۴/۱۹/۱۴۰۱

دون‌کیشوت‌های مرز پر گهر!

 

 

ظاهراً جماعت «شاه‌الله» تا حدودی از مواضع جنگ‌جویانه‌اش عقب‌نشینی کرده‌؛  حمایت‌های شداد و غلاظ محافل واشنگتن‌نشین از بازگشت آریامهریسم‌ به ایران تضعیف شده.   ولی فراموش نکرده‌ایم که همزمان با برافراشته شدن علم‌وکتل آریامهریسم توسط رضا پهلوی،   گروهی تحت عنوان «جبهۀ ملی برون‌مرزی» حمایت خود را از علم‌وکتل ایشان اعلام داشت!‌  و زمانیکه آب‌ها از آسیاب استبداد شاهنشاهی فروافتاد،  کاشف به عمل آمد که گویا اینان اصلاً «وجود خارجی» ندارند،  و ارتباطی هم با جبهۀ کذا نمی‌توانند داشته باشند.  راست و دروغ این مسئله گردن همان‌ها که می‌گویند.  ولی منصفانه بگوئیم،   عملکرد جبهۀ ملی،  حداقل طی بلوائی که ملایان و ساواک و ارتش شاهنشاهی تحت عنوان «انقلاب اسلامی» در کشور به راه انداخته بودند،  و منجر به کودتای 22 بهمن 57 شد،   به صراحت نشان داد که به مواضع این جماعت نمی‌باید اطمینان داشت.  

 

جبهۀ ملی در اطلاعیۀ اخیر خود رسماً به دلائلی که مسلماً قابل توجیه نیز می‌تواند باشد،   به رضا پهلوی حمله‌ور ‌شده،  و تناقض‌گوئی وی را نکوهش کرده.   ولی همین جبهه در جنگ‌آوری «آزادیخواهانه‌اش» فراموش کرده که خود نیز در زمینۀ افکار و کردار هیچ کارنامۀ درخشانی ندارد.  این جبهه،   هم در رفراندوم روح‌الله خمینی به «جمهوری اسلامی» رأی مثبت داد؛  هم قانون اساسی ولایت فقیه را تأئید کرد؛  ورای آن،  در انتخاباتی که اوباش و ملایان به راه انداختند شرکت فعال نیز داشته است!   خلاصه تا زمانیکه ملایان آب پاکی روی دست‌‌اش نریختند و از دستگاه خلافت هزارۀ سوم اخراج‌اش نکردند،   جبهۀ کذا از دست‌بوسی ملایان قدمی عقب نگذاشته بود.   در نتیجه،‌  کلاس درس دمکراسی سیاسی‌ که این «جبهه» برای رضا پهلوی باز کرده مضحک است.  طی بحران سال 1357،  و در دوران وانفسائی که منجر به کودتای 22 بهمن شد،  از اینان مواضع انسانی و منطقی در حمایت از دمکراسی سیاسی به چشم ندیدیم!  اینان شاپور بختیار را از جبهۀ ملی اخراج کردند؛  به دست‌بوس روحانیت شیعه،  در پاریس شتافتند؛   نهایت امر با حمایت همه‌جانبه از بلوا،   به نهادهای ضددمکراسی یعنی روحانیت شیعه،  ارتش،  ساواک و حلقه‌های اوباش شهری چراغ سبز دادند تا ملت ایران را تحت عنوان «انقلاب» به گروگان بگیرند.   حال چه شده که یک جریان سیاسی با چنین پروندۀ سیاه و سابقۀ ضدیت علنی‌اش با دمکراسی‌،  به دیگران درس دمکراسی می‌دهد؟!

 

در این مرحله است که عملاً پای به میدان «گفتمان سیاسی» ایران می‌گذاریم.   گفتمان بیمارگونه‌ای که کلیۀ جریانات سیاسی به دلائلی که مسلماً ورای یک وبلاگ می‌باید بررسی شود به آن آلوده شده‌اند.  جهت گشودن فصلی در این باره،   نخست می‌باید تأثیرات مخرب استبداد استعماری بر تفکر سیاسی کشورمان را مورد بحث قرار دهیم.  سپس به بررسی شکل‌گیری نهادها و تشکل‌های متفاوت بر محور این گفتار بیمارگونه می‌پردازیم،  و در آخر چشم به راه خروج از این معضل می‌شویم.   پس در آغاز برویم به سراغ تأثیرات مخرب استبداد استعماری.

 

استبداد در تاریخ ایران پدیده‌ای رایج بوده است.  حتی در آخرین دهه‌های قرن نوزدهم که غرب به تدریج پای به میدان روابط سیاسی و اجتماعی‌ نوین می‌گذاشت،  ایران هنوز در دامان استبداد سیاه قرون‌وسطائی اسیر بود.  این شرایط غیرانسانی تا آغاز تحولاتی که جنبش مشروطه به همراه آورد ادامه یافت،  هر چند این جنبش به دلائلی در میانۀ راه از حرکت بازایستاد.   تبعات جنگ اول جهانی،  شکل‌گیری دولت بلشویک در مرزهای شمالی،  هم‌گامی و همراهی ارتجاع داخلی ـ  هنگ‌های قزاق‌،  روحانیت شیعه و فئودال‌های طرفدار استبداد ـ   دست در دست قحطی و بلایای پساجنگ در ایران،  تیر خلاص را نهایت امر به مشروطه شلیک کرد.  در این مقطع بود که سلطنت سنتی قاجار فروریخت و با آغاز حکومت میرپنج،  که بعدها سلطنت پهلوی نام گرفت،  دستگاه استبداد سنتی جای خود را به استبداد استعماری سپرد.        

 

بحران در گفتمان سیاسی کشور در عمل از همین مرحله آغاز شده بود.  چرا که با شروع دخالت مستقیم و بی‌قیدوشرط خارجی در امور کشور،   محافل سیاسی متفاوت در مسیر منافع گروهی‌شان و با بهره‌گیری از حمایت‌های فرامرزی به این گفتمان بیمارگونه میدان ‌دادند.   و از آنجمله‌اند،  حامیان غرب‌گرائی،   مخالفان غرب‌گرائی،   ملی‌گرایان دوآتشه،  اسلام‌پرستان،  بلشویک‌ها،  انقلابیون چپ‌گرا،  و ...  ولی مطلب جالب توجه اینکه برخلاف بسیاری کشورهای استعمارزده،  در ایران هیچ‌یک از این جریانات نتوانست از مرحلۀ «محفل» پای بیرون گذارده،‌    تبدیل به حرکتی مسئول با اهداف مشخص سیاسی شود.   خلاصۀ کلام،  استبداد استعماری رابطۀ گفتمان سیاسی را با جامعه از پایه و اساس قطع کرد؛  در این راستا،  محفل‌بازان و محفل‌نشینان بدون کوچک‌ترین ارتباطی با نیازهای اجتماعی و اقتصادی کشور تبدیل ‌شدند به «سیاستمدار!»          

 

«محافل» وابسته به استعمار که اینچنین پای به میدان سیاست کشور گذاردند،  بدون هیچگونه ارتباط واقعی با جامعه،  و بدون مرام‌نامه،  ایدئولوژی و دیگر ضرورت‌های فعالیت سیاسی،  یا نام «حزب» برخود می‌گذاردند و یا دست‌اندرکار تشکیل حکومت می‌شدند!  پر واضح است که طول عمر چنین «احزابی» از چند هفته فراتر نرود؛  و باز هم مسلم بود که حکومت‌هائی که اینچنین تشکیل می‌شد کاری با صلاح و فلاح ملک و ملت نداشته باشد.  جالب‌تر اینکه،  بی‌توجهی این نوع حکومت‌ها به واقعیات اجتماعی،  سیاسی،  اقتصادی و حتی هنری و فرهنگی در ایران،  باعث گسترش حمایت‌شان از جانب سیاست‌های فرامرزی می‌شد.   خلاصۀ کلام،  استعمار از طریق حمایت از این حکومت‌های خلق‌الساعه و بی‌ریشه،  به نوعی جنون اجتماعی در کشور دامن می‌زد.   به طور مثال،  «گفتمان سیاسی» دوران میرپنج،  علیرغم وابستگی تام‌وتمام دستگاه حکومت به دربار انگلستان،  وطن‌پرستی و ملی‌گرائی معرفی می‌‌شد؛  آریامهریسم که در واقع با توپخانۀ غرب به بنیاد اقتصاد و بافت طبقات و اجتماع کشور حمله‌ور شده بود،   ورود به دروازه‌های «تمدن بزرگ» نام می‌گرفت؛  و خمینی‌ایسم که در عمل چیز نبود جز نماد نفرت قشر ملا و بازاری از هر آنچه رشد و تحول و پیشرفت و انسانیت در جامعه می‌توانست باشد،   «انقلاب ملت ایران» جهت دست‌یابی به اهداف بزرگ معرفی می‌شد!     

 

با این وجود،  با «انقلاب اسلامی»،   علیرغم تمامی نکات منفی‌اش فضای سیاسی کشور به میدان دیگری نیز پای گذارده بود.   میدانی که بیشتر نتیجۀ جبرزمان بود،   تا خواست سیاست‌های استعماری.   «میدان نوین» را مدیون مهاجرت گستردۀ ایرانیان به خارج از کشور،  رشد شبکۀ ارتباطات جهانی و اینترنت،  و خصوصاً حضور فعال قدرت‌های غیرغربی در فضای سیاست‌جهانی هستیم.  به عبارت ساده‌تر،  مخیلۀ ایرانیان از مونوپول تصویرسازی و تصوربافی محافل سرمایه‌داری غرب پای بیرون ‌گذارده بود،   و به این ترتیب،  مونوپول گفتمان سیاسی نیز هر چه بیشتر از چنگ هیئت‌حاکمه‌ای که خود محصول سیاست غرب بود،  خارج می‌شد. 

 

در این مرحله بود که سیاست‌های استعماری،   نگران آیندۀ چپاول‌های منطقه‌ای‌شان شده،   از طریق گسترش شبکه‌های اطلاع‌رسانی، پای در تشکیل یک محور اصلی جهت تحمیل  «گشتاورهائی» برای گفتمان سیاسی شدند.   وظیفۀ اصلی این «گشتاورها» قرار دادن «گفتمان سیاسی» بر محورهائی مشخص و از پیش‌تعیین شده است.  به این ترتیب،  با استفاده از هیاهوی شبکه‌های اجتماعی،  و رادیوهای رنگ‌وارنگ،  عناصر نوین بدون تأئید قبلی از جانب سیاست‌های استعماری در «گفتمان سیاسی» کشور پای نخواهد گذارد.  این «گفتمان بیمار» به این ترتیب مورد حمایت قرار می‌گیرد،  و تحولات آیندۀ آن نیز تحت نظارت قرار خواهد داشت.   البته در این مختصر بررسی تمامی این گشتاورها امکانپذیر نیست،  در نتیجه،  به مهم‌ترین‌شان نیم‌نگاهی می‌اندازیم. 

 

نخستین «گشتاور» در گفتمان سیاسی ایران همان «اصالت انقلاب» است.  رادیوهای خارجی،  شبکه‌های داخلی،  و ... هیچکدام در مطالب‌شان این «اصالت» موهوم را به زیر سئوال نخواهند برد.   احدی در اوپوزیسیون نیز از خود نمی‌پرسد،   چه شده که نزد تمامی گروه‌های سیاسی،  از سلطنت‌طلب و راست‌گرای مذهبی و افراطی گرفته،  تا چپ‌ استالینیست و لنینیست و ... همگی «انقلاب» را قبول کرده‌اند،  و از نقش شبکه‌های استعماری در داخل و خارج در شکل‌گیری آن سخنی به میان نمی‌آورند؟  اگر حکومتی‌ها در داخل و خارج همه روزه قربان‌صدقۀ «انقلاب اسلامی» می‌روند،   سلطنت‌طلب‌ها ادعا دارند که،  «مردم چشته‌خور شدند؛  پیشرفت‌ها را ندیدند؛  اشتباه کردند؛  انقلاب شد!»   مذهبی‌های فرامرزی می‌گویند: «آفرین بر امت مسلمان و انقلابی؛  آخوندها انقلاب را خراب کردند!»  چپ‌ها هم مدعی‌اند که،  «انقلابی واقعی صورت گرفت؛  خیانت لیبرال‌ها آن را به بیراهه کشاند!»  

 

ولی اشتباه نکنیم،  این سخنان و برخوردها فقط آب به آسیاب همان گفتمان سیاسی «بیمار» می‌ریزد.  و اگر همگی اینان پیرامون گشتاور کذا در گردش‌اند دلیل دارد.  سلطنت‌طلب نمی‌تواند قبول کند که ارتش شاهنشاهی به دستور آمریکا اعلیحضرت‌اش را از کشور با اردنگ بیرون انداخته.   چرا که جهت برپائی تخت سلطنت نیازمند همان ملایان و سپاه‌پاسداران،  ساواما و دیگر تشکل‌هاست!  مذهبی‌ها،  از جمله همین جبهۀ ملی که بالاتر از آن سخن گفتیم نیز به گفتمان سیاسی بیمار پروبال می‌دهند چرا که،‌   خود تا گریبان به محافل مذهبی وابسته‌اند و قبول نمی‌کنند که بنیاد شیعۀ اثنی‌عشری پدیده‌ای است ضدانسانی و صرفاً استعماری.   و در آخر،  چپ‌ها نیز عملۀ همین «گفتمان‌سازی» شده‌اند،  چرا که اگر هبوط را به گردن لیبرال‌ها نیاندازند،  می‌باید توضیح دهند چگونه جنبش‌های به اصطلاح مارکسیست،  به اعماق فاضلابی شیرجه زدند که دستگاه سرمایه‌داری آمریکا جهت بهینه کردن منافع‌اش در منطقه حفر کرده بود!                    

 

دومین گشتاور در این گفتمان سیاسی بیمارگونه،  واژگان مردم،  ملت،  امت،  ایرانیان،  و ... است.  تمامی تشکل‌هائی که بالاتر به ‌آنان اشاره کردیم،  در گفتمان‌شان از این واژگان استفاده می‌کنند،  هر چند معلوم نیست روی به چه جماعتی دارند.  باید پرسید این جماعت از چه نوع است و چه خاصیتی دارد،  که سلطنت‌طلب،  جمهوری‌خواه،  مارکسیست،  مذهبی، آخوند و ... همه به آن دخیل بسته‌اند و از آن معجزه می‌طلبند،  و برای بهزیستی‌اش جان‌فشانی‌ها کرده و می‌کنند!   رضا پهلوی مرتب می‌گوید،  «ملت ایران!»  یک‌بار از حامیان‌اش تحت عنوان «سلطنت‌طلب» نام نبرده! تو گوئی سلطنت طلبی را جرم به شمار می‌آورد.    جنبش‌های چپ‌گرا نمی‌گویند،  «طرفداران استبداد مارکسیستی!»  می‌گویند، «کارگران،  زحمت‌کشان،  زنان،  و ... و مردم!»  ملایان نمی‌گویند،  خشک‌فکران بازار و حوزه،  و یا اوباش جیره‌خوار وزارت ‌اطلاعات،  می‌گویند،  «مردم مسلمان و مخلص و انقلابی!»   به عبارت دیگر،  تمامی این جریانات یک واژۀ «مردم» در آستین گرفته‌اند،  و از آنجا که فضای استبداد در کشور جائی برای تعیین واقعی شمار هواداران هر جریان سیاسی باز نمی‌گذارد،   تک‌تک این جریانات خود را در اکثریت می‌بینند؛   حمایت «مردم» را دارند؛  و این حکومت که معلوم نیست از کجا آمده،   با تکیه بر گشتاور بیمارگونۀ «اصالت انقلاب»،  گویا جلوی فعالیت «سازندۀ» این اپوزیسیون محبوب و مردمی را گرفته!

 

جهت روشن‌تر شدن مطلب،   در این مبحث به متنی ارجاع می‌دهیم که سال‌ها پیش تحت عنوان «وانهادگان» در همین وبلاگ نوشته‌ایم.  در این مطلب عنوان کرده بودیم که در جریان شکل‌گیری استبداد در جامعه،  «اجماع» به عنوان شالودۀ وانهادگی عمل می‌کند،  و وانهادگی‌ای که نتیجۀ اجماع باشد،   به نوبۀ خود به توهم قدرت نزد جریانات سیاسی،  چه حاکم و چه محکوم دامن خواهد زد.    در این راستا،  یک جریان سیاسی که تعداد هواداران‌‌اش از شمار انگشتان ‌دست هم فراتر نمی‌رود،  خواهان در دست گرفتن سکان ادارۀ کشور می‌‌شود،  و حکومتی که بدون سوبسید،  تهدید و ترغیب‌مالی مشکل می‌تواند یک تظاهرات چند صد نفره در کشور به راه بیاندازد،  خود را بازتاب حمایت‌های «میلیونی ملت مسلمان» معرفی می‌کند.

 

خلاصه بگوئیم،  این گفتمان بیمار سیاسی،  چه در ویراست پیش‌اینترنت،  و چه در وضعیت کنونی،  بیش از یک سده است که بر جامعۀ ایران سایه انداخته،   و راه‌بندی است جدی بر هرگونه تفکر،  استدلال، و پیشرفت و گشایش در فضای سیاسی کشور.   تنها راه خروج از این بن‌بست،  مشخص کردن اهداف و مسیرهای مورد نظر گروه‌های سیاسی است،  که می‌باید به قول فرانسوی‌ها «گربه را،  گربه بخوانند!»  به عبارت ساده‌تر،  مواضع‌شان را نه در پناه گشتاور ساختگی گفتمان‌های رایج و از پیش‌تعیین شده،  که در چارچوب اهداف روشن سیاسی،  اقتصادی،  فرهنگی و ... ارائه دهند.   اگر چنین روش واقع‌گرایانه‌ای در میان گروه‌های سیاسی پای گیرد،   حکومت نیز به نوبۀ خود مجبور خواهد شد دست از «مردم، مردم،  ملت، ملت،  امت، امت» برداشته،  و بگوید در ایران برای تأمین منافع کدامین قشرها نان به تنور می‌چسباند.   

 

در شرایطی که بحرانی اقتصادی و فراگیر می‌رود تا صدها تریلیون دلار پس‌انداز و مایملک خانواده‌ها را در سطح جهانی به زباله تبدیل کند،  تحولات اجتماعی‌ای که نتیجۀ محتوم قحطی،  گرسنگی،  بحران‌های مالی،  ورشکستگی بانک‌های مرکزی و ... خواهد بود،  ایجاب می‌کند که ایرانیان،  هم در داخل و هم در خارج خواستار مسئولیت‌پذیری بیشتر از سوی سیاست‌مداران مدعی مخالفت با حکومت ملایان شوند.   باشد تا اینان دست از گله‌گزاری و توجیه اعمال غیرقابل توجیه‌شان برداشته،  بجای حملۀ دون‌کیشوت‌وار به آسیاب‌های‌ بادی،  حداقل در حد تنویر افکار و روشنگری مسئولیت بپذیرند.      

 

       

 

 

 

 

 

 

 

 

 


هیچ نظری موجود نیست: