۱۱/۰۷/۱۳۸۴


گاو قربانی
سال‌ها پیش در حال رانندگی در خیابان‌های تهران بودم. گرما و شلوغی کلافه‌ام کرده بود. جائی هم کار داشتم و دیر شده بود. با خود گفتم حال که قرار است در این راه‌بندان، که گوئی ابدی می‌نمود، بایستم کمی رادیو گوش کنم. اوائل انقلاب بود و تازه طبل و دهل جنگ را بعضی‌ها با عشق و شور و علاقه می‌زند و رادیو هم از این قاعده مستثنی نبود. اتفاقاً برنامة جالبی بود. صحبت از این بود که گاوی را گویا می‌خواستند در راه امام حسین و یا جان‌برکفان مبارزه با صدام حسین قربانی کنند (فقط قسمت حسین خوب یادم مانده). و خبرنگار رفته بود میان مردم و هر که چیزی می‌گفت. از قرار معلوم گاو با آن قدرت بدنی و هیکل عظیم اصلاً این حرف‌ها حالیش نمی‌شد و مردم هر چه کرده بودند نتوانسته بودند جناب گاو را در شرایط مناسب قرار داده و قصاب‌باشی را بیاندازند به جانش، تا اینکه گوئی مردی از اهالی اسلام آمده بود و چیزی در گوش گاو گفته بود، و اینک خبرنگار به محل اعزام شده بود تا از چند و چون این ماجرا اطلاع حاصل کند. بله، خبرنگار می‌گفت که : از قرار معلوم این گاو که همه را با جفتک و تنه زدن و هزار تقلا به این ور و آن ور پرتاب می‌کرد، وقتی صدای حاج (اسمش یادم نیست!!) را شنید، آمد و دراز به دراز در راه کاروان اسلام خوابید که سرش را ببرند. و مردم هم هر کدام حرفی می‌زدند. یکی می گفت: نه! حاج‌آقا اول دست به سرش کشید، گاو بعدا گوشش را آورد نزدیک. یکی دیگر می‌گفت: بابا اصلاً وقتی گاو حاج‌آقا را دید خوابیده بود. یکی دیگر می‌گفت: اصلا چنین نبود، برادرها که توی کامیون به جبهه می‌رفتند گفتند الله و اکبر، حاج آقا هم آمد و گاو خوابید. خلاصة کلام چندین ویراست از این حادثه در دست مطالعه بود، مثل نسخه‌های حافظ و سعدی خودمان بر سر جزئیات دعوا بود، ولی کلیات را همگی قبول کرده بودند. ولی نمی‌فهمیدم که در این گزارش چرا اینقدر مردم بوق می‌زدند، نگو بوق در گزارش نیست، من از تعجب سر جا خشک شده بودم و بوق را عقب سری ها می‌زدند که : خدا پدرت را بیامرزد راه بیافت. با خودم گفتم اگه این گزارش را شنیده بودید! شما هم هیچ وقت راه نمی‌افتادید. س سامان

هیچ نظری موجود نیست: