۹/۲۶/۱۴۰۴

سروصدا و رویاهای موش کور!

 

 

گروه‌های ایرانیان خارج‌نشین با الهام از برخی «تحولات» اجتماعی و سیاسی در کشور،  تحرکاتی را آغاز کرده‌اند.  اگر سلطنت‌طلبان با تکیه بر حمایت‌های مالی و تشکیلاتی باند ترامپ سروصدای بیشتری از دیگران به راه می‌اندازند،  این واقعیت غیرقابل تردید است که دیگر گروه‌های سیاسی نیز سروصداهائی می‌کنند.  در مطلب امروز،  در چارچوب سروصدائی که اینان به راه انداخته‌اند،   سعی در بررسی شتابزدۀ آن خواهیم داشت.  ولی این مطلب را نیز نمی‌باید از نظر دور نگاه داشت که قسمت عمده‌ای از این به اصطلاح «تحولات»،  بیش از آنچه ریشه در روابط واقعی در داخل کشور داشته باشد،  صرفاً بازتابی است از پروپاگاند سیاسی و خبرسازی‌های اینترنتی. 

 

در گام نخست این مسئله قابل بررسی است که آیا جامعۀ ایران واقعاً از آمادگی لازم جهت پای گذاردن در یک تحول عمدۀ «سیاسی ـ تشکیلاتی» برخوردار است یا خیر؟   پاسخ به این سئوال با مشکلات فراوانی روبروست،   چرا که رصد آماری از مسائل کشور عملاً غیرممکن است؛  حکومت ملایان حتی در چارچوب نیازهای تشکیلاتی خودش نیز به برخوردی آماری با مسائل اجتماعی و سیاسی رضایت نمی‌دهد.  همچون موش کور در سوراخی چپیده و با چشم فروبستن بر واقعیات،  دل به رویاهای شیرین داده.

 

از سوی دیگر،  این سئوال نیز مطرح می‌شود که گروه‌هائی سیاسی با بهره‌گیری از کدامین خمیرمایۀ حقوقی و تشکیلاتی در مورد مسائل کشور «اعلام مواضع» می‌کنند؟   به طور مثال   آن‌ها که ادعای برقراری دمکراسی دارند ـ  این گروه از دیگران سروصدای بیشتری به راه می‌اندازد ـ  جهت برقراری دمکراسی مورد نظرشان که الزاماً معنائی جز اعمال کنترل رسانه‌ای،  نوشتاری،  حقوقی و ساختاری بر عملکرد قوای سه گانه‌ است،  از چه تشکیلات و سازمان‌هائی برخوردارند؟  جای تردید نیست!  مشکل بتوان تشکل‌های موجود را ـ  چه در داخل و چه در خارج از مرزها ـ   به عنوان زیرساخت‌های مناسب جهت برقراری حکومتی قانونی تلقی کرد. 

 

در اینجا بلااجبار می‌باید تأکید داشت که موضع‌گیری گروه‌های سیاسی،  از هر قبیل و هر قسم،  بیشتر بر شعارهائی «گنگ» و عوام‌پسند تکیه کرده،  تا واقعیاتی ملموس.  خلاصه،   جهت بررسی نقش آیندۀ این گروه‌ها در آیندۀ سیاسی کشور نمی‌باید راه دور رفت؛  مسئله بیشتر بر پایۀ مردم‌فریبی شکل گرفته تا برقراری یک نظم قانونی.   اینکه «فلانی می‌آید و همۀ مشکلات حل خواهد شد»،   از جمله همان خزعبلاتی است که طرفداران و سینه‌چاکان روح‌الله خمینی طی غائلۀ 22 بهمن (می‌بخشید!‌  انقلاب «شکوهمند» 1357)  به خورد عوام می‌دادند.  یادمان نرفته که قرار بود پول نفت را حاج‌ روح‌الله،  که عکس‌اش در کرۀ ماه اوفتاده بود،‌   هر ماه دم در خانه تحویل عوام‌الناس بدهد! ‌  شاهدیم که نه پول نفت را تحویل دادند،  نه آب و برق و تلفن و ... مجانی شد.       

 

در نتیجه جماعت سیاست‌زدۀ فعلی کشور را می‌باید «سیاسی‌نما» بخوانیم؛  کسانی که در ادارۀ امور یک کشور سررشته‌ای ندارند،  و فقط دادوفریاد و هیاهو بلدند!   ولی اگر «شعار» جماعت‌های سیاسی‌نما از منظر اقتصادی،  اجتماعی،  ساختاری و ... گنگ،  بی‌آینده و نامفهوم است،‌   بازده عملیات‌شان در داخل کشور کاملاً‌ روشن و واضح خواهد بود.   زمانی که اینان خلق‌الله را با اینگونه شعارها به دنبال «نخودسیا» می‌فرستند،  در عمل دست‌اندرکار برقراری یک حکومت فراقانونی،  مستبد و سرکوبگر،  به رهبری مشتی اوباش از خودمتشکر شده‌اند.   اوباشی از قبیل همان‌ها که دهه‌هاست عکس‌های‌شان زینت‌بخش روزی‌نامه‌های ساندیس‌خور،  و اسامی‌ و فضیلت‌های‌ نداشته‌شان سرفصل مطالب سوبسیدخورهای قلم‌به‌دست است.   اینکه مشتی اوباش با حداقل دانش و آگاهی از مسائل یک کشور «کارشناس» معرفی شوند،   و صرفاً با تکیه بر حمایت‌های فرامرزی نویسنده،  مورخ،  فیلسوف و صاحب‌نظر به شمار آیند یک مطلب است،   اینکه این جماعت بتواند و یا حتی بخواهد در آیندۀ کشور نقشی سازنده ایفا کند،  مطلبی است کاملاً متفاوت.   خلاصه اگر اینان خواب پشم عوام را می‌شناسند و خوب نوازش‌اش می‌دهند،  برآوردن نیازهای واقعی همین «عوام» کار هر کس‌وناکسی نیست! 

 

دقیقاً در چارچوب همین ناتوانی‌های تشکیلاتی،  ایدئولوژیک،  ساختاری،   اقتصادی و اجتماعی است که برندگان «بخت‌آزمائی» حاکمیت استعماری بر ملت‌های جهان سوم،  در صورت دست‌یابی به قدرت هر روز بیش‌ازپیش پای در افراط‌گرائی می‌گذارند.   به طور مثال،  در 28 مرداد 1332،  زمانیکه آریامهر با گردن کج و چندهزار دلار سرمایه‌گزاری سازمان سیا به دمب امثال سپهبد زاهدی و اکبرجگرکی و ... چسبیده،  به ایران بازگشت،  افراط‌گرائی‌هائی به مراتب محدودتر از آریامهری داشت که در سال 1353 سینه‌اش را ستبر کرد و به ملت ایران گفت،  «هر که نمی‌خواهد عضو حزب رستاخیز بشود پاسپورت بگیرد و برود!»   البته آن روزها،  بادمجان دورقاب‌چینان برخورد وی را نشانۀ «قدرت» اعلیحضرت تحلیل کردند.  برخوردی ضعیف و بی‌خردانه که نتیجۀ مستقیم عملکرد غلط شخص وی در هماهنگی با همان «کارشناسان» از همه جا بی‌خبری بود که در اطراف‌اش می‌لولیدند!     

 

پر واضح است که در تشریح نقش مخرب «کارشناسان» کذا در دوران روح‌الله خمینی و علی‌روضه‌خوان نیز دچار ابهام نخواهیم شد؛  عملکرد ویران‌گرشان حی‌وحاضر در برابرمان نشسته!  در نتیجه مشکل بتوان جهت برقراری یک حکومت قانونی و خصوصاً قانون‌مدار بر اینگونه «کارشناسان» و تشکل‌های سیاسی‌نما تکیه داشت.   حال این سئوال مطرح می‌شود که چرا به یک‌باره رسانه‌ها دست به تبلیغات برای چنین تشکل‌هائی می‌زنند؟  به دنبال چه هستند؟  و هدف‌شان از اینگونه تنش‌زائی‌ها چیست؟!   

 

به صراحت می‌دانیم که افسار دولت ملایان در دست محافل غرب است؛   اگر خواستار برقراری دمکراسی در ایران باشند،  یک مکالمۀ تلفنی چند دقیقه‌ای کفایت خواهد کرد.   مگر ندیدیم با چه سرعتی ملاممد خاتمی را به سخنگوی «دمکراسی اسلامی» تبدیل کرده بودند؟!‌  چرا محافل غرب بجای حمایت از برقراری دمکراسی در ایران اینهمه جیغ‌وویغ به راه می‌اندازند؟  این‌ها مجموعه‌ سئوالاتی است که تلاش خواهیم کرد در حد امکان برای‌شان پاسخی بجوئیم.  پس ابتدا برویم به سراغ دولت آمریکا که در واقع صحنه‌گردان اصلی خیمه‌شب‌بازی سیاسی‌نماها در ایران شده.   

 

به استنباط ما،  شرایط سیاسی برای دولت ترامپ هر روز مشکل‌تر شده است؛   افق موفقیت‌های سیاسی و انتخاباتی در درون مرزهای ایالات‌متحد برای این دستگاه هر روز بیش‌ازپیش تیره‌وتار است.   بر اساس آخرین آماری که شبکۀ سی‌.ان‌.ان اخیراً منتشر کرد،   نزدیک به 70 درصد رأی‌دهندگان آمریکائی شرایط کشور در دوران دولت ترامپ را بد و نامناسب تشخیص داده‌اند!   به همین دلیل ترامپ دربه‌در به دنبال «پیروزی» می‌گردد،  باشد تا افسار افکار عمومی از دست دولت‌اش خارج نشود.   و شاید دلیل تنش‌های سیاسی در داخل مرزهای ایران همین باشد.   در بررسی بن‌بست‌های سیاسی ترامپ چه بهتر که نخست سری به خاورمیانه عرب‌زبان بزنیم.

 

همانطور که شاهدیم دولت آمریکا به بهانه‌های متفاوت،   ماه‌هاست که جنگ و درگیری در غزه به راه انداخته.  این جنگ قرار بود بر موجودیت سازمان حماس و حزب‌الله لبنان نقطۀ پایان بگذارد،  ولی علیرغم هزینه‌های نجومی،  تلفات چشم‌گیر نظامیان،  کشت‌وکشتار غیرنظامیان و ...  امروز هیچکدام از این اهداف به دست نیامده.   اینکه یک سازمان تروریستی به نام حماس بتواند ماه‌های متوالی در برابر حملات ارتش اسرائیل و ناوگان و نیروی هوائی آمریکا «مقاومت» کند به این شبهه دامن می‌زند که قضیه نه آن است که اینان می‌گویند!

 

نه حماس آن سازمان زپرتی تروریستی است که عنوان می‌شود؛  نه اهداف این درگیری مشخص است،  و نه «نیروهای» درگیر در این جنگ آن‌هائی هستند که اعلام شده!  حزب‌الله لبنان نیز رسماً اعلام می‌کند که خلع‌سلاح نخواهد شد،   چرا که خطر حملات تکفیری‌ها به لبنان و کشتار مخالفان‌ در میان است!   خلاصۀ کلام،  سرنوشت اعمال کنترل بر سواحل جنوب شرقی دریای مدیترانه هنوز مشخص نیست.   و این مسئله برای دولت ترامپ که هلوی پوست‌کندۀ «اسرائیل ـ غزه ـ لبنان» را ماه‌ها پیش در دهان گذارده بود و مز‌مزه می‌کرد،  سخت ناخوشایند است؛   هلوی کذا به استخوان کج‌ومعوجی تبدیل شده که در گلوی‌ دولت گیر کرده.

 

عجله نکنیم!   در سوریه نیز استخوان دیگری در انتظار دولت ترامپ است.  در واقع  ترامپ  در سوریه همان اشتباهی را تکرار کرده که دولت‌های پیشین آمریکا در افغانستان مرتکب شده بودند.  اینکه با پیش کشیدن یک اسلامگرای دوآتشه و تزهیب‌اش در مقام جناب آقای ریاست‌جمهور بتوان بر موج تعصبات عوام‌گرایان سوار شد،   در ظاهر خوشایند می‌نماید.  ولی در واقع تله‌ای است مرگ‌آور.   چرا که،   عوام‌گرائی حدومرزی نمی‌شناسد،    اگر صندوقچۀ پاندورای‌اش را گشودیم،   انواع و اقسامی پیدا می‌کند که عملاً از شمار بیرون خواهد بود.   دولت اسلامگرای آمریکائی‌ها در دمشق دقیقاً پای در همان بحرانی گذارده که حمید کرزای افغانستانی گذارد.  هم اسلامگرایان به خون‌اش تشنه‌اند،  هم لائیک‌ها،  هم کردها و هم دیگران!   

 

به عبارت ساده‌تر،  اگر سازمان اف.‌بی‌.آی پیش از رفاقت ترامپ با ال‌گولانی برای سرش 10 میلیون دلار جایزه گذارده بود،  امروز سر الگولانی مفت و مجانی توسط تمامی گروه‌های سیاسی،  مذهبی و قومی کشور به حراج گذارده شده!   چنین شرایطی نمی‌تواند دوام و بقاء داشته باشد،  به استنباط ما طی ماه‌های آینده،  سیاست آمریکا در سوریه با شکست سهمگینی روبرو خواهد شد.

 

در ادامه چه بهتر که کمی از لجنزار اوکراین نیز بگوئیم؛  همانجا  که ارابه‌های جنگی سازمان آتلانتیک شمالی،  تحت پوشش ارتش اوکراین در گل گیر کرده‌.   شبکه‌های تبلیغاتی غرب در بارۀ «مذاکرات صلح» در اوکراین سروصدای فراوانی به راه می‌اندازند.  همه روزه سخن از اعزام فلانی و بهمانی جهت مذاکرات به این پایتخت و آن یک در میان است.   البته احدی نمی‌داند در این مذاکرات چه مواردی روی میز گذارده ‌شده،  و چه توافقاتی صورت گرفته.   ولی با نیم‌نگاهی به روند جریانات به صراحت درمی‌یابیم که مسکو هنوز حرف خودش را می‌زند؛   لندن هنوز به دنبال مسائل ویژۀ انگلستان در اروپای شرقی است؛  واشنگتن هم می‌خواهد همه را دور زده کار دونالد ترامپ را در داخل آمریکا راه بیاندازد،  و ...  در نتیجه،  اگر کسی از ادامۀ جنگ سخن به میان نمی‌آورد،  ادامۀ آن ظاهراً اجتناب‌ناپذیر می‌نماید. 

 

و  اینجاست که هیاهو بر سر دولت ملایان،  برای دستگاه ترامپ از منظر استراتژیک نه صرفاً در خاورمیانه،  که در عمق روابط انتخاباتی در درون آمریکا سرنوشت‌ساز می‌شود.  ترامپ،  همانطور که بالاتر عنوان کردیم دربه‌در به دنبال پیروزی می‌دود،  و در شرایط فعلی هیچ تفاوتی ندارد که این پیروزی در اوکراین،  دریای کارائیب،  غزه و یا حتی در شهر تهران نصیب وی شود.  روشن‌تر بگوئیم،  بار دیگر همچون دوران «اشغال سفارت آمریکا»،  سیاست داخلی ایالات‌متحد تبدیل شده به سیاست داخلی کشور ایران.   اگر آن روزها رونالد ریگان و جمهوری‌خواهان قصد داشتند زیرپای کارتر را بکشند،   امروز دونالد ترامپ به این صرافت اوفتاده که با هیاهو و قیل‌وقال در تهران خواهد توانست در انتخابات میاندوره‌ای به موفقیت رسیده،  حداقل در یکی از مجالس مقننه اکثریت کوچکی را از آن جمهوری‌خواهان کند.  این پیروزی نه فقط ادامۀ سیاست کنونی وی را ممکن خواهد ساخت،   که از فروپاشی ساختاری در درون حزب کذا نیز جلوگیری به عمل می‌آورد!       

 

در میانۀ این محشر خر،   «سیاسی‌نمایان» وطنی،  به سیاق مرضیه هر کدام تلاش دارند سروصدای کذا را به ابزار تبلیغاتی برای دارودستۀ خودشان تبدیل کنند.  هیچکدام‌شان دست از شخصیت‌ستائی برنمی‌دارند؛   مصدق‌السلطنه،  میرپنج و آریامهر،   مسعود و مریم،  و ... و حتی خائینی همچون دستمالچی که به دستور آمریکا برای خمینی خانه و ملک در فرانسه خریدند،  جملگی از قهرمانان اینان هستند.  برای به ارزش گذاردن این قهرمانان،   به ناگاه گریبان زندانیان «تزئینی» رژیم ملایان را هم می‌گیرند؛   مرگ و یا قتل فردی را که نه می‌شناسند و نه برای‌شان تره‌خرد می‌کرده است پیراهن عثمان می‌کنند و در کوچه و محله می‌گردانند؛  عَلَم و کتل برای یلدا و نوروز و چارشنبه‌سوری به راه می‌اندازند،  ...   ولی هرآنچه در یک برخورد سیاسی می‌تواند سازنده باشد از قلم‌شان می‌اوفتد.  

 

احدی سخن از چگونگی ادارۀ امور کشور بر اساس یک نگرش دمکراتیک به زبان نمی‌آورد.  کسی نمی‌گوید با چه ترفندی می‌توان قدرت محاکم دادگستری را گسترش داده،  در برابر تخلفات اوباش «سیاسی‌نما» و دولتی‌های زیاده‌خواه از حقوق ملت دفاع به عمل آورد.  کسی برای مشکلات ژئوپولیتیک کشور،  مسئلۀ زجرآور حاکمیت یکصدوپنجاه سالۀ استعمار بر امور مملکت راهی پیشنهاد نمی‌کند.  خلاصه بگوئیم،  برای اینان فقط یک اصل از اهمیت اساسی برخوردار شده:  «به قدرت برسیم و با کمک آمریکائی‌ها پدر خلق‌الله را در بیاوریم!»   

 

امیدواریم که اینبار،  جماعت خودفروختۀ «سیاسی‌نما» نتواند با تحمیل توحش و حقارت‌‌اش بر افکار عمومی،  اهداف واقعی و اساسی یک ملت را در امیال فردی و گروهی‌‌اش به قولی «ذوب» کند،   و همچون دوران نورانی کارتر،   پوپولیسم و مرزشکنی و لشکرکشی خیابانی و تروریسم را به ارزش بگذارد.  ولی در هر صورت آینده نشان خواهد داد که آیا جامعۀ ایران از خمیرمایۀ استقرار یک دمکراسی  برخوردار است یا خیر.   

 

جشن یلدا بر همۀ ساکنان فلات بلند خوش باد!

 

 

 

  

 

 

 

 

  


۹/۲۰/۱۴۰۴

آرزوهای کلان ـ استراتژیک!

 

 

روزهاست که سناریوی «صلح در اوکراین» صفحۀ نخست روزنامه‌های غرب را به خود اختصاص داده،   و «همه‌باهم»  برطبل مذاکرات می‌کوبند.  سایت‌های خبری،  خبرگزاری‌ها،  تحلیلگران رنگ و وارنگ جملگی کمر همت بسته،  عوام را هر دم از زیروبم‌ این به اصطلاح «مذاکرات» مطلع می‌کنند!  طرح‌هائی ظاهراً منتسب به ولادیمیر پوتین مطرح می‌شود،  و سپس شاهد نشست،  پشت نشست و مذاکرات در پس درهای بسته،  باز و نیمه‌باز هستیم.  در این میانه لبخندهای دیپلماتیک پوتین مانورهای دیپلماتیک اعضای اتحادیۀ اروپا را دنبال می‌کند،  و نهایت امر تیز و آروغ ترامپ به گوش می‌رسد که همچون روح‌الله خمینی می‌خواهد، «اینجور  بَشَه!  آنطور  نَشَه!» 

 

همینجا بپرسیم معنا و مفهوم این «نمایش دیپلماتیک» که هر لحظه به رنگی در می‌آید، چیست؟  گسترۀ این سیاست به کجا ختم می‌شود،  و خصوصاً سرنوشت ایران و ایرانیان در این میانه چه خواهد بود؟  پس چه بهتر که ببینیم بازیگران‌ این نمایش کسالت‌آوربه دنبال چه می‌توانند باشند؟

 

نخست به سراغ آمریکای ترامپ برویم.   پس از انتشار سند «استراتژی امنیت ملی»،  باند ترامپ آب پاکی روی دست همه،  خصوصاً مخالفان داخلی دولت جمهوری‌خواه ریخت.  در این سند مسائل گسترده‌ای مطرح شده،   ولی به طور خلاصه،  سه مطلب اساسی که به وبلاگ امروز مطرح می‌شود قابل بحث است؛   نقش سازمان آتلانتیک شمالی در اروپا،  خروج روسیه از فهرست تهدید قریب‌الوقوع برای ایالات‌متحد،  و خروج منطقۀ خاورمیانه از اولویت‌های دولت آمریکا!

 

با نیم‌نگاهی به این سه سرفصل به صراحت درمی‌یابیم که آمریکا افق‌های نوینی جهت گسترش سیطره‌اش بر کرۀ ارض اتخاذ کرده؛  با گذشته فاصله می‌گیرد  و اهدافی کاملاً جدید روی میز می‌گذارد!  در همین چارچوب است که می‌توان سیاست‌های ترامپ را در اروپا،  خاورمیانه و خصوصاً آمریکای جنوبی مورد بررسی قرار داد.   از سوی دیگر،  مسلم است که تنۀ این سیاست‌ها به تنۀ ما ایرانیان نیز برخورد خواهد نمود.   

 

حال ببینیم به چه دلیل باند ترامپ چنین سندی منتشر فرموده.   چرا که دکترین نوینی که مطرح شده،  ظاهراً فقط برای دولت فعلی نیست،  سیاست‌ دولت‌های آینده را نیز رصد خواهد کرد!   به عبارت ساده‌تر،   اگر ترامپ در آغاز کار،   رئیس‌جمهوری «فاقد دکترین» بود،  اینبار با برخوردی دکترینال پای به میدان گذارده که به برنامه‌های آمریکا در دهه‌های آینده نیز پوشش خواهد داد!

 

نخست بگوئیم،  تغییری اینچنین پایه‌ای در دکترین یک قدرت جهانی،‌  به هیچ عنوان نشانۀ سیطره‌اش نیست؛  بازتابی است از ضعف و شکست‌.    واشنگتن با انتشار سند «استراتژی امنیت ملی» رقبای قدرت‌مند خود را در سطح جهان مطلع می‌کند که اهداف‌اش در آینده چه‌ها خواهد بود.  ولی تلویحاً می‌پذیرد که دکترین گذشتۀ کشورش با شکست روبرو شده،   و قصد دارد با تکیه بر سندی جدید امیدهای آینده‌اش را نیز به نوعی برای دیگران ترسیم نماید.   امیدهائی که اگرچه دست‌یافتنی بنماید،   معمولاً در مرحلۀ رویا باقی مانده،  دست‌نایافتنی خواهد بود.   پس چه بهتر که کمی از ‌دکترین گذشتۀ واشنگتن در اروپا،  خاورمیانه و آمریکای لاتین بگوئیم و در گام نخست برویم به سراغ اروپا.   

 

برای آمریکا،  ارتباط با اروپای غربی از معنا و مفهومی بسیار پیچیده برخوردار شده.  تصمیم‌گیرندگان اصلی در سیاست آمریکا  ـ  رهبران شرکت‌های بزرگ،  مدیران بانک‌های عمده،   فرماندهان مراکز نظامی و امنیتی و ... ـ  عموماً اروپای غربی را منبع الهامات آمریکا به شمار می‌آورند.   و همانطور که شاهد بوده‌ایم،  شخص ترامپ نیز از ریشه‌های ظاهراً اسکاتلندی‌اش بسیار مشعوف می‌نماید!    بله،  اروپای غربی برای اینان ریشه‌های اصلی جامعۀ آمریکاست؛  دیگر مناطق جهان «غیرآمریکائی» هستند!   وام‌داری قشر حاکم آمریکا به اروپا غربی و فرهنگ این منطقه،  پس از جنگ‌های اول و دوم جهانی رابطۀ ویژه‌ای بین واشنگتن و پایتخت‌های غربی به وجود آورد.   نهایت امر آمریکا جهت حمایت از آنچه ریشه‌های‌اش می‌پنداشت،   سازمان آتلانتیک شمالی را پایه‌ریزی نمود.   و به این ترتیب،   اروپا که به دلیل توحش‌ سیاسی،  فاشیسم،  نژادپرستی و نازی‌گری پای به جنگ دوم گذارد و نهایتاً به مخروبه تبدیل شد،‌  تحت حمایت نظامی،  اطلاعاتی و امنیتی آمریکا موجودیتی نوین یافت.  بله،  اروپا «متمدن» شد!    

 

طی دوران جنگ سرد،  «تمدن» کذا در کف پنتاگون بهترین ویترین تبلیغاتی برای مبارزه با بلشویسم بود.  اروپای بلشویک به صراحت می‌دید که «معجزۀ» سرمایه‌داری برای غربی‌ها رفاه،  آزادی‌های اجتماعی و فردی و سیاسی به همراه آورده،  و نکبت بلشویسم ساکنان اروپای شرقی را در چنبرۀ فقر،  سرکوب و پلیس سیاسی گرفتار کرده،  و به منجلاب و هبوط کشانده.  این رابطۀ ویژه حتی پس از فروپاشی دیوار برلین نیز همچنان ادامه یافت.   سرمایه‌داران اروپائی و آمریکائی جهت بهره‌وری از نیروی کار رایگان به شرق اروپا شتافتند،    مهاجران، ‌ شهروندان و افراد عادی نیز از شرق به غرب گریختند!   

 

افق «سیاسی ـ اجتماعی» در این دوران آنچنان برای اروپای غربی گشاده و پذیرا می‌نمود،‌  که نهایت امر آمریکا،  و آنچه «آمریکن دریم» می‌خواندند،  به حاشیه رانده ‌شد.  کار بجائی کشید که در بسیاری از نشریات حتی سخن از رفاه بی‌نظیر شهروندان در اتحادیۀ اروپا،  و نبود رفاه و آسایش حقوق‌بگیران در ایالات‌متحد به میان می‌آمد!   آمریکا برای پاسخ به این معضل طی دوران پساجنگ سرد،  و جهت اداره و بازگرداندن پرستیژ جهانی خود دو سیاست جداگانه را مورد آزمایش قرار داد؛   هماهنگی و نزدیکی با کشورهای «جنوب» در دوران دمکرات‌ها؛   تلاش جهت هماهنگ کردن قدرت‌مدارانۀ «جنوب» با مطالبات واشنگتن در دوران نئوکان‌ها!   نیازی نیست که بگوئیم هر دو این سیاست‌ها با شکست کامل روبرو شد.‌  نه کلینتن،  اوباما و بایدن توانستند جای پای محکمی در خاورمیانه و آفریقا برای واشنگتن باز کنند؛   نه عملیات جنگاورانۀ‌ باند جرج والکر بوش توانست افغانستان و عراق را به جرگۀ مناطق نفوذ مطلق آمریکا تبدیل کند.   به این ترتیب به دلیل رشد اقتصادی و صنعتی چین،   و حضور همزمان هند و روسیه،  جهان سوم به تدریج از چنگال آمریکا خارج می‌شد؛   بازگشت سیطرۀ اینکشور بر این مناطق با چالش جدی روبرو شده بود.

 

اینکه امروز دولت دونالد ترامپ در آمریکا شمشیرش را برای شهروندان،‌  مهاجران و پناه‌جویان «غیرسپیدپوست» اینچنین از رو بسته،  بیش از آنچه بازتاب سیاستی متین و حساب‌شده باشد،  عکس‌العملی است شتابزده،  اگر نگوئیم کودکانه،  جهت پاسخ به معضلاتی که آمریکا دیگر جهت تغییرشان هیچ اهرمی در دست ندارد.  در شرایط فعلی،  غیرسپیدپوستان که در آپارتاید یانکی همیشه خود را شهروندان شمارۀ دو و یا سه می‌دیدند،   امروز با معیارهای جدیدی با جامعۀ آمریکا روبرو شده‌اند.  معیارهائی که دیگر آنقدرها به مذاق «اروپائی‌نژادها» خوش نمی‌آید.  به عبارت ساده‌تر،  سخت‌گیری‌های شدادوغلاظ ترامپ برای ایندسته از افراد در خاک ایالات‌متحد بیشتر عکس‌العمل فردی است مغبون،  تا نشانه‌ای از اتخاذ سیاستی مدبرانه.  خلاصۀ کلام،  ترامپ با هزار زحمت و مرارت می‌خواهد به جهانیان حالی کند که هنوز ایالات‌متحد تصمیم‌گیرندۀ‌ اصلی است؛  حداقل در درون مرزهای‌اش!

 

از سوی دیگر،  در خارج از مرزها نیز هبوط سیطرۀ ایالات‌متحد در ارتبام با چین،  هند و خصوصاً روسیه غیرقابل کتمان شده.   هر چند روسیه،  به دلائلی پیچیده،  حداقل در ظاهر خود را هم‌سفر ترامپ نشان ‌داده،‌  چین و هند حتی دلیلی نیز برای تظاهر و ظاهرسازی ندارند؛  تضاد سیاست چین و هند با ترامپ آشکارتر از آن است که بتواند پنهان بماند.  در شرایطی که آمریکا،  روسیه را از فهرست خطرات قریب‌الوقوع خارج کرده،   شاهدیم که دولت‌های اروپائی مرتباً از مسکو به عنوان خطری «اگزیستانسیل» برای امنیت‌شان نام می‌برند!  مجموعۀ این سناریو به صراحت نشان می‌دهد که از یک سو پنتاگون برای خالی کردن جیب اروپائیان کیسه دوخته،  و از سوی دیگر،  مسکو جهت خلاصی از مزاحمت‌های اتحادیۀ اروپا در مرزهای غربی‌اش،  با لبیک به سیاست ترامپ،  اروپا را در مخمصه انداخته.     

 

البته تحلیل فوق با اندک تغییری خواهد توانست ارتباط آمریکا با چین،  هند،  ژاپن و بسیاری مناطق دیگر را نیز به سهولت تبیین کند.  کافی است نقش دولت‌های وابسته به واشنگتن را در ارتباط با چین و هند و خطراتی که ایندو،   حداقل در «تئوری» می‌توانند برای آنان ایجاد کنند مورد بررسی قرار دهیم؛   نتیجه یکسان خواهد بود.   ولی از آنجا که خاورمیانه بیش از دیگر مناطق مد نظر ماست،  در حال حاضر نگاهی به ایران و مسئلۀ نفت و گازطبیعی در این منطقه ضروری می‌نماید.      

 

آمریکا پس از پایان جنگ دوم جهانی با باد انداختن در آستین دولت عربستان سعودی،  در عمل،  منطقۀ خاورمیانه را به مقام مخزن اصلی نفت و گاز واشنگتن ارتقاء درجه داد.  ولی در آن سال‌ها آمریکا هیچ نیازی به نفت وارداتی نداشت؛   ایالات‌متحد خود تولیدکنندۀ نفت بود،  و سرمایه‌گزاری‌های کلان در مکزیک،  ونزوئلا و ... نیازهای هیدروکربور واشنگتن را تأمین می‌کرد.  با این وجود،   نفت عربستان که آمریکا با قیمتی به مراتب گزاف‌تر از نفت ایران خریداری می‌کرد،  کاربرد دیگری داشت.   مشکلات ژئوپولیتیک آمریکا را حل و فصل می‌کرد؛ ‌ سیطرۀ منطقه‌ای واشنگتن را گسترش می‌داد،   و واشنگتن با مصادرۀ درآمدهای نفتی سعودی‌ها و هزینه‌شان در تسلیحات و مراکز امنیتی می‌توانست خطر نفوذ بلشویسم را در منطقه متوقف نماید.    

 

ولی این صورت‌بندی که پس از کودتای 28 مرداد 1332 حتی پای به ایران،  کویت و دیگر مناطق نفت‌خیز خاورمیانه نیز گذارد،  دیگر پاسخگوی نیازهای امروزی آمریکا نیست.  مسئلۀ اصلی واشنگتن در خاورمیانه،   دیگر نه چاه‌های نفت است،   و نه وحشت از نفوذ کمونیسم!   چرا که نفت منطقه از دست شرکت‌های آمریکائی خارج شده،  چین،  روسیه و هند بر آن چنگ انداخته‌اند؛  کمونیسم نیز دیگر وجود خارجی ندارد.   از اینرو  تلاش آمریکا صرفاً بر حفظ امنیت اسرائیل در مقام سکوی پرش امنیتی و ژئوپولیتیک واشنگتن در منطقه متمرکز شده است.   درگیری‌های خونین در غزه،   لبنان،  و خصوصاً تغییر سریع دولت در سوریه و تبدیل آن به سنگر حامی تل‌آویو،   به صراحت نشان می‌دهد که آمریکا به معنای واقعی کلمه خواهان حاشیۀ امن برای اسرائیل است،   هر چند با منافع خاورمیانه‌ای خود برای همیشه وداع کرده‌ است.   امکان بازگشت دوبارۀ آمریکا به خاورمیانه دیگر وجود ندارد.     

 

دقیقاً به همین دلیل است که تلاش‌های آمریکا،   تحت پوشش مبارزه با تجارت مواد مخدر بر ونزوئلا متمرکز شده؛  مهم‌ترین منابع نفتی جهان در ونزوئلاست!    ولی در کارائیب نیز مسائل آنچنانکه واشنگتن می‌پندارد قضیۀ «هلو برو تو گلو» نخواهد بود.  دیربازی است که روسیه و چین در این منطقه حضور «نظامی ـ صنعتی» دارند و باید دید دیپلماسی واشنگتن تا چه حد خواهد توانست ایندو کشور را دور زده،   با اعمال فشارهای «نظامی ـ دیپلماتیک» دولت ونزوئلا را سرنگون،  و دستگاه مطلوب خود را حاکم نماید. 

 

همانطور که بالاتر نیز عنوان کرده بودیم،   تغییرات دکترینال آمریکا در سطح جهان تا حد زیادی بر سرنوشت ایرانیان نیز تأثیر خواهد گذارد.  ایرانیان سال‌هاست که تحت حاکمیت دولتی سرکوبگر،  بی‌نهایت فاسد و فاسدپرور و آزادی‌کش روزگار می‌گذرانند.  در افکار عمومی ایرانیان اعتبار دولت ملایان عملاً به صفر رسیده،  و مسلماً برنامه‌های واشنگتن جهت تأمین حاشیۀ امن برای دولت تل‌آویو،  شامل حال ایران نیز خواهد شد.  ولی همانطور که شاهد بودیم،   کودتائی که با دقت فراوان توسط آمریکا،  اسرائیل و عوامل نظامی و امنیتی در زیرساخت‌های درونی حاکمیت ملایان برنامه‌ریزی شده بود،   به شیوه‌ای غیرقابل بازگشت با شکست روبرو شد. 

 

واشنگتن دریافت که به دلائلی ـ   عدم همکاری مردم،  مخالفت قدرت‌های بزرگ منطقه‌ای،  پوسیدگی بافت دولتی و نظامی ملایان،  بی‌اعتباری اوپوزیسیون کودتاچی،  و ... ـ  کودتا در ایران امکانپذیر نیست.   به همین دلیل آمریکا جهت دستیابی به اهداف‌اش فشارهای شدیدی را بر دولتی که خود پس از کودتای 22 بهمن در ایران مستقر کرده،  ‌ اعمال می نماید   تلاش اصلی در ایران بر این متمرکز شده تا بین عوامل داخلی واشنگتن ـ   دلالان ارز،  برخی تولیدکنندگان،   اکثریت مطلق واردکنندگان،  و ... ـ   و عوامل و دست‌‌‌نشاندگان‌اش در خارج از کشور ـ  سلطنت‌چی‌ها،  برخی چپ‌نمایان غرب‌پرست،  ملی‌ـ مذهبی‌ها و ... ـ  پلی ارتباطی ایجاد نماید تا از طریق اینان دولت مورد نظرش را در تهران به قدرت برساند.  اگر چنین مهمی صورت گیرد،   واشنگتن حاشیۀ امن برای اسرائیل را تأمین کرده و خواهد توانست با خیال راحت خاورمیانه را رها کرده،   به معضلات‌اش در کارائیب،  دریای چین و آمریکای مرکزی بپردازد.   در غیراینصورت حکومت در ایران باز هم بیشتر به سوی چین و روسیه کشیده می‌شود،   و سکوی «امنیتی ـ نظامی» تل‌آویو خشت خامی خواهد بود بر آب روان.

 

همانطور که می بینیم،  در جزئیات سند «استراتژی امنیت ملی» اما و اگرهای فراوانی دیده می‌شود.   اینکه در کارائیب چه‌ها خواهد گذشت،  چگونه می‌توان حکومت ایران را به سوی آمریکا کشید،  و یا اینکه نبود خطر قریب‌الوقوع روسیه برای منافع آمریکا تا کی مورد تأئید سازمان سیا قرار می‌گیرد،   به همان اندازه در هاله‌ای از ابهام فروافتاده که فروپاشی ساختاری مطلوب ترامپ در اتحادیۀ اروپا،  و پیشگیری از رشد سرسام‌آور صنعتی و علمی در چین!   به همین دلیل نیز در آغاز سخن گفتیم که این سند را می‌باید بیشتر بازتابی از مطالبات رویائی واشنگتن به شمار آورد تا مجموعه‌ای مستحکم از داده‌ها و برنامه‌ریزی‌ها.  

 

         

 

 


۹/۰۵/۱۴۰۴

اُتوماتیسم، استعمار، ولایت

 

 

تحلیلی ابتدائی پیرامون بحران فعلی منطقه این سئوال را مطرح می‌کند که در ارتباطات نوین دولت آمریکا با دیگر قدرت‌های جهانی،  ژئوپولیتیک منطقۀ خاورمیانه پای در چه مجراهائی خواهد گذارد؟  همانطور که شاهد بودیم،  پس از فرپاشاندن دولت اسدها در سوریه ـ  عملیاتی که مسلماً با حمایت و توافق مسکو به انجام رسید ـ  حکومت در اینکشور به تروریست‌های اسلامگرای «معتبر» و معتمد ایالات‌متحد تحویل داده شد.  حال در این میانه نقش،  عملکرد و خصوصاً آیندۀ سیاسی ملایان و حکومت اسلامی چگونه می‌باید بررسی شود؟  در مطلب امروز سعی در ارائۀ آلترناتیوهای موجود خواهیم داشت،  و در این راه ریشه‌یابی پروژۀ ولایت‌فقیه،  که نهایت امر به فروپاشی تقدس روحانیت شیعه انجامیده ضروری می‌نماید.  از سوی دیگر،  بررسی بن‌بست‌های سیاسی ترامپ در داخل‌مرزها و ساخت‌وپاخت جمهوری‌خواهان با دمکرات‌ها ـ  روابط نوین کذا اخیراً به تولد خلق‌الساعۀ «طرح صلح» در اوکراین انجامید ـ  و خصوصاً تبعات شکست کودتای آمریکائی اخیر در ایران نیز حائز اهمیت خواهد بود.  پس در گام نخست برویم به سراغ ریشه‌یابی پدیده‌ای به نام ولایت‌فقیه! 

 

در هنگامۀ هیاهوئی که به کودتای 22 بهمن 57 و تغییر صوری رژیم انجامید،  سلطنت استبدادی به استبداد ملائی تبدیل شد.  در این عملیات،  نقش سازمان‌های اطلاعاتی غرب کاملاً عیان بود.  اینان با شناخت از روحیۀ حاکم بر جامعۀ ایران،   و آنچه می‌توان نوعی «روان‌پریشی اجتماعی و تاریخی» خواند،  بخوبی می‌دانستند که با اساسی جلوه دادن مسئلۀ «رهبری سیاسی» خواهند توانست حاکمیت مهره‌های مورد نظرشان را مسجل کنند.  از اینرو،  ‌ جهت تبدیل تخت آریامهر به منبر ملا،   ماه‌ها و ماه‌ها، شاهد تظاهرات،  آشوب و هیاهوی عظیم رسانه‌ای بودیم.   خصوصاً‌ رادیو بی‌بی‌سی برای شخص روح‌الله خمینی و پروژۀ مبهم و نامعلوم وی،  «حکومت اسلامی» تبلیغات فراوانی به راه انداخت.   روند «رهبرسازی» که اینچنین شکل گرفت،   ‌توانست با سهولت فردیت‌های اجتماعی،  سیاسی،  رفتاری و خصوصاً آزادی‌ بیان را در جامعه کاملاً سرکوب کرده،  پدیدۀ «انقلاب» را در تضاد مستقیم و غیرقابل تردید با «اومانیسم» قرار دهد.  نهایت امر خمینی به نمادی پایه‌ای و اساسی در تحرک سیاسی کشور تبدیل شد!   

 

این عملیات محیرالعقول ـ رهبر سازی ـ توانست با برگزاری یک شبه‌رفراندوم هول‌هولکی، پدیدۀ‌ مبهم «جمهوری اسلامی» را به‌عنوان «خواست اکثریت» به ملت ایران تحمیل کند.  و در گام بعد با تکیه بر اشغال به فرمودۀ سفارت آمریکا در تهران،  با ورق‌پاره‌ای به نام «قانون اساسی جمهوری اسلامی»،  بر قامت این حکومت شترگاوپلنگ ردای مشروعیت شبه‌حقوقی نیز بیاندازد!   قانونی که در واقع رونوشتی بود از همان قانون اساسی مشروطۀ سلطنتی،  که در جای‌جای متن آن واژۀ پادشاه با ولی‌فقیه جایگزین شده بود.  در این قانون،   اصولی همچون اسلام دوازده ‌امامی،  مرجعیت آیات عظام و ... و خصوصاً‌ وعده‌وعیدهائی سر خرمن از قماش آزادی احزاب و تشکل‌های سیاسی و مجلات و انتشارات و ... نیز همچون قانون اساسی مشروطیت چپانده شد.  البته به سیاق روند مرضیه،  این آزادی‌ها و حقوق فقط تحت نظارت و صلاحدید دولت «برحق» می‌توانست قانونیت پیدا کند؛  مبادا که زبان‌مان لال بر خلاف امنیت کشور تمام شود و خدشه‌ای باشد به دین مبین اسلام!  خلاصه بگوئیم،  هر دو قانون اساسی،  ورق‌پاره‌ای بیش نیست؛  پیش‌نویسی‌ است جهت بزک و آرایش استبداد سازمان‌یافتۀ‌ استعماری،   ویژۀ‌ خر کردن عوام‌الناس.

 

یادآور شویم روح‌الله خمینی،  آخوندی از همه ‌جا بی‌خبر بود و تحرکات سیاسی‌اش بر محور «نفرت از شخص شاه» استوار شده بود.  و هر چند خمینی با بهره‌برداری از شرایطی که حزب‌ دمکرات به وجود آورد،  انتقام‌اش را گرفت،   از ادارۀ کشور بر اساس «انتقام شخصی» عاجز بود.  ادارۀ امور و برنامه‌ریزی،  کادر ورزیده و نگرش مُتقن سیاسی و ایدئولوژیک می‌طلبد،  و اینهمه در چنتۀ خمینی به هیچ عنوان وجود نداشت.  در این چشم‌انداز تعلل‌ها و بی‌تکلیفی‌های خمینی ادامه می‌یافت،  و این شرایط زمینه را برای هر ماجراجوئی آماده می‌کرد تا به سهولت سقف «دکان اقتدار» ولی‌فقیه را بر سرش خراب کرده،  پروژۀ استعماری حکومت اسلامی را ابتر سازد!  به همین دلیل نیز پایتخت‌های غربی،  کشور را عمداً به درگیری‌های سیاسی و نظامی کشاندند؛  اشغال سفارت آمریکا،  جنگ‌افروزی در داخل مرزها با گروه‌های سیاسی،  داغ کردن تنور جنگ با عراق،  و ...  اینهمه به دولت اسلامی امکان ‌‌داد تا در حد امکان برای پروژۀ «ولایت‌فقیه» حاشیۀ امن فراهم آورد.   از سوی دیگر،  شرایط اضطراری به خمینی میدان داد تا ابهامات، خامی و لکنت‌زبان‌اش پیرامون پروژۀ حکومت اسلامی را که به تدریج زمینه‌ساز قدرت‌یابی دیگر بازیگران سیاسی ‌‌‌شده بود،  از صحنۀ سیاست کشور بزداید.   به برکت شرایط اضطراری،  دگردیسی خمینی نیز آغاز شده بود.  وی از موضع آخوند انتقام‌جو،  دعانویس و وردخوان خارج شده،  پای در مرکز فرماندهی «نبردی ملی» ‌گذارد!      

  

حمایت از پروژۀ استعماری «ولایت‌فقیه»،  همان طور که شاهد بودیم سال‌های متمادی با وسواس فراوان دنبال شد.  طی این دوران هر کس،  چه روحانی و چه غیر،  با خمینی‌ایسم اختلافی پیدا کرد،  به زندان اوفتاد،  از کشور گریخت،  و یا تحت پوشش عملیات گروه‌های تروریستی توسط عوامل خود حکومت به قتل رسید.  تمامی تلاش‌ها بر این استوار بود تا برای خمینی موضع و موقعیتی استثنائی «خلق» کنند؛  اصل مضحک و مسخرۀ «ولایت‌فقیه» و قانون اساسی جمهوریت بیابانی‌اش به این ترتیب دست‌نخورده و ناب باقی بماند؛  مشروعیت‌اش نیز به زیر سئوال نرود.     

 

پس از مرگ خمینی عوامل حکومت با کمک اراذل وابسته به محافل غرب فرد دیگری را که همچون وی فاقد لیاقت و به دور از دانش و فضیلت بود پیش کشیده،  با تکیه بر وی خلاء سیاسی مرگ «رهبر» را سریعاً پُر کردند؛  سروکلۀ علی خامنه‌ای پیدا شد.   فردی گمنام،‌ اگر نخواهیم بگوئیم بدنام، ‌ فاقد وجاهت، و خصوصاً به دور از فقاهت!  و تا به امروز ولایت‌فقیه در کف او باقی مانده.

 

راست‌گرایان، ‌ سلطنت‌طلبان،  اوباش بازار و محافل تجاری و خصوصاً قشر خرده‌بورژوا که عموماً خشکه‌ مقدس است،  خامنه‌ای را وابسته به روسیه می‌دانند،  برخی از اینان حتی او را کمونیست می‌خوانند!  چپ‌گرایان نیز در مورد وی مُهر سکوت بر لب دارند،  تلاش می‌کنند از آبی که دست‌راستی‌ها با هیاهو گل‌آلوده کرده‌اند ماهی گرفته،  عملاً خامنه‌ای را به سوی مسکو برانند!   ولی خامنه‌ای مترسکی بیش نیست،  فاقد هر گونه ایدئولوژی و نگرش سیاسی است،  به هر سازی خواهد رقصید.  این مترسک،  مسلماً همچون دیگر ملایان عمیقاً خواستار هماهنگی و نزدیکی با غرب است،  چرا که از دیرباز خاستگاه و قبلۀ آخوندیسم لندن و واشنگتن بوده.  ولی مترسک،  از سوی دیگر می‌باید بالاجبار تئاتر «نبرد با آمریکا» را نیز رهبری کند،  چرا که به دور از این سناریوی نخ‌نما،  فلسفۀ وجودی‌ رژیم‌ در خطر خواهد افتاد.  در این شرایط آنچه طی دوران حضور خامنه‌ای در رأس پروژۀ «ولایت‌فقیه» رخ داده،  چیزی نیست جز تعلل و عجز و ناتوانی.   تجسمی است عینی از یک دیکوتومی مخرب؛  «ستایش بطنی و عمیق غرب،  و چرخش ظاهری به جانب شرق!»        

 

ولی نمی‌باید فراموش کرد که شرایط جهان و منطقه با دوران روح‌الله خمینی تفاوت بسیار نشان می‌دهد.  جنگ‌سرد که تبعات‌اش انبان مناسبی جهت انباشت ادعاهای پرجوش‌وخروش اوباش و فاشیست‌ها فراهم می‌آورد از جهان رخت‌بربسته.  پای به دوران «جنگ گرم» گذارده‌ایم؛   اوکراین،  سوریه،  اسرائیل،  عراق و ... و شاید تا چندی دیگر ونزوئلا،  ژاپن و دریای چین در تیررس توپ‌ها هستند!  اگر دیروز خمینی و خامنه‌ای،  گاه متلک و ناسزائی نثار آمریکا می‌کردند،  در پناه تیربار ارتش ناتو خود و رژیم‌شان را از مزاحمت‌های شوروی می‌رهاندند؛  رخصت می‌یافتند تا زیر لحاف بوسه بر چکمه‌های عموسام بزنند.  ولی امروز روسیه و چین،  هند و برزیل و ... حضوری جهانی دارند؛  هر حرف و سخن «ولی‌فقیه» تبعات ویژه‌ای به دنبال خواهد آورد.  بازی «نبرد با آمریکا»،  و بوسۀ پنهان بر چکمۀ سرباز آمریکائی دیگر آنقدرها محلی از اِعراب نخواهد داشت.  خلاصه بگوئیم،  ادامۀ دیکوتومی پروژۀ «ولایت‌فقیه» امروز می‌تواند به جنگ و نهایت امر نابودی کل کشور منجر شود.

 

ملایان بارها در بوق‌ها دمیده‌اند که «مرد جنگ‌» هستند!  به عبارت ساده‌تر پیام ‌داده‌اند که در صورت تمایل پایتخت‌های غربی،  «ولی‌فقیه» جنگ را در ایران نیز «پذیرا» خواهد شد!   ولی اگر غرب با تکیه بر پروژۀ «ولایت‌فقیه» نه تنها در ایران که در افغانستان،  پاکستان،  ترکیه،  عراق و ... آنچه تا به امروز طلبیده به دست آورده،  مشکل بتواند همچنان به عملیات‌اش ادامه دهد.  به همین دلیل شاهدیم که شمشیر غرب هر روز بیش از پیش بر علیه ولایت‌فقیه از رو بسته می‌شود.    

 

در این مقطع چه بهتر که نیم‌نگاهی به رابطۀ فدراسیون روسیه با پدیدۀ «ولایت‌فقیه» بیاندازیم.   این بررسی از این نظر حائز اهمیت است که از دوران فروپاشی امپراتوری تزارها و حاکمیت مدرنیتۀ بلشویک در این سرزمین،  تقابل عمدۀ کرملین در ارتباط با ملت‌‌های درون امپراتوری پیوسته از دو بُعد برخوردار بوده؛  ملیت‌گرائی و دین‌خوئی!   از اینرو در روسیه،‌   از دیرباز گیس‌کشی حاکمیت با ملاجماعت پروسه‌ای است تاریخی و کاملاً شناخته شده.  تلاش‌های اولیۀ فدراسیون روسیه،‌  جهت ابتر نمودن «اسلامگرائی» وابسته به غرب،  در گام نخست بر مدارا و همگامی تکیه داشت؛  بهانه به دست غرب نمی‌داد و از تبدیل‌ اسلامگرا به دشمن خونی کرملین پیشگیری می‌کرد.   نمونۀ سیاست‌های کرملین در ترکیه،  پاکستان و خصوصاً افغانستان به صراحت این روند را به نمایش گذارده. 

 

این سیاست همانطور که شاهد بودیم،  کودتای باراک‌ اوباما را در ترکیه که مسلماً هدف اصلی‌اش خارج کردن اینکشور از ژئوپولیتیک اسلامگرائی بود ابتر کرد.   رجب اردوغان،  عضو شناخته شدۀ اخوان‌المسلمین،  مسلمان اصول‌گرا و خشک‌مقدس و واپس‌مانده،  در انتهای این پروسه در ارتباط با غرب تضعیف شد،  ولی مواضع‌اش در منطقه به مراتب از پیش مستحکم‌تر می‌نماید.  به همین ترتیب در افغانستان نیز همین سیاست دنبال شده.  چرا که پس از پایان بیست سال آرتیست‌بازی‌ ارتش آمریکا،  دولت روسیه بجای کشیدن گلیم از زیر پای طالبان در اینکشور،  عملی که نهایت امر اسلامگرائی را به ابزاری ضدروسی و در خدمت آمریکا تبدیل می‌کرد،  تمامی تلاش‌اش را بر همگامی با دولت طالبان متمرکز کرده.  طی این پروسۀ سیاسی،   اسلام‌گرائی که ابزار کار آمریکائی‌ها در مصاف با اتحادشوروی در افغانستان بود،  تبدیل شده به چماقی در کف کرملین!  به عبارت ساده‌تر،  روسیه توانسته در ارتباطش با اسلامگرائی به نوعی اتُوماتیسم «سیاسی ـ عقیدتی» دست یابد.

 

همین سیاست موبه‌مو در مورد ایران نیز به مورد اجراء گذارده شد.  ملایان و دست‌نشاندگان غرب در ایران نیز دقیقاً در چنبرۀ همین اُتوماتیسم گرفتار آمده‌اند.  در قلب این اتوماتیسم،  تمامی تلاش‌های اینان جهت همراهی و همگامی هر چه بیشتر با غرب و تخریب مواضع مسکو،  نهایت امر نتیجه‌ای جز همراهی و همگامی بیشتر با روسیه به دست نداده.   به همین دلیل نیز شاهد عربده‌های اوپوزیسیون ایرانی‌نما در خارج هستیم.  اینان خامنه‌ای را دست‌نشاندۀ مسکو معرفی می‌کنند!  و همزمان تمامی شواهد،  مدارک و اسنادی که نشاندهندۀ وابستگی ساختاری انقلاب اسلامی و دولت اسلامی به آمریکاست به زیر سئوال می‌برند!‌                      

 

ولی در مصاف با سیاست مسکو،  اخیراً واشنگتن پروسۀ متفاوتی اختیار کرده؛  احیای اسلامی دوست‌داشتنی و روحانیتی «معتبر!»  اینهمه از طریق تکیه بر پدیده‌ای به نام بازگشت به دوران «پرافتخار» پهلوی!  به عبارت ساده‌تر،  اگر روسیه ولی‌فقیه را در چرخ‌دنده‌های اُتوماتیسم سیاسی خود گرفتار آورده،  آمریکا تلاش دارد ولایت‌فقیه و روحانیتی را که اینچنین بی‌اعتبار شده،  و ملت او را از در بیرون‌ رانده‌،  با سلام و صلوات از پنجره،   تحت عنوان «بازگشت سلطنت» از نو احیاء کرده و به درون آورد. 

 

جای هیچ تردیدی نیست که طی کودتا 23 خردادماه 1404،  هدف اصلی آمریکا جز این نبوده.  در عمل تمامی مقامات امنیتی و نظامی‌ای که شیپورهای تبلیغاتی تهران و واشنگتن شهدای جنگ و «اهداف اسرائیل» معرفی کرده‌اند،  عوامل اصلی و رهبران کودتای «آمریکائی اسرائیلی» بودند.  اینان بر اساس طرح‌های تهیه شده،  می‌بایست ملایان را از تلۀ اُتوماتیسم کذا نجات داده،  با تکیه بر «عارضۀ» سلطنت شیعۀ اثنی‌عشری،   روحانیت شیعه را نیز از نو زنده کنند!  به همین دلیل نیز در نخستین مطالب این وبلاگ در مورد کودتا 23 خرداد،  آن را کودتائی «نظامی ـ مذهبی» معرفی کرده‌ایم. 

 

حال که ظاهراً کارت بازگشت سلطنت،  حداقل در مرحلۀ فعلی از «بازی» خارج شده،  این امکان وجود دارد که با نزدیک‌تر شدن جمهوری‌خواهان به دمکرا‌ت‌ها،  تمایل واشنگتن به بازی با کارت اصلاح‌طلبی نیز به زمینۀ فعالیت‌های سیاسی بازگردد.   بله،  فراموش نکنیم که حزب دمکرات آمریکا از دوران ملاممد خاتمی کارت ویژه‌ای به نام «اصلاح‌طلبی» در آستین دارد.   اصلاح‌طلب خواستار ابقاء حکومت اسلامی است،  با این تفاوت که در برابر اُتوماتیسم روسی گویا «واکسینه» شده.  ولی به استنباط ما،  واشنگتن از اصلاح‌طلبی انتظاراتی دارد که در ید توانائی‌اش نیست.  پیشتر در دورانی که چین و هند حضور نظامی و سیاسی بسیار کم‌رنگی داشتند،  و روسیه نیز به دلیل فروپاشی اتحادشوروی به زانو در آمده بود،   اصلاح‌طلبی نتوانست کارت برنده‌ای در سیاست و روابط بین‌المللی و حتی داخلی برای آمریکا روی میز بگذارد.  حال در شرایطی به مراتب پیچیده‌تر چگونه واشنگتن خواهد توانست دل به عملیات اصلاح‌طلبان خوش کند؟     

 

ولی کشور ایران صرفاً میدان نبرد واشنگتن و مسکو نیست.   چین به عنوان بزرگ‌ترین شبکۀ تولیدی و تجاری جهان که در عمل تابلوی «کارگاه جهانی» را نیز به دوش می‌کشد در این میانه اهدافی دنبال می‌کند.   ژئواستراتژی و جغرافیای سیاسی،  ایران را به یکی از مهم‌ترین پل‌های ارتباطی جهان تبدیل کرده.   پُلی که شبکۀ نجومی تولیدی چین جهت دستیابی به بازارهای جهانی نیازمند بهره‌برداری از امکانات‌اش خواهد بود.  و از آنجا که   اقتصادی‌ترین شیوۀ ارتباط افغانستان با بازارهای جهانی در ارتباط با ایران می‌تواند عملی شود،  و چین نیز به دلائلی چند ـ  گاز طبیعی،  مواد معدنی،  و ... ـ  چشم طمع به افغانستان دوخته،   پکن نمی‌تواند در مورد سرنوشت ایران آنقدرها بی‌تفاوت بماند.  از سوی دیگر،  اگر روسیه به عنوان ارتباط زمینی منحصربه‌فرد چین را به اروپا متصل کند،  دست پکن زیر سنگ سیاست‌های اقتصادی روسیه گیر خواهد اوفتاد.  و جهت گریز از این تلۀ ژئواستراتژیک،  پکن می‌باید مسیر زمینی از ایران را به آلترناتیوی عملی و مناسب تبدیل کند،  تا شاید جهت چانه‌زنی‌های «سیاسی ـ اقتصادی» بتواند با روسیه دست بالا را داشته باشد.  خلاصۀ کلام،  بررسی این لایه از روابط ژئواستراتژیک می‌تواند به صراحت تنافر منافع میان روسیه،  چین و هند را نیز به نمایش ‌گذارده،  نقش ایران را بیش‌ازپیش پررنگ کند. 

 

ولی ورای مطامع سیاست‌ قدرت‌های جهانی،  مسئلۀ ولایت‌فقیه و اسلام سیاسی در برابر افکارعمومی ایرانیان نیز مطرح است؛  بی اغراق بگوئیم،  اسلام در موضعی تدافعی قرار گرفته.  نیم‌قرن تبلیغات نفس‌گیر و پی‌گیر پیرامون فضائل فرضی حکومت دینی،  جامعه را در برابر ویروس دین کاملاً واکسینه کرده. 

 

نیم قرن پیش،   ایرانیان ملتی به مراتب مذهبی‌تر از امروز بودند؛  بسیاری از جوانان کشور در قلب دین،  هر چند به عبث راه صلاح‌وفلاح اجتماعی و سیاسی می‌جستند؛  تبلیغات پی‌گیر دربار پهلوی پیرامون دین و حُجج اسلام و آیت‌الله‌ها چنان کرده بود که این جماعت تبدیل به ملجاء عمومی و توده‌ای شده بودند،  و ... و خلاصه همانطور که شادروان احمد کسروی سال‌ها پیش یادآور شده بود،  در آن روزها،  «ما ملت به آخوندها یک حکومت بدهکار بودیم!»  امروز نه فقط احدی به ملایان بدهکار نیست،  که همگی از اینان به درستی طلب‌کارند.  در این میانه سئوالی مطرح می‌شود،  چگونه می‌توان بر یک ملت حکُمی تحمیل نمود که از آن گریزان و متنفر است؟

 

در پایان،   این سئوال نیز مطرح می‌شود که کدامین پایتخت خواهد توانست سایۀ‌ مطالبات‌اش را بر سر کشور ایران بیش از دیگر رقبا سنگین کند؟  مسکو همانطور که گفتیم،   با شعار «دشمن من هر چه بیمارتر و ضعیف‌تر بهتر»،  عملاً به تیمار روحانیتی رو به مرگ و فروهشته نشسته.  واشنگتن نیز دل از اسلام بر نمی‌گیرد،  و به قصد دمیدن جان تازه در کالبد بی‌جان روحانیت شیعه،   از توسل به بازگشت سلطنت،  حمایت از اصولگرائی و یا حتی احیای اصلاح‌طلبی ابائی ندارد.  در میانۀ این کشاکش،   تکلیف ایران در مقام پل ارتباطی چیست،  و دست‌اندرکاران‌ بازارهای جهانی در کشورمان چه اهدافی دنبال خواهند کرد؟