۹/۱۱/۱۳۸۶

روسیه و پوتین!



آیا در شرایط فعلی، در مورد نقش آتی کشور روسیه، در معادلات سیاسی، نظامی و اقتصادی جهان، از طرف مراکز مطالعاتی در کشورهای هم‌جوار با این ابر قدرت «پنهان»، تحقیقاتی صورت می‌گیرد؟ جواب به این سئوال از چند نظر حائز اهمیت فراوان است. نخست اینکه، روسیه در تاریخ چند سدة گذشته پیوسته نقشی «اعجاب‌آور» ایفا کرده، نقشی که هم در آن نشانه‌هائی از تعلق تمام و کمال این کشور به پیشینة فلسفی، صنعتی و اجتماعی اروپای مرکزی می‌یابیم، و هم مسلماً ریشه‌های عمیق آسیائی و خصوصاً آسیای مرکزی در آن چشم‌گیر است. چندی پیش ولادیمیر پوتین شخصاً در مصاحبه‌ای عنوان کرد، «در پس چهرة هر روس نهایت امر یک تاتار نشسته!» و در میان کشورهای منطقة آسیای مرکزی، اروپای شرقی و قفقاز، نقش قبایل ترک‌زبان آسیای مرکزی به هیچ عنوان قابل چشم‌پوشی نیست؛ کشور ایران نیز فقط پس از کودتای رضامیرپنج از سیطرة حاکمیت ترک‌نسب‌های آسیای مرکزی پس از چندین سده خارج شد! ولی روسیه از ویژگی دیگری نیز برخوردار است؛ نقطة عطف تمامی تحولات جهانی، پس از انقلاب صنعتی در کشورهای انگلستان و فرانسه، پیوسته در سرزمین روسیه «رقم» خورده! این ویژگی امروز، در شرایطی که جهان دستخوش تحولاتی عظیم است، می‌باید مورد بررسی عمیق‌تری قرار گیرد.

بیسمارک، صدراعظم شهیر آلمان، در مورد روسیه می‌گوید: «روسیه هیچگاه نه آنقدر ضعیف است که می‌نماید، و نه آنقدر مقتدر که ما تصور می‌کنیم!» مسلماً زمانی که دیوارهای آهنین «جنگ‌سرد» در بطن اروپای شرقی و سپس کشور شوروی سابق فرو می‌ریخت، بسیاری از وقایع نگاران، جهت توجیه نظرات خود، در فرهنگ‌نامه‌ها به دنبال همین جمله می‌گشتند. ولی نمی‌باید اشتباه کرد؛ این برخورد بیسمارک، حامل مجموعه «ارزش‌هائی» است که، صرفاً بازتابی از نگرش تاریخی اروپای آن دوره از کشور روسیه بوده، روسیه‌ای که خود را به شدت «اروپائی» می‌خواست، ولی بیش از آنچه خود تصور می‌کرد «تاتار» بود! اگر در تالارهای عظیم و «اروپائی»‌ سن‌پترزبورگ، تکلم به زبان فرانسه «فخرفروشی» و «تجدد» به شمار می‌رفت، و اگر رقصیدن به آهنگ والس‌های اشتراوس «تمدن» تلقی می‌شد، آنزمان که پرده‌ها فرو می‌افتاد، و بطری‌های ودکا یکی پس از دیگری خالی می‌شد، زنان را به شیوة ترک‌های آسیای مرکزی به «اندرون» می‌فرستادند. والس‌ها به سرعت جای خود را به موسیقی تندپای «عشقی‌‌های» استپ‌های خشک می‌سپرد، و نت‌های سراسیمة تارها و سه‌تارها، جایگزین ترنم آرام «اوبواها» و «ویولا» می‌شد؛ مجلس «مردانه» بود! دیگر جائی برای «مکالمات» فلسفی روسو و «دیدرو»، باقی نمی‌ماند، دیالوگ‌ها به سخنان رکیک‌ مستانه می‌کشید، مجالسی که شب را تا دیر زمان دنبال می‌کرد، و معمولاً در دامان صبحگاهان مه‌آلود سن‌پترزبورگ، با دوئل‌هائی خونین به پایان می‌رسید!

اگر «اسکیزوفرنی» فرهنگی ـ روان‌ چندپارگی ـ طی نخستین روزهای قرن بیستم میلادی، و در اوج تحمیل‌های استعماری، در کشورهائی چون ایران، نوعی «غرب‌گرائی»‌ نمایشی و فرمایشی را جایگزین فرهنگی فئودال و ناکارآمد ‌کرد، «اسکیزوفرنی» نزد روس‌ها از سده‌ها پیش آغاز شده بود! فرهنگ روس در دوگانگی‌ها، و شاید بگوئیم «چندگانگی‌های» ویژة خود عملاً رشد کرده، و بر خلاف ایرانیان، ترکان، هندوها و ... روس‌ها مأوائی جهت بازگشت نیز ندارند! فراموش نکنیم، هم اینان و هم دیگر ملل جهان، روس‌ها را اروپائی می‌دانند!

با این وجود در بزنگاه‌های مهم تاریخی، همین «چندگانگی‌ها» و «اسکیزوفرنی‌های» فرهنگ روس، به صراحت تعیین کنندة روند تاریخ جهان شده. به طور مثال، برخلاف آنچه معروف است، شکست تعیین ‌کنندة ناپلئون، نه به دست دریاسالار نلسون انگلیسی، که در استپ‌های یخزدة روسیه و به دست تاتارهائی بر تاریخ «انقلاب کبیر فرانسه» تحمیل شد که، تکلم به «زبان» فرنگی را به هیچ عنوان نشانة «تجدد» و «تمدن» نمی‌دانستند. اگر در جنگ روسیه ناپلئون پیروز شده بود، روند تاریخ به هیچ عنوان در مسیری قرار نمی‌گرفت که شاهد آن بودیم، دیگر هیچ دولتی قادر به مبارزه با سیطرة «ناپلئون» بر اروپا نمی‌بود! یا به طور مثال، هنگامی که، در روز 16 آوریل 1917، فردی ناشناس به نام «ولادیمیر ایلیچ اولیانف» به همراه گروهی کوچک از همفکران‌اش از یک واگن «دربست» و تحت قرنطینة کامل، در شهر مرزی پتروگراد در کشور فنلاند، پای بر زمین گذاشت، چه کسی در بطن دولت‌های آشوب زدة «پساجنگ اول» می‌توانست به خود راه دهد، که در لابلای کاغذپاره‌ها و دست‌نوشته‌های شتابزده، در چمدان‌های فرسودة این گروه کوچک «روشنفکر انقلابی»، در آستانة قرن بیستم، 80 سال آیندة تحولات تاریخ بشری نهفته؟

غرب، از نخستین روزهائی که «بولشویسم» سایة روابط سرمایه‌سالاری را در شیوة تولید روسیه فرو می‌پاشاند، به صراحت دریافت که از این معرکه مشکل می‌توان جست! ولی کدام نظریه‌پرداز می‌توانست پیش‌بینی کند که، شکست دخالت‌های نظامی سرمایه‌داری در برابر رشد بولشویسم روس، کار را سه دهة بعد، به جنگی بسیار خونین‌تر از جنگ اول خواهد سپرد؟ جنگی که همچون نوع معاصر آن در عراق، با «شعارهائی» تماماً پوچ، و تحت عنوان مبارزه با «فاشیسم» و «نازیسم» آغاز شد، در صورتیکه فلسفة نهائی و اساسی آن مبارزه با پیشروی سوسیالیسم در قلب نظام‌های سرمایه‌داری بود! جالب اینجاست که جهت گذاشتن نقطة پایان به این «ماجراجوئی» سرمایه‌داری غربی، باز هم اروپای «متمدن» نیازمند همکاری‌های ملت روس می‌شود، تا با شکستن محاصرة سن‌پترزبورگ، بر فاشیسمی که غرب در آستین خود پرورده بود، و می‌رفت تا به طور کلی بشریت و انسانیت را از ریشه و پایه منهدم کند، نقطة پایان گذارند!

امروز، علیرغم تجربیات بسیار گرانقدری که بشریت در مسیر تحولات تاریخی خود به دست آورده؛ به صراحت می‌باید اذعان داریم که، در آستانة دورانی سرنوشت‌ساز و نهایت امر «خطرناک» قرار گرفته‌ایم؛ دورانی که تجربیات گذشته در برخورد با دقایق آن آنقدرها که برخی می‌اندیشند «سرنوشت‌ساز» نخواهد بود. این دوران از هر جهت «نوین» است؛ با داده‌هائی بسیار جدید! با این وجود، اینبار نیز کارت‌ها، تماماً در روسیه و در ارتباط با این کشور، در صحنة سیاست جهانی بازی خواهد شد. تجربة مکرر غرب در برخورد و تلاقی با «پدیدة» روس، پیوسته بر اساس «جذابیت»، «همگرائی» و سپس «سرکوب» عمل کرده. می‌باید قبول کرد که در تحمیل این روند «سه مرحله‌ای» همیشه برندة نهائی غربی‌ها بوده‌اند. تحول در این مسیر را، طی دوران انقلاب اکتبر، و در روزهای جنگ دوم جهانی که غرب مجبور به همکاری با کمونیسم شوروی شد، تا وحشی‌گری‌های فاشیسم را در اروپا به پایان برد، به صراحت شاهدیم. نمی‌باید فراموش کرد که در آستانة «انقلاب اکتبر» گروه‌های بیشماری از «روشنفکران»، «نظریه‌پردازان»، هنرمندان و دیگر «فرهیختگان» جهان غرب سر به آستان روسیه گذاشتند، مهاجرت اینان طی سال‌های طلائی‌ای که نخستین روزهای پیروزی سوسیالیسم «انسانی» بر سرمایه‌سالاری لقب گرفت، یکی از دوره‌های باشکوه جذب و همگرائی میان ملت‌های غربی و روس‌هاست! در این روزها، در قلب دهات دور افتادة سیبری، محلاتی می‌یافتیم که ساکنان آن بیشتر هلندی، فنلاندی و یا انگلیسی بودند، تا روس و تاتار!

ولی این روزهای «خوش»، با حملات و سرکوب‌های سازمان‌ یافتة نیروهای غربی و همراهان داخلی آنان، به سرعت به پایان رسید؛ در میان همین مهاجران، افراد بسیاری را محافل غربی صرفاً جهت خرابکاری به درون روسیه کوچاندند، و در برخی موارد حتی آدمکشان، طراران و بیماران خطرناک روانی را از طرق مختلف رهسپار «سرزمین سوسیالیسم» کردند ـ چندی پیش فیدل کاسترو نیز در جواب به مدافعات جانگداز یانکی‌ها از «حقوق بشر»، همین بلا را به سر آمریکا آورد، و تمامی محکومین جنائی در زندان‌های کوبا را بر عرشة یک کشتی به شهر میامی رهسپار نمود! یک «شوخی» بسیار معنی‌دار، در جوابی به بدکاری‌های غرب در قبال سوسیالیسم، که فقط به دست شخصیت بزرگی چون کاسترو می‌تواند به وقوع بپیوندند. ولی طی نخستین سال‌های انقلاب اکتبر، این نوع برخوردها، به همراه جنگ‌ها و تحریم‌ها در عمل، زمینه‌ساز رادیکالیسم دیوانه‌وار بلشویسم شد، رادیکالیسمی که بیشتر از آنچه به غرب فشار آورد، باعث فروپاشی و بی‌اعتباری هر چه بیشتر «تفکر سوسیالیستی» در بطن جامعة شوروی بود. شاید نظریه‌پردازان سوسیالیسم علمی، به این امر عنایت کافی نداشتند که سرمایه‌سالاری تا چه حد می‌تواند با عقب راندن سوسیالیسم به درون بن‌بست «رادیکالیسم»، ابتکار عمل را در یک جامعة سوسیالیستی عملاً به دست گیرد؟ این امر در شوروی به وقوع پیوست و نتیجة آن، سر بر آوردن «شخصیت‌هائی» نه چندان دلچسب، از بطن حاکمیت بلشویک بود: استالین، شاید بهترین نماد از چنین مجموعه‌ای باشد. پس از به قدرت رسیدن استالین و در چارچوب «بازی‌های» هولناک سیاسی او: ترورها، سرکوب‌ها، گولاک‌ها، و ... ابتکار عمل در روسیه عملاً به دست غرب بود؛ دولت شوروی تحت عنوان «حفظ استقلال عمل»، فقط سرکوب می‌کرد، و آنزمان که دیگر قادر به سرکوب نبود، از هم فروپاشید! مسلم است که «سرکوب» صرف نمی‌تواند نوعی سیاستگزاری تلقی شود، نه در شوروی سابق، نه در روسیة امروز!

و بی‌دلیل نیست که امروز نیز شاهد عقب راندن حاکمیت نوین روسیه به درون بن‌بست «دیکتاتوری» هستیم. در روزنامه‌های غربی، و در نشریات همکاران‌شان در کشورهائی چون ایران، ترکیه و پاکستان، سخن از «ولادیمیر پوتین» کم نیست! آنچه جالب توجه است، این نوع تبلیغات رسانه‌ای است که، در این «مباحث» ساختار حاکمیت روسیه تماماً بر محور «شخصیت» پوتین به حرکت در می‌آید! عملی که فقط یادگار دوران قدرت‌نمائی‌های استالین است. اینکه غرب بتواند در چنین بزنگاهی یک بار دیگر، «صورتبندی» مورد علاقة خود: تولید یک «دیکتاتور» کوچک در روسیه را، به منصة‌ظهور برساند، مسلماً به امکانات موجود در این دورة ویژه از تاریخ بشر محدود می‌ماند، ولی یک اصل را نمی‌توان انکار کرد: چنین تمایلی در بنیادها و محافل غربی عملاً به چشم می‌خورد. چرا که، فروپاشاندن، وابسته‌کردن، فاسد کردن، تحت کنترل گرفتن، زمانی که رژیمی صرفاً به یک دیکتاتور و چند عامل در اطراف وی محدود بماند، کار بسیار ساده‌ای است؛ خصوصاً اینبار دیگر حاکمیت روسیه از پایه‌های فلسفی و ایدئولوژیک نیز فاصلة بسیار زیادی دارد! ‌ طی یکصدسال گذشته، غرب توانسته این «تضاد» بنیادین را ـ این «تضاد» زائیدة نبود ارتباطی اندام‌وار میان بنیادهای تصمیم‌گیرنده و تولیدکننده با تحولات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و مالی در بطن جامعه روسیه‌ است ـ به بهترین وجه ممکن مورد سوءاستفاده قرار دهد. فروپاشی روسیة شوروی، بدون باقی ماندن هیچگونه «مرده‌ریگی» قابل بهره‌برداری برای آیندگان، شاید یکی از مهم‌ترین دستاوردهای جهان غرب طی یکصدسال گذشته به شمار آ‌ید. سوسیالیسم به همین دلیل امروز در موضع تدافعی کامل قرار گرفته، ولی همانطور که می‌دانیم «داستان» پوتین امروز دیگر حکایت «سوسیالیسم» نیست!

تضاد منافع میان اروپای شرقی و غربی، سال‌ها تحت عنوان تضادی «ایدئولوژیک» معرفی ‌شد، و این عمل یک دروغ تاریخی بود. همانطور که امروز شاهدیم، تضاد «غرب ـ شرق»، نه بازتاب تفاوت‌های مذهبی ـ اسلام، بودائی‌گری، مسیحیت و ... ـ می‌تواند تلقی شود، و نه انعکاسی است از تفاوت‌های نژادی، فرهنگی، زبانی و غیر! ‌ از روزهائی که اسکندر مقدونی جهت ایجاد «اتحاد» میان جهان شرق و غرب، به امپراتوری هخامنشیان لشکر کشید، بیش از دوهزار سال می‌گذرد؛ این تفاوت بنیادین چیست که در گذری دو هزار ساله هنوز در تمامیت خود، و با این قوت باقی مانده؟





هیچ نظری موجود نیست: