به بهانة بياينة اخیر «انجمن دفاع از آزادی مطبوعات»، که در آن، سالهای جاری از جمله سیاهترین سالهای خفقان مطبوعاتی کشور اعلام شده، بهتر دیدم که نظری به «مطبوعات» داشته باشیم. تاریخچة مطبوعات در ایران، مجموعه حوادثی است از هم گسیخته و ناهمگن. و اگر واقع بین باشیم، در کشوری با تاریخچهای 80 ساله از پایدارترین نظامهای دیکتاتوری «مدرن» جهان، نمیبایست انتظار حضور «مطبوعات»، در معنای متعارف کلمه داشته باشیم. چرا که «مطبوعات» همیشه در کنار آزادی بیان شکل میگیرد، ملتی که برای آزادی بیان ارزش قائل نیست، «مطبوعات» نخواهد داشت. در کمال تأسف، بلواهائی چون 28 مرداد و 22 بهمن، در سرکوب روحیة «آزادی بیان» به پیروزیهای بسیار بزرگی دست یافتهاند، پیروزیهائی که شاید از چشم بسیاری جوانان در سالهای معاصر پنهان میماند. امروز در کمال تعجب درمییابیم که «آزادی» بیان، حتی در میان ایرانیانی که سالها خارج از مرزهای ایران و در کشورهای به اصطلاح «دمکراتیک» زیستهاند، و حتی در بطن جهان مجازی اینترنت نیز، در مقایسه با سالهای بسیار دور در تاریخ ایران معاصر، در شرایط بسیار بدتری قرار دارد. به جرأت میتوان گفت که اگر امروز شاعران، قصیده پردازان و هنرمندانی چون عبیدزاکانی، ایرجمیرزا و حتی علامه دهخدا در میان ما بودند، بسیاری از هنرمندان صاحب نامی که امروز در محکوم کردن «سانسور» بیانیهها صادر میکنند، در محکوم کردن «هجویات» و اشعار آنان، که گویا ضدیت با «اخلاقیات» اجتماعی پیدا میکرد، لحظهای درنگ نمیکردند.
در تأئید این جریان به نمونهای میپردازم که خود شاهد آن بودم. چند سال پیش، در کشور کانادا، نشریهای ایرانی شعری به چاپ رساند؛ نه شعری آنچنان شناخته شده و نه شاعری صاحبنام! ولی از آنجا که صورت «هجو» داشت، آنچنان «جامعة ایرانیان» را «منقلب» کرد که برخی از «مهاجران محترم» سخن از به آتش کشیدن دفتر روزنامه میزدند، و جالب آنکه، همین شعر سالها پیشتر، در کشور ایران و در مجلة «تهران مصور» به چاپ رسیده بود! این حادثه نیز چون دیگر امثالش، از زیر سبیل «اهل قلم» با سرعتی قابل تحسین به در شد، ولی چنین رخدادها نشاندهندة عمق «فاجعة» استبدادپرستی در فرهنگ ایرانیان است. اگر صادق هدایت کتابی چون «توپمرواری» را امروز مینوشت، مسلماً خونش از طرف بسیاری حلال میشد، و برخی از آنها که امروز، در میان «اهل قلم» برای خود «جایگاهی» پیدا کردهاند، از جمله اولین افرادی میبودند که برای حفظ «شعائر»، «احترام به مقدسات» و هزار «درد و مرض» دیگر، خون هدایت بدبخت را «حلال» میکردند. حال باید دید این «آزادی» بیان، مطبوعات و قلم که برخی برایش این چنین گریبان میدرند، چه صیغهای است که بعضی مواقع احترامش واجب میشود و برخی اوقات نگارندهاش را «واجبالقتل» میکند!
در فضای سیاست داخلی ایران، چپگرایان و خصوصاً انواع «چپپادگانی»، آزادی بیان، مطبوعات و قلم را «عارضهای» بورژوازی لقب داده بودند. این نوع آزادی از نظر این گروهها زیوری بود بر پیکر عروس سرمایهداری! البته با در نظر گرفتن نمونههای فراوان، نمیتوان گفت که این نقطه نظر به کلی از واقعیات به دور بود. چرا که در اکثر کشورهای سرمایهداری غرب، که آزادی بیان نیز همیشه تحت عنوان پرطمطراق «رکن چهارم مردمسالاری» به خورد خلقالله داده میشود، فقط گروههای مشخصی حق برخورداری از این «آزادی» را در ابعادی سیاسی دارند: روزنامههائی که به قطبهای تصمیمگیری نزدیکاند، شخصیتهائی که همین قطبها مسیر اظهاراتشان را تأئید میکنند، بنیادهائی که بازتاب منافع همین قطبها هستند. و اگر روزی از روزها در این «دمکراسیها» نوعی اظهارنظر «دردسرآفرین» تلقی شود، همین قطبها وسائلی فراهم میآورند که گروه و یا افراد «دردسرآفرین» دست از این «لجاجتها» بردارند؛ خود بخوانید حدیث مفصل! ولی آنچه «چپپادگانی» حاضر به قبول آن نبود، و شاید هنوز هم حاضر نباشد، این واقعیت است که «آزادی» مطبوعات، قلم و بیان میتواند خارج از «زیورآلات» عروس سرمایهداری «موجودیتی» از آن خود هم داشته باشد. و اینکه اگر خواستار درک درستی از «پدیدة» آزادی بیان هستیم، صرفاً نمیتوان از ردیف کردن دو قطب سرمایهداری و کمونیسم در مقابل یکدیگر نتیجهگیری درستی صورت داد. نتیجة «سادهانگاری» چپ در مورد آزادیهای فردی و اجتماعی همان شد که شاهدش بودیم: غیبت کامل چپ و نیروهای سوسیالیست در مباحثی که در اطراف «آزادی» دور میزد؛ «آزادی» متعلق به بورژواها بود!
در جناح راست، اصل دیگری حاکم شد. راستگرایان ایران که همچون دیگر راستگرایان، دست در دست «ارتش»، «پلیس»، «روحانیت» و مراجعی داشتند که به زعم ایشان از «سنتها» پاسداری میکنند، آزادی بیان را اصولاً «خلاف شرع»، «خلاف عفت عمومی»، «خلاف اخلاق»، و ... دانسته، اعلام میداشتند که با آشوبگرانی که سنن «مقدس» جامعه را به سخره گیرند همان کنند که «امام غایب» قرار است با کفار کند!
در این میان تکلیف شهروند ایرانی کاملاً روشن بود! نه در جناح چپ و نه در جناح راست، هیچکس به این فکر نمیافتاد که توان فکری، دماغی، تخیلی و هنری یک انسان میتواند در پیشبرد اهداف فرهنگی و ارتقاء دیدگاههای انسانی، حتی در حد یک مجموعة محدود بشری، از کوچکترین اهمیتی برخوردار شود. برای کسی هم مهم نبود که این نوع جانبداری از «مواضع» سیاسی تا چه حد میتواند فرهنگ ایران را دچار رخوت و بیحالی کند. اگر ایرانی سالها بود که عهد دهخدا و هدایت را پشت سر گذاشته بود، «سنتبانان» فرهنگ «سانسور»، در همین عهد گیر کرده بودند، فکر و ذکر یک دسته آن بود که به «هنرمند» حالی کنند که باید در خط «خلق» گام بردارد، و فکر و ذکر گروه دیگر یافتن راهکارهائی برای «سانسور» همان هدایت و دهخدا جهت حفظ «سنتهای» مقدس بود. شاهدیم که علیرغم رشد شهرنشینی، افزایش جمعیت و بالا رفتن درصد باسوادها، هر چه نیاز به حضور فعالانة کلام و قلم انسان در جامعة ایران پررنگتر میشد، «سنتبانان» و «پادگانیها» هم شیوههای سانسور ویژة خود را «غلیظتر» میکردند. چرا که هدف، حفظ خطوط کلی سیاسی بود، سیاستهائی که گویا هم میباید مورد «احترام» قرار میگرفتند، و هم قرار بود که نهایتاً «سعادت بشری» را تأمین کنند!
ولی شاهدیم که حضور یک جامعة بشری در بطن فرهنگهای جهانی، امروز هر چه بیشتر از طریق حضور بیان و کلام صورت میگیرد. کشورهائی امروز میتوانند در پهنة سیاست جهانی و اقتصاد حرفی برای گفتن داشته باشند که پیامهای فرهنگی و قومی خود را بتوانند با تکیه بر زبانهائی «پرمخاطب»، «ساختاریافته» و «بهروز شده»، خصوصاً به دور از عامل «سانسور» و یا «خودسانسوری»، در سطح افکار عمومی جهان «ارائه» دهند. ایرانی فاقد چنین فرهنگی است. عامل «خودسانسوری»، از جانب نویسندگان ایرانی تا به حدی بالا گرفته که بررسی «تحلیلی» مقالات و آثارشان، هر صاحبنظری را دچار «روانپریشی» خواهد کرد. ولی در بیانیههائی از قبیل آنچه در بالا به آن اشاره شد، عوارض وخیم «خودسانسوری» در هبوط فرهنگ مکتوب کشور مورد اعتنا قرار نمیگیرد. این واقعیت که ایرانی در دورة معاصر فاقد مکتب ادبی، مکتب شعری، تئاتر، و روزنامهنگاریای ویژة این دهه است، مسئلهای کاملاً «جنبی» است، که از نظر «صاحبنظران» فعلاً ارزش بررسی ندارد!
ولی استعمار فرهنگی از ابعاد متفاوتی برخوردار است. «استعمار یک ملت» صرفاً بر پایة بهرهوریهای اقتصادی و مالی نمیتواند قوام یابد. این استعمار نیازمند عوامل دیگری نیز هست: تحمیل گویش، تحمیل تصویر، تحمیل نگرش، تحمیل بازتابهائی شرطی شده، و ... حال با این مقدمه، اگر در همین مقالات سخن از حاکمیت استعماری در کشور ایران به میان آوریم، شاید برخی از خوانندگانمان در شناخت ابعاد واقعی «استعمار» کمتر دچار توهم شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر