۹/۲۱/۱۳۸۶

سوسیال‌لیبی‌ایسم!


گرم شدن روابط دیپلماتیک و نهایتاً اقتصادی، میان دولت فرانسه و حکومت سرهنگ قذافی، در ظاهر آغاز شده! ولی در واقع، ریشة این روابط به تحولاتی قدیم‌‌تر از چند هفتة پیش باز می‌گردد. آغاز روابط علنی و اعلام شده، از جانب پاریس و تریپولی، به سال 2004 و به اصطلاح به آنچه «حل و فصل» مسالمت‌آمیز اختلافات بر اساس فعالیت‌های فرضی تروریستی لیبی مربوط شده، باز می‌گردد. در رأس این «اتهامات»، می‌توان از سقوط هواپیمائی در شهر کوچک «لاکربی» انگلستان، در سال 1988، سخن به میان آورد، سانحه‌ای که به کشته شدن بیش از 200 تبعة آمریکائی انجامید، و از جانب دولت‌های غربی همیشه یک «مقصر» اصلی داشته: سرهنگ قذافی! ولی نمی‌باید فراموش کرد که این حادثة هولناک دو سال پس از روزی به وقوع پیوست که هواپیماهای ارتش آمریکا، به بهانه‌هائی واهی، کاخ ریاست جمهوری لیبی و مناطق اطراف آنرا بمباران کردند، عملیاتی که به کشته شدن 110 غیرنظامی و به روایتی نادختری شخص قذافی انجامید! این نوع «روابط» سیاسی و استراتژیک را، عملاً از همان سال‌ها یانکی‌ها پایه‌گذاری ‌کردند؛ روابطی که بعدها در کشورهای دیگر، خصوصاً در عراق و افغانستان، شاهد اوج‌گیری و جهت‌گیری‌های اقتصادی، مالی و استراتژیک فزاینده‌اشان هستیم!

ولی نمی‌باید فراموش کرد که، کشتار اتباع لیبیائی، به دست سربازان آمریکائی و حتی اسرائیلی از دیرباز «مد روز» بوده! در سال 1973، جنگنده‌های دولت اسرائیل هواپیمای مسافربری 727 لیبی را با 110 سرنشین و خدمه در حال پرواز مورد حمله قرار داده، تمامی سرنشینان آن را به قتل می‌رسانند!‌ این عملیات «قهرمانانه»، به این دلیل از طرف «تساهال» سازماندهی شده بود که گویا «شواهدی» دال بر همکاری «تریپولی» در حملات تروریست‌های عرب به ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ، در سال 1972 در دست بوده است! چند سال بعد، و در سال 1981، در اوج «ریگانیسم» سرکوبگر آمریکا، ارتش ایالات متحد مستقیماً در خلیج «سیرت» دو هواپیمای مسافربری دیگر لیبی را هدف آتش قرار می‌دهد! هر چند اینبار سخن از محدوده‌های جغرافیائی و قرار گرفتن «فرضی» خلیج سیرت در آب‌های بین‌المللی به میان می‌آید، و در این هیاهو، رسانه‌ها سعی بر مخفی نگاه داشتن «دلایل» واقعی این تهاجمات دارند، مسئله کاملاً روشن بود: سوءقصد به جان رانالد ریگان، که عملاً می‌بایست بر زندگی وی نقطه پایان بگذارد، با شکست روبرو ‌شده بود! ریگان، در شرایطی از مرگ حتمی نجات می‌یابد که بیشتر به یک معجزه می‌ماند. از آن هنگام تا همین چند روز پیش، غرب و لیبی در دو جبهة «متفاوت» قرار می‌گیرند، اگر می‌گوئیم «متفاوت» و نه «متخالف»، به هیچ عنوان اشتباهی در کار نیست؛ هم سرهنگ قذافی می‌داند و هم غربی‌ها بر این امر اشراف کامل دارند که درخت نوپای روابط لیبی و غرب از آندسته درختان نیست که بتوان بر شاخ‌هایش بیش از آنچه «مصلحت» استراتژیک ایجاب می‌کند، جست و خیز کرد! لیبی کشوری است به تمام معنا «جدیدالتأسیس»! خارج از مرده‌ریگ مهاجران رم باستان در سواحل مدیترانه‌ای این «منطقه»، عملاً جای‌ پای «تمدن» و پیشینة تاریخی‌ای که بتوان آنرا نشانی از «ملت لیبی» به شمار آورد، در تاریخ بشر نمی‌یابیم. و اقوام و قبایلی را که، پیش از حملة ایتالیائی‌ها در سال 1911 در این منطقه زندگی می‌کردند، مشکل می‌توان «ملت لیبی» خطاب کرد! در عمل، همچون بسیاری دیگر از موارد تاریخی، کشور لیبی نیز فقط زائیدة نوعی سیاست «کشور‌سازی»، از انواع شاهکارهای سرمایه‌داری غربی است و بس!

ولی در عمل، پس از آنکه در سال 1956 وجود میادین نفت و گازطبیعی در کشور لیبی به اثبات رسید، شرایط به طور کلی دگرگون شد! اگر پس از پایان جنگ دوم، و «یک کاسه» شدن استراتژی‌های سرمایه‌داری، تقابل «خصمانة» رژیم‌های سرمایه‌داری اروپائی در لیبی دیگر بی‌معنا شده بود، پایان جنگ دوم، توجیه دیگری جهت حضور غربی‌ها در لیبی ارائه می‌داد. نخست می‌باید به مخالفت شدید غرب با حضور فعالان بلشویسم روس در بنادر دریای مدیترانه اشاره کنیم، غرب سعی داشت که از رشد مراکزی در سواحل دریای مدیترانه که بتواند مورد استفادة شوروی‌ها قرار گیرد، جلوگیری به عمل آورد! ‌ ولی در درجة بعدی، نزدیکی جغرافیائی لیبی به مراکز مصرف انرژی، و خصوصاً کیفیت بسیار بالای منابع «نفت سبک» لیبی، اشتهای لندن را بسیار تحریک کرده بود!‌

انگلستان که توانسته بود در سال 1952 «اتحاد جماهیری لیبی» را تحت عنوان کشوری «مستقل»، ولی در عمل به صورت ساختاری تحت‌الحمایة انگلستان، به جامعة بشری تحویل دهد، و فردی به نام «سلطان ادریس» را در رأس دولت وابسته به لندن، به مردم این منطقه تحمیل کند، مسلماً از اینکه چند صباح بعد مطمئن می‌شود، این صحرای خشک و لم یزرع مهبل یکی از غنی‌ترین معادن «هیدورکربور» جهان نیز هست، چنین حسن تصادفی را با آغوش باز پذیرا می‌شود. ولی «شعف» لندن دیری نمی‌پاید، بحران‌های امپراتوری انگلستان که عملاً بازتاب تغییرات وسیع پس از جنگ دوم جهانی است، لندن را گرفتار پدیدة ناگواری می‌کند: اجبار در جایگزین کردن مهره‌های لندن با پادوهای واشنگتن، جهت مبارزه با کمونیسم روسی! چرا که، انگلستان دیگر نمی‌تواند از محدوده‌های نفوذ جغرافیائی خود بدون پشتیبانی واشنگتن، در برابر رشد کمونیسم روسی، حمایت کافی صورت دهد.

این دورة وانفسا که نقطة شروع آن در اروپا ـ کشورهای یونان و ترکیه ـ قرار داشت، به سرعت بر منطقة خاورمیانه نیز تأثیرات وسیع خود را آشکار می‌کند: به قدرت رسیدن نوعی «رادیکالیسم» آمیخته به «مذهب»، «ملیت»، «قومیت» و .... در تمامی مناطق نفوذ امپراتوری انگلستان ـ سوریه، عراق، مصر، لبنان، فلسطین، و .. آغاز می‌شود. و در ایران، «نهضت» ملی کردن نفت به رهبری محمد مصدق نیز در راستای همین سیاست کلان منطقه‌ای قرار می‌گیرد. ویژگی این نوع رادیکالیسم ساختگی، حملات شدید و بلاانقطاع بر علیه محافل وابسته به انگلستان، و همزمان، نشان دادن نوعی سعة صدر نسبت به «نیات» ایالات متحد بود! ولی جهان عرب از ویژگی‌های مخصوص خود نیز برخوردار بود، و در این منطقه، همزمان با فروپاشاندن «ظاهری» دژ‌های سیاست‌گذاری انگلستان، شاهد چرخش برخی دولت‌های بر آمده از این نوع «رادیکالیسم» مصنوعی، به جانب سیاست شرق می‌شویم: پدیده‌ای که بعدها مرز مشترکی میان سیاست «شرق» و «اقتصاد» آمریکا به وجود آورد!

در عمل، کشور لیبی، آخرین منطقه‌ای است که انگلستان در این صورتبندی، آنرا در سال 1961، تسلیم ایالات متحد می‌‌کند! و به این ترتیب، ‌ صدها هزار هکتار از میادین نفتی لیبی، که مالکیت آن پیشتر از طرف «سلطان»‌ ادریس، به دولت انگلیس «هدیه» شده بود، در پی کودتای «ضدامپریالیستی» سرهنگ قذافی از دربار انگلستان باز پس گرفته شده، به شرکت‌های نفتی آمریکائی واگذار می‌شود! و تاکنون فقط همین شرکت‌های نفتی آمریکائی‌اند که، بر اساس قوانین جاری در کشور لیبی، «قانوناً» حق بهره‌برداری از میادین نفتی این کشور را دارند!

با این مقدمه می‌توان دریافت که، حکومت سرهنگ قذافی مخلوطی است از مذهبی‌نمائی، در پوسته‌ای ظاهراً سوسیالیستی! پدیده‌ای که به دلیل «موفقیت» فراوان در مبارزات ضدکمونیستی طی دو دهة 1960 و 1970، بعدها و در دهة 1980، در مرزهای شوروی سابق، به صورت «طالبانیسم»، و رادیکالیسم شیعی و «مجاهدنمائی» امکان ظهور می‌‌یابد!‌ در همین راستا، بحران‌هائی را که میان حاکمیت لیبی و واشنگتن به صورتی موسمی بروز می‌کند، می‌باید بیشتر بازتاب تداخل منافع محافل مختلف سرمایه‌داری در بطن حاکمیت آمریکا به شمار آورد، تا موضع‌گیری‌های «مستقل»‌ حکومت لیبی! نمونة سوءقصد به جان رانالد ریگان، در عمل بهترین نمونه از همین «تخاصمات» درون سرمایه‌داری است!

ولی فراموش نکنیم که حضور سرهنگ قذافی در کاخ الیزه، و قطعی کردن قراردادهای نظامی و غیرنظامی، به میزان بیش از 10 میلیارد یورو با صنایع نظامی فرانسه، برای کشور لیبی و جمعیت 6 میلیون نفری آن، مسئله‌ای بسیار قابل توجه است. امروز به صراحت می‌بینیم، غرب سعی بر آن دارد که دست از مبارزات «درون‌ساختاری» خود برداشته، بجای دعوا و مرافعه بر سر تقسیم غنائم به دست آمده از غارت کشور‌هائی چون لیبی، تمامی هم خود را صرفاً جهت حفظ صیانت غرب به کار اندازد. ولی این سئوال مطرح می‌شود که چرا در چنین بزنگاهی مراکز تصمیم‌گیری غرب به این صرافت افتاده‌اند؟ و اینکه چه پدیده‌هائی شرایط فعلی را اینچنین «ویژه» کرده؟ و نهایت امر، چرا غربی‌ها بجای چپاول متداول منابع نفتی لیبی، و قراردادن ارز حاصل از فروش این نفت در بانک‌های نیویورک، در طرفت‌العینی به این نتیجه رسیده‌اند که می‌باید در چنین ابعاد وسیعی، روابط کارشناسی نظامی، صنعتی و دیپلماتیک با پایتخت‌هائی از قبیل «تریپولی» برقرار کنند؟

امروز، حضور معمر قذافی در پاریس، در مقام یک مهرة دست‌نشاندة شرکت‌های نفتی آمریکائی، فقط این نوید را برای منطقه به همراه خواهد داشت که سیاست «انسداد»، که از دورة جیمی‌کارتر بر منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی سایه انداخته، در حال رسیدن به نقطة پایانی است. اگر اعمال سیاست «انسداد» بر این منطقة وسیع، طی سه دهه، توانست غرب را در اوج بهره‌کشی‌های اقتصادی، مالی و سوءاستفاده از نیروهای انسانی این منطقه و دیگر مناطق جهان قرار دهد، امروز با چرخشی که شاهد آن هستیم، این امیدواری را می‌توان داشت که غرب، پافشاری بیشتر بر این روند سیاسی «چپاولگرانه» و «ضدانسانی» را دیگر در چارچوب منافع خود تحلیل نمی‌کند. غرب بیم از آن دارد که عدم حضور مستقیم‌اش در مناطق «غارت» شدة خاورمیانه و آسیای مرکزی، زمینه‌ساز حضور قدرت‌های دیگر شود، و به احتمال زیاد، مهم‌ترین دلیل جهت «آشکار‌» کردن همکاری‌های غرب با نوکران خانه‌زادی از قبیل «قذافی»، همین هراس باید باشد.

در این راستا، دیری نخواهد گذشت که پایان سیاست «انسداد»، شیپور مرگ طالبانیسم سنی‌مذهب و شیعی‌مسلک را نیز در منطقه به صدا در آورد! به همین دلیل، مخالفان برچیده شدن این سیاست «انسداد»، امروز نفرت خود را از علنی‌شدن روابط تریپولی با اربابان غربی‌اش، از طریق منفجر کردن دو بمب‌ در شهر الجزیره به صراحت به «نمایش» گذاشتند!‌ برای این «اسلام‌گرایان» و «مذهبی‌نمایان»، حضور یک مهرة دست‌نشاندة غرب به نام سرهنگ قذافی در رأس امور کشور لیبی اصولاً از هیچ اهمیتی برخوردار نیست؛ اینان از دوستداران و طرفداران چنین روابطی‌اند! نفرت اینان زمانی به اوج می‌رسد که، همین «روابط» میان جناب سرهنگ و سرمایه‌داری بین‌المللی علنی ‌شود؛ اینجاست که دست‌هائی در پشت صحنه، انتقام علنی شدن چنین روابط «دیپلماتیکی» را از مردم کوچه و خیابان‌های الجزیره می‌گیرند! و با در نظر گرفتن سابقة «درخشان» یانکی‌ها در امر «مقدس» آدمکشی، به صراحت بگوئیم، در پس پردة چنین جنایاتی دست‌ جناح‌هائی از حاکمیت واشنگتن را می‌‌توان باز شناخت!



هیچ نظری موجود نیست: