
یکی از ویژگیهای اساسی در «علم سیاست»، پیچیدگیهای بطنی آن است. به عبارت سادهتر، سیاستهای جاری را نمیتوان با تکیه بر مدارک و اسناد، به صورت یک پدیدة اجتماعی، فلسفی، و حتی علمی مورد بحث قرار داد. سیاستهای جاری در یک کشور و یک منطقه را، به دلیل آنکه بازتابی از منافع کلاناقتصادی در محافل حاکماند، و این محافل نیز خود میباید جوابگوی منافع محافل دیگری باشند، نمیتوان همچون یک پدیدة علمی در انتزاعی از واقعیات «متغیر» مورد بحث و گفتگو قرار داد. علیرغم پیشرفتهای بسیار وسیعی که طی سالهای اخیر در زمینة علوم اجتماعی صورت گرفته، «علم سیاست» به هیچ عنوان از این پیشرفتها ثمره و بهرهای نداشته است. برخی پای فراتر گزارده، «علم سیاست» را اصولاً از «علوم اجتماعی» جدا میکنند؛ بر اساس این برخورد، آنچه در مدارس میتواند نهایت امر «تدریس» شود، نه «علم سیاست» که صرفاً شناختی از «بنیادهای» رسمی حکومتهاست. بنیادهائی که در کشورهای مختلف جهان، مسلماً همچون دیگر پدیدههای اجتماعی، هر یک از تاریخچهای برخورداراند، و عملکردهای آنان را میتوان به نوعی «جمعبندی» کرد. هر چند که در این راستا نیز آنجا که به عملکرد همین بنیادها در برابر تحولات سیاسی ویژهای برخورد میکنیم، مسئلة اساسی و جاودان علم تاریخ، به شیوة دیگری خود را بر ما تحمیل خواهد کرد؛ و سئوال اساسی اینجا نیز آزار دهنده خواهد شد: اصولاً تاریخ را چه کسانی و در راستای چه منافعی نوشتهاند؟
در عمل، سئوال اینجاست که، اگر به طور مثال، دانشجوئی بداند، نظام حاکم بر کشور بلژیک یک سلطنت موروثی است که بر پایة نوعی دمکراسی سرمایهداری ـ انتخابات آزاد و فعالیتهای احزاب ـ اعمال میشود، این دانشجو در بررسی احوالات کشور بلژیک و تحولات سیاسی آن تا چه حد میتواند بر این «اطلاعات» واقعاً «تکیه» داشته باشد؟ همانطور که میتوان حدس زد، این «اطلاعات» هر چند ضروری، عملاً در بررسی و تحلیل شرایط حاکم بر کشور بلژیک پشیزی ارزش نخواهد داشت. همانطور که بالاتر عنوان کردیم، مسئلة اصلی در «علم سیاست» شناخت عملکرد «حاکمیت» و شیوههای اعمال حاکمیت بر مردم است، و این عملکردها در قالب «سلطنت»، «جمهوری»، «دیکتاتوری» و ... فقط حبابیاست از هوا! آنچه به این «حباب» محتوی و معنا میدهد، نمیتواند در کلاسهای درس در برابر دانشجویان مطرح شود. نخست اینکه، این «اطلاعات» معمولاً «محرمانه» تلقی میشود. دوم آنکه، اگر به طور مثال، در کلاسهای درس علوم سیاسی در همان کشور بلژیک، در تحلیل شرایط فعلی در کشورهای کوچک اروپای غربی، استادی از نقش سازمانهای مافیائی اروپای شرقی در شکل گیری محافل تصمیمگیرنده در سطوح مختلف سخن به عمل آورد، موضوع میتواند باعث ناراحتی و نگرانی بسیاری از دانشجویانی شود که کشور خود را در چارچوبهای قراردادی آن، از دوران کودکی، یک سلطنت موروثی با یک نخست وزیر و گروهی از منتخبین مردم، به تصویر کشیدهاند. در ثانی، همین استاد در ارائة این نوع «اطلاعات» ـ فعالیتهای سازمانهای مافیائی اروپای شرقی در کشورهای کوچک اروپای غربی ـ به دلیل ممیزیهای مختلفی که بر وسائل ارتباط جمعی حاکم شده، عملاً دستهایش بسته است! وی، با در نظر گرفتن چنین شرایطی، تا کجا میتواند در مباحث دانشگاهی مطلب مورد بحث را از نوعی «عینیت» برخوردار کند؟
ولی، زمانی که شاهدیم هر سال، هزاران زن و کودک از کشور سابق یوگسلاوی و یا رومانی، بلغارستان و آلبانی به اروپای غربی «قاچاق» میشوند، تا در فاحشهخانههای این کشورها به «کار» مشغول شوند، این سئوال، کاملاً منطقی مینماید که اینان نمیتوانند در ساختارهای پیچیدة پلیسی و حقوقی که بر چنین محافلی در اروپای غربی حکومت میکند، بدون بهرهمندی از تشکیلاتی قدرتمند دست به چنین «تجارتی» بزنند. این افراد را تشکیلاتی مافیائی از مبدأ تا مقصد همراهی میکنند، و در مقصد نیز، فعالیتهای اینان تحت نظر گروههای بانفوذ محلی تعیین خواهد شد. و اگر این «گروههای» به اصطلاح ناشناس، از چنین حمایت قدرتمندی برخوردارند، در شکلگیری تصمیماتی که به صورت مستقیم و یا حتی غیرمستقیم بر سرنوشتشان حاکم خواهد شد ـ در سطوح سیاسی، قانونگذاری، حقوقی و ... ـ نیز از «اهرمهای» قابل اطمینان استفاده خواهند کرد. به عبارت دیگر، روند جریانات در بطن جامعه به صراحت به ما میگوید که این «گروهها» نه تنها وجود دارند، که از قدرت بسیار نیز برخوردارند، قدرتی که میتواند به نوبة خود «سیاستگزار» نیز باشد! در چنین مقطعی از استدلال است که نوعی برخورد کلیشهای، که ریشة آن را در تحولات «علمینمائیهای» سالهای 1970 آمریکا میباید جستجو کرد، در برابر استدلال خواهد ایستاد، و خواهد گفت، بررسی «عینی» میباید بر «اسناد» و مدارک تکیه کند، نه بر استدلال و استنباط صرف!
البته در این راستا نیز «علم سیاست»، جهت ارائة آنچه تقاضای «عینیت» عنوان میشود، میباید دست به دامان «علم» دیگری شود، که آنرا تحقیقات جامعهشناسانه عنوان میکنند! در مرحلة نخست، این تحقیقات میباید «صورت» گرفته و عملی شود، در نتیجه میباید از حمایت منابع مالی، انسانی، تشکیلاتی، امنیتی و ... نیز همزمان برخوردار شود، تا «نتایج» آن بتواند، روزی یا روزگاری در سطح جامعه، تحت عنوان گزارشات تلویزیونی، رادیوئی، و یا انتشارات تخصصی ارائه شود! میتوان حدس زد، آنان که این چنین گزارشاتی را «تأئید» نمیکنند، معمولاً از ابزار کافی جهت جلوگیری از عملیشدنشان نیز برخوردار خواهند بود! و اصولاً جامعهشناسی از نخستین روزها شکلگیریاش، یکی از رشتههائی بود که در میان سیاستبازان از طرفداران بسیار قلیلی برخوردار شد. شاهدیم که در کشورهای جهان سوم، یعنی در مناطقی از این کرة ارض که در تفکر رایج «خلقالله» حاکمیت استبدادی «کلید» حل تمامی مشکلات معرفی میشود، حاکمیتها با علم جامعهشناسی اصولاً روابط خوبی نداشتهاند. و این «سوءتفاهم» میان حاکمان و جامعهشناسی، در عمل، به تمامی رشتههای علوم انسانی سرایت کرد؛ به طور مثال، «زبانشناسی» که در ظاهر امر صرفاً نوعی برخورد عالمانه با پدیدة «زبان» به شمار میآید، در جوامع جهان سوم به هیچ عنوان از رشد قابل توجهی برخوردار نشده. چرا که رشد و تعالی در یک رشته از علوم انسانی، به صورتی قائم به ذات امکانپذیر نبوده و نیست؛ این «رشد»، اگر بخواهد صورت گیرد، به دلیل وابستگی بسیار «بطنی» که در میان کلیة شاخههای علوم اجتماعی وجود دارد، میباید شامل حال همگیشان شود.
اینجاست که شاهد بودیم تا دهة 1970، تبلیغات دولتها، چه «مستبد» و وابسته، و چه «صنعتی» و مستقل، معمولاً در جهت نوعی «مضحکه» قرار دادن علوم اجتماعی حرکت میکرد؛ خلاصة کلام، تبلیغات این بود که، این نوع «علوم» به درد زندگی نمیخورد! ولی از آنجا که در عمل نمیتوان در برابر رشد شاخههای علمی «مقاومت» دولتی و پایداری تشکیل داد، نخستین برخوردها با «علومانسانی»، علومی که بر اساس تمایلات سیاسی گروهها و تشکیلات، بعضیها آنان را «سوسیالیستی» میدانستند، و برخی دیگر «لیبرالیستی»، به تدریج از هم فرو پاشید. و علیرغم پایهگذاری این علوم به وسیلة محققان اروپائی، شاهدیم که طی اواسط دهة 1970، نخستین دژهائی که به تصرف علوم انسانی در آمد، در درون دانشگاههای آمریکا بود! و سپس گام به گام، «جامعهشناسی»، «مردمشناسی»، «زبانشناسی» و ... در دیگر کشورهای جهان در درون نظامهای دانشگاهی، هر چند برخی اوقات کاملاً به صورتی «نمایشی» جای باز کردند ـ به طور مثال، انواع «نمایشی» این علوم را میتوان به صراحت در دانشگاههای کشور ایران در دورة سلطنت و حکومت اسلامی شاهد بود.
ولی هر علمی «پیامی» دارد، پیام علوم پزشکی علاج بیماریها و دردهاست، پیام علوم محض، راهیابی به قلب خصوصیات عناصر، و یا روابط این عناصر با یکدیگر است، پیام علوم مهندسی ایجاد و برقراری نظامهای متشکلی از روابط میان این عناصر در راه خدمت به روزمرة انسان معرفی میشود؛ و در همین راستا، پیام علوم انسانی نیز میباید به دست دادن برداشتی عمیقتر از روابط میان انسانها، و میان انسانها و بنیادهای اجتماعی باشد. ولی همانطور که شاهد بودهایم، طی تاریخ بشر «حاکمیتها» به هر ترتیبی که میتوانستهاند، «پیامهای» علوم را تحت انقیاد خود گرفته، آنها را تبدیل به آلت دست دستگاه قدرت کردهاند. لشکرکشیهای بزرگ، فتوحات و بناهای تاریخی، زندانهای بزرگی چون زندان باستیل در فرانسه، ناوگان جنگی آدمیرالهای انگلیسی، به کارگیری باروت و آتش، فولاد و زره، همه و همه بازتاب بهرهگیریهای حاکمیتها از عامل «علم» بوده. کدام زندان بزرگ و مستحکم را میتوان یافت که بدون محاسبات مهندسین کارآمد بر پا شده باشد؟ کدام اسلحة مرگبار را میتوان تصور کرد که در لابراتوارهای فیزیک کاربردی پیش از اعزام به جبهههای جنگ، مورد «آزمایش» و تأئید قرار نگرفته باشد؟ خلاصه بگوئیم، رابطة «علم» با حاکمیت، رابطهای است انداموار، و بسیار دیرینه! «علم»، بر خلاف آنچه در محافل «خوشباور» مرتباً «تبلیغ» میشود، «عاملی» جهت رستگاری نوع بشر نیست؛ علم وسیلهای است جهت حفظ حاکمیت و سرکوب مردم به دست گروهی که به آن «مزین» میشوند! حال اگر این گروه خود را «پیامآوران» نیکبختیهای نوع بشر معرفی میکند، مسئلهای است که بیشتر پای در راستای «علم» تبلیغات میگذارد. این است واقعیت روابط انسان، علم و حاکمیت!
حال اگر همانطور که عنوان کردیم، در اواسط دهة 1970، نوعی «علمباوری» در مهد امپریالیسم ایالات متحد در زمینة علوم اجتماعی، شروع به رشد و نمو کرده، میباید این مهم را در نظر آوریم که بدون «تصور» نوعی بهرهگیری از این علوم «جدید»، رشد و نموی از روز نخست به دست دانشگاههائی که معمولاً از بودجههای دولتی تغذیه میشوند، اصولاً صورت نمیگرفته است.
در همین ایام است که نوام چامسکی، آنارشیست معروف آمریکائی، نظریهای را در یکی از آثار خود عنوان میکند، که بر اساس آن رشد و نمو نظریههای «رایج» علمی در جامعه، بیشتر به دست دولتها و محافل حکومتی صورت میگیرد، تا به صورتی خودجوش و یا بر پایة علمی و «مستدل»! البته مسئلهای که آنروزها مورد حملة مستقیم چامسکی قرار میگیرد، بیشتر مکتب «رفتارگرائی» آمریکائی است. با این وجود، نمیتوان انکار کرد که، چامسکی در زمینههای علوم انسانی یک متفکر پیشرو است؛ هر چند که نظریة وی، در آن سالهای معروف، در واقع ریشه در تاریخ بشر دارد. با نیمنگاهی به آنچه حاکمیتها از طریق علوم در جوامع بشری صورت دادهاند، به صراحت رابطة «حاکمیت» و «علم» را میتوان دریافت؛ ولی در آنروزها، و خصوصاً در بطن فضای «آزادنمای» ایالات متحد در سالهای 70، دانشجویانی که گیسوان خود را بلند میکردند، «حشیش» و ماریجوانا میکشیدند، و قصد آن داشتند که به قول خود روابط انسانها و حاکمیتها را، روابطی که شکست نظامی ویتنام دیگر رنگ و روئی برایشان باقی نگذاشته بود، از پایه متحول کنند، قادر به دیدن آنچه امثال چامسکی میدیدند نبودند!
ولی آنچه چامسکی تحت عنوان یک هشدار اجتماعی و سیاسی اعلام کرد، عملاً تحقق یافت! همانطور که فیزیکدانها و شیمیدانها در خدمت ناتو قرار گرفته بودند، جامعهشناسان، روانشناسان، فرهنگ شناسان، و ... نیز در خدمت سیا، پنتاگون، ناتو و سازمانهای سرکوبگری که در جهان سوم توسط این محافل به راه افتاده بودند، قرار گرفتند. یکی از دلایلی که میتوان جهت کارآئیهای «عجیب» و غریب سازمانهای جاسوسی غرب عنوان کرد، کارآئیهائی که طی جنگ سرد باعث به وجود آوردن نوعی احساس سرخوردگی و شکست در میان طرفداران اردوگاه شرق شده بود، ریشه در بهرهگیری وسیع اینان از علومی داشت که به دلایل بسیار وسیع نتوانسته بودند در شرق ریشه گیرند. شرق در زمینة علوم اجتماعی، صرفاً در رابطه با دیرینهشناسی و قوم شناسی از پیشرفتی قابل ملاحظه برخوردار شد، انسانشناسی کاربردی و خصوصاً جامعهشناسی کاربردی به دلایل «عقیدتی» و عدمکارآئیهای بنیادهای تحقیقی اردوگاه شرق در نطفه شکست!
چامسکی عنوان میکند که در پس پرده، این حاکمیتها هستند که این نوع «عالمنمائیها» را در جامعه مورد حمایت «تبلیغاتی» قرار میدهند. چرا که چنین «علمگرائیهائی» میتواند نهایت امر نوعی نیازهای سیاسی را بر طرف سازد! البته تصور اینکه در جامعة امروز بشر، سوءاستفاده از علوم بتواند کارساز گروههائی شود، کار مشکلی نیست. کافی است که یک روزنامه و یا مجله از دکهای خریداری کنیم، و به مطالب آن نگاهی بیاندازیم. امروزه، مطالب در روزنامهها و نشریات، معمولاً با استفاده از نمودارها، آمار، ارقام، و برخی اوقات با تکیه بر اظهارات «شخصیتهای» کلیدی و یا «منابع» غیرقابل تردید «دینی»، «علمی»، «دانشگاهی» و ... عنوان میشود. اینکه این آمار، ارقام، اظهارات چه «گسترهای» در عمل دارد، و چه نتایجی میتوان از آنها گرفت، هر چند مسئلهای کاملاً «تخصصی» مینماید، بهتر است این امر را بدانیم که شیوة بهرهبرداری از همین «ارقام»، «اعداد»، «نقلقولها» و ... خود از فلسفة ویژهای برخوردار میشود، و چه بسا «آمارهائی» که توسط چندین آمارگر مختلف، در یک محیط دانشگاهی به چندین نتیجهگیری «متفاوت» و حتی «متضاد» منجر شده! و چه بسا تحلیلهای «فلسفی» و حتی «علمی» که به همین سرنوشت میتواند دچار شود! ولی ما در مقام «خوانندة» این نشریات، اینگونه برخورد نخواهیم کرد. برای ما به عنوان خواننده، شرایطی اجتماعی ایجاد شده، و این شرایط ایجاب میکند که «آمار»، «استنباط» و «تحلیل» ارائه شده را، درست در جهتی که «آمارگر» و «تحلیلگر» میخواهد تلقین کند، قبول کنیم! چرا که در درجة نخست دسترسی به «ارقام» خام، و یا ابعاد فلسفی گستردهای نداریم، و نهایت امر، اکثریتمان نیز از «علم» کافی جهت بررسی این آمار و این نوع «مطالب» برخوردار نیستیم. در نتیجه، آمارها، نمودارها، ارقام مالی، اقتصادی، نمودارهای بازارهای بورس و ... همگی، همانطور که چامسکی سه دهة پیش عنوان کرده، خود تبدیل به «وسیلهای» جهت سرکوب افکار عمومی شدهاند!
در اینکه این آمار، ارقام، استنباطها، در عمل چه ارزشی میتوانند داشته باشند، و جهت درک بهتر این نوع «کارآئیهای» سیاسی، کافی است این تجربة «خیالی» را از نظر بگذرانیم: در یک روز واحد، به یک دهکده در هندوستان میرویم و به اهالی دهکده اطلاع میدهیم که، هم امروز نمودارهای بازار بورس نیویورک 50 درصد سقوط کرده. سپس به یکی از مدارس عالی اقتصادی در شهر نیویورک رفته، همین اطلاع را به دانشجویان میرسانیم. به عقیدة شما این دو گروه از افراد هر کدام در مقابل این خبر چه عکسالعملی نشان خواهند داد؟ اینجاست که میتوان دریافت چرا حاکمیتها میتوانند از «عالمنمائیها»، «علمگرائیها» و چنین مسائلی، «متاعی» سیاسی بسازند، و از چنین متاعی، آنچه میخواهند، در صحنة رفتار اجتماعی «استخراج» کنند. به طور مثال، زمانی که حزب دمکرات آمریکا نمیخواهد به دلایلی در یک انتخابات بر رقیب سیاسی جمهوریخواه خود پیروز شود، به تجربه دریافته، که بهترین کار ممکن، راندن دمکراتهای «طیفمیانه» به سوی جمهوریخواهان است! در نتیجه، در چنین شرایطی، کافی است نامزد حزب دمکرات سخن از «بیمههای» اجتماعی، «حقوقکارگران» و چندین نمونة دیگر از «تابوهای» طیف میانة حزب دمکرات به میان آورد؛ همین عمل، پیروزی جناح مخالف را به بهترین وجه «تضمین» خواهد کرد. این همان «چرخشی» است که در انتخابات اخیر ریاست جمهوری ایالات متحد، در کلام «جان کری»، نامزد حزب دمکرات شاهد بودیم!
البته این «ترفندها» در شرایط مختلف متفاوتاند، و در هر کشوری از ویژگیهای خود برخوردار! ولی اینکه امروز سیاستبازان عملاً دست به دامان نظریههای «علمینما» شدهاند، تا بتوانند خطوط مورد نظر را بر تحرکات اجتماعی حاکم کنند، دیگر جای بحث و گفتگو ندارد. و درست در همین «مقطع» است که بحثی انحرافی نیز تحت عنوان «نظریة توطئه»، به میدان سیاستهای جهانی وارد میشود. این «نظریه»، هر چند بسیار «پیچیده» مینماید از ساختاری بسیار ساده و «عامهفهم» برخوردار است، چرا که نمیباید فراموش کنیم، این «نظریه» از روز نخست نه جهت صاحبنظران که برای فریب «عوام» ساخته و پرداخته شد؛ در واقع، این نظریه مسیر عکس «علم» را میپیماید. به این معنا که، اگر علم جهت «خواص» به وجود میآید تا گروه محدودی بتوانند با تکیه بر آن، «عوام» را تحت نظارت منافع خود در آورده، آنان را در خدمت خود قرار دهند، «نظریة توطئه»، جهت همین عوام فراهم آمده، تا از این طریق خواص بتوانند، هر گونه تمرکز تصمیمگیری در امور جهانی و کشوری را به صراحت مورد تردید قرار دهند! به عبارت بهتر، خارج از محدودة کشورهای صنعتی و تصمیمگیرنده، این «نظریه» درمان و داروئی مناسب برای تمامی حاکمیتهای دست نشاندة جهان سوم فراهم میآورد، که موجودیتشان را نه در رابطه با بنیادهای سیاستگزار جهانی، که در ارتباطاتی گنگ چون «وحی الهی»، «سنتهای هزارة ملی»، «خواست این و یا آن خداوند و خداوندگار» همه روزه توجیه میکنند؛ اینان با استفاده از «نظریهای» که تمرکز تصمیمگیریهای جهانی را عملاً به زیر سئوال میبرد، در واقع پای به بحثی علمی نمیگذارند، گام در بحثی میگذارند که هدف غائی آن «توجیه» موجودیت هماینان است! درست حکایت همان نمودارها، آمار و ارقام است که صاحبان فن را نمیتواند بفریبد، ولی «کمسوادها» را به صراحت «مبهوت» و «حیران» خود خواهد کرد. «نظریة توطئه» توسط گروهی ایجاد شده، که وجود «نظریهای» را که بر اساس آن، گویا تمامی تصمیمات جهانی در چنگال «بدسگال» یک یا چند محفل مخفی و نیمهمخفی قرار گرفته، با تمسخر فراوان مورد تردید قرار داده، پیروان این نظریه را به نوعی «مالیخولیا» مبتلا میبینند!
البته نمیتوان تردید داشت که «مالیخولیا» چنین رفتاری در افراد ایجاد میکند؛ میتواند فرد را از محیط واقعی خود جدا کرده در فهرستی از «توهمات» مغروق کند، و نهایت امر میتواند انسانی را به «دیوانگی» کامل بکشاند؛ ولی در اینکه برخی محافل در رأس تصمیمگیریهای جهانی نشستهاند، جای تردیدی نیست. به طور مثال به تولید گوشت قرمز، گندم، نفت خام، ارزهای قدرتمند و ... نگاهی بیاندازیم. این تولیدات که در جهان امروز، «استراتژیک» لقب گرفتهاند، تماماً در اختیار چند محفل محدود قرار دارند. و همانطور که میبینیم دیگر محافل جهانی، حتی اگر از هر نظر «قادر» باشند، از تولید آنان محروم خواهند ماند. جنگهای تجاری، درگیریها در امر تولیدات کشاورزی، و مسائل جهانی در امور مالی که میان قدرتهای بزرگ جهان در میگیرد، اگر بر اساس «نظریة تمرکز» قدرت مورد بررسی قرار نگیرد، بر چه اساسی میتواند تحلیل شود؟ به طور مثال چرا کشور فرانسه علیرغم تولید بالای گندم، غلة مورد نیاز خود را میباید از کانادا خریداری کند، و گندم فرانسه را به مستعمرات سابق خود در آفریقا صادر کند؟ فرانسه از صادرات گندم خود به مستعمرات سابق در آفریقا درآمدی نخواهد داشت، پس بجای تولیدی که عملاً به ضرر منتهی میشود، آیا بهتر نیست که تولیدات دیگری داشته باشد؟ ولی میبینیم که این مسئله، حتی در چارچوب اقتصاد جاری و معمول نیز قابل تحلیل نیست! اینجاست که محدودیتهای «علوم» مختلف در برابر «علمسیاست» مشخص میشود. چرا که، فرانسه از طریق ارسال گندم، حتی در صورتی که در این مسئله از نظر مالی متضرر شود، حاکمیت خود را از نظر تأمین مواد غذائی مورد نیاز بر مستعمرات «تمدید» میکند؛ و این حاکمیت در ابعاد دیگر، میتواند برای فرانسه منافع فراوان فراهم آورد! اگر چنین رابطهای میان فرانسه و مستعمرات سابق آن از میان برود، دیر یا زود قدرت دیگری بر این مناطق چنگ خواهد انداخت، و همان قدرت جدید، روابط تولیدی را در این مناطق در چارچوب منافع خود تنظیم خواهد کرد.
در عمل آنچه در بالا آوردیم فقط یک نمونة کوچک از روابطی اقتصادی است؛ همانطور که میبینیم در این نمونه، نمیتوان در یک مرحله از تحلیل، به «نتیجهگیری» قابل اعتنا دست یافت. اینجاست که «علمسیاست» به صراحت به علم ریاضیات نزدیک میشود، و در عمل به هنر حل معادلات دیفرانسیل! تحلیلگر سیاسی در عمل، همان ریاضیدانی است که سعی خواهد کرد تا حد امکان به ریشههای معادلة دیفرانسیل دست یابد، و میدانیم که این نوع «دستیابی» میتواند تا بینهایت ادامه یافته؛ بسیار معادلاتاند که اصولاً جوابی نخواهند داشت! نظریة مضحک «توطئه»، که در سالهای حکومت ریگان، از کلاه شعبدهبازی امپریالیسم آمریکا بیرون کشیده شد، شاید یکی از ابزاری است که امروز میباید به تاریخ بپیوندد. این نظریه، خود از ابعاد مختلفی برخوردار است؛ نخست نظریة تمرکز قدرت را به نحوی مورد «قبول» قرار میدهد، و سپس تحت عنوان مبارزه با همین «تمرکز»، این نظریة جعلی را به ذهن خواننده «تزریق» میکند که، کسانی که ابعاد وسیع چنین تمرکزی را میپذیرند، نهایت امر دچار نوعی «وانهادگی» خواهند شد! و از آنجا که نمیباید «وانهادگی» را قبول کرد، این نظریه را نیز میباید مردود دانست! آیا این خود یک «دور فلسفی» نیست؟ اینکه «تمرکز» قدرت در جهان وجود دارد، مسلماً جای تردید باقی نمیگذارد؛ ولی بر اساس برخورد مبارزان «ضد» توطئه، گویا این تمرکز از محدودیتهائی برخوردار است! این نیز خود جزو «مسلمات» میشود، پس به صراحت بگوئیم، آنان که در ضدیت با «نظریة توطئه» کتابها و مقالاتی قلمی کردهاند، در یک مرحله از استدلال در «دور فلسفی» میافتند، و در مرحلهای دیگر به ابراز «مسلمات»! چه کسانی میتوانند بر این مجموعه نام «فلسفه» اطلاق کنند؟
همانطور که گفتیم این نظریه از روز نخست، جهت «عوام» ساخته شده، و صورت معادلات دیفرانسیل را دارد. اینکه امروز میباید «مبارزه» با اینگونه «تمرکزها» را از دهان همانها بشنویم که موجودیتشان نتیجة همین تمرکز بوده، این اصل را ثابت میکند که «نظریة توطئه» خود از همان منابع تغذیه میشود؛ ساخته و پرداختة محافل مشخصی است، که به دنبال ناکامیهای عظیم سرمایهداری غرب در مخدوش کردن نقش افشاگرانة روشنفکران در جهان سوم، چون «عقربی کور»، یک شبه از «خشتخام» امپریالیسم آفریده شد. آیا بر اساس آنچه مدعیان مبارزه با «نظریة توطئه» ادعا دارند، میباید دست از مبارزه با قطبهائی برداشت که در چارچوب روابط اقتصادی، مالی و حتی علمی رایج، تا مرحلة کشاندن بحث به دامان «سفسطة» محض، سعی دارند خود را به تصمیمگیران نهائی در تاریخ بشر تبدیل کنند؟ این سئوالی است که جواب آن مسلماً منفی خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر