۳/۱۸/۱۳۸۵

مارکسیسم در اسلام!


گویا در کتابخانة حسینة ارشاد در تهران، دکتر آشتیانی که در همه سایت‌ها و روزنامه‌ها «خواهرزادة نیمایوشیج!» معرفی می‌شود، سخنرانی‌هائی در مورد جامعه‌شناسی و تفکر جامعه‌شناسانة مارکس داشته. البته متن کامل این سخنرانی‌ها را در دست ندارم، ولی با کمی دقت در روند استدلال‌های آقای آشتیانی، می‌توان دریافت که برخورد ایشان با مارکسیسم از همان نوع «مارکسیسم ایدآلیستی‌ای» است که در ایران رواج کامل پیدا کرده. البته توضیح این «برخورد» مسلماً در حد یک وبلاگ نیست، ولی حال که آغاز کردیم، هر چند مختصر شاید بهتر باشد ادامه دهیم.

عبارت «مارکسیسم ایدآلیستی» را، حتماً صاحب‌نظران در تفکر مارکسیستی «ضدونقیض» گوئی خواهند دید، و مسلماً اگر مارکسیسم را بشکافیم، درمی‌یابیم که تنها در موضعی درگیر «ایدآلیسم» شده که قصد به زیر سئوال بردن آنرا داشته. در حقیقت مارکس، در تمامی حرکت فلسفی و استدلالی خود، سعی تمام بر حاکم کردن «عینیت» داشته، «عینیتی» که، در تفکر او برخاسته از بررسی تضاد طبقات در روند شیوة تولید است. ولی جامعه را، مارکس نه به عنوان یک موضوع مستقل، که به عنوان یک «میدان» برخورد در چارچوب تفکر فلسفی مورد بررسی قرار می‌دهد. در واقع، آنچه مارکس تحت عنوان «جامعه» ارائه می‌کند، فاقد تعریفی علمی و عینی است و جامعة مورد نظر مارکس، بیشتر «جامعة بورژوازی» اروپای قرن 19 است، تا جامعه در معنا و محتوائی که خارج از روند تقابل منافع طبقاتی بتوان به شناخت آن نائل آمد. به صورت خلاصه، جامعة مارکس «موضوع مستقل و عینی‌‌ای»، برخوردار از ویژگی‌هائی از آن خود نیست! و باید تأکید کنیم که، اینبار در چارچوب علم «منطق»، برای تعریف هر «علم» می‌باید نخست «موضوع»‌ آنرا تعریف کنیم. و زمانی که «موضوع» از نظر تعریف فاقد استقلال است، و به صورت علمی «مشخص» نشده؛ محدودة آن ترسیم نشده؛ آن «علم»‌ نیز فاقد «موجودیت» می‌شود.

ولی، علیرغم نبود تعریف مشخص از «جامعه»، با در نظر گرفتن تعالیم مارکس، شاهد تمایل شدید مارکسیست‌ها برای جهانشمول کردن این تعریف «محدود» از جامعة بشری هستیم. حال آیا این تلاش «نظری» و یا «عملی» در ارائة «تعریفی مستقل» مثمر به ثمری بوده یا نه؟ جواب این سئوال را صرفاً می‌توان با تکیه بر تحقیقات انجام شده در اتحاد شوروی سابق پاسخ گفت. متاسفانه، یک مسئله را نمی‌توان از نظر دور داشت و آن اینکه، «نقطه ضعفی» که در بالا، در نگرش متفکران «پسامارکس‌» عنوان کردیم، ماندگار شده است. و این «نقطه‌ضعف» به هیچ عنوان نتیجة برخوردهای فلسفی مارکس نبوده، این «معضل» نتیجة مستقیم «گسترش» نظریة مارکسیستی به ماورای محدوده‌هائی بود که مارکس و انگلس هیچگاه در آن وارد نشده بودند. و پس از‌ سال‌های سال درگیری در بطن تفکر علمی در حاکمیت شوروی سابق، امروز به جرأت می‌توان گفت که اساتید صاحب‌نام آکادمی علوم شوروی، تا روزهای سقوط بلشویسم، هیچگاه نتوانستند پدیده‌ای را که «جامعه‌شناسی مارکسیستی» معرفی می‌شد، و در غرب در «توضیح!» آن صدها کتاب و رساله می‌نوشتند، در چارچوب حاکمیت سوسیالیسم علمی شوروی، خارج از تضاد تاریخی نیروهای مولد، در موضعی فراگیر، به صورتی علمی تعریف کنند! در واقع، هر چند که این مطلب ناخوش‌آیند آید، جهان تفکر بشری در توسعة نظریة «جامعه‌شناسی»، هم در بعد چپ‌گرایانه و هم در چارچوب راست‌گرایانه‌اش، «مرهون» سرمایه‌داری باقی ماند.

نتیجه آن بود، که جست و جو در مورد علم نوینی که بعد از مرگ مارکس، بر پایة تفکرات دورکیم و ماکس وبر، پایه‌ریزی شد، به طور کلی در «غرب» شکل گرفت. برخورد با این «علم‌نوین» که، در چارچوب هیاهوهای سیاسی سرمایه‌داری، عملاً تا سال‌های1960 در ایالات متحد، «علمی سوسیالیستی و کمونیستی!» معرفی می‌شد، از دو زاویة متفاوت برخوردار شد: زاویة چپ‌گرایانه، که بازتاب پایه‌های تفکر دورکیم در فرانسه است، و برخورد راست‌گرایانه که آنرا به ماکس وبر نسبت می‌دهند. البته بازهم باید تأکید کنیم که در صحت و یا سقم این «جبهه‌گیری‌ها» نیز نباید راه افراط بپیمائیم، چرا که همانطور که در بالا رفت، این «برخوردها»، هر دو در بطن جامعة سرمایه‌داری جای داشته‌اند.

این «علم نوین» که اگر صادقانه بگوئیم، باید آنرا «علم‌جامعة سرمایه‌داری» تعریف کنیم، به دلیل وابستگی‌های عمیق خود به بنیادهای فکری غربی، از دهة 1970 تا امروز در مهد سرمایه‌داری، یعنی ایالات متحد توانست به «اوج» نظری خود دست یابد. در واقع، بررسی جامعه در چارچوب نظری، آنطور که «جامعه‌شناسی» آنرا تعریف می‌کند، نیازمند موجودیت یافتن همان پدیده‌های اجتماعی‌ای می‌شود که «مارکسیسم» آنرا، «آزادی‌های لیبرالیستی جامعة بورژوازی» تعریف کرده است. و در جامعه‌ای بر مبنای «سوسیالیسم علمی»، نبود «فرضی!» تضاد طبقاتی، که بازتاب نبود چنین «آزادی‌هائی» می‌شود، خود زمینه‌های بررسی علم جامعه‌شناسی را نیز در بطن همان جامعه «از میان بر می‌دارد‌»!

حال اگر محدودة نظری را رها کرده و به جهان سیاست باز گردیم، ناچار از قبول این مطلب می‌شویم که، زمانی که سخن از «مارکسیسمی ایدآلیستی» به میان می‌آید، می‌توان دریافت که این مارکسیسم عملاً نه تنها وجود دارد، که ساختة دست «سرمایه‌داری» نیز هست. این نوع مارکسیسم را غربی‌ها، «مارکسیسم غربی» تعریف کرده‌اند، و جهت بررسی مشخصه‌های آن باید به بیش از یک وبلاگ اعتنا داشت!

زمانی که سخن از جامعه‌شناسی در جهان سوم به میان می‌آید، معمولاً استدلال‌ها چه بر ماکس‌وبر و یا دورکائیم تکیه داشته باشد، و چه بر «لوسین گلدمن» یا حلقه‌های «لیبرالیستی» تحلیل اجتماعی آمریکائی، همگی بر پایة نظریة «سرمایه‌داری غربی» استوارند. فقط یک سئوال پیش می‌آید، نقش آقای آشتیانی در حاکمیت ایران چیست که در حسینة ارشاد، زیر تمثال‌های شریعتی، خمینی و خامنه‌ای، دربارة مارکسیسم و «جامعة شناسی مارکسیستی» ـ به فرض اینکه چنین پدیده‌ای وجود داشته باشد ـ سخنرانی می‌کنند؟ این مطلبی است که در چارچوب سیاست‌های حاکم بر ایران، نیازمند توضیحات فراگیرتری می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست: