۱۱/۰۵/۱۳۸۴

امروز هم هوا سرد است
می‌گویند سرما از سیبری می‌آید، از همانجائیکه سده‌ها پیش مغول و تاتار آمدند. نمی‌دانم چرا در فرهنگ ما همیشه از شرق بدی‌ها می‌رسد و برخی تصور می‌کنند که غرب عالم خوبی است. هیچ وقت شنیده‌اید که سرما، مرض، برف و بوران از آمریکا آمده باشد؟ نه! این ها متعلق به چین، سیبری، روسیه، فیلیپین و امثال آن‌ها هستند.
سرمای امروز هم مال سیبری است. می‌گویند مردم در اروپای شرقی می‌میرند! از سرما در کشورهائی که 50 سال «کمونیسم» حکومت می‌کرده است! وقتی که حاکمیت‌های کمونیستی در شرق فرو می‌ریختند چشمانم را بستم. چون می دانستم که آمریکائی‌ها به چه می‌اندیشند. ولی امروز چشمان را دیگر نمی‌توانم ببندم، آمریکائی به هر چه می‌خواهند فکر کنند. سرمایه‌داری «پیروز» شد، در سنگر افغانستان، عراق، کوسوو، و امروز هم قرار است حکم اعدام در گوانتانامو را آمریکا در مورد انسان‌هائی به اجرا در آورد که هنوز جرم‌شان معلوم نشده. این هم از عجایب است. و این هم حتماً نشانة دیگری است از پیروزی سرمایه‌داری!
ولی امروز هنوز هوا سرد است. چشمانمان را می‌بندیم. سرمای هوا به ما چه مربوط است! آن‌ها که مانده‌اند در کارتون‌ها، آن‌ها که می‌میرند در زیر پل‌ها، آن‌ها که نمی‌شناسیم‌شان برای ما چه اهمیتی دارند؟ یک روز هم ما خواهیم مرد؟ ولی نه! به ما در غرب یاد داده‌اند که «همیشه زنده می‌مانیم!» تعجب نکنید، این یکی از داده‌های جامعة غربی است، مرگ قدغن است. می‌توانید بمیرید ولی نه به این زودی‌ها. آن‌ها که می‌میرند، از ما نیستند. زیر پل‌های پاریس، توی کارتون‌های ایران، همان کارتون‌هائی که سونی و میتسوبیشی برایمان در آن‌ها تلویزیون آوردند که برنامه‌های «افتخاری و فرهنگیِ برادران لاریجانی » را ببینیم، در همان‌هاست که در تهران امروز مردم می‌میرند. آن‌ها که این تلویزیون‌ها را هرگز ندیدند، ولی کارتون‌ این تلویزیون‌ها شد اطاق خوابشان. بله در لهستان هم می‌میرند، از سرما و از گرسنگی.
سال‌ها پیش شاید مردم کم‌تر می‌مردند. نمی‌دانم چرا امروز این همه مردم می‌میرند و ما مانده‌ایم که نگاهشان کنیم. چشم خود را هنوز بسته‌ام. چون اگر چشم را باز کنم دیگر نمی‌توان با خونسردی «زندگی» کرد. دیگر نمی‌توان با خونسردی «برای 50 سال آینده برنامه ریزی کرد»، دیگر نمی‌توان ...و
عارفی می‌گفت «دستانت را که به طرفین باز کنی مرگ همانجا ایستاده»! ولی انسان از اینهمه می‌گریزد. بعضی‌ها هم می‌گویند با فکر نیستی نمی‌توان به هستی پرداخت. این هم درست است. ولی زمانی که هستی مردم را دیگران «نیست» می کنند، می‌توان به هستی نگاه کرد؟ آری نگاه می‌کنیم. انسان‌ها همیشه مرا به یاد گلة گوسفندی می‌اندازند که در صف کشتارگاه مشغول جفت‌گیری هستند. یا گلة بوفالوهائی که به آرامی علوفه می‌خورند و منتظر می‌مانند تا گلولة بعدی در مغزشان بنشیند. شاید این هم همان باشد که فروید غریزة مرگ نامیده.
با «غریزة مرگ» زندگی می‌کنیم. نتیجه‌اش هم همین است که می‌بینیم.

هیچ نظری موجود نیست: