۱۰/۱۱/۱۳۸۶

مرزهای سرکوب!


همزمان با ترور بی‌نظیر بوتو، بوق‌های تبلیغاتی یک بار دیگر، بر محور فریب افکار عمومی به صدا در آمده‌اند‌؛ بر اساس «هیاهوی» جدید، بوتو در مقام یک «دمکرات» تمام عیار، گویا قربانی تندروهای مذهبی شده است! در مطالب پیشین در تشریح این چشم‌انداز توضیحات فراوان آوردیم، مسلماً قصد تکرار آن‌ها در اینجا نیست، ولی یک مطلب را می‌توان عنوان کرد که، «فریب» افکار عمومی بر محور «خیرها» و «شرهای» فرضی، یکی از مهم‌ترین ترفندهای استعمار در برخورد با افکار عمومی ملت‌های جهان سوم است. مردم در جهان سوم، از طریق تبلیغات «نظام» رسانه‌ای فرا می‌گیرند که، جهان به دو قطب مستقل و غیرقابل امتزاج، به نام‌های «خیر» و «شر» تقسیم شده! البته این دو قطب، به صورتی فصلی هر یک می‌تواند «حاکم» و یا «محکوم» باشد، ولی هر دو نمی‌توانند همزمان در فضای اجتماعی یک کشور و تحت عنوان یک موجودیتی چندگانه، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، حضور داشته باشند. چرا که چنین شرایطی از طرف عمال استعمار، غیرقابل «تحمل» خواهد بود.

این نوع «برخورد»، یک پیامد غیرقابل اجتناب خواهد داشت: «قطبی‌» کردن توده‌های مردم، و افکار عمومی بر دو محور «پیش ‌ساخته»! ولی برای توضیح این پدیده، که در کمال تأسف از تاریخچه‌ای به قدمت 80 سال استعمار در ایران برخوردار است، حتی نمی‌توان به حوادث کشور اشاره داشت، چرا که تحمیل سکوت «تاریخی» نیز خود یکی دیگر از ره‌آوردهای استعمار است؛ ما ایرانیان، شناخت درستی از تاریخ، خصوصاً تاریخ معاصر خود نداریم. «تاریخ»، در نوعی زرورق دولتی، آغشته به نیازهای حاکمیت، به جوانان «هدیه» می‌شود. اینان می‌‌آموزند که، این «هدیه» را می‌باید همانطور که تحویل می‌گیرند، بدون هر گونه دخل و تصرف، و خصوصاً بدون پیشنهاد یک نظام جدید «ارزش‌گذاری»، به نسل‌های آینده «تحویل» دهند! «تفکر تاریخی» و زیر و زبرهای آن، در تمامی کشورهای جهان سوم، «تفکری» است که صرفاً در ارتباط با «حاکمیت» صورت می‌گیرد، «تفکری» است «انجام شده» و «خاتمه‌ یافته»؛ «بحث» در مورد آن پذیرفته نخواهد شد! و از آنجا که این هدیة زهرآلود، «تاریخ کامل» و تمام، در تکراری مکرر و کسالت‌بار، همه روزه می‌باید در تمامی رسانه‌ها از طریق حاکمیت بر مردم «تحمیل» شود، رابطة انسان جهان سومی با علوم اجتماعی و اصولاً مسائلی که به جامعة بشری مربوط می‌شود، رابطه‌ای است خشک و بی‌روح. رابطه‌ای بیگانه با نوآوری‌ و تحرک‌های ضروری! یکی از دلایل «فرار» جوانان جهان سوم، از علوم اجتماعی، علوم سیاسی، فلسفه‌ و بحث‌های عمیق دماغی را، می‌باید در همین رابطة ایستا با علوم انسانی جستجو کرد.

ولی در مطلب امروز قصد بررسی این پدیده در میان نیست. سعی بر آن خواهد بود که تحلیلی از روابط پیچیدة اجتماعی در کشورهای جهان سوم ارائه دهیم، کشورهائی که در «سایة» تحولات جهان صنعتی، بالاجبار به تجربة محصولات نوین در زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، فناورانه و حتی علمی «وادار» شده‌اند، بدون آنکه در خودآگاه و یا ناخودآگاه اجتماعی، «فضاهائی» را که این محصولات در بطن آن پرورش یافته، در عمل تجربه کرده باشند. در واقع، آنچه بارها در مطالب این وبلاگ تحت عنوان «استعمار» معرفی کرده‌ایم، بر اساس همین «نوباوگی» و «کودکی» تاریخی، و نبود رشد پدیده‌شناسانه در جهان سوم شکل گرفته. نهایت امر، اگر تمایلات چپاولگرانة محافل سرمایه‌سالاری را به این «کودکی» آزاردهنده در جوامع جهان سوم اضافه کنیم، مهم‌ترین دلایل وضعیت فعلی در این کشورها از پردة ابهام بیرون خواهد افتاد. ولی بحث در مورد این «کودکی» تاریخی نیز کار ساده‌ای نیست.

پیشینیان ما در چند مرحلة تاریخی، از نظر فلسفی، سعی در کاویدن این «معضل» داشته‌اند. و در هر مرحله، سعی بر آن بوده که نوعی «راه‌حل» جهت خروج از «بن‌بست» ارائه شود. و هر چند این «بن‌بست» نیز، خود در اردوگاه‌های فکری متفاوت به صور مختلف و شاید متناقض به مرحلة «تحلیل» رسید، و حتی در مراحله اولیه نیز، بر پایة عواملی کاملاً متضاد پای به مرحلة «شناسائی» گذارد، هرگز راه خروج از آن ارائه نشد. اینکه اصولاً «مشکل» چیست، بر این اصل کلی تکیه دارد که وجود مشکل و ابعاد آن را در مرحلة نخست قبول کنیم. در صدر مشروطیت، برخورد پیشینیان بر این اصل استوار شد که «تقاطع» میان دو جهان صنعتی و سنتی امری است «طبیعی»؛ از این «تقاطع» نمی‌باید پیشگیری کرد چرا که غرب نمودی از رشد و تعالی است، و شرق نیازمند داده‌ها و کشفیات غرب! ولی این «تقاطع» به تعریفی پدیده‌شناسانه کشیده نشد!‌ بلکه در مرحله‌ای گنگ تحت عنوان «برخورد»، متوقف ماند. در میان ایرانیان، این نوع «برخورد»، تمایلی به «همزیستی» مسالمت‌آمیز ایجاد کرد، و مسلماً بعدها به دلیل تخالف پایه‌ای میان «بولشویسم» و سرمایه‌داری غربی، در چارچوب مرزبندی‌ ابرقدرت‌ها، این «همزیستی» به شدت در ایران مورد تشویق قرار گرفت. غرب «دوست» و «همکار» بود، و شرق، دشمن نابکار!

کمتر «متفکری» در ایران، طی دوران پهلوی اول و حتی پس از کودتای 28 مرداد، ریشة اساسی این «همزیستی» مسالمت‌آمیز را در چارچوبی «نظری» به بحث گذاشت. بحث‌ها در سطحی بسیار ساده‌انگارانه محدود ‌ماند! به صراحت بگوئیم، هیچ متفکری این اصل کلی را مطرح نکرد که، «دوستی» و «همکاری» غرب با رژیم‌ حاکم بر کشور، اگر از دلایلی اقتصادی و مالی برخوردار است، از نظر پایه‌ای، صرفاً بر اصل «مبارزه با شوروی» تکیه کرده! و اینکه تغییرات در چنین ساختاری، هر دم امکانپذیر خواهد بود؛ نخست اینکه، کوچک‌ترین تغییر در رابطه‌ با شرق می‌تواند بر حسن سلوک غرب، با این نوع رژیم‌ها تأثیر آنی بر جای گذارد. و در مرحلة بعد، رشد صنعتی و اقتصادی، به شیوه‌ای که «مدرنیزاسیون» فاشیستی پهلوی بر آن تکیه کرده بود، به هیچ عنوان تنها الگوی پیشنهادی استعمار جهت تحمیل منافع استراتژیک و اقتصادی خود در کشور ایران نخواهد بود.

«متفکرانی» که طی دوران پهلوی، روابط غرب صنعتی و شرق سنتی را به بحث کشیدند، در تحلیل ابعاد این «برخورد»، «خطی» و یک‌بعدی باقی ماندند، در واقع همان «طفولیت» پدیده‌شناسانه، در این مرحله نیز خود را بر تفکر ایرانی تحمیل کرد. گزینه‌ها، در آثار متفکران ایرانی، در مرحلة نخست، تداوم در چارچوب «مدرنیزاسیون» پهلوی بود، و در نهایت، پیشنهادی جهت «چرخش به شرق» ارائه می‌داد! هیچ نظریه‌پردازی این اصل کلی را مطرح نکرد که، «مدرنیزاسیون» غربی‌ها در ایران، خود می‌تواند دچار دگردیسی شود. در نتیجه، در نظریة این متفکران، «وابستگی» به غرب، صرفاً به معنای رشد اقتصادی، صنعتی، و ارائة نمودارهای مختلف از عملکردهای مالی، «تعریف» شد. «تقاطع» با غرب، در نظریة اینان ـ چه موافق و چه مخالف ـ به صورتی ناخودآگاه در همان «ابعاد» اقتصادی و مالی محدود ماند. ولی می‌دانیم که، بر اساس «برنهادة» رژیم‌های وابسته به غرب، کشور ایران یک پادگان «ضد کمونیستی»‌ بود، نه یک مجموعة انسانی! و از آنجا که نیازهای «کمونیسم ستیزی»‌ تغییر می‌یافت، این نوع برخورد نیز به هیچ عنوان نمی‌توانست «ایستا» باشد؛ تغییرات غیرقابل اجتناب بود.

بی‌دلیل نیست که، تمامی «بررسی‌های» فلسفی، و نظری در بحث «غرب صنعتی و شرق سنتی»، در دورة پهلوی، فقط به بیراهه کشید. چرا که، متفکران، در مرحلة ارائة راهکار سیاسی و عملی، این اصل را «فراموش» می‌کردند که «غرب» مجموعه‌ای زنده و پویاست، و می‌تواند دچار تحولاتی پایه‌ای شود. ولی اگر متفکران وطنی این اصل را فراموش کرده بودند، این «تحولات» در عمل صورت پذیرفت، و پس از شکست غرب در جنگ ویتنام، دیری نپائید که در سیاست جهانی به منصة ظهور رسید. جیمی‌کارتر، رئیس جمهوری که می‌بایست هم «عقدة شکست نظامی» ویتنام را «معالجه» کند، و هم جهت مقابله با‌ کاهش نفوذ غرب در آسیای مرکزی «نسخه» بنویسد، الگوی نوین استعماری را مورد تأئید قرار داد: حاکمیت اسلامی!

متفکران دوران پهلوی که، به دلیل تکیه بر ساختارهائی بی‌نهایت ابتدائی، بالاجبار در عمل، پیوسته مقهور راهکار وابستگی به استعمار می‌شدند، و جامعه را به دور باطل حاکمیت‌‌های سرکوبگر استعماری می‌انداختند؛ اینبار در برابر یک «دادة» غیرقابل محاسبه قرار گرفتند. در بالا توضیح دادیم که، در بحث اینان چنین موردی به هیچ عنوان پیش‌بینی نشده بود. اگر این «دور باطل» تداوم یافت ـ تداومی که آنرا در نظریات اوپوزیسیون به صراحت می‌بینیم ـ به این دلیل بود که، در مقیاسی وسیع «درونی» و «بطنی» شده بود. ولی پس از تنظیم دکترین «کارتر ـ برژینسکی»، نظریة حکومت، از دورباطل دیگری پیروی ‌کرد، «دوری نوین» که در بطن آن ایدة «جامعه ـ پادگان» به الگوی «امت ـ مسجد» تبدیل شد! در این چارچوب «رشد»، تبدیل به نوعی «تعریف» در ساختارهای گنگ تاریخی و مذهبی شد، و نظریة ریشه‌ای خود را دیگر در بطن نظام سرمایه‌داری آمریکائی جستجو نمی‌کرد. «علم» نیز، با تکیه بر نوعی خودمرکزی «مذهبی» بر اساس پیش‌داوری‌های سنتی، تعریفی نوین از «علمیت» یافته بود، و دیگر جهت توجیه خود نیازمند ارتباط تنگاتنگ با مراکز علمی غرب نبود. حاکمیتی که از این «دکترین» نوین سر بر آورد، نیازهای جامعه را نیز به شدت «متغیر» کرد. دیگر فهرست نیازهای غربی، مفهوم گسترده و فراگیر نداشت، و این رشته سر دراز دارد. ولی یک اصل هنوز باقی بود: حاکمیت اسلامی، اصل «ضدیت» با کمونیسم را در همان حد و مرحلة قدیم، «درونی» و «بطنی» کرده بود. و این همان سنگ زیربنائی بود که کاخ «شکوهمند» منافع عالیة غرب بر آن تکیه داشت.

ولی این «کاخ» به شدت از پایه متزلزل است. کمونیسم فروپاشید، اما پیروزی غرب هنوز حاصل نشده! از روزی که «بحران» نبود ابرقدرت تنظیم کننده ـ شوروی در عمل نقشی تنظیم کننده، جهت منافع غرب بر عهده گرفته بود ـ آغاز شد، دامنة آن بسیار وسیع شده است. همانطور که شاهدیم، غرب در جستجوی راهکاری است که بتواند همزمان با حمایت حاکمیت‌های وابسته در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه، «طبیعت» اسلامی را نیز در این مناطق هر چه بیشتر «تقویت» کرده، نهایت امر آنرا تبدیل به ارابه‌ای جنگی بر علیة منافع «ارتدوکس‌های» روس کند. به همین دلیل و در راستای همین تضاد بنیادین است که، شاهد تهاجم ارتش ایالات متحد به حاکمیت لائیک عراق و حکومت اسلامی افغانستان هستیم. پیامد این تهاجم، سرنگونی تنها رژیم «لائیک» منطقه، حکومت بعث عراق است، و استقرار «قانونی» حاکمیت «آمریکائی ـ اسلامی» طالبان در افغانستان! «اداره»، و به سرانجام رساندن این «تضاد بنیادین»، شاید یکی از مهم‌ترین مسئولیت‌هائی باشد که سرمایه‌داری بین‌الملل، پس از جنگ دوم جهانی، بر عهدة کاخ‌سفید گذاشته. ولی در اینکه کاخ سفید بتواند در چنین مأموریتی موفق شود، جای سئوال باقی است.

تا آنجا که به مردم منطقه مربوط می‌شود، «راهکار» نوین ایالات متحد، که از اواخر دهة 1970 آغاز شده، شاید یکی از «فاجعه‌بارترین» دوره‌های زندگانی ملت‌‌های منطقه باشد. آیندگان، از این دوره، تحت عنوان یک «فاجعة» بشری نام خواهند برد؛ «فاجعه‌ای» هم‌سنگ آنچه طی نخستین سال‌های استعمار در آفریقای سیاه، ملت‌های ساکن این قاره تجربه کرده‌اند، و یا فاجعه‌ای که امروز آنرا قتل‌عام سرخ‌پوستان قارة جدید و یا بومیان جزایر دوردست اقیانوس آرام، توسط «کونکیستادورهای» اسپانیائی تبار و بعدها ایرلندی‌های «باپتیست» می‌نامند! از این «تشابهات» نمی‌باید متعجب شد، چرا که امروز پدیده‌ای بی‌نهایت انسان‌ستیز در برابرمان قرار گرفته، که از نظر ابعاد، از آنچه بر آفریقای سیاه، و یا بر بومیان سرزمین‌های دور تحمیل شد، به مراتب فراتر می‌رود. در پایان این مقدمة طولانی شاید بهتر باشد سری به تحولات اخیر در افغانستان بزنیم، چرا که قتل بی‌نظیربوتو به احتمال زیاد ریشه در همین تحولات دارد.

مسلماً اوج استعمار را می‌باید در افغانستان جست؛ در کشوری که، پدیدة «جنگ» به دست استعمار، تبدیل به عاملی درونی، بطنی و حتی وسیله‌ای جهت ارتزاق و معاش شده! ساختارهای فئودالی در افغانستان، شاید یکی از دیرپای‌ترین فئودالیته‌های تاریخی بشر باشد. ‌ این «نظام» در افغانستان، طی صدها سال، بر خلاف هند و پاکستان، از هیچگونه دگردیسی و تغییر پایه‌ای نیز برخوردار نشده. افغانی امروز، در همان بستر فکری سیر می‌کند که پدران‌اش در سال‌های کوشانیان می‌زیسته‌اند. و این پدیده‌ای است بسیار نادر در تاریخ بشر. افغانستان، امروز یک موزة تفکر اجتماعی بشر است، یادگاری است که شاید بتوان با تکیه بر آن بر بسیاری از نمادهای «غرب‌زدگی‌ها» و «غرب‌گریزی‌های» افراطی و کودکانه، که به دلیل اختلاط بیش از اندازه با عامل استعمار در ذهن ایرانیان، اعراب، هندیان و دیگر اقوام شکل گرفته، مسیری جهت خروج پیدا کرد؛ افغانستان امروز به تدریج به دست استعمار نابود می‌شود، و گروه‌های دهقانی و فرهنگ‌های کهن این سرزمین، بجای تحول در راستای رشدی بومی، به تدریج از صحنة جامعه حذف شده، جای خود را به گروه‌های مسلح و سرکوب‌گر قاچاقچی و اسلام‌باور می‌سپارند. بی‌تفاوتی ملت‌های همسایه به سرنوشت افغانستان بر آمده از این تصور کودکانه و فی‌نفسه «استعماری» است که، «ما را با اینان چه کار؟»

«خودباوری» افراطی، بر خلاف ادعای بوق‌های ایرانی‌نمای استعمار، خود یکی از مهم‌ترین عارضه‌های اجتماعی و سیاسی «استعمارزدگی» است. این «خودباوری»، نهایت امر تبدیل به نفی دیگری خواهد شد، و از آنجا که پیروی جوامع استعمارزده از حاکمیت‌های استعماری و مسلط، به دلایل مختلف مادی و معنوی، دیگر از حیطة «گزینه» خارج شده و جنبة اجبار به خود گرفته، «نفی» برآمده از این «خودباوری‌ها»، بیش از آنچه استعمار را نفی کرده و عقب بنشاند، وسیله‌ای جهت انزوای ملت‌ها در درون مرزهائی می‌شود، که طی قرون 19 تا 20 میلادی، توسط سیاست استعماری در جهان سوم کشیده شده‌.

یک اصل کلی را نمی‌باید فراموش کرد، و آن اینکه، یک کشور نه در ارتباط تنگاتنگ با حاکمیت‌های استعماری و سرکوبگر، که در ارتباطی سازنده با همسایگان خود می‌تواند به رشد واقعی برسد. جدا کردن ملت‌ها و زندانی کردن‌شان در درون مرزهای ساختگی، و تزریق باوری موهوم، که بر اساس آن، این ملت از آن یک «برتر» است، و می‌باید تافتة جدا بافته تلقی شود، خود یکی از مظاهر بی‌قید و شرط استعمارزدگی است. برای آنان که اینگونه بحث‌ها را خوش ندارند، و تلاش خود را به ساختن یوتوپیائی استعماری متمرکز می‌کنند، می‌باید نمونة روابط اقتصادی میان فرانسه و آلمان را مثال بیاوریم.

در میان ملت‌های اروپا، آلمانی‌ها و فرانسوی‌ها بیش از همه با یکدیگر جنگیدند، و به جان هم افتادند. این جنگ‌ها که دهه‌های متمادی به طول انجامید، نهایت امر، در پایان جنگ دوم جهانی به پدیده‌ای جان داد که بعدها اتحادیة اروپا خوانده شد. در عمل، پس از پایان جنگ دوم، اروپای خسته از درگیری‌های نظامی، بهترین راه حل جهت جلوگیری از جنگ و درگیری دوباره در این قاره را شکل‌گیری محور اقتصادی «فرانسه ـ آلمان» برآورد کرد. این یک واقعیت است که منافع مشترک اقتصادی بهترین وسیله جهت فراهم آوردن زمینة همزیستی مسالمت‌آمیز میان ملت‌های همسایه است. دولت‌های اروپائی، پس از تجربة هولناک جنگ دوم جهانی، ماجراجوئی دیگری را در این قاره از سر نگرفتند، در عوض سعی بر آن شد که هر چه بیشتر در راه گسترش روابط اقتصادی، تجاری و مالی میان ملت‌های اروپا اهتمام ورزند.

با توجه به آنچه در بالا آمد، از اینکه ایرانیان در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه اینچنین در انزوا به سر می‌برند نمی‌باید تعجب کرد؟ آیا از اینکه مرزهای ایران با ملت‌های دیگر و همسایگان‌اش عملاً به میادین جنگ و درگیری تبدیل شده، و حاکمیت‌های متوالی، از دوران میرپنج تاکنون، هیچ یک سعی در ایجاد روابط اقتصادی کلیدی با همسایگان خود نداشته‌اند، نمی‌باید متعجب شد؟ آیا روزی از خود خواهیم پرسید، چگونه ملت‌هائی که همگی به دست استعماری واحد سرکوب و چپاول می‌شوند، می‌باید تا به این حد با یکدیگر «بیگانه» نیز باقی بمانند؟ جواب به این سئوالات بسیار ساده است: «ملت‌ها هر چه تنهاتر و منزوی‌تر، استعمار و سرکوب‌شان ساده‌تر و سهل‌تر!»

امروز در پاکستان و افغانستان استعمار بار دیگر اسب خود را زین کرده. بحران در ایندو کشور نمی‌تواند در مرزهای شرقی ایران متوقف بماند؛ ایران نیز به درون این بحران کشیده خواهد شد. غرب، از مواضع «ضدانسانی» خود که تحت عنوان حمایت از اسلام در کشورهای منطقه بر پا کرده، دست بر نخواهد داشت، و تا زمانیکه روشنفکری «لائیک» در ایران و دیگر کشورهای منطقه، راه‌هائی جهت بازیافت قدرت‌های نظری و فلسفی، ارائه ندهد، فضای فکری جامعه در انحصار اسلام‌گرایان باقی خواهد ماند، گروه‌هائی که به شدت از طرف محافل استعمارگر غرب حمایت می‌شوند. سقوط امپراتوری شوروی در تفکر «لائیک» ایرانی به مثابه یک زمین‌لرزة هولناک بود، چرا که تا به آنروز، «لائیسته» و «سوسیالیسم»، به غلط خود را به بولشویسم «پیوند» زده بود. شاید وقت آن رسیده باشد که محدودة پیش‌فرض‌های استعماری را حداقل به صورتی «نظری» پشت سر گذاشته، راه را بر تفکر نوین «ضداستعماری»، و ظهور پدیده‌ای به نام شهروند آزاد و آزادیخواه، در فضای اجتماعی کشور باز کنیم.











هیچ نظری موجود نیست: