۱/۰۳/۱۴۰۴

آیرون‌ساید و آفریکانر!

 

 

پس از ورود دونالد ترامپ به کاخ‌سفید و انتشار برنامه‌های جنجالی وی پیرامون امور اقتصادی و بین‌المللی و خصوصاً روابط آ‌مریکا با ایران،   گروهی که خود را «اوپوزیسیون» حکومت اسلامی معرفی می‌کنند بادی در غبغب‌ انداخته‌،  توهم قبضۀ قدرت مطلق در ایران به جان‌شان اوفتاده است!   در این میانه رضا پهلوی،  بیش از دیگران میدان گرفته.  وی در ارتباط با آنچه «آیندۀ کشور» می‌خواند،  در نشست‌ با جوجه‌های رنگارنگ کاخ‌سفید که تحت عنوان خبرنگار،  تحلیل‌گر،  صاحب‌نظر،  سیاستمدار و ... پای به صحنه می‌گذارند،  «بیانات ملوکانۀ» مبسوطی به خورد عوام‌الناس می‌دهد.  در مطلب امروز یکی از مصاحبه‌های جدید ایشان را با مارک دوبوویتز،   مدیرعامل بنیاد «دفاع از دمکراسی‌ها» مورد بررسی قرار می‌دهیم.   ولی در این چارچوب لازم است نخست پدیدۀ دمکراسی را در مقام سیاست حاکم بر امور یک کشور تا حد امکان بشکافیم.   و نهایت امر نیم‌نگاهی نیز به مواضع اعلام شدۀ رضاپهلوی در ارتباط با سیاست ایران بیاندازیم.   ولی چه بهتر که در آغاز سخن سری به حضرت دوبوویتز بزنیم!

 

از شما چه پنهان مارک‌ دوبوویتز یک آفریکانر است و متولد جهان آپارتاید!   ایشان از جمله سرمایه‌دارانی هستند که همچون دیگر آفریکانرها دلباختۀ نژادبرترند!   در واقع دوبوویتز «داداش کوچیکۀ» ایلان ماسک،   نوچۀ دونالد ترامپ به شمار می‌رود.  وی همچون ایلان‌جان تبعۀ آفریقای جنوبی و کشور کاناداست،   و در حال حاضر نیز به دلائل مبهم در ایالات‌متحد به فعالیت‌های گستردۀ سیاسی،  دانشگاهی و حقوقی مشغول شده!   دوبوویتز در عین حال مدیرعامل دکه‌ای است که تابلوی «حمایت از دمکراسی‌ها» را نیز بر در ورودی‌اش الصاق کرده‌اند.  و در کارنامۀ‌ چنین «شخصیت» جهان‌گستری،   فقط مصاحبه با رضا پهلوی کم بود که خوشبختانه این نقصان نیز با الطاف ملوکانۀ خاندان «جلیل» سلطنت مرتفع شده است.   ولی اینکه به چه دلیل رضا پهلوی،  هم خودش را طرفدار «دمکراسی» جا زده،  و هم در کنار اوباشی نشسته که در دوران بروبیای «کیپ‌تاون» ایرانیان را به رستوران‌ها و فروشگاه‌های سفیدپوستان راه نمی‌دادند،   مسئله‌ای است که نیازمند توضیح خواهد بود.   از سوی دیگر شاهدیم که دمکراسی مورد نظر رضاپهلوی آش در هم جوشی است همچون اسلام مطلوب خمینی.  این دمکراسی «من‌درآوردی» مجموعۀ ضدونقیضی است از سیاست‌های دونالد ترامپ،  حمایت از آمریکای سپید،  مخالفت با برجام،  ستایش دستگاه آخوندنواز پهلوی اول و دوم،  و خصوصاً دمیدن در تنور تهدید جنگ بر علیه ملت ایران.  در اینجا چه بهتر که آفریکانر ارجمند را در جهان سپیدپوستان خوشبخت رها کرده،   بپردازیم به بررسی آنچه در بالا تحت عنوان پدیدۀ دمکراسی در مقام سیاست حاکم بر امور یک کشور مطرح کردیم.

 

برخلاف آنچه نخستین مترجمان زبان فارسی از ادبیات غرب برای‌مان سوغاتی آورده‌اند،  دمکراسی به معنای «مردم‌سالاری» نیست!    «مردم‌سالاری» نه تنها نفی کامل دمکراسی،   که نطفۀ ننگین پوپولیسم و استبداد به شمار می‌رود،  و از منظر حقوقی همان است که استبداد اکثریت می‌نامند.   در دمکراسی‌های جهان و کتُب حقوقی‌‌شان در همۀ زمینه‌ها،  حتی طی رأی‌گیری‌های رایج در مدارس و دبیرستان‌ها،  «مردم‌سالاری» و استبداد اکثریت رسماً نافی دمکراسی معرفی ‌شده است.   به عبارت دیگر،  مشروعیت اکثریت فقط و فقط در گرو تأئید حقوق اساسی و بی‌قیدوشرط اقلیت است،   در غیراینصورت اکثریت کذا مشروعیت نخواهد داشت.  روشن‌تر بگوئیم در یک دمکراسی،  هیچ گروهی حق ندارد تحت عنوان برخورداری از «اکثریت»،  حقوق قانونی اقلیت را نفی کند.  

 

به زبان ساده‌تر،  حقوق اقلیت در یک دمکراسی فراگیر است.    اکثریت حق ندارد اعطای این حقوق را به گروه‌های مختلف نژادی،  دینی و قومی و یا حتی زبانی نوعی «لطف و عنایت» اکثریت به ضعفا تلقی و تحلیل نماید.   چرا که اکثریت امروز در یک دمکراسی،  در صورت تغییر در مسیر افکارعمومی،  معنائی جز اقلیت فردا نخواهد داشت.  خلاصه بگوئیم  اگر در مجالس مقننه‌ای که طی یکصدوپنجاه سال گذشته در کشور ایران با احکام مسخرۀ سلطنت مشروعه و ولایت‌فقیه بپا کرده‌اند،   نمایندگان ارامنه،  زرتشتیان،  کلیمیان و ... را هم ‌نشانده‌اند و به آنان «حق رأی» ‌داده‌اند،  در واقع دمکراسی را عملاً در کشور ایران نفی ‌کرده‌اند.  چرا که مقام این نمایندگان فی‌نفسه نافی موضع یک ایرانی برخوردار از حقوق انسانی است.   این افراد نه به عنوان ایرانی که تحت عنوان اقلیت مذهبی ـ  ارمنی،  زرتشتی و یهودی ـ در مجالس مقننه حضور یافته‌اند،  و این پروسۀ قرون‌وسطائی،  اهانت سازمان‌یافتۀ دولت به این شهروندان به شمار می‌رود.

 

خلاصه بگوئیم از منظر تاریخی،   دستیابی به دمکراسی در جامعه آنقدرها هم که بعضی‌ها تصور کرده‌‌اند،   قضیۀ «هلو برو تو گلو نیست!»  روغن کرچک هم نیست که اگر هر شب به کلۀ کچلی بمالند،  زلف‌علی شود.  دمکراسی نیازمند پایه‌ریزی بنیادهای قدرتمند حقوقی،  صنعتی،  مالی و خصوصاً آموزشی جهت هدایت جامعه به سوی روند مسئولیت‌پذیری و شکوفائی است.   و پر واضح است که در این مسیر پرتلاطم،  و در حین شکل‌گیری بنیادهای اقتصادی،  مالی و خصوصاً حقوقی،  قدرت‌های جهانی،  و در رأس‌شان دولت فخیمۀ ایالات‌متحد مهم‌ترین راه‌بند و سرسخت‌ترین دشمن دمکراسی در ایران باشند.   

 

چرا که شکل‌گیری بنیادهای قدرتمندی که منافع مالی و اقتصادی ایران را تأمین نماید،‌  و روند رشد اجتماعی را تضمین کند،   سنگی است که در سفرۀ قدرتمداران جهانی می‌افتد.  و اینان با تمام قوا از پایه‌ریزی،  رشد و شکوفائی این بنیادها جلوگیری خواهند کرد.   از اینرو تکیۀ برخی افراد و گروه‌ها به دولت‌های حاکم در واشنگتن جهت دستیابی به دمکراسی در ایران از آن حکایت‌هاست که فقط خاله‌قزی‌ها باور می‌کنند. 

 

البته در مصاحبه‌ها و افاضات سیاست‌بازان «تازه سر از تخم به درآورده»،   سخن گفتن و حتی تجلیل از «دمکراسی» بسیار رایج است؛  روح‌الله خمینی نیز زمانی که ملیجک‌های سازمان سیا ـ  بنی‌صدر، ‌ یزدی و قطب‌زاده ـ  وی را در پاریس زیر درخت سیب نشانده بودند،  خیلی  دمکراسی، دمکراسی می‌کرد.   ولی دمکراسی،  برخلاف بلشویسم،  فاشیسم و استبداد رضاخانی و ... شیوۀ حکومت فردی،  گروهی و یا حزبی نیست؛  حاکمیت قوانین انسان‌محور بر کل جامعه است،   و فقط در روند تحکیم سیاست‌ دولت حامی دمکراسی قابل رویت خواهد بود.   خلاصه،   واژۀ دمکراسی نمی‌تواند زینت‌بخش کلام حاکمان،  و یا آندسته از فرصت‌طلبانی باشد که از طریق بازی با کلمات می‌خواهند خود را وجیه‌المله جا بزنند.  حال که تا حدودی تضاد دمکراسی و مردم‌سالاری را نشان دادیم،  چه بهتر که نیم‌نگاهی به رضاپهلوی و اظهارات‌اش بیاندازیم.

 

در گام نخست ببینیم برداشت رضا پهلوی از دمکراسی چه می‌تواند باشد؟  همانطور که بارها دیده و شنیده‌ایم،   وی پیوسته از «خدمات» پدر و پدربزرگ‌اش ستایش به عمل آورده،   و در هیچ مرحله‌ای حاضر نشده از استبداد سیاه رضاشاهی و قتل‌عام نویسندگان و شعرای صدرمشروطه در دوران وی انتقاد به عمل آورد.  از سوی دیگر،  از عملیات سرکوبگرانۀ ساواک آریامهری و سیاست‌های «ایران ‌بر باد ده» امثال هویدا،  آموزگار و ... در بیانات «سرنوشت‌ساز» ایشان اثری نمی‌یابیم.   سوای اظهارات موهن همسر رضا پهلوی در مورد تشکل‌های سیاسی و مخالفان آریامهر،  سئوال اصلی اینجاست که عبارت «حمایت از دمکراسی» در کلام چنین افرادی چه معنا و مفهومی می‌تواند داشته باشد؟           

 

داده‌های امروز ـ  مصاحبه‌ها،  نوشتارها،  اظهارات بادمجان‌دورقاب چینان و ... ـ  نشاندهندۀ این امر است که برای رضاپهلوی و اوباشی که سازمان سیا در داخل و خارج از مرزها به دور وی جمع کرده،  دمکراسی جز بازسازی شرایط خفقان،  سرکوب،  گسترش زن‌ستیزی و اسلام‌پروری‌های «زیرجلکی» به شیوۀ دوران آریامهر معنا و مفهوم دیگری ندارد.  برای پهلوی‌پرستان که فضای اینترنت را به منجلاب متعفنی تبدیل کرده‌اند،  حکومت امثال میرپنج و آریامهر همان دمکراسی است!   و در این فضای زهرآگین،  زمانی که رضاپهلوی سخن از دمکراسی به میان می‌آورد،   برداشت استبدادی وی از نوع حکومت کاملاً روشن است.  رضا پهلوی در بخشی از مصاحبه‌اش با دوبوویتز می‌گوید:

 

«[...] بسیاری از دشمنان پدر من امروز می‌خواهند با من همکاری کنند[...]»

منبع:  اتاق خبر من‌وتو،  21 مارس 2025   

 

اتفاقاً هم‌سوئی فدائیان خیمۀ ولی‌فقیه با فدائیان پهلوی موضوعی است که در وبلاگ‌های متعدد آن را به دفعات تحلیل کرده‌ایم.  «اهداف» این افراد،  که هر از گاه بادبان‌ به سوی شیخ و یا شاه می‌چرخانند،‌   برخلاف ادعای رضاپهلوی به هیچ عنوان از «مشروعیت» برخوردار نیست.   چه آن‌ها که کورکورانه،  و به دلائلی مبهم و گاه صرفاً جهت پیروی از تمایلات عوام،  در خیابان‌ها پرسه زده و چند صباحی عربدۀ «مرگ بر شاه» ‌سر داده‌اند،   و چه آنان که سال‌های دراز با اوباش ولایت‌فقیه همکاری‌های نزدیک داشته‌اند،  اگر امروز آماده به خدمت در درگاه رضاپهلوی شده‌اند،  فقط به این معناست که او را نمایندۀ شایسته‌تری جهت عملی کردن اهداف مستبدانه‌شان تشخیص داده‌اند. 

 

حال این سئوال مطرح می‌شودکه چگونه می‌توان انتظار داشت چنین افرادی حامی دمکراسی باشند؟  اینان به گواهی سوابق‌شان هیچ ارزشی برای دمکراسی،  آزادی بیان،  آزادی زنان و به طور کلی «حقوق‌انسانی» قائل نبوده‌اند،   و هر گونه اظهارنظری در این زمینه‌ها را محکوم می‌دانسته‌اند.    چه پیش آمده که امروز حامی «حقوق بشر» شده‌اند؟  حمایت چنین مجموعۀ استبدادپرستی از دمکراسی حکایت «نجاری بوزینه» است.   باری رضا پهلوی در بخش دیگری از مصاحبه‌اش با دوبوویتز،  ایرانیان را به دو گروه تقسیم می‌کند.  گروهی که متنبه شده‌ و می‌داند آریامهر خوب بوده،  و گروهی که باید تنبیه شود.  مجاهدین خلق به گروه لازم‌ال‌تنبیه تعلق دارد:

 

«گروهی [سازمان مجاهدین خلق] خود قسمتی از مشکل‌اند؛  حاضر نیستند مواضع‌شان را تغییر دهند.‌   ولی گروهی هستند که می‌خواهند تغییر موضع بدهند.  من وقتم را برای گروه نخست تلف نخواهم کرد.»  

همان منبع

 

البته به عنوان حامی دمکراسی با اهداف و کنُش‌های سازمان مجاهدین خلق مخالفت اصولی دارم.   ولی سخنان رضا پهلوی در مورد این گروه افاضات روح‌الله خمینی را تداعی می‌کند،   آن زمان که می‌گفت:  «قلم‌ها خودشان را اصلاح کنند!»   در کمال تأسف،  رضا پهلوی می‌رود تا خود تبدیل به مشکل اصلی بر سر راه استقرار دمکراسی در کشور ایران شود.   وی که مدعی حمایت از «مفاد اعلامیۀ حقوق‌بشر» و دمکراسی است،   همزمان مهم‌ترین،  سازمان‌یافته‌ترین و پرجمعیت‌ترین تشکل سیاسی معاصر،  یعنی سازمان مجاهدین خلق را  از دمکراسی‌اش «اخراج» می‌کند،‌   مگر اینکه سازمان مذکور سه اصل اساسی را تأئید نماید:

 

«تمامیت ارضی،  حقوق بشر،  دمکراسی»

همان منبع

 

البته نمی‌توان این سه اصل را به زیر سئوال برد،   ولی باید پرسید چرا در فردای جنبش «زن،  زندگی، آزادی» رضا پهلوی را در کنار تجزیه‌طلبانی از قماش مهتدی می‌بینیم؟   در هر حال،   این سه پایۀ‌ ملوکانه خود می‌تواند در کشاکش سیاست کشور تبدیل شود به نوعی «اسلام»،  ویراست روح‌الله خمینی!   به یاد داریم که خمینی پیش از به قدرت رسیدن،   با سه اصل ملوکانه‌ای که رضاپهلوی در اینجا عنوان می‌کند مخالفتی ابراز نداشته بود.   ولی در آغاز کار،   زمانیکه رعایت حقوق‌بشر تهدید منافع آمریکا در ایران شد،   دادوفریاد خمینی را شنیدیم که،   «این حقوق بشر آمریکائی است،  اسلامی نیست!»   بعد هم ایشان به پیروی از پهلوی دوم احزاب را منحل کردند،   و در مورد دمکراسی گفتند،  «اسلام حزب ندارد!»  و اما تمامیت ارضی ایران نیز ربطی به مترسک‌های لندن و واشنگتن در کشورمان ندارد.   از دیرباز،   از دوران فتحعلی‌شاه قاجار،   تمامیت ارضی کشورمان در گرو اعمال فشار مسکو بر سیاست‌های انگلستان و سپس آمریکا بوده.   دولت و ارتش ایران در این میانه هیچ نقشی نداشته،  ندارد و به احتمال زیاد در آینده نیز نخواهد داشت. 

 

بله،   همانطور که می‌بینیم،‌   تبلیغاتی که محافل آفریکانر با توسل به رضاپهلوی به راه انداخته‌اند چیزی نیست جز ایدئولوژی‌سازی و رهبرتراشی؛   ملغمه‌ای است از آریامهریسم با چاشنی ینگه‌دنیاپرستی.  در چنین ایدئولوژی‌ متعفنی،   دمکراسی و حقوق‌بشر صرفاً در چارچوب منافع رژیم استبدادی‌ای که مد نظر این محافل است می‌تواند در ایران اعمال شود. به عبارت دیگر،  بی‌خیال دمکراسی و حقوق‌بشر!   همانطور که گفتیم،  تمامیت ارضی نیز از سوی واشنگتن و مسکو مورد بررسی قرار خواهد گرفت؛   نه رضاپهلوی،  نه بابابزرگ،  نه باباجان‌شان و نه آفریکنرها در این زمینه حق اظهارنظر نمی‌توانند داشته باشند.           

 

ظاهراً محافل آمریکائی،   جهت تجدیدفُراش دست رضاپهلوی را گرفته و به میانۀ بساطی آورده‌اند که به صراحت بگوئیم،   «مرد این میدان نیست!»  رضاپهلوی نه شناخت عمیقی از تاریخ ایران دارد،   و نه از شناخت لازم جهت نظریه‌پردازی برخوردار است.  چند جمله‌ای حفظ کرده،   اینجا و آنجا طوطی‌وار تکرارشان می‌کند.  این نوع آرایش سیاسی اگر در دوران آریامهر و خمینی توانست در ایران برای چند فرصت‌طلب زمینۀ قدرت،   و برای ینگه‌دنیا آقائی به همراه آورد،  بازتولید ‌آن امروز ناممکن است.  از سوی دیگر،   برداشت رضاپهلوی از تغییر رژیم در ایران بر روند قدرت‌گیری روح‌الله خمینی متکی شده.   اگر خمینی را ژنرال هویزر با نوعی کودتای 28 مردادی به قدرت رساند،   به رضاپهلوی نیز چنین حالی کرده‌اند که با کمک مشتی اصلاح‌طلب و اصولگرای ناراضی و چند رأس پاسدار و بسیجی خواهد توانست به «اهداف بزرگ» خاندان پهلوی وجاهت دوباره اعطاء کند.   

 

ولی نه ایران و ایرانی در شرایط 22 بهمن و 28 مرداد است،  و نه جهان در شرایط ژئوستراتژیک دوران کارتر و آیزونهاور.   برای تغییر شرایط در کشور ایران نیازمند تینک‌تنک‌های قدرتمند و روابط گسترده در سطح بین‌المللی با قدرت‌های جهانی،   و نه صرفاً با باند دونالد ترامپ هستیم.  صرفاً این روابط،  تحت نظارت کامل تینک‌تنک‌ها خواهد توانست به حرکت‌های سیاسی در کشورمان سازماندهی و مدیریت لازم را اعطا کند،  و این مکانیزم به هیچ عنوان در حیطۀ امکانات و درک‌وفهم پهلوی‌پرستان نیست.

 

نوروز فرخنده باد!

 

 

 

 

 

 

 


۱۲/۲۲/۱۴۰۳

پوکر و پاک‌باخته!

 

 

چند صباحی پس از ورود دونالد ترامپ به کاخ‌سفید شاهد تغییراتی بنیادین در گفتگوی  سیاسی واشنگتن و مسکو هستیم.   در نخستین روزهای پیروزی ترامپ،   نشریات آنگلوساکسون و وابستگان جهانی‌شان سعی در القاء این ایده داشتند که پوتین و ترامپ بر سر اوکراین توافق‌هائی اساسی کرده‌اند،   و اینکه در عرض چند روز «قضیۀ» اوکراین حل‌وفصل خواهد شد!    البته فراموش نکنیم که هدف این تبلیغات فراهم آوردن زمینه‌های مناسب برای گردنکشی و باج‌گیری واشنگتن بود؛  با مقولۀ «صلح» کاری نداشت.  با این وجود،  کار در اوکراین گره‌هائی دارد که قضیه به این سادگی حل نخواهد شد،  و شرایط کنونی به صراحت نشان می‌دهد واژۀ «صلح» که در گفتمان دولت‌های اوکراین،  اعضای اتحادیۀ اروپا،  واشنگتن و خصوصاً مسکو مرتباً تکرار می‌شود،  برای هر کدام از اینان معانی متناقض و متنافری دارد که منطقاً‌ هیچکدام به یکدیگر ارتباطی نخواهد داشت.  در مطلب امروز سعی می‌کنیم واژۀ جادوئی «صلح در اوکراین» را تا حدودی بشکافیم،  باشد تا درک بیشتری از مسائل جهانی پیدا کنیم.

 

نخست نگاهی به باند زلنسکی بیاندازیم.  زلنسکی و همراهان‌اش در سال 2019 با شعارهای مردم‌پسندی از قماش مبارزه با فساد و حمایت از ملت اوکراین و ... رئیس دولت قبلی ـ پوروشنکو ـ  را در انتخابات شکست داده،  از صندوق‌های رأی بیرون آمدند.  ولی اینکه چگونه فردی فاقد هر گونه سابقۀ‌ سیاسی،  و بدون نگرشی متقن و پایدار از امور یک کشور می‌تواند در انتخابات ریاست‌جمهوری اینچنین پیروز میدان شود،  فی‌نفسه مطلبی است که مسلماً نیازمند بررسی است.  ولی آن روزها به دلائلی احدی به این مسائل نپرداخت.  با این وجود برخوردهای بعدی باند زلنسکی با سیاست‌های جهانی به صراحت نشان داد که وی «کودک» تازه‌پای کودتای میدان است؛   آمادۀ همکاری با سازمان‌های اطلاعاتی غرب؛  مترصد راه انداختن بحران‌های «سیاسی ـ نظامی» در مرز روسیه؛  حامی گروه‌های نئونازی،  و خصوصاً طرفدار کشاندن روسیه به درگیری‌های نظامی!  و مسلماً برای چنین گروهی،  واژۀ «صلح» معنا و مفهوم ویژه‌ای دارد.

 

از آنجا که زلنسکی در سرطویلۀ مرکزی حزب‌ دمکرات آمریکا نعل شده،   و زین‌وبرگ‌اش را باراک اوباما و جو بایدن اهداء کرده‌‌اند،  به صراحت می‌توان دریافت که میدان تاخت‌وتازش بیشتر در اطراف اهداف جهانی حزب دمکرات آمریکا باید باشد.   باندی که زلنسکی را به قدرت رسانده،   از ژئواستراتژی شرق اروپا برداشت مشخصی دارد،   و مسلماً این ژئواستراتژی به باند زلنسکی القاء می‌کند که تمامی مناطق اوکراین می‌باید از سلطۀ نظامی روسیه خارج شود،  و روس‌زبانان ساکن اوکراین یا به طور کلی استفاده از زبان روسی و پیروی از خطوط فرهنگی و تاریخی و وابستگی‌ها به روسیه را کنار بگذارند،  یا اوکراین را ترک کنند!  خلاصه بگوئیم،  هدف حزب دمکرات آمریکا در اوکراین پاک‌سازی فرهنگی، تاریخی و زبانی است!  از سوی دیگر،  اهداف نظامی نیز در این میانه کم نیست؛   پیوستن اوکراین به سازمان ناتو؛  عضویت در اتحادیۀ اروپا؛  میدان دادن به نئونازی‌های اروپائی در مرزهای غربی روسیه،  و ... در نتیجه زمانیکه زلنسکی سخن از «صلح» به میان می‌آورد سخنانش انعکاس همین اهداف است.         

 

البته کشورهای عضو اتحادیۀ اروپا نیز از «صلح در اوکراین» کم سخن نمی‌گویند.   و هر چند اکثر اهداف باند زلنسکی مورد تأئید اینان قرار دارد،  مسائل ویژه‌ای نیز برای خیمه‌نشینان اروپائی مطرح است.   چرا که اینکشورها تمایل دارند آمریکا همچنان به نقش ژاندارم و «حافظ صلح» در قارۀ اروپا ادامه دهد،   و عملیات نظامی،  اطلاعاتی و ضداطلاعاتی آمریکائی‌ها همچنان ادامه یابد.   به عبارت دیگر،  اروپا می‌خواهد همچون دوران جنگ‌سرد سرمایه‌داری آمریکا به «ویترین‌سازی» در اروپای غربی مشغول باشد!   

 

ولی از منظر تاریخی،  این «ویترین‌سازی» ابزاری بوده جهت تبلیغات ضدشوروی،  و امروز که بلشویسم رخت از جهان بربسته،  مشکل بتوان واشنگتن را قانع کرد که با هزینۀ صدها میلیارد دلار در سال از کشورهائی دفاع نظامی و امنیتی به عمل آورد که نهایتاً آنقدرها هم برای دوام و بقاء عموسام و آمریکا «پستان به تنور» نمی‌چسبانند.  از سوی دیگر در شرایط فعلی،  و در میدان جنگی که غرب عملاً در برابر روسیه بازندۀ آن شده،   اروپائیان بیشتر امید دارند که آمریکا همچون نمونۀ ویتنام از جان و دل در این جنگ شرکت کند.  باشد تا اروپائی‌ها بتوانند،   هم واشنگتن را به خاطر تشدید جنگ و نامردمی‌ها و خونریزی‌های‌اش سرزنش و فحش‌کش نمایند،  و هم به ریزه‌خواری از سفرۀ همین جنگ مشغول باشند!  در نتیجه،   صلح در خیمۀ اتحادیۀ اروپا معنای‌اش لنگر انداختن در دوران «جنگ‌سرد» است؛  دورانی که عملاً سپری شده.  حال نیم‌نگاهی بیاندازیم به مفهوم «صلح در اوکراین» از دید خیمه‌نشینان عموسام. 

 

اینان می‌خواهند با یک تیر چندین و چند نشان بزنند.  در وحلۀ نخست،  صلح کذا قرار است واشنگتن را از شر هزینۀ کلان نظامی که خرج‌ حمایت از اروپای غربی می‌شود خلاص کند،  ‌ و اجازه ندهد که هزینه‌های نجومی امروز افزایش یافته و نهایت امر شامل سرمایه‌گزاری‌های نوین در زمینۀ اطلاعاتی و نظامی در اروپای شرقی نیز بشود!   در وحلۀ بعد،  واشنگتن  قصد دارد زمینۀ‌ مساعدی فراهم آورد تا با نواختن سرنای «حملۀ احتمالی روسیه» به اروپا،   سرمایه‌های کلان در بانک‌های اروپائی را در مسیر خرید خنزرپنزرهای پنتاگون به حرکت در آورد.  و طبیعی است که این سیاست سقوط سطح زندگی در اروپا را به همراه بیاورد و به دنبال آن شاهد مهاجرت کارورزان و متخصصان اروپائی،  دست‌دردست سرمایه‌ها و کارآفرینی‌های‌شان به آمریکا باشیم.   پروسه‌ای که می‌تواند فضای صنعتی و علمی آمریکا را به نحوی «شایسته‌»،   آنچنان که باند ترامپ آرزو دارد متحول نماید.   قضیۀ گرین‌کارت پنج میلیون دلاری را که فراموش نکرده‌ایم!

 

هدف دیگری که واشنگتن در پروسۀ «صلح اوکراین» دنبال می‌کند،‌  خلاصی از وزنۀ سنگین شکست نظامی در اینکشور است.  آمریکا عملاً با خروج از پروندۀ اوکراین و گذاردن آن روی میز اروپائی‌ها تلاش می‌کند سرشکستگی هزیمت نظامی در اینکشور را به گردن اروپائی‌ها بیاندازد.  همانطور که بالاتر نیز اشاره کردیم،   جنگ اوکراین ماه‌هاست که در عمل به نفع روسیه پایان یافته،  و اگر رسانه‌های غرب همچنان در بوق‌ جنگ می‌دمند،   فقط به این دلیل است که واشنگتن می‌خواهد فهرست مناسبی از «بازندگان جنگ» تهیه کرده،  در برابر مسکو روی میز بگذارد.  ولی هدف مهم‌تری که واشنگتن از پروسۀ «صلح» در اوکراین دنبال می‌کند،  به دست آوردن «دل» مسکوست.               

 

حملات تند لفظی ترامپ و معاون‌اش به زلنسکی در برابر خبرنگاران،  رها کردن اروپائیان به دست قضا و قدر،   قربان‌صدقه رفتن ‌از پوتین و اهداف وی در «رسانه‌ها»،  و ...  صرفاً یک معنا و مفهوم ژئواستراتژیک می‌تواند داشته باشد؛   ایجاد شکاف در اتحاد «مسکو ـ پکن» و نزدیک‌تر کردن اهداف مسکو به مطالبات ضدچینی واشنگتن در آ‌سیای جنوب شرقی.  آمریکا می‌پندارد که نهایت امر با ترفند قرون‌وسطائی «تفرقه‌بیانداز و حکومت‌کن»،   شکاف مناسب در اتحاد چین و روسیه ایجاد خواهد شد،   و واشنگتن با اعمال فشار بر پکن،  خواهد توانست اهداف پرشمارش را در اقیانوس آرام،  دریای چین و حتی اقیانوس هند محقق کند.      

 

حال چه بهتر که در این تحلیل سخنی از «صلح» مطلوب مسکو نیز به میان آوریم.   می‌دانیم که روسیه به سنت نامیمون دوران بلشویسم در زمینۀ اطلاع‌رسانی خست فراوانی به خرج می‌دهد.   و به دلیل این نارسائی مزمن عملاً از آنچه در قلب سیاست روسیه می‌گذرد اطلاع موثقی در دست نیست.   نتیجتاً در تحلیل مواضع مسکو می‌باید بر روند «طبیعی» مطالبات جاری اینکشور تکیه داشت.  مطالباتی که نشان می‌دهد پس از فروپاشی اتحادشوروی،  روسیه با جمهوری‌های پساشوروی‌اش دست به پوکری سیاسی زده است.   هم از آن‌ها در برخی مقاطع «حمایت» می‌کند،   هم به هیچ عنوان حاضر به قبول مسئولیت در قبال سرنوشت‌ این ملت‌ها نیست.  به عبارت ساده‌تر،  این جمهوری‌ها برای مسکو تبدیل به کارت‌های پوکری شده‌اند که هر از گاه از آستین کرملین در برابر رقبا بیرون کشیده شده روی میز مذاکرات می‌نشینند.  و شاهدیم که علیرغم هم‌بستگی‌های مذهبی،  فرهنگی،  تاریخی،  نژادی،  زبانی و ...  ملت اوکراین نیز قربانی همین پوکر سیاسی شده است. 

 

روند مسائل نشان می‌دهد که برای مسکو سرنوشت ساکنان اوکراین هیچ اهمیتی ندارد.   مهم این است که اینکشور وسیع به جانب سیاستی که نهایت امر امنیت روسیه را مخدوش می‌کند متمایل نشود.   حضور اتحادیۀ اروپا و سازمان ناتو در اینکشور از یک سو،  و برقراری بده‌بستان‌های زیرزمینی با محافل نئونازی و ضدروسی در اروپا که منجر به تشکیل اسکادران‌های ضدروسی در مرزهاخواهد شد از سوی دیگر،   از جمله مسائلی است که می‌تواند خشم مسکو را شدیداً برانگیزد. 

 

حال که به صورتی شتابزده تحلیل مقولۀ «صلح‌طلبی در اوکراین» را مرور کردیم،   نیم‌نگاهی بیاندازیم به موارد تلاقی منافع قدرت‌های بزرگ در این میانه.   چرا که به طور مثال،  در صورت تحمیل پیش‌فرض‌های واشنگتن به اروپا،  قضیۀ اوکراین،  تا آنجا که به منافع روسیه مربوط می‌شود به این سادگی‌ها مورد بحث قرار نخواهد گرفت.   اگر قرار باشد اروپا را آمریکا به سرزمین سوخته تبدیل کند،   روسیه نیز به نوبۀ خود از سفرۀ اروپای غربی «سهم شیر» را خواهد طلبید!   به عبارت دیگر،  قسمت اعظم اروپای شرقی و مرکزی می‌باید «سهم» مسکو شود،  هر چند ظاهراً این «معامله» هنوز در واشنگتن آنقدرها گوش‌شنوا ندارد.   

 

بررسی دیگر موارد تلاقی منافع قدرت‌ها را از آمریکا شروع کنیم که در پی ایجاد شکاف در اتحاد ژئواستراتژیک روسیه و چین است.  در همینجا بگوئیم،  چنین شکافی در شرایط فعلی غیرقابل تصور می‌نماید.  چرا که دقیقاً به دلیل جنگ اوکراین،  جنگی که حزب دمکرات آمریکا در به راه انداختن‌اش تلاش فراوان به خرج داد،  روسیه از منظر ژئوپولیتیک به شدت به چین وابسته شده است،   و ایجاد شکاف میان ایندو قدرت عمدۀ جهانی،   در شرایط فعلی غیرممکن می‌نماید.     

 

از سوی دیگر،  رها کردن اروپا توسط آمریکا در چارچوب برنامه‌های «مهاجرتی» که باند ترامپ روی کاغذباطله‌های‌شان طراحی کرده‌اند،  بیش از اندازه خوش‌بینانه می‌نماید.  اروپائی‌ها علیرغم وابستگی عمیق به سیاست، حمایت نظامی،   اقتصاد و امورمالی واشنگتن،   از جمله کشورهای صنعتی پیشرفته به شمار می‌روند.   این گزینه همیشه وجود دارد که ساختارهای صنعتی،  علمی و حتی تجاری،  در هنگامۀ خروج آمریکا از اروپا، ‌  آنچنان که دونالد ترامپ پیش‌بینی کرده،  عمل نکنند.  اروپا با پای گذاردن در این پروسۀ تاریخی ممکن است خود نهایت امر به یک‌پا «مدعی» تبدیل شده،  سرنیزه‌اش را نه صرفاً به سوی مسکو،  که به جانب واشنگتن نیز نشانه رود.   امکان گسترده‌شدن اتحادهای درونی در اروپا،  دست‌در‌دست ساختارهائی فرامرزی می‌تواند تحولات گسترده‌ای از نظر سیاسی و اجتماعی و ... در این قاره به وجود آورد که حساب‌های چرتکه‌ای ترامپ را بکلی بر هم زند.   روشن‌تر بگوئیم،  این امکان وجود دارد که خروج آمریکا از اروپا بیش از آنچه به اروپائی‌ها ضرر برساند،  ‌خِسران و بحران برای ینگه‌دنیا به همراه آورد.

 

از سوی دیگر،  این امکان نیز دور از ذهن نمی‌نماید که اهداف روسیه بیش از آنچه آمریکا پیش‌بینی کرده،   با الهامات ملت‌های منطقۀ خاورمیانه،  آسیای مرکزی و خصوصاً شرق دور هماهنگی نشان دهد.   نتیجتاً زیرپای آمریکا در این مناطق آنقدرها هم سفت و محکم نیست که ترامپ تصور کرده.   این الهامات می‌تواند به نحوی عمل کند که کشورهای ژاپن،  کرۀ جنوبی و خصوصاً ایران و افغانستان و پاکستان بیشتر به سوی مسکو کشیده شوند تا به جانب آمریکا!‌   با در نظر گرفتن تمامی این گزینه‌ها در همینجا به صراحت بگوئیم،  ترامپ پوکر سیاسی‌ای را آغاز کرده که مشخص نیست برای آمریکا بُردی به همراه آورد.  از این گذشته، پوکر کذا می‌تواند حتی بحران فزاینده‌ای،  برای ترامپ نه صرفاً در درون مرزهای ایالات‌متحد که در سطح بین‌المللی نیز بپا کند.   به طور مثال در همین چارچوب نیم‌نگاهی به حکومت ملایان در ایران انداخته،   گزینه‌های موجود این حکومت را در چارچوب سیاست‌های فعلی آمریکا بررسی کنیم.

 

همانطور که می‌دانیم،  نه صرفاً از منظر اقتصادی که از تمامی جنبه‌های حیاتی،  حکومت ملایان همان حکومت آریامهری است به علاوۀ چند ریش‌وپشم و عمامه و چادرسیا.  حکومت کذا همچون دوران پهلوی بر دو پایۀ اساسی تکیه کرده،  حمایت آمریکا و گسترش رابطۀ تجاری و مالی با مراکز سرمایه‌داری اروپا!  و دقیقاً به دلیل همین وابستگی شاهدیم که دولت ملائی پس از سال‌های متمادی تحمل محدودیت‌های گستردۀ تجاری،  مالی و اقتصادی از سوی غرب،  هیچ تلاشی جهت خروج از چنبرۀ‌ مالی و تجاری غربی‌ها از خود نشان نمی‌دهد.   به صراحت بگوئیم،  اینان تا مغز استخوان به غرب وابسته‌اند،   و همچون سگی که از صاحبش هر نوع خفتی را به جان می‌خرد،   اینان نیز حاضر به ترک درگاه عموسام نمی‌شوند.   ولی شرایط در حال تغییر است،‌  و خصوصاً پس از جنگ اوکراین تغییرات عمده‌ای به وجود آمده.  

 

مسکو،  ظاهراً به دلائل ژئوپولیتیک به هیچ عنوان حاضر نیست شاهرگ ارتباطی‌ای که از طریق ایران،  می‌تواند روسیه را به دریای عمان و اقیانوس هند متصل ‌کند از دست بدهد.  اگر این شاهرگ از دست مسکو به طور کلی خارج شود،  مسلم بدانیم که پایان روسیه،  در صورت کنونی نزدیک خواهد بود ـ  تجزیۀ کشور روسیه به چندین کشور کوچک‌تر!   البته عکس‌العمل غیرانسانی و تحیرآور روسیه در سوریه نشان داده که تحلیل شرایط با تکیه بر خطوط ژئواستراتژیک مسکو آنقدرها هم پایه و اساس ندارد،   ولی همانطور که بالاتر گفته‌ایم در نبود اطلاعات موثق از استراتژی‌های مسکو،  جهت تحلیل،  جز تکیه بر این خطوط چاره‌ای نیست.  در نتیجه،  به استنباط ما جهت حفظ شاهرگ ارتباطی کذا جنگی خاموش در درون ساختار حکومت ملائی در جریان اوفتاده است.  مسکو لایه‌های وابسته به آمریکا را در درون حاکمیت ملائی هدف گرفته،‌  و آمریکا نیز تلاش دارد تا با تکیه بر تبلیغات بازوهای اطلاعاتی‌اش در ایران خزعبلات‌ مورد نظرش را به جامعۀ ایران تزریق نماید.   ولی در این میانه آمریکا دچار مشکلی اساسی شده،  چرا که پای در وقفه‌ها و سکته‌های مقطعی ‌گذارده.   

 

به طور مثال،   روزگاری شبکه‌های نفوذی غرب در ایران از زلنسکی به عنوان «قهرمان ملت اوکراین» یاد می‌کنند؛   اوکراین را «شهید» راه حق می‌نمایانند،  و به دلیل حمایت ظاهری ملایان از روسیه،  دولت‌ اوکراین را می‌ستایند،  و ...  و چند صباح بعد به دلیل تغییر خط سیاسی واشنگتن،  همان‌ها زلنسکی را به باد فحش‌وناسزا می‌گیرند!   این نوع برخوردهای دوگانه که بازتاب دینامیسم سیاسی حاکم بر جامعۀ آمریکاست،  در عمل شامل تمامی موارد سیاسی،  فلسفی و اقتصادی در ایران شده است،   و نهایت امر نوعی سردرگمی نزد عوام‌الناس ایجاد کرده.  همان عوام‌الناسی که قرار است روی کاغذباطله‌های سازمان سیا جهت پاسداری از منافع آمریکا،   روز و روزگاری به خیابان‌ها بریزند و باز هم به قول خودشان «انقلاب» کنند!  پر واضح است که این نوع «بحران‌سازی» سیاسی در شرایط فعلی به هیچ عنوان به نفع آمریکا تمام نخواهد شد،  و بُرد نهائی از آن مسکوست. 

 

 

 

 

 

  

 

 

 


۱۲/۰۹/۱۴۰۳

«گربه در انبان»؛ از آیرون‌ساید تا هویزر!


 

پس از فروپاشی بلشویسم در اتحاد شوروی،  جامعۀ‌ بشری چشم امید به نظام سرمایه‌داری دوخت؛  چارۀ دیگری هم نبود.  در آن شرایط شیوۀ تولید سرمایه‌داری تنها راه فلاح و صلاح به نظر می‌آمد!   ولی جهان سرمایه‌داری در آمریکا و اروپا به نوبۀ خود پای در سنگلاخ‌ ساختاری،  تشکیلاتی و حتی ایدئولوژیک گذارد.  دیرگاهی است که نمونه‌های شاخص و تاریخی دمکراسی‌ها در این مناطق در بحرانی ساختاری روزگار می‌گذرانند.   بحرانی که طی سه دهۀ اخیر هر دم شتاب،  شدت و ابعاد گسترده‌تری ‌‌یافته.  جهان پای در تغییرات و تحولات پایه‌ای گذارده و این تحولات شامل شیوۀ تولید سرمایه‌داری نیز می‌شود،   هیچ گریزی از آن نخواهد بود.   گابریل کولکو در سال 2006،   در مقدمۀ کتاب «پس از سوسیالیسم» شرایط سرمایه‌داری معاصر را اینچنین ترسیم می‌کند:

 

«امروز سرمایه‌داری در تمامی صور آن،  فقط به این دلیل که جایگزینی ندارد،  بر سراسر جهان مستولی شده.  آنان که حاکمان سرمایه‌داری‌اند نمی‌توانند به صورتی واقع‌گرایانه آن را توضیح داده،  چرائی‌ و چگونگی عملکردش را تشریح کنند؛  از اینهم بدتر،‌  حتی نمی‌توانند این نظام را بر پایه‌هائی باثبات مستقر نمایند [...]»

منبع:‌  گابریل کولکو،   «پس از سوسیالیسم.»

 

بله،  از قرائن چنین برمی‌آید که جهت مدیریت امور جهان معاصر دیگر در چنتۀ سرمایه‌داری   ابزار کافی وجود ندارد.   در نتیجه،  بشریت بالاجبار می‌باید شیوه‌ای جایگزین بیابد.  از اینرو،‌ جهان به ناچار به سوی نظامی جایگزین در حرکت اوفتاده،  و تحولاتی پایه‌ای در کار آمده. و بدیهی است که چشم‌انداز تحولات «ناشناخته» برای نوع بشر ابهام و عدم اطمینان به ارمغان آورد.  از منظر تاریخی،  در آغازین مراحل تحولات همه‌جانبه،  و در شرایطی که ذهنیت بشر آکنده از ابهام و عدم‌اطمینان است،  نزد بسیاری از انسان‌ها «امید به آینده» با «پرستش گذشته‌ها» جایگزین شده است.   جایگزینی‌ای که هم اینک عملاً در بسیاری مناطق جهان صورت گرفته.

 

در سیلاب‌ تحولات عمدۀ جهانی،  از منظر تاریخی،  گروه‌های کثیری از ابناء بشر همیشه تلاش کرده‌اند تا «ناشناختۀ» آینده را با آنچه «آشنا و آموخته» می‌پندارند جایگزین نمایند.   دیرینه‌پرستی،  موهومات‌‌ستائی،  توسل به پرسوناژهای اسطوره‌ای و تاریخی،  آویختن به نماد‌های مذهبی،  بومی،  سنتی و ... جملگی نشانگر تلاش بشر جهت دستیابی به آرامشی هر چند گذرا در پناه «آشنا و آموخته» است.  این مسیری است که بسیاری ملل از دیرباز به دفعات طی کرده‌اند،   هر چند تجربۀ متقن تاریخی پیوسته نشان داده آنچه اینان «آشنا و آموخته» پنداشته‌اند،  نه آنقدرها آشنا بوده،   و نه می‌توانسته در هیچ بُعدی به اینان امنیت و آرامشی را عطا کند که در پی‌اش اوفتاده بودند.   

 

نمونه‌های تاریخی فراوان است.   فدائیان دربار بریتانیا پس از پیروزی استقلال‌طلبان آمریکا،   طرفداران محمدعلیشاه قاجار و مخالفان مشروطه‌،  روس‌های سفید در مصاف با انقلاب اکتبر،  سربازان چیانکای‌چک در جنگ با مائو،  اعلان جنگ فاشیست‌های ایتالیا و نازی‌های آلمان به مدرنیته،  و ... و امروز هم مقاومت حامیان دونالد ترامپ در برابر تحولات!  تمامی انسان‌هائی که در مسیر مخالفت با تغییرات شتافتند،  جنگیدند و حتی جان باختند شیفتۀ یک اصل کلی بوده و هستند؛   چگونه می‌توان با «تحول» مبارزه کرد،  و چگونه تغییرات را،   نه به سوی آینده، که در مسیر بازگشت به گذشته سوق داد؟         

 

امروز ایرانیان در برابر شرایط ویژه‌ای قرار گرفته‌اند.  از یک سو،  دلدادگان آرمان‌گرائی‌های پنجاه‌وهفت عملاً به بن‌بست رسیده‌اند.  و از سوی دیگر،  سازمان‌ها و تشکل‌های سیاسی‌ای که طی نیم‌قرن اخیر به طُرق مختلف شکل‌ گرفته و فعال شده‌اند،  آنقدرها در افکار عمومی جایگاهی ندارند.   خلاصه بگوئیم  مشکل بتوان تصور کرد که آرمانگرایان پنجاه‌وهفتی،  و یا گروه‌های مخالف اینان مشعلی شوند،  جهت روشن کردن مسیر آیندۀ کشور.  

 

از اینروست که در ذهنیت حاکمان فعلی ایران و اکثر مخالفان‌شان،   تغییرات و جابجائی‌ها در رأس سیاست‌های جهانی تبدیل شده به ابزار تعیین آلترناتیو سیاسی برای حکومت ایران!  پر واضح است که این روزها همگی چشم به واشنگتن بدوزند؛   یک روز  اصلاح‌طلبان اسب‌ها را زین می‌کنند،  روز دیگر اصولگرایان؛   یک روز سلطنت‌طلبان تنها گزینه‌ می‌شوند،  و در فردای آن سازمان‌های چپ‌گرا،  و ... ولی در کمال تأسف تمامی این جریانات،  حتی آن‌ها که خود را نیروهای «پیشرو» قلمداد می‌کنند،‌  جملگی بر مرده‌ریگ گذشته نشسته‌اند.  هیچ تحولی در نگرش‌شان به وجود نیامده.   

 

اینان در چشم‌انداز آینده،   فقط به دنبال بازسازی گذشته‌ای هستند که آن را ناخودآگاه می‌‌ستایند.  در واقع تفاوتی هم نمی‌کند که چه گذشته‌ای مد نظر این جماعت باشد،   ایرانی یا وارداتی،  بومی یا دینی،  ایدئولوژیک یا لیبرال؛  در جمع اینان هیچ سخنی از حرکت سازنده به سوی آ‌ینده در میان نیست.   اینکه جهان در تکاپوی گذاری تاریخی است،  برای‌ هیچ‌کدام‌شان اهمیتی ندارد.  سازمان مجاهدین می‌گوید،  «انقلاب 57 هنوز زنده است»؛   سلطنت‌طلبان خواهان بازگشت به «عظمت» آریامهر و میرپنج هستند؛  چپ‌گرایان هنوز از «لنین و استالین» تقدیر می‌کنند؛  اسلامگرایان نیز در کتاب‌دعا‌ها و زیارتنامه‌ها در جستجوی معجزه‌ای جهت حفظ «بیضۀ اسلام» گیر کرده‌اند!  خلاصه،  جملگی نقش «ریزه خواران سفرۀ‌ سیاست جهانی» را ایفا می‌کنند!        

 

و در شرایط کنونی،   همانطور که شاهدیم هیجانات کاذبی که دستگاه ترامپ در سطح جهانی به راه انداخته این ریزه‌خواران را به جنب و جوش در آورده!  هر کدام‌ با چرتکه‌هاشان جهت «فتح» دروازه‌های پرافتخار ملی و میهنی و ایدئولوژیک اسب‌هائی را زین کرده‌اند!  پس چه بهتر که جهت کشف رمز از زیروبم‌ سیاست باند ترامپ در وبلاگ امروز تحلیلی ارائه دهیم.  شاید با صراحت بیشتری،  هم توهمات حاکمان ایران و مخالفان‌شان را شکافته باشیم،  و هم اهداف واقعی ترامپیسم را ببینیم. 

 

سیاست دونالد ترامپ در ارتباط با قارۀ آمریکا بسیار روشن است؛   تهدید،  تمهید،  اگر هم لازم آید،  تهاجم نظامی!  خلاصه بگوئیم،  در ورای مرزهای شمالی و جنوبی ایالات‌متحد،  کاخ‌سفید به سیاق گذشته همچنان بر سیاست «حیاط خلوت» اصرار دارد،  و برای دولت‌ها و ملت‌هائی که در این مناطق زندگی می‌کنند،  مطالبات آمریکا می‌باید واجب‌الامر تلقی شود!   از این گذشته،  موضع‌گیری‌ کشورهای کانادا،  مکزیک،  پاناما،  کلمبیا و ... طی چند روز گذشته به صراحت نشان داده‌ که اینان نیز نقشی جز «حیاط خلوت» در دستگاه دولت ترامپ نمی‌جویند.  ولی در قارۀ آسیا مسئله کاملاً متفاوت است.

 

اگر فراموش نکرده باشیم،   ترامپ در نخستین دوره‌ای که به کاخ‌سفید پای گذارد،   تلاش کرد تا رابطۀ ویژه‌ای با هند برقرار کند.   سفر پرسروصدای ترامپ و همسرش به اینکشور و دیدار با مودی،  نخست‌وزیر هندومسلک‌اش هنوز از خاطره‌ها زدوده نشده.   و به استنباط ما،  تلاش‌های «هندوستانی» باند ترامپ همچنان به قدرت خود باقی خواهد ماند.   خصوصاً که از یک سو،   برنامۀ فروش جنگ‌افزار به دهلی‌نو و قراردادن هند در برابر چین در دستور کار قرار گرفته.  و از سوی دیگر،  تلاش‌های واشنگتن جهت فروپاشاندن حلقه‌های ضعیف‌تر بنیانگزاران بریکس ـ   هند،  برزیل،  آفریقای جنوبی ـ  کاملاً قابل رویت است.  خلاصه بگوئیم،  زنجیرۀ بریکس که ظاهراً می‌بایست جهت حمایت از اقتصاد جهانی چین و ژئواستراتژی‌های «نظامی ـ سیاسی» مسکو عمل کند،  امروز شدیداً زیر آتش توپخانۀ باند ترامپ قرار گرفته است.          

 

جهت اجتناب از اطالۀ کلام، ‌ بررسی مسائل آفریقا و اروپا را،   علیرغم اهمیت‌شان در پرانتز می‌گذاریم و می‌پردازیم به سیاست ترامپ در مورد ایران.  مطلبی که مسلماً برای مخاطبان این وبلاگ از اهمیت بیشتری برخوردار است. 

 

طی نزدیک به نیم‌قرن که از کودتای 22 بهمن 57 می‌گذرد،   کودتاچیان اسلامگرا و شیوه‌های قرون‌وسطائی‌شان برای ایرانیان معضلات مالی و اقتصادی گسترده‌ای به همراه آورده‌اند.   این نابسامانی‌ها دست‌دردست شرایط اسف‌بار فرهنگی،  از هم گسیختگی‌های اجتماعی،  مهاجرت‌ گستردۀ مردم به خارج از کشور و جابجائی توده‌های وسیع در درون‌مرزها،   ایران را در وضعیتی انفجاری قرار داده.  حکومت فعلی،  با تکیه بر مزخرفاتی از قماش اُم‌القراء مسلمین،  حجاب،  نماز و روزه،  تفکیک جنسیتی،  و شعارهای توخالی‌ای همچون «نبرد با آمریکا و نابودی اسرائیل»،   به هیچ عنوان قادر به کنترل مسائلی نخواهد بود که در سایۀ تحولات جهانی بزودی پای به میدان سیاست کشور می‌گذارد.   

 

ناتوانی حاکمیت ملائی جهت ادارۀ امور کشور به کنار،  به دلائلی که بالاتر عنوان کرده‌ایم، در افکار عمومی ایرانیان نیز تحولات سیاسی معنائی جز بازگشت به گذشتۀ کشور نیافته!   گذشته‌ای که هر یک از تشکل‌های سیاسی،  در آینۀ تمایلات،  ایده‌ها و چشم‌اندازهای‌ ویژه‌اش دست به پرستش و توجیه آن برداشته‌اند.   به همین دلیل نیز پااندازان محافل،  نظامیان ناراضی،  سیاست‌بازان و پادوهای استعمار پیرامون مسائل ایران جنجال و هیاهو به راه انداخته‌اند،   به این امید که بتوانند سوار بر دوش توده‌های عاصی،  انقلابیون حرفه‌ای،  و خصوصاً گروه‌های اوباش شهری به سوی گذشتۀ‌ مورد ستایش‌شان بتازند.

 

در کمال تأسف ایرانیان طی ادوار گذشته در برابر تحولات و نوآوری‌های جهانی،  پیوسته موضعی واپسگرایانه داشته‌اند.  در دورانی که اروپا چهارنعل به سوی مدرنیته می‌تاخت،  ایرانیان بجای قبول اصل اساسی مدرنیته یعنی «انسان‌محوری» و فروپاشاندن تقدس‌ها،  تقدس‌ نوینی به نام بهائیت خلق کردند.  آن زمان که خیزش مشروطه تلاش کرد تا کشور را از دامان واپس‌گرائی بیرون کشد،  ایرانیان سرداران مشروطه را خلع‌سلاح کرده،  در حیاط سفارت انگلستان قانون اساسی «مشروعه» نوشتند.  و آن زمان که آریامهر بالاجبار راه بر «آزادی‌های سیاسی» گشود،  روحانیت خودفروخته «آزادی انسان» را با اسارت در زنجیر اربابان دین طاق زد،   و ...  و فراموش نکنیم که این غائله در صور متفاوت و گوناگون‌اش همچنان ادامه دارد.  

 

با این وجود،  تجربۀ تاریخی به ما یادآوری می‌کند که مخالفت با «انسان‌محوری» هیچگاه پیروز نبوده.   شکست خمینی و ایادی‌اش در تحمیل حکومت اسلامی بر ایرانیان بهترین نمونۀ تاریخی است که هم اکنون در برابرمان نشسته.   اوباش اسلامگرا،  به نوبۀ خود تلاش کردند تا در برابر چشم‌اندازی که می‌توانست در روز‌های پایانی آریامهریسم،  آغاز یک جنبش مدرنیته به شمار آید،   از طریق ارعاب و دامن‌زدن به مذهب‌باوری و اوهام‌ستائی «مقاومت» کنند.   

 

پس آنان که امروز پای در سیاست کشور گذارده‌اند،  چه بهتر که از سرنوشت محتوم‌‌ پیشینان‌شان پند گرفته و آگاه باشند که در تحرکات عظیم اجتماعی،  اقتصادی و فرهنگی،    پیروزی یک سیاست منوط است به برخورد آگاهانه و منطقی با مسائل مبتلا به جامعه، آگاهی از روند تحرکات و تحولات جهانی،  و خصوصاً‌ در دست داشتن چشم‌اندازی روشن از آیندۀ این «تحولات.»   به عبارت ساده‌تر،  سوار شدن بر سیلاب پیشداوری‌ها،  عصبیت‌ها،  توهمات،  الهامات و حتی آرمان‌خواهی‌ توده‌های تحریک شده،  سیاست‌گزاری نیست،  خودکشی سیاسی است.   این مسیری است که روحانیت شیعه در 22 بهمن 57 در پیش گرفت،   و امروز شاهدیم که هم موجودیت‌اش را به قمار گذارده و هم ملت را در بن‌بست استعمار و استبداد سنتی نشانده.  

 

جهت خروج از چرخۀ استبداد سنتی و استعمار،  بازبینی عمیق در نظریۀ حاکمیت کشور الزامی است.  چرا که امروز هر حکومتی بر ایران مسلط شود،  بر پایۀ سیاستی عمل خواهد نمود که هم اینک حاکم و جاری است. چرا که حاکمیت نیازمند ابزار است،  و ابزار حاکمیت ـ  دستگاه دولتی،  نیروهای نظامی و انتظامی،  روابط اقتصادی و محافل آشکار و نهان ـ  با تغییر افراد دیگرگون نمی‌شود.   هر که به قدرت برسد نیازمند همکاری با همین «شبکه‌ها» خواهد بود،  در غیراینصورت سرنگون خواهد ‌شد.   

 

در تاریخ معاصر،  به صراحت دیدیم که استبداد و اعمال ایادی استبداد،  فساد فزایندۀ دستگاه دولتی،  و ... با رفتن شاه و آمدن خمینی،   نه تنها کاهش نیافت که گسترش و شتاب بیشتری هم گرفت.   برای آن‌ها که امروز چشم امید به آمریکا و امثال ترامپ دوخته‌اند خبر بدی آورده‌ایم؛   جهانِ معاصر و این آمریکا،  دیگر جهانِ آن روزها نیست که آمریکا بتواند برای‌تان 28 مرداد و 22 بهمن به ارمغان آورد؛  ذوق نکنید!   آمریکا برای ما ایرانیان به قول معروف «گربه در انبان» آورده؛  جز فریب و نیرنگ هیچ پروژه دیگری در میان نیست.   

 

بیش از یکصدوپنجاه سال است که آتش توپخانۀ استعمار در کشورمان تمامی ساختارهای سنتی‌‌ای را که به صور مختلف حامی منافع ملی بوده به ویرانه تبدیل کرده.  و امروز در غیاب این ساختارها،  ملت ایران نیازمند پی‌ریزی ساختارهای تصمیم‌گیرندۀ نوینی است.   این ساختارها ـ  حقوقی،  اقتصادی،  اجتماعی،  نظامی، تشکیلاتی و ... ـ  با حمایت امثال ترامپ ساخته نخواهد شد.   ایرانی است که می‌باید آن‌ها را بسازد،  و مطمئن باشید،  در این پروسه،   ترامپ که سهل است،  تمام سیاست‌های جهانی در برابرمان خواهد ایستاد.  در کمال تأسف،  در شرایطی که پایه‌ریزی ساختارهای تصمیم‌گیرنده و برآمده از منافع ملی می‌باید مد نظر تمامی تشکل‌های سیاسی کشور باشد،  اینان با مصاحبه و مباحثه و مناظره و ... صرفاً تلاش دارند پیش‌داوری‌های سیاسی،  ایدئولوژیک و محفلی‌شان را به ارزش بگذارند.   روندی که بیشتر به تبلیغات انتخاباتی در کوه‌پایه‌های هولیوود می‌ماند،  تا پروژه‌ای میهنی جهت خروج از بن‌بست تاریخی ایران.