
در دنبالة آنچه در مطلب پیشین عنوان کردیم، اگر نخواهیم نوعی «ارتدوکسی» در تفکر مارکسیستی را به ارزش بگذاریم، امروز میباید به «شکافی» اشاره کنیم که پس از «انترناسیونال دوم» بین متفکران مارکسیست ایجاد شد. این «شکاف» نهایت امر کار را به دخالت مستقیم شخص لنین در «انترناسیونال سوم» کشاند و در این مقطع بود که نظریة احتمال حضور نیروهای «سوسیال دمکرات» در حرکت تاریخی مارکسیسم به طور کلی مورد تردید قرار گرفت. در این مقطع به دو نظریهپرداز شناخته شدة مارکسیسم یعنی «کارل کاتسکی» و «ادوارد برنشتاین» اشاره خواهیم داشت.
تا آنجا که نویسندة این سطور اطلاع دارد، این دو متفکر از ویژگیهای بخصوصی برخوردار بودند. نخست اینکه هر دو به سنت قدرتمند جنبش سوسیالیستی آلمان وابستگی داشتند، و از نزدیکان روزا لوگزامبورگ به شمار میرفتند! دوم اینکه هر دو در مقاطعی مشخص، بر علیه نظریاتی که طی سالیان دراز «حامیان» آن به شمار میرفتند، شوریدند هر چند جهان را با تلخکامی یک شکست نظری و عملی ترک کردند.
ولی این دو متفکر ویژگی دیگری نیز دارند، و آن را فقط میتوان با تکیه بر یک بررسی عمیقتر از روند تاریخچة مارکسیسم شناسائی کرد. همانطور که میدانیم، طی «انترناسیونال دوم»، گروهی متفکران مارکسیست بر این باور بودند که این «نظریه» میراث مبارزات آنهاست، در نتیجه بر مارکسیسم و «تحلیلهای» صورت گرفته در بطن این نظریه همان نگرشی را اعمال کردند که هر «میراثخوار» دیگری با میراث خود خواهد کرد؛ اعمال نظرات شخصی و برداشتهای ویژة محفلی! این برخورد در یک عبارت خلاصه میشود، «تحصیل بازده علمی مارکسیسم و انباشت آن به نفع گروههای مشخص». بدیهی است که در چنین نگرشی، «دیالکتیک» به سرعت تبدیل به «آموزش» خواهد شد؛ ارزش ماتریالیستی از میان میرود. و میدانیم که «آموزش» و «تعلیم» در چارچوبی که از مسیر انباشت نفوذ محافل و یا از طریق شکلگیری قدرتهای علمی و کارورزانه منجر به بوروکراسی و توجیهات بوروکراتیک شود، به صورتی بلاواسطه ویژگیای «بورژوا» خواهد داشت. این بحثی است که در مطالب مربوط به «بوروکراسی»، و در بطن نظریة «لنینیسم» میتوان به آن پرداخت.
ولی بنیانگذاری «انترناسیونال سوم» توسط لنین، که در عمل جوابی «دندانشکن» به الهامات «بورژوائی» کاتسکی و برنشتاین تلقی شد، از زمینة تاریخی ویژة خود نیز برخوردار است. سالها پس از عکسالعمل لنین در برابر «انترناسیونال دوم»، گرگوری لوکاس، فیلسوف و دولتمدار مارکسیست مجار در مورد لنین و برخورد وی مینویسد:
«ایدئولوژی نگارندگان مانیفست کمونیسم یک ماتریالیسم ـ دیالکتیک تاریخی است، در حالیکه در دوران لنین مرکز توجه جابجا شده بود، تحول در پایههای نظری برخوردها را به جانب ماتریالیسمی متمایل کرده که دیالکتیک و تاریخی است.»
سادهتر بگوئیم، به زعم لوکاس، «ماتریالیسم ـ دیالکتیک» در نظریات لنین، بار دیگر در این دوره «تعریف» شده. خلاصة کلام، لنین را در سال 1905 نمیتوان با لنین در بطن انترناسیونال سوم مقایسه کرد. سخنان لوکاس در واقع نشاندهندة دو اصل کلی است، نخست اینکه حداقل از نظر لوکاس ـ که او را بنیانگذار «مارکسیسم غربی» معرفی میکنند ـ تفاوت چندانی میان برنشتاین و لنین نمیتوان یافت؛ در عمل، هر دو این تمایل را دارند که مارکسیسم را به «قسمتی» از نظریات خود تبدیل کنند. در درجة دوم، تأکید لوکاس بر این موارد نشاندهندة این اصل کلی است که «پراکسیس»، آنچه ما به غلط یا به درست «عرصة عمل» خواهیم خواند، پس از انترناسیول سوم صریحاً پای در بطن حرکت مارکسیستی گذاشت. چه از طرف لنین و چه از سوی برنشتاین و کاتسکی!
اینجاست که با اشکالات اساسی در تبیین «ارتدوکسی» و یا «تجدیدنظرطلبی» در قلب حرکت مارکسیستی روبرو میشویم. با این وجود جریان «پراکسیس» لنین بر محور فکری دیگران برتری خود را به «اثبات» رساند، و نمیباید فراموش کرد که «پیروزی» انقلاب اکتبر در این میان بیتأثیر نبود. با تکیه بر این «پیروزی» است که تاریخ، «مارکسیسم رنگ باختة» کاتسکی و برنشتاین را تجدیدنظرطلبی، و «پراکسیس پیروز» لنین را «مارکسیسم متحول» معرفی میکند.
مارکسیسم «رنگباخته» که متعلق به جناح «تجدیدنظرطلبان» است، از نظر تاریخی در ارتباط کامل با عوامل اجتماعی در کشور آلمان قرار گرفت. این کشور طی سالهای پیش از جنگ اول جهانی، به سرعت به سوی نوعی «ثبات» و آرامش سیاسی گام برمیداشت و طی اینمدت شاهد حضور گسترده و فزایندة اتحادیههای کارگری در انتخابات مجلس قانونگذاری هستیم. در فرانسه نیز حضور کارگران از طریق اتحادیهها به سرعت فراگیر میشود، و در اروپای غربی این برداشت قدرت میگیرد که دستیابی به حکومت کارگری از طریق انتخابات آزاد میسر است؛ دیگر نیازی به انقلاب قهرآمیز نیست! سوسیال دمکراسی در سالهای آخر قرن نوزدهم، چه در آلمان و چه در فرانسه، در بطن باشگاههای «فکری و سیاسی» از جایگاهی مستحکم برخوردار شده بود.
فضای سیاسی فوق برای برنشتاین این امکان فراهم آورد که در سال 1899 در اثر خود: «سوسیالیسم نظری، سوسیال دمکراسی عملی»، از تمامی رهبران جنبشهای سوسیالیستی در اروپا درخواست کند تا امکان دستیابی به قدرت از طریق مسالمتآمیز را اجابت کنند. وی میگوید:
«شهامت داشته باشید و با تردید در این بازی واژگان، بازیای که بر واژههائی فروهشته و متعلق به گذشته تکیه دارد، قبول کنید که میتوانید یک حزب وابسته به اصلاحات سوسیالیستی و دمکراتیک باشید.»
ولی واژگان وی، خارج از آنکه نوعی بازنگری در «اخلاق» مارکسیسم میباید تلقی شود، خود در عمل حاوی سه تحریف عمده، یا سه «تجدیدنظرطلبی» در بطن حرکت مارکسیستی است: تحریف فلسفی، اقتصادی و سیاسی! در این اثر، در گام نخست برنشتاین ارتباط خود را با دیالکتیک میگسلد! به عقیدة وی، «آنچه مارکس و انگلس را به غول تبدیل کرد دیالکتیک نبود، این عمل خود به خود هر چند تدریجی صورت گرفت». اگر دقت کنیم، خواهیم دید که «روند دیالکتیک» در این سخنان با نوعی «تحول گام به گام» جایگزین شده. از طرف دیگر، برنشتاین «تمامیت تاریخی» را، آنچنان که مارکس تعریف کرده، به طور کلی از میان برمیدارد. سوسیالیسم در این «برخورد»، زائیدة نا به سامانی در شرایط «عینی» تحلیل نشده؛ نتیجة عمل یک حزب سیاسی است که «سوسیال دمکراسی» را برای جامعه به ارمغان خواهد آورد! و نهایت امر برنشتاین به «تئوری علمی» نوعی مکمل «اخلاقی» نیز اضافه کرده: به طبقة کارگر، در مقام حامل اصلی ارزشها و مطالبات، وظیفهای جز همراهی با یک مجلس «بورژوا» اعطا نمیکند. و طبقة کارگر، مأموریت مییابد تا اخلاقیات ویژة خود را، باز هم «به تدریج» و گام به گام در سراسر جامعه گسترش دهد. جالب این است که در «تجدیدنظرطلبی» برنشتاین، دمکراسی هم «هدف» شده و هم «ابزار» دستیابی به هدف! هم وسیلهای است جهت برقراری سوسیالیسم، و هم صورت نهائی همین «سوسیالیسم»! خلاصه بگوئیم، «سوسیالیسم» در نظریة وی اسیر موضعی کاملاً مقطعی و «زماندار» شده. ولی نمیباید فراموش کرد که در بطن همین نظریه نقصان دیگری نیز وجود دارد: دستیابی طبقة کارگر به قدرت سیاسی، که در بطن مارکسیسم بر آن تکیة فراوان شده، دیگر «الویت» خود را از دست میدهد. بر اساس نظریة برنشتاین میباید همکاری کرد تا کارگر به تدریج به قدرت دست یابد! نهایت امر میباید پرسید «ضرورت» ایدئولوژیک برای دستیابی به قدرت دیگر چه میتواند باشد؟
ولی کاتسکی، در ابتدا به مخالفت با نظریات برنشتاین پرداخت، و در «انترناسیونال دوم» خود را در مقام مدافع «ارتدوکسی» معرفی کرد! در کتابی تحت عنوان «مارکسیسم و نقد برنشتاین»، کاتسکی مدعی شد که به تمامی پرسشهائی که نظریة برنشتاین مطرح میکند، پاسخ مناسب داده است! ولی حملات شدید و خردکنندة لنین و خصوصاً روزا لوگزامبورگ در نقد اثر دیگر وی، «نظریة ماتریالیستی تاریخ»، کاتسکی را از موضع خود تحت عنوان «سخنگوی ارتدوکسی» به زیر کشید. چرا که او نیز همچون برنشتاین ارتباط نظری خود را در عمل با دیالکتیک مارکسیست گسسته بود! وی در این کتاب مینویسد:
«تمامی تحولات در جوامع همچنانکه تحولات موجودات، نتیجة تحولات محیط است [چرا که] تاریخ بشریت فقط یک نمونة ویژه از تاریخ دیگر موجودات زنده به شمار میآید[...]»
این اظهارات به معنای پذیرش وجود یک «قانون فراگیر» خواهد بود، قانونی که موجودیت انسان، حیوان و نبات را همزمان رقم میزند! چنین نظریهای همانطور که میتوان حدس زد ارتباط میان «شناخت» و «وجود»، و یا «نظریه» و «عمل» را به طور کلی از میان برداشته. بشر فقط میباید خود را در اختیار این «قانون فراگیر» قرار دهد تا «تحولات» بر او تحمیل شود! اتحاد میان «تئوری» و «عمل» نیز از میان میرود، چرا که بر اساس این نظریات فقط میباید از گذشتهها «درس» گرفت، تا آینده را «ترسیم» کرد! تضاد مطلق این «نظریات» با تزهای مارکسیسم چشمگیرتر از آن است که بتواند مورد تردید قرار گیرد. کاتسکی گویا فراموش کرده بود که، مارکس معتقد به «تحلیل وانهاده از تحولات جهانی» نیست، او مبلغ «تغییر آگاهانه و علمی جهان است»!
خلاصه بگوئیم، کاتسکیایسم با تکیه بر این پیشفرضها، قادر به ارائة یک تحرک «انقلابی» نخواهد بود، و در بهترین شرایط از پیروان خود خواهد خواست که در سنگر «انتظار»، سرنوشت خود را در اختیار نیروهائی قرار دهند که در بطن «تاریخ» نشستهاند!
ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم، کاتسکی و برنشتاین هر دو در تلخکامی به کار خود پایان دادند. چرا که علیرغم تفاوتهای ایدئولوژیک میان این دو نظریهپرداز، توهمی که اینان را به آیندة سوسیالدمکراسی در اروپای مرکزی «دلبسته» کرده بود، با شعلهور شدن آتش جنگ اول جهانی به طور کلی از میان رفت. تلاش این دو جهت برقراری ارتباط میان نیروهای سوسیالیست، پیشرو و «ضدجنگ» در آلمان و اطریش با شکست روبرو شد، و طی نخستین روزهای جنگ اول، موضعگیریهای «جنگطلبانة» بسیاری از نمایندگان احزاب سوسیال دمکرات در مجالس قانونگذاری آلمان و فرانسه تمامی شبهات را در مورد آیندة این جریان سیاسی و خاستگاههایش از میان برداشت. این نمایندگان که با شور و شعف فراوان به تقاضای بودجههای «جنگ» رأی مثبت میدادند، در عمل ثابت کردند که سوسیال دمکراسی فاقد طبیعت سیاسی «مشخص» و معناداری است، و تا زمانیکه در بطن یک سرمایهداری به تحرک خود ادامه میدهد، بازتابی خواهد بود از منافع مستقیم «سرمایه»! و اینکه سوسیالدمکراسی یک نظریة انقلابی نیست؛ نه در معنای سوسیالیستی کلمه، و نه حتی در معنای انسانی آن!
«رنگ باختگان» مارکسیسم، پس از آغاز جنگ اول موضع فراگیر خود را در اروپا از دست دادند، و یکی از دلائل پیروزی انقلاب اکتبر را مسلماً میباید عقبنشینی نیروهای سوسیال دمکرات از صحنة سیاست اروپا دانست! عقبنشینیای که نتیجة شکست در اصول سیاسی و اعتقادی آنان بود. ولی اگر این «تجدیدنظرطلبان» با آغاز «جنگ بزرگ» به قولی سیهرو شدند، و میدان عمل را به «ارتدوکسها» سپردند، سیر حوادث تاریخ، برای «ارتدوکسهای پیروز» نیز آنقدرها خبرهای خوش به همراه نیاورد. و این مطلب نیازمند بحثی است جداگانه!

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر