی کاملاً استقرار یافته عمل میکنند، با «تعاریف» کلاسیک فاشیسم فاصلة زیادی دارند! و از نظر روششناسی، در تاریخ معاصر نیز نمیتوان با تکیه بر تعریف «کمپرادور»، تعریفی برای فاشیسم ارائه داد، چرا که از نظر تاریخی، این یک بر دیگری تقدم داشته! در واقع «کمپرادوریسم» در نمونة حاکمیتهای فاشیستی، فرزند فاشیسم است، نه بنیانگذار آن! میباید بیپرده عنوان کنیم که «تعریف» بالا نیز، بیشتر از آنچه «علمی» باشد، از نوعی «تشریح» شرایط جنگ سرد به دست آمده بود. و گروههای چپ، از آنچه طی جریان جنگ سرد در کشورهای استعمار شده، از جانب سرمایهداری اعمال شد، به تعریف پدیدهای به نام «کمپرادوریسم» میدان داده، این پدیده را در ارتباطی انداموار با «فاشیسم» قرار دادند، امری که امروز کاملاً غیرقابل قبول است!
همانطور که ملاحظه میشود، «فاشیسم»، ویروسی است که هر دم، با در نظر گرفتن شرایط محیط زیست، از درون دچار دگردیسی میشود؛ احاطه یافتن بر عملیات این «ویروس» و شناخت دایرة فعالیتهایش، همانند ویروس ایدز، بسیار مشکل خواهد شد. افرادی که علاقمندند بر اعمال این نوع «ویروس» نظارتی صورت دهند، میباید بر خلاف آنچه فاشیستها خود مرتباً «اعلام» میدارند، فاشیسم را خارج از بسترهای فرهنگیای که در آن اعمال میشود، مورد بررسی قرار دهند. به طور مثال، نمیباید «فاشیسم اسلامی» را در چارچوب تاریخ و نظریات «تاریخی ـ مذهبی» یک جامعة «مسلمان» بررسی کرد؛ این راه خطائی است که در هنگام بررسی، ناظر را پیوسته در معرض این خطر قرار میدهد که سیاستهای حاکمیت را نه برخاسته از «ماهیت» فاشیستی آن، که نتیجة «مسلمان» بودن حاکم و یا جامعه تلقی کند! در واقع، هواداران بینالمللی فاشیسم، چرا که فاشیسم هیچگاه غیروابسته نبوده و نخواهد بود، همیشه سعی در ارائة نمونة «واژگونه» دارند. امروز میبینیم که 28 سال است، غرب پس از حاکم کردن فاشیسم اسلامی بر ایران، پیوسته بر طبل «تفاوتهای» فرهنگی، اسلامی، دینی و غیره میکوبد؛ نمیتوان این عملیات گستردة 28 ساله را «اتفاقی» تلقی کرد.
در آخر شاید لازم به تذکر باشد که، خارج از هر گونه «سادهانگاری»، زمانی میتوان به تعریفی نزدیک به «جامع»، از پدیدة فاشیسم دست یافت، که فصلمشترک نظامهائی را ترسیم کرد، که افرادی همچون موسولینی، چائوشسکو، استالین، هیتلر، فرانکو، سالازار، میرپنج، خمینی، خاتمی و احمدینژاد میتوانند در رأس آنان قرار گیرند. برخی از این افراد، همانطور که به صراحت میبینیم در ظاهر امر، هیچگونه ارتباط با یکدیگر ندارند. ولی فقط در چنین راستائی است که میتوان به «ماهیت» فاشیسم دست یافت، چرا که در این نوع حاکمیت، عامل «فریب» مردم ـ امری که در امور سیاسی بسیار جاری و رایج است ـ تبدیل به عامل «مردمفریبی» در ابعاد گسترده میشود. و از طرف دیگر، در حاکمیت فاشیستی، «معانی» از صور رایج خود خارج شده، حیطة جدیدی جهت عملکرد اجتماعی مییابند. به طور مثال، واژة «چادر» که تا دورة پهلوی اول هم «رایج» بود و هم میتوانست، «رایج» تلقی نشود ـ نمونة لباسهای محلی ـ تبدیل به مسئلهای «سیاسی» شد. و این مسئله تا به امروز، یعنی هشتاد سال بعد نیز همانطور «سیاسی» باقی مانده. ولی همانطور که گفتیم، تعیین لباس برای مردم، ارتباطی با اسلام ندارد ـ ریشة این نوع برخورد با تودهها را میباید در «پادگانی» کردن جامعه جست ـ چرا که، مائو و رضامیرپنج نیز، لباس واحد را اجباری کرده بودند. در واقع، در آخرین مرحله از این بررسی درمییابیم که، «فاشیسم» از فرهنگ هیچگونه برداشتی ندارد؛ فرهنگ جامعه برای فاشیسم همان نقشی را ایفا میکند، که تنة یک درخت تنومند برای یک «قارچ» ایفا خواهد کرد! اینجاست که «فاشیسم» را، علیرغم تمامی ادعاهای دهانپرکن، فقط میباید یک «انحراف» از «انسانیت» خواند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر