۶/۲۷/۱۴۰۱

کربلای ازبکستان!

 

 

قتل مهسا امینی در بازداشتگاه‌های حکومت ملایان علیرغم تمامی ابعاد هولناک،  اجتماعی و اخلاقی‌اش،  در واقع نیست جز قسمت نمایان کوه‌یخی که بر نظام فکری و سیاسی کشور حاکم شده‌ است.   نمی‌باید فراموش کرد که در کمال تأسف،  خشونت برهنه و بی‌مرز،  در نظام فکری ایرانیان،  از دیرباز ابزاری جهت توجیه حاکمیت شده.   به عبارت ساده‌تر،  هر چه حاکمیت خشونت بیشتری به کار گرفته،  جامعه به امید دور ماندن از هجمۀ مرگ‌بار آن،  بیشتر به گوشه‌نشینی روی آورده،   ناخودآگاه بیش‌ازپیش از خشونت حمایت کرده!‌   اینکه در هزارۀ سوم میلادی،   به چه دلیل ملتی جهت تأمین حداقل امنیت اجتماعی،  اینچنین دست‌بسته خود را تسلیم یک حاکمیت مستبد و خودرأی کرده،  مسئله‌ای است که می‌باید توسط مورخان،  جامعه‌شناسان و متخصصین روانشناسی اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد.  تحقیقاتی که باز هم در کمال تأسف در جامعه‌ای با نظام سیاسی‌ای همچون ایران به طور کلی امکانپذیر نخواهد شد.  

 

ولی سئوال اینجاست!   در پاسخ به خشونت حاکمیت،  جامعه می‌باید به چه ابزاری متوسل ‌شود؟  پر واضح است اگر واکنش منطقی در برابر خشونت حاکمیت امکانپذیر نباشد و مواضع حقوقی عملاً مخدوش گردد،  به کارگیری خشونت متقابل تنها راه‌حل به شمار خواهد آمد.   ولی مسیر خروج از چرخۀ خشونت را کجا می‌باید جستجو کرد؟   اگر خشونت هر روز بیش از پیش پای می‌گیرد؛  ساختاری می‌شود،  و طی 44 سالی که گذشت،   به اعمال  خشونت در ملاءعام،  اعدام در خیابان،  سرکوب ملت در پارک‌،  ایجاد مزاحمت برای این و آن،  و ... رسیده‌ایم،  می‌باید قبول کرد که خشونت ستونی است از خیمۀ اصلی حاکمیت در کشورمان! 

 

بسیاری معتقدند که اصول دین اسلام،  و آنچه اینان مضار و نکبت و ادبار «انقلاب اسلامی» می‌خوانند،  می‌باید مورد انتقاد و بررسی دقیق قرار گیرد.  در اینکه اسلام نگرشی قرون‌وسطائی است و اصولاً در زندگی امروز ملت‌ها محلی از اعراب نمی‌تواند داشته باشد،  حداقل برای نویسندۀ این وبلاگ از واضحات و بدیهیات است.   ولی آیا صرفاً با تقبیح اسلام و خودفروختگی و قدرت‌طلبی مشتی اربابان دین،  می‌توان خشونتی که در قلب جامعه اعمال می‌شود به صورتی علمی و پایه‌ای تبیین کرد،‌  و نهایت امر از شرش خلاص شد؟   اگر امروز ریشۀ خشونت انسان بر علیه انسان،   در جامعۀ ایران توجیه دینی یافته و آن را «اسلام انقلابی» خوانده‌اند،   تب این جنون فاشیستی روزی عرق خواهد کرد.  ولی در فقدان تفکری سازنده‌ در ابعاد اجتماعی،  اقتصادی و فلسفی،  دیری نخواهد گذشت که توجیه‌کنندۀ دیگری از راه برسد.  نام این نورسیده را هر چه بگذارید،  شیوۀ عمل‌اش یک‌سان خواهد بود.         

   

ولی دین اگر نگرشی قرون‌وسطائی و منسوخ است،   به دلیل دیرینگی‌اش ریشه‌های اجتماعی فوق‌العاده قدرتمندی در جامعه دوانده،   و برای خلاصی از این ریشه‌ها می‌باید آن‌ها را مورد بحث و مداقه قرار داد.   متأسفانه چنین بحثی در سطح جامعه وجود ندارد،  اگر هم وجود داشته باشد،  سطحی،  خیابانی و آلوده به سیاست‌بازی است،  نه متمایل به حل مشکلات.   در همینجا بگوئیم،  دین،  چه اسلام و چه غیر به هیچ عنوان منبع «رأفت» نبوده؛  هیچگاه نیز نخواهد بود.  آنان که چنین ترهاتی می‌بافند فراموش کرده‌اند که بنای دین و قصص و حکایات‌اش سراسر بر توجیه خشونت بر پا شده.   و خصوصاً در اسلام،  تمامی قصه‌هائی که آن‌ها را «حدیث مسلم» می‌خوانند،  فقط توجیه‌نامه‌ای است جهت اعمال خشونت صرف بر دیگران.   از قصۀ قتل‌عام کفار توسط شخص پیامبر گرفته،  تا حکایت غزوات و نبردهای «برحق» خلفای راشدین و خصوصاً علی ابن ابی‌طالب،  همه جا در این دین،  سخن از کشتن این و آن است.  تو گوئی  هیچ چیز جز خون شهوت دین‌دار را سیراب نمی‌کند.    

 

در تاریخ ایران،  آن هنگام که ایرانی خسته از پرستش دین اجنبی شد،  و سر در جیب تفکری واپس‌گرایانه‌ فرو ‌برد،  شاهدیم که پدیده‌ای مبهم به نام تشیع شکل می‌گیرد!  و این مذهب آغازگر خشونت بر علیه خود و پای گذاردن در مسیر خودتخریبی می‌شود.   این بار قصص نقش دیگری پیدا ‌کرده؛   صحنۀ خشونت رنگ دیگری گرفته؛   شیعه دیگر دشمنان کافر و غدار و ضددین قتل‌عام نمی‌کند،  با لذت فراوان از شیوه‌های متفاوت و «دلپذیر» قتل‌عام «عزیزان شهیدش» داستان و حکایت می‌بافد!   جماعت را به دور خود می‌نشاند تا بدانند چگونه فلانی و بهمانی سر حسین و دست‌وپای عباس را بریدند؛   چگونه به 72 تن در صحرای کربلا تا مرز مرگ تشنگی دادند،  و نهایت امر بشنوند که چادرسیای زینب را چگونه مخالفان عدالت علوی «جر» دادند!   شیعه با شنیدن این داستان‌ها دیوانۀ خشونت می‌شود،   با لذت تمام این حکایات را در ذهنیت‌اش جذب می‌کند،  و جائی در اوهام‌اش خشونت شمر را پاسخگو می‌شود!   می‌رود تا برای انتقام حسین، سر شمر را شخصاً از بدن جدا نماید!   ولی در عرصۀ واقعیت شمر وجود ندارد؛   آن‌ها که این داستان‌ها را «واقعی» ‌پنداشته‌اند،  همان‌ها هستند که امروز در پارک‌ها‌ به جان ملت می‌افتند؛   شمرها را می‌گیرند تا خدائی ناکرده سر حسین عزیز و چادرسیای زینب‌شان بر باد نرود!   کار داستان‌سرائی شیعی‌مسلک بجائی می‌رسد که ناجی اینان،  آنهنگام که قرار است از ته چاه بیرون آید،  آنقدر از کفار خواهد کشت تا اسب‌اش سینه بر دریائی از خون بساید؛   چه صحنۀ زیبا و ملکوتی و رحمانی‌‌ای!  

 

در تاریخ‌نویسی ایرانی،  اگر آنچه نگاشته شده را بتوان «تاریخ‌نگاری» نامید،   پیوسته سخن از سرکوب اشرار و متجاسران و تاجگزاری این و آن است.   اینکه متجاسران چه کسانی هستند،  و چه می‌گویند،  به هیچ عنوان اهمیتی ندارد؛  مهم این است که یکی سرکوب می‌شود،  و دیگری تاجگزاری ‌می‌کند.   تاریخ‌نویسی مسلمانی نیز دقیقاً همین مسیر را دنبال کرده‌؛  یکی کافر است و در هر حال شکست می‌خورد،  حتی اگر پیروز شود؛  دیگری دیندار است و پیروز،  حتی اگر شکست بخورد!   احدی کاری ندارد که اینان چه می‌گویند،  و چه‌ها می‌خواهند،   و یا به طور کلی ریشۀ اینهمه کشت‌وکشتار چیست،   و نهایت امر مال دنیا که تمامیت این نزاع‌ها را تبیین می‌کند،  در این میانه نصیب چه گروه‌هائی شده است.  بله  «تقدس» کور و کورکننده است؛   اقتصاد و مادیات ندارد.  در نتیجه،  قصص و روایات‌اش صحنۀ معنویات را برای عوام‌الناس بخوبی بزک می‌کند.  «علی در کلبه‌ای گلی زندگی می‌کرد؛  حسین با 72 تن به جنگ یک ارتش کامل ‌رفت؛   محمد،  تاجر پول‌پرست و زن‌باره،  زره‌اش را در گرو گذاشته و در غار حراء می‌نشست؛    و ...»  و عوام این موهومات را باور دارد؛  قبول می‌کند که هیچ مادیتی بر اعمال اینان حاکم نبوده است.  و بر اساس همین باورهای پوچ است که امروز گروهی تیشه به ریشۀ انسانیت در جامعه‌مان می‌زنند. 

 

ولی منصفانه بگوئیم،   خشونت در دیگر کشورهای جهان نیز کم خریدار ندارد.  اگر در دوران جنگ دوم جهانی،  بالاخره انگلستان توانست برای جلوگیری از افتضاحی که حمایت‌ باکینگهام پالاس از هیتلر در اروپا به همراه آورده بود،  آمریکا را به جنگ بکشاند،  پس از پیروزی متفقین و محو ناسیونال‌سوسیالیسم هیتلری،  آمریکائی‌ها جهت توجیه حاکمیت‌شان به صنعت سینما متوسل شدند.   فیلم پشت فیلم ساختند تا به صور مختلف دخالت‌های «انساندوستانۀ» ارتش آمریکا را در برابر آلمان نازی «بستایند» و خشونت جنگ را برای عوام تلطیف کنند!   احدی هم نمی‌پرسید،  ارتش آمریکا در اروپا،  آسیای شرقی،  شمال آفریقا و خاورمیانه با توسل به چه شیوه‌هائی نازیسم و فاشیسم را عقب رانده؟!   بله،  در این مقطع نیز دقیقاً حکایت سرکوب متجاسران و تاجگزاری تکرار شده؛   نازیسم سرکوب ‌شد؛  آمریکائی تاجگزاری کرد!    

 

ولی امروز،   با در نظر گرفتن آنچه در سراسر جهان در جریان است،  دست‌ تاجگزاران یانکی در برابر ملت‌ها کمی رو شده.   همه می‌بینند که ارتش «انساندوست» آمریکا که در «سینمای» جنگ دوم آنقدر دوست‌داشتنی و مامانی شده بود،  در عراق،  افغانستان،  لیبی و ... دست به چه جنایاتی زده است.  خلاصه بگوئیم،  دیگر حکایت سرکوب متجاسران و تاجگزاری آنقدرها خریدار ندارد.   هولیوود هم برای توجیه دخالت‌های اخیر نظامی ارتش آمریکا دیگر نتوانست همان دکانی را علم کند که برای جنگ دوم سر هم کرده بود؛    فیلم‌ها ساخته شد؛  خریدار نداشت!   

 

در همین راستاست که قتل مهسا توسط اوباش حکومت،  در این دوران ابعاد دیگری از مسائل را به دنبال آورده.  فراموش نکرده‌ایم که حکومت اسلامی از روز نخست با بهره‌گیری از سیاست‌های «آخوند لوس‌کن»،   توسط آنگلوساکسون‌ها و با توسل به باندهای یانکی‌ و انگلیسی به قدرت رسیده است.  و این حکومت امروز در برابر شرایط ویژه‌ای نشسته.  اگر دیروز قتل انسان‌ها،  خصوصاً ضرب و شتم زن در ایران،   ضرب‌شست اوباش و عروتیز «اسلام انقلابی» بر علیه آمریکا به شمار می‌رفت،  کلۀ این بز دیگر پشم ندارد.   قتل زن جوانی در بازداشتگاه‌های حکومت دیگر عرق ترس بر پشت ملت نمی‌نشاند؛  اراده‌اش را برای پایان دادن به سیرک خودفروشی لات و آخوند مستحکم‌تر می‌کند.  و بی‌دلیل نیست که گروه،  گروه اوباشان «پنجاه‌وهفتی» که از صبح تا شبانگاه در سرطویلۀ اسلام انقلابی برای رهبرشان عرعر به راه ‌انداخته بودند،   امروز دست به «انتقاد» از شرایط زده‌اند!  تو گوئی به دنبال راه فرار می‌گردند،  و با فریادی که در گلوگاه‌شان گره خورده می‌نالند،  «غلط کردیم!» 

 

ولی راه فرار دیگر آنقدرها برای خودفروختگان «پنجاه‌وهفتی» باز نمانده.   فراموش نکنیم که قتل ناجوانمردانۀ مهسا هنگامی توسط شکنجه‌گران «ارشاد» صورت ‌می‌گیرد که رئیسی،  رئیس دولت انتصابی سپاه‌ پاسداران بالاجبار و با گردن کج راهی ازبکستان شده.  این قتل در واقع نشان اعتراض نوکران آمریکاست به اجبار حضور رئیس دولت ملایان در نشست شانگهای و عضویت آیندۀ ایران در این پیمان.   آن روزگار که دولت ایتالیا به «احترام» ملای زیردم دریده،  حجاب اسلامی بر تن مجسمه‌ها می‌کرد،  و مشروبات الکلی را آنگلوساکسون‌ها جهت احترام به حجت‌الاسلام‌ «‌پشم‌الدین» از روی میز تشریفات جمع می‌کردند،  دیگر سپری شده.   رئیسی در کنار دیگران بر سر میزی می‌نشیند که مشروبات الکلی هم سرو می‌شود؛  غلطی هم نمی‌تواند بکند.   بله،  گفتیم که سیاست «آخوند لوس کن» که حتی پیش از انقلاب آیت‌الله‌ها توسط دولت پهلوی دوم و تحت نظارت سازمان سیا در ایران پیاده شده بود،  امروز به دلیل فشار روسیه در حال عقب‌نشینی است؛  و مسلم بدانیم اگر رئیسی به حضور در کنار میز مشروبات اعتراض هم می‌کرد،   این احتمال وجود داشت که در «کربلای ازبکستان» از شمر کتک مفصلی هم نوش جان کند.    

 

به همین دلیل است که امروز در محکومیت قتل یک زن جوان،   شاهد اعلام مواضع «مترقیانۀ» سازمان‌ها و تشکل‌های سیاسی‌ای هستیم که همگی بدون استثناء در به قدرت رساندن تحجر و توحش اسلام انقلابی سهم مهمی داشته‌اند.   امثال ملاممد خاتمی و بیت میرحسین موسوی را کنار بگذاریم،  اینان تا خرخره در کثافت رژیم سرکوب و چپاول گرفتارند و راه فرار ندارند.  ولی اگر از سلطنت‌طلبان فرصت‌طلبی آغاز کنیم که حمایت از ملائی «ضدکمونیست» را وظیفۀ ملی معرفی می‌کردند،   به مجاهد و توده‌ای‌ای می‌رسیم که رسماً به «جمهوری اسلامی» رأی مثبت دادند.   ولی فهرست هنوز کامل نشده،   سهم مصدقی‌ها و «جبهه‌ ملی»‌ را هم در کوبیدن بیرق اسلام بر فرق ملت ایران نمی‌توان ندیده گرفت.   خلاصه بگوئیم،  اگر ایرانی بخواهد روزی و روزگاری از شر استبداد و خشونت سازمان‌یافته آسوده شود،  می‌باید نخست تکلیف‌ این سازمان‌های خودفروخته را روشن کرده،  برای آیندۀ سیاسی کشورش ابزاری اساسی فراهم آورد.

 

شاید نخستین گام اساسی جهت بیرون بردن جامعه از چرخۀ خشونت،  به زیر سئوال بردن نقش «قهرمان» باشد.   چرا که،  یک ملت سربلند نیازی به قهرمان ندارد.  نه قهرمان پیروزمند و نه قهرمان شهید و مظلوم.   برای خروج از چرخۀ جنایت و خشونت،  راهی جز به حاشیه راندن قصۀ قهرمانان پیروزمند و شهدای مظلوم نداریم.   چرا که در هر صورت،  «قهرمانان» به عرصۀ حماسی تعلق دارند. عرصه‌ای که انسان را در خدمت قدرت می‌خواهد.  در ایران معاصر،  حسین‌جوئی و علی‌واری،  به همان اندازه خون ناحق بر زمین ریخته که مزدک‌ستائی چپ‌نمایان و تاج‌پرستی چماقداران.   و بی‌دلیل نیست که نیچه،  فیلسوف مدرنیته می‌گوید،  «نام‌آورترین قهرمانان را همیشه نزد ذلیل‌ترین ملت‌ها بجوئید!»    

 

   

 

هیچ نظری موجود نیست: