۷/۰۴/۱۳۸۵

روشنفکر و «حقیقت»!


امروز اتفاقی سری به سایت رامین‌جهانبگلو زدم. و آخرین مقالة او ـ روشنفکران، امپراتوری آمریکا و مسئولیت‌ها ـ را هم به زبان انگلیسی خواندم؛ چرا به زبان انگلیسی؟ چون از ترجمة مقاله به زبان فارسی، هر چه می‌خواندم، چیزی دستگیرم نمی‌شد. نمی‌دانم خودشان ترجمه کرده‌ بودند، یا کار «مترجم» اوین بود! در هر حال، این مقاله حتی به زبان انگلیسی هم چنگی به دل نمی‌زد، چرا که آنقدر بی‌بی‌سی بر طبل «فیلسوف» بودن ایشان کوبید، که طی مطالعة «مقاله» اول فکر ‌می‌کردم، من نمی‌فهمم ایشان چه می‌فرمایند، ولی بعد از مدتی غور و تفحص دیدم نه خیر، بی‌بی‌سی حرف دهانش را نمی‌فهمیده!

بگذریم! «فیلسوف» دل‌خستة ما اول به بررسی ریشة واژة «امپراتوری» برخاسته‌اند! و به این نتیجة درخشان رسیده‌اند که به طور مثال در کشور «رم» باستان، آنزمان که قدرت سیاسی از «جمهور» به «امپراتور قدر قدرتی» تفویض شد، اینکشور تبدیل به یک «امپراتوری» شده است! و به زعم ایشان از همین دوره «هر گاه محدوده‌ای وسیع تحت تسلط بلامنازع یک قدرت نظامی قرار گیرد، سخن از امپراتوری به میان می‌آید.» و در همین دوره بوده که «حاکمیت بلامنازع رم بر فرهنگ مغرب زمین نیز حاصل شده است!» البته ، بحث لغوی هرگز مورد نظر بنده نبوده و نیست، ولی اینکه بعضی‌ها در محافل غربی واژة «امپراتوری» را هم دوست دارند به «رم باستان» بچسبانند، و برایش چند مأخذ تاریخی دست و پا کنند، مسلماً مطلب جدیدی نخواهد بود. در غرب اصولاً این تمایل وجود دارد که مبدأ تمدن بشری را «کشور ـ شهرهای» یونان، و مبدأ کشورداری را «رم باستان» معرفی کنند، واژة امپراتور هم حتماً شامل همین تمایل می‌شود، ولی برای یک متفکر ایرانی، که به قول بی‌بی‌سی «فیلسوف» هم هست، نگارش یک مقاله، چرا باید با ارائة یک «تعریف» از فرهنگ «وبستر» شروع شود؟ خصوصاً که به ارائة تعریف از «واژه‌ای» بپردازد که حتی سده‌ها پیش از شکل‌گیری کشور «رم باستان»، در فرهنگ سیاسی کشورهائی چون ایران، مصر و آشور نمونه‌هائی کامل و بی‌نقص از آن می‌توان یافت! تنها توجیهی که می‌توان ارائه داد این است که شخص «فیلسوف» مقاله را برای آمریکائی‌ها نوشته!

به دنبال ارائة این «تعریف» لغوی، «فیلسوف ما» ناگهان به این نتیجة غیرقابل توجیه می‌رسد که «آغاز امپراتوری آمریکا همان سقوط دیوار برلین در 1989 است!» باید پرسید، این نتیجه‌گیری «عجولانه» چرا؟ نخست اینکه «اعمال سیطره بر مناطقی وسیع» که گویا همان تعریف پدیده‌شناسانة آقای جهانبگلو از «امپراتوری» باشد، تعریفی است بی‌نهایت خام و نارسا: «تمدن غرب» که به زعم نویسنده تحت استیلای «امپراتوری رم» قرار گرفت، تعریف نشده. و شاید بعضی‌ها فکر کنند که مقصود از «تمدن غرب»، همان مجموعه عظیم فرهنگی کنونی باشد که امروز در رسانه‌ها معرفی می‌شود؛ خیر! «تمدن‌غرب»‌ از نظر جغرافیائی در دورة امپراتوری رم به سختی از محدودة کشور ایتالیای امروز فراتر می‌رفته است! سیطره‌ای که آقای جهانبگلو به امپراتوری رم نسبت می‌دهند، در واقع بازگوئی همان ویژگی‌هائی است که تاریخ‌نگاری غربی برای خوانندگان خود ساخته و پرداخته‌. امپراتوری رم باستان یک مجموعة تجاری بوده که مهم‌ترین نقش تاریخی‌اش «ادارة تجارت بر محور آبراه دریای مدیترانه» به شمار می‌آمد، و از قضای روزگار بیش از 80 درصد بنادر و آبراه‌های این امپراتوری در مناطقی واقع شده‌ بود، که امروز، «غرب» نامیده نمی‌شود! مگر اینکه منظور «فیلسوف» ما از عبارت «سیطره بر تمدن غرب» همان اعزام چند ناو جنگی به «بندرمارسی» در فرانسة امروز، یا حضور چند ستون ماجراجوی رمی در جزیرة انگلستان، و یا احداث چند پادگان در جنگل‌های کشور آلمان باشد. ولی این نوع «ماجراجوئی‌های» نظامی را نمی‌توان «سیطره» نامید! در واقع، امپراتوری رم بر «جهان غرب» سیطره‌ای اعمال نمی‌کرده، چرا که در معنای تاریخی کلمه «غرب» وجود خارجی نداشته. پس نتیجه می‌گیریم که نه تنها مقاله برای آمریکائی‌ها نوشته شده، که هدف اصلی نیز ارائة نوعی «‌پیشینة» تاریخی برای همان غربی‌هاست.

حال اگر بخواهیم از این «الگوی» تاریخی به نمونة امروزی «سیطره» که به زعم «فیلسوف» ما از «فروپاشی دیوار برلین» آغاز شده برسیم، باز هم مشکلی اساسی در میان است چرا که «سیطره» هنوز «تعریف» نشده! ایشان معتقدند که آمریکائیان ـ خصوصاً گروهی از روشنفکران حکومتی ـ با عنوان کردن اینکه میان «ما»‌ ـ غربی‌ها ـ و «آنان»‌ ـ جهان‌سومی‌ها ـ جدلی بر سر «تمدن بشری» وجود دارد، سعی دارند که نمونة «آمریکائی» را تنها نمونة «تمدن» معرفی کرده، و مدعی شوند که این نمونه برخلاف نوع «جهان‌سومی‌‌اش»، نه بر پایة «تحکم»، که بر پایة «دمکراسی» شکل گرفته! البته خوانندگان برای دستیابی به چنین «تحلیل‌هائی» هیچ نیازی به مطالعة «مقالة» آقای جهانبگلو ندارند، چرا که این طرز برخورد با مسائل، چه «له» و چه «علیه» این موضع‌گیری‌ها، بیش از دو دهه است که «ادبیات» سیاسی غرب را کاملاً اشباع کرده. ولی مطلبی که آقای جهانبگلو «فراموش» کرده‌اند مورد توجه قرار دهند این است که صاحب‌نظران در غرب، نظریه‌های «رشد موازی جوامع بشری» را پس از فروپاشی دیوار برلین ‌آغاز نکرده بودند؛ این نظریه‌ها درست در اوج جنگ غرب با شوروی‌ها در افغانستان شروع شد. اینکه غرب امروز به دست و پا افتاده که «دمکراسی» برای ما سوغات بیاورد، به این دلیل نیست که «جنگی» در بطن تمدن‌ها آغاز شده، و این امر بازتاب «سیطرة» تمام و کمال غرب بر مسائل جهان است، مشکل اینجاست که 30 سال تبلیغات «بنیادگرائی» و «فاشیسم»‌ مذهبی، جهت فراهم آوردن زمینة سقوط امپراتوری شوروی، بر تاریخچة «راهبردهای»‌ غرب در منطقة نفت‌خیز خاورمیانه امروز سنگینی می‌کند! در واقع، غرب جهت مقابله با «ماری» پای به میدان جنگ گذاشته، که خود در آستین پرورده. و از قضای روزگار کلیة مباحثی که آقای جهانبگلو برای خوانندگان‌شان «ردیف» کرده‌اند، غرب خود اختراع کرده تا شاید بتواند از این مهلکه جان سالم به در برد. نظریة «جنگ تمدن‌ها»، «پایان تاریخ»، «دمکراسی در خاورمیانه» و ... همه و همه ساخته و پرداختة همان محافلی‌اند که دیروز بر طبل «جنگ در افغانستان می‌کوبیدند!» و با وجود آنکه در دنبالة مقاله، نویسنده سخن از «نقش روشنفکران در رویاروئی با برتری‌طلبی ایالات متحد» به میان می‌آورد، به دلیل آنکه علل و معلول مسائل را، نه در برخوردی مستقل، که با دنباله‌روی از ساختار تحلیلی استعماری می‌یابد، نمونة مناسبی جهت مبارزه نمی‌تواند ارائه دهد. حال باید چنین نتیجه‌گیری کنیم که نه تنها مقاله برای آمریکائی نوشته شده، که چند و چون آن نیز نهایت امر بازتاب نیازهای غرب در منطقة خاورمیانه است!

مقاله با «تقدیر» از موضع‌گیری‌های «ادوارد سعید» پایان می‌یابد، و خواننده را در میان جهنمی از «واژه‌های» بی‌معنا و مواضعی «نامشخص»، به حال خود رها می‌کند. ولی پیش از بستن دفتر امروز این وبلاگ شاید بهتر باشد به بررسی جمله‌ای به قلم جهانبگلو بنشینیم: «روزگاری روشنفکر فردی بود، مشتاقانه در جستجوی حقیقت، ولی اگر همین روشنفکر حامی نظامی اقتدارگرا و بیدادگر شود، چه خواهد شد؟» متاسفانه این جمله نیز، در محتوائی فلسفی کاملاً بی‌معنا است. چرا که روشنفکر نمی‌تواند در جستجوی «حقیقت» باشد؛ «حقیقت» در هیچ مکتب فلسفی، «مراد» روشنفکر نبوده و نیست، این «عارف» و «عالم‌علوم ربانی» است که «حقیقت» را می‌جوید؛ روشنفکر فقط می‌تواند «واقعیات» را «بررسی» کند. ولی آنزمان که «واقعیات»، نه در چارچوب عینیت‌هائی ایرانی، که در چارچوبی از عینیت‌های «استعماری» دریافت می‌شود، مسلم است که تحقیق «نتیجه‌ای»‌ به بار نخواهد آورد. روشنفکر نیازمند آن است که نخست «عینیت» را دریابد و تعریف کند، تا پس از آن، در صورت دست یافتن به عمقی فلسفی و نظری، بتواند «واقعیات» را نیز تا حدودی «بررسی» کند. با مطالعة این مختصر از «مقالة»‌ جهانبگلو درمی‌یابیم که وی متعلق به نسلی از چنین «روشنفکران» نمی‌تواند باشد، ولی همزمان درمی‌یابیم که چرا فردی با چنین دانشی «متوسط» می‌باید با این همه هیاهو «بازداشت» ‌شود، و خصوصاً اینکه چرا وی می‌باید پس از اینهمه تبلیغات «آزاد» گردد!

مقالة رامین جهانبگلو در آدرس زیر



هیچ نظری موجود نیست: