
نیکولائی بوخارین، از دیگر رهبران بلشویک بسیار متمایز بود. وی در خانوادهای فرهنگی چشم به جهان گشود، و در بهترین مدارس شهر مسکو تحصیل کرد. بوخارین در واقع، آینة تمام نمای روشنفکری است که استالینیسم از آن وحشت فراوان داشت؛ روشنفکری به تمام معنا «چپگرا»، به دور از عوامگرائی و عوامپسندی، مسلح به ابزار تفکر و تجزیه و تحلیل علمی و روشنفکرانه، و برخوردار از سواد دانشگاهی و کلاسیک! اکثر آثار بوخارین آنچنان تئوریک و علمی است که معمولاً غیرمتخصص از درک محتوای آن عاجز میماند. در بطن محافل انقلابی روس، بحثهای نظری میان بوخارین و لنین یکی از شورانگیزترین مقاطع نظریهپردازی مارکسیسم است؛ بحثهائی که معمولاً با پیروزی نظری بوخارین پایان مییافت! در همین راستا مورخان نظریات لنین پیرامون «امپریالیسم» و «نپ» را ملهم از تأثیرات بوخارین بر او میدانند. و همانطور که پیشتر گفتیم، نظریة معروف و مرکزی استالینیسم: «سوسیالیسم در یک کشور واحد» فقط بازتابی از نظریهپردازیهای بوخارین به شمار میرود. با این وجود سیاستمداران جهت تحمیل مسیرهای فکری و تحلیلی خود بر اطرافیان، خارج از تسلط و اشراف بر مسائل سیاسی و نظری، نیازمند بعد دیگری نیز هستند: برخورداری از شخصیتی فرهوش! بوخارین فاقد بعد فرهوشی بود، در نتیجه تا زمانیکه لنین در قید حیات بود، بوخارین در سایة او قرار گرفت، و پس از مرگ لنین، سایة استالین بر سر او سنگین شد!
در تاریخنگاری استالینیست، حتی خارج از مرزهای اتحاد شوروی سابق، جهت پنهان داشتن ابعاد مسائل، پدیدة بوخارین را به شیوة ویژهای مطرح میکنند. شیوهای که در پناه آن بتوانند چهرهای نظریهپرداز از استالین ارائه دهند! همانطور که دیدیم تروتسکی در سال 1927 از «حزب» اخراج شد، و در سال 1929 وی را دست بسته به مقامات کشور ترکیه تحویل دادند! در سال 1929 برکناری بوخارین از «کامینترن» توسط استالین، در تاریخنگاری استالینیست به معنای «چرخش» استالین از مواضع بوخارین تحلیل میشود! در صورتی که این تحلیل جهتدار، و در چارچوب ارزشگزاری بر موضعگیریهای دیکتاتوری و فردی استالین است. در عمل، زمانیکه تروتسکی از حزب برکنار شد، در برابر استالین دیگر نظریهپرداز قدرتمند و فرهوشی که بتواند وزنهای مخالف به شمار آید وجود نداشت. استالین در دورانی که تروتسکی و لنین در قید حیات بودند، نیازمند نظریهپردازی قدرتمند بود که بتواند از طریق «سرقت» نظریات وی در برابر اینان عرض اندام کند. ولی با در نظر گرفتن شخصیت ضعیف بوخارین، پس از مرگ لنین و اخراج تروتسکی، دیگر حضور و یا عدم حضور وی برای استالین آنقدرها اهمیت نداشت. در نتیجه، نمیتوان برکناری بوخارین را به معنای «چرخش» استالین از مواضع ویژهای معرفی کرد. استالین همچون دیگر دیکتاتورهای تاریخ بشر عملاً فاقد «موضع» مشخصی بود.
بوخارین، در سال 1938 پس از محاکمه در یک دادگاه نمایشی، به جرم تعلق به آنچه «جبهة دستراستیهای ضدشوروی و تروتسکیست» نام گرفت، به جوخة اعدام سپرده شد! و با قتل تروتسکی در سال 1940، تمامی موانع از سر راه حاکمیت یک استالینیسم کور و نهایت امر وابسته از میان برداشته شد. اگر میگوئیم «وابسته» به این دلیل است که نظریة «یک کشور سوسیالیستی واحد»، در شرایطی که استالینیسم در اتحادشوروی به وجود آورد، بیشتر از آنچه به تضاد با سرمایهداری معطوف شود، تمامی تلاش خود را به خرج داد تا در چشم همین سرمایهداری «مخاطبی» قابل اعتنا تلقی گردد! این «نیاز» پدیدهشناسانه طی سالیان دراز کار را بجائی رساند که حکومت بلشویکهای مسکو به تدریج «مبارزات» ضدسرمایهداری را به طور کلی در گنجههای «حزب» در زیر خروارها کاغذ باطله مدفون کرد، و بیشتر سعی داشت تا در بوق همکاریهای دوستانة «شرق ـ غرب» در زمینههای مبارزه با فاشیسم و نازیسم و حتی تسخیر فضا «مباهات» کند! خلاصه میگوئیم، نگرانی استالینیستها دیگر وجود شیوة تولید سرمایهداری نبود، «نیاز» مسکو به تدریج تبدیل شد به جستجوی راهکارهائی جهت حفظ موجودیت دستگاه حاکمیت! حاکمیتی که بر اساس آموزههای مارکس اصولاً قرار نبود وجود داشته باشد، و میبایست سالها پیش از میان رفته باشد!
در عمل، زمانیکه در سالهای آغازین دهة 1940 شعلههای جنگ دوم جهانی در قلب اروپا زبانه میکشید، مارکسیستهای اروپا درگیر شرایط سختی شدند. اینان یا توسط مذهبیون مسیحی در محراب پیروان «صلیب شکستة» هیتلری و «صلیب لورن» دولت ویشی قتلعام میشدند، یا پس از پناه بردن به «دژ واحد سوسیالیستی استالین» به دلائل واهی از جمله «تمایلات آشکار بورژوائی»، «گرایشات روشنفکرانه»، «تئوریگرائی خطرناک»، و ترهاتی از این قماش به دست جلادان استالین میافتادند! به صراحت میتوان دید که در دورانی که سرمایهداری پیش از جنگ دوم در بحرانی فزاینده دست و پا میزد، سرمایهداران غرب با حمایت «پدیدهشناسانه» و بسیار «بجا» از استالینیسم، در عمل تنها شانس واقعی مارکسیستهای اروپا را در فروپاشاندن شیوة تولید سرمایهداری، با توسل به صورتبندی جادوئی استالین بخوبی ابتر کردند. دوران وحشت تصفیههای استالینیست که با برکناری تروتسکی آغاز، و نهایت امر تا لحظة مرگ استالین امتداد یافت از مارکسیسم جز یک دستگاه دولتی متورم، فروریخته و پوشالی برجای نگذاشت. مهمترین نیروهای متفکر و سازنده در جبهة مارکسیسم توسط شخص ژوزف استالین از میان رفتند؛ بهانه نیز روشن بود: حمایت از «دژ مستحکم سوسیالیست»! ولی پر واضح است که فقر مزمن نظری که پس از قدرتگیری استالین بر جهان مارکسیسم سایه انداخت، منتفعان دیگری نیز داشت: سرمایهداران غرب!
با این وجود، قدرتگیری ژوزف استالین را نمیباید از بازتابهای ویژهای جدا دانست که جنگ دوم جهانی و بحران مالی دهة 1930 برای بشریت به «ارمغان» آورد. جنگ دوم جهانی که خود انعکاس بحرانی بسیار گسترده در بطن نظام سرمایهداری بود، در عمل ریشه در تحولات نخستین سالهای دهة 1930 داشت. به طور مثال، در بازار بورس نیویورک، پس از ماهها بحران شدید مالی، روز 8 ژوئیة 1932، ارزش سهام عملاً به «صفر» رسید! ایالات متحد در این زمان پای به بحرانی گذاشت که تا پایان جنگ دوم جهانی از چنگال آن خلاصی نیافت.
در آندوره ارتباطات اقتصادی میان ملل به میزان کنونی گسترده نبود، ولی به دنبال سقوط بازار بورس نیویورک، کشورهای اروپای غربی نیز مستقیماً پای به بحران مالی گذاشتند. جواب محافل سرمایهداری به این «بحران» روشن بود: حمایت از فاشیستها و نازیها که گلههای گمشدة مؤمنین را به قالبهای «دینی» رهنمون میشدند، و از جایگیر شدن تفکرات ماتریالیست که نهایت امر سرمایهداری، خردهبورژوازی، فئودالیسم و دیگر صور قرون وسطائی بهرهکشی را مورد تهدید قرار میداد جلوگیری میکردند. فاشیسم و دینخوئی، به عنوان تنها مفر سرمایهداری از این بحران، خود را به منصة ظهور رساندند.
شاید بهتر باشد کمی نیز از روابط استراتژیک استالینیسم با تحولات اروپای شرقی و مرکزی سخن به میان بیاوریم. حال که زمینة «موفقیتهای» سیاسی استالین را کمی شکافتهایم، بررسی روابط بینالملل سادهتر خواهد شد. میدانیم که پس از گذشت مراحل مختلفی، نهایت امر بحران مالی در سال 1922 اوج دینخوئیها را در قلب اروپای مرکزی به حاکمیت فاشیستهای ایتالیا تبدیل کرد! همین رخداد «فرخنده» نیز در سال 1933 شامل حال ملت آلمان شد و دیوانهای به نام آدولف هیتلر امور کشور را به دست گرفت! ارتباطات ویژة این دو حاکمیت را با مارکسیسم و مارکسیستها نمیباید فراموش کرد.
همانطور که پیشتر گفتیم، هدف اصلی این دو «دستگاه» قلع و قمع مارکسیستها بود. ولی در این میان اگر مارکسیستها در محراب استالینیسم و فاشیسم به صورتی یکسان قربانی میشدند، ژوزف استالین و آنچه «دژ مستحکم سوسیالیست» وی نام گرفته بود، در هر گام به عنوان عامل «ایجاد ثبات» سیاسی و نظامی در اروپای شرقی از اهمیت بیشتری در چشم محافل سرمایهداری برخوردار شد. سرمایهداری بخوبی میدانست که اگر فاشیسم بهترین راه جهت سرکوب تمایلات مارکسیست در جامعه است، به این نوع «مغلطه» تحت عنوان یک نظام «حاکم» نمیتوان در درازمدت تکیه داشت. ارتباط استالینیسم در همین مقطع با نظامهای سرمایهداری تبدیل به ارتباطی «انداموار» میشود؛ مارکسیسم انقلابی به تدریج از میان میرود، و نوعی حکومت دیکتاتوری بر اتحادشوروی حاکم میشود. حکومتی که ارتباط خود با مسائل جهانی را فقط میتواند در آینة بدهبستانهای متفاوت با سرمایهداری بجوید. این همان «وابستگیای» است که مارکسیستها در تحلیلهای «پدیدهشناسانه» معمولاً آن را نادیده میگیرند. بررسی روابط استالینیسم و فاشیسم در آینة منافع سرمایهداری را به فرصت دیگری موکول میکنیم.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر