۲/۲۳/۱۳۸۵

مشروعه یا مشروطه، سهم ملت ایران چیست؟



بنیادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی یک ملت، طی تاریخ تغییر می‌کنند، رنگ می‌بازند و
صوری مختلف به خود می‌گیرند. این تغییرات یا نتیجة تهاجمات اجنبی بر ملت‌ها است ـ نمونة آن تغییر بنیاد «دین حاکمیت» از زرتشتیگری به اسلام ـ و یا صرفاً بازتاب تحولات داخلی در بنیادهای موجود است، که بهترین نمونه‌اش «تشیع» ایرانی در بطن اسلام سامی است. ولی یک واقعیت را نباید فراموش کرد: فقط بنیادهائی گذشت تاریخ را «هضم» می‌کنند، و از این گذر، در هر مقطع آن، زنده پای بیرون گذارده، موجودیت خود را حفظ می‌کنند، که از نوعی قدرت «هماهنگی» با تحولات تاریخی برخوردار باشند. در همین راستا در تاریخ ملت‌ها، بسیاری بنیادها، چه مذهبی و چه سیاسی، کاملاً از میان رفته‌اند، و امروز حتی دریغ از نشانه‌ای از موجودیت‌شان. آنان که شاهدان این گذر‌ هستند، بی‌اختیار خود را در برابر «گزینشی» تاریخی می‌یابند، و به این صرافت می‌افتند که این «گزینش» تاریخی، در مقام خود شاید شایستة نقد باشد، چرا که شاید در بحثی عمیق‌تر و در ابعادی فلسفی‌تر، نتوان بر تداوم موجودیت این «استوارترین» و «پایدارترین» بنیادها، که از «قدرت هماهنگی» با تحولات برخوردار بوده، و خصوصیاتی ویژه‌ دارند، ‌توجیهی منطقی یافت. مسلماً پذیرش این «واقعیت»، برای ایرانیان سخت‌تر و دشوارتر از دیگر ملت‌ها است، چرا که ایرانی، هنوز انعکاسی از «ارزش‌های» والای شوالیه‌گری ـ «فئودال» ـ در خود دارد، و مقطع گذر از این ارزش‌ها به «تجارتی‌شدن‌شان در بطن بورژوازی» و روابط سرمایه‌سالاری را هنوز نمی‌پذیرد. این معضل دو چندان خواهد شد، آن هنگام که ایرانی «دریابد»، که گذر تاریخ نه تنها «ارزش‌گرائی‌های» او را این چنین به «سخره» گرفته، که نتایج این «گزینش» تاریخی، امروز ‌به دلیل آنکه قدرت‌های حاکم جهانی، ارزش‌های «تجاری» خود را بر روند مسائل جهان حاکم کرده‌اند، بر دقایق زندگی او نیز حکومت می‌کنند.

در میان بنیادهای ایرانی، که گذشت تاریخ را تاب آورده‌اند و نه تنها از هم فرونپاشیده، که توان و قدرت بیشتری نیز یافته‌اند، می‌توان از «بنیاد تشییع» نام برد. برای آنان که با آثار مورخ ایرانی، فریدون آدمیت، آشنائی دارند، شاید دنبال کردن این بحث، نیازمند توضیح بیشتری نباشد، ولی آنان که آشنائی کمتری با وی دارند، شاید از خود بپرسند: «چرا در این میان از آدمیت نام برده شده؟» برای بررسی نظرات آدمیت شاید بهتر باشد که کمی از هیاهوی براندازی 22 بهمن فاصله گیریم و فضای ایران «سلطنتی» را بررسی کنیم. در ایران آنروزها، دربار درگیر دو مسئلة اساسی بود: نظارت بر عملکرد سیاسی روحانیت، که امروز مشخص است سر در کدام آخور دارد، و همزمان با این نظارت، استفاده از این بنیاد جهت ارائة مشروعیت دینی به نظام «سلطنت پهلوی». در نتیجه، پهلوی‌ها نه تنها خود را «میراث‌داران» به حق انقلاب مشروطه به شمار می‌آوردند، که پای بر سنت پیش از مشروطیت، یعنی روابط ویژة «دربارـ ‌روحانی» نیز می‌فشردند. در نتیجه، طی حاکمیت این خانواده بر ایران، بحث و گفتگو پیرامون نقش روحانیت در انقلاب مشروطه، آنجا که به نقدی بر عملکرد این قشر باز می‌گشت، به طور کلی ممنوع اعلام شده بود. و این ممنوعیت از طرف بنیاد «سلطنت»، از جانب «حوزه‌ها» به نوبة خود با قدردانی، سرسپردگی هر چه بیشتر، و حق‌شناسی سیاسی جبران می‌شد. در واقع، «مخالفت» فرضی روحانیت با پهلوی‌ها، اجازه داده بود که پوششی غیرقابل نفوذ بر «زوایای تاریخچة شیعه‌گری» بر جامعة ایران سنگینی کند. و نهایت امر شاهدیم که این پوشش، بهترین ابزار کسب وجهه برای «ارباب منبر و محراب» شد.

یکی از اولین مورخانی که پس از کودتای 28 مرداد، و «شعارهای سیاسی»‌، در آثار خود این پوشش را به کناری زد، فریدون آدمیت بود. حال در این مقال نه قصد بدگوئی از وی در میان است ـ که قید حیات را چندی است رها کرده ـ و نه تعریف و تمجید از وی محلی از اعراب دارد؛ نیک می‌دانیم که انتشار اولین جلد از کتاب «تاریخ مشروطیت» ـ مجلدهای دیگر آن، پس از 28 سال هنوز در انتظار چاپ هستند ـ به قلم آدمیت، که تقریباً همزمان با آغاز هیاهوهای براندازی 22 بهمن بود، مسلماً زیر نظر چشمان «تیزبین!» ساواک صورت پذیرفته، و نشاندهندة پایان «ماه‌عسل» پهلوی‌ها و حوزة علمیة قم بوده است. به هر تقدیر، در این کتاب، سنت «تاریخ‌نگاری» پهلوی‌ها، به کلی مسکوت گذاشته شد، و به صورتی عریان و واضح، از «فرصت‌طلبی» روحانیت در جریان «انقلاب مشروطه»، با تکیه بر مدارک و شواهد بسیار، سخن به میان آمد.


از نظر فرویدون آدمیت، روحانیت شیعه، طی تاریخ مشروطیت ایران، نه تنها هیچ گونه همنوائی‌ای با مشروطه‌طلبان نداشته، که در این بحران، صرفاً به فکر منافع قشری خود، در چارچوب روابط ویژه‌اش با «استبداد سلطنتی» بوده است. در واقع، روحانیت، بحران مشروطیت را گام به گام دنبال می‌کرده، نه به دلیل آنکه به این تحرک عمومی در راه دستیابی به حقوقی مردمی معتقد بوده، بلکه به این دلیل که عمیقاً نگران از دست دادن منافع قشری خود در حاکمیت سلطنت استبدادی قاجار بوده است. نتیجه همان شد که ناظر آن بودیم. سلطنت استبدادی فردی، بر اساس قانون مشروطیت به حاکمیت چند مرجع تقلید در مجلس شورای ملی منجر شد. این «چندتن»، در واقع حاکمان کشور ایران در حکومت «مشروطة سلطنتی» شدند. و بدون روادید آنان، مصوبات مجلس شورای ملی، فاقد «وجاهت قانونی» اعلام شده بود. این «قانون» اساسی که از «قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران»، در واپس‌گرائی هیچ کم وکسری‌ ندارد، نتیجة همان پدیده‌ای بود که در بالا به آن اشاره کردیم: «بنیاد تشییع از این گذر تاریخ، با تکیه بر تزویر روحانیت، پیروز بیرون ‌آمد.»



هر چند امروز گروهی ناله و زاری بسیار برای «انقلاب مشروطه» سر داده‌اند، ولی این مطلب را در نظر نمی‌گیرند که اگر میرپنج، کودتائی به دستور انگلستان صورت نداده بود، و اگر همة امکانات سیاسی برای قرار دادن ایران در چارچوب اجرای همین «قانون اساسی» فراهم می‌آمد، آنچه حاصل می‌شد نهایت امر با آنچه در 22 بهمن به دست آمد، حداقل در مرحلة تدوین و اجرای قوانین نمی‌توانست با «مشروعه» ـ که بسیاری سیاست‌بازان امروز بر آن می‌تازند ـ فاصله‌ای داشته باشد. ولی این امر در این مقال مورد بحث نیست. چرا که «مشروطه» یا «مشروعه»، هر دو تاریخ گذشتة ایران‌اند، و بازگشت به بحران‌هائی از این دست صرفاً خیال‌پردازی و افسانه‌سازهای در جهان سیاست‌ است. ولی امروز، ما در برابر پدیده‌ای قرار گرفته‌ایم که اگر نام «مشروعه» و «مشروطه» بر آن نمی‌توان نهاد، از همان سازوکار، نهایت امر برخوردار شده است.

پس از فرو افتادن «بانوی آهنین» و جان میجرز در انگلستان، و روی کار آمدن دولت بلر، در عرض چند ماه، در ایران شاهد تغییرات سیاسی بسیار گسترده‌ای می‌شویم. به قدرت رسیدن محمد خاتمی، تحت عنوان ریاست جمهور «فرهیخته»، آنهم با چنان سابقه‌ای هولناک ـ خاتمی در واقع بنیانگذار و سازماندهندة باند امنیتی‌های کیهان و ردة شریعتمداری، سعید امامی، آیت‌الله نوری و ... بوده ـ در واقع نشاندهندة تمایلی در بنیاد مذهب شیعه به رنسانسی سیاسی و اجتماعی بود. اینبار نیز چون صدر مشروطیت، هماهنگی تام و تمام این بنیاد با نیازهای «حاکمیت»، که دیگر تماماً از آن اجنبی شده است، به صورتی کاملاً مشهود خود را به نمایش گذاشت. ولی، شرایط سیاسی و خصوصاً اجتماعی برای تحقق این «رنسانس» فراهم نشد، و تمامی تلاش‌های محافل خارج از کشور، جهت کسب اعتبار دوباره برای روحانیت «شیعه» عملاً بی‌نتیجه ماند. در این شرایط است که «مهرورزی» در چارچوبی دیگر از صندوق‌ها بیرون کشیده می‌شود، تا به هر ترتیب ممکن، به دور از محظورات طبقة «روحانی»، این مهم را به انجام رساند. ژست‌های «دمکرات‌مابانة» اخیر وی در مورد زنان به خوبی این بعد از برخوردهای «محاسبه‌شده» را به نمایش می‌گذارد. ولی اینبار نیز، تجربة «رئیس‌جمهور فرهیخته» تکرار شد، هر چه کردند، حنای «رضامیرپنج کوچولو» نگرفت.

داستان نامة «کذائی» مهرورزی به جرج بوش، که از قضای روزگار، در حیطة سیاست روز، هر دو «روسای ‌جمهوری!» ایستاده بر لبة پرتگاه‌اند نیز، تلاش دیگری در همین راستاست. بود و نبود این نامه، و چند و چون آن، اصولاً از اهمیت برخوردار نیست، چرا که صرفاً نشان دیگری است از شکست دیپلماسی آمریکا در منطقه. از طرف دیگر، برخی معتقدند که نه «یک نامه» که «چند نامه» در کار است‌، که هر یک از جانب محافل مختلف ملایان ایران، تقریباً همزمان به واشنگتن ارسال شده‌، و هیاهوی تبلیغاتی بر محور آن نیز به دست همین چند جناح صورت می‌گیرد، که همزمان مچ یکدیگر را در مقابل افکار عمومی جهان باز می‌کنند. ولی این نامه، خود فی‌نفسه از اهمیت برخوردار نیست. بلکه صرفاً نشانگر تلاشی است مذبوحانه از جانب محافل روحانی پشت پردة سیاست ایران، که جهت حفظ موجودیت خود، پس از 28 سال جنایت، اینگونه به دست و پا افتاده‌اند.

اینجاست که مسئله از اهمیت برخوردار می‌شود. و اینجاست که دوباره به صورت‌بندی‌های صدر مشروطیت بازمی‌گردیم، و به صراحت مشاهده می‌کنیم که این «قشر» چگونه در بازی فریبکارانة خود، نه تنها منافع میلیون‌ها انسان را در ایران وجه‌المصالحة موجودیت منفورش قرار داده، که برای حفظ چند روز حاکمیتی مفلوج، اینچنین حاضر به قصابی «رقبا» و «شرکای» عمامه‌ای و کلاهی خود نیز شده است. فقط یک سئوال باقی می‌ماند، آیا امروز، این مجموعه از «استواری» کافی برای گذر از این مقطع تاریخی نیز، همچون تجربة مشروطیت برخوردار است یا خیر؟ دیری نخواهد پائید که، جواب این سئوال را هر چه باشد، شاهد خواهیم بود.

هیچ نظری موجود نیست: