۱/۰۸/۱۳۹۵

یانکی و دوستان جانی!




در شرایطی که زیاده‌خواهی استراتژیک ایالات‌متحد،  همگام‌ با وابستگی و بی‌تصمیمی‌ دولت‌های اقماری واشنگتن،‌  اروپای غربی را به شیوه‌ای که شاهدیم به میدان جنگ تروریست‌‌ با شهروند تبدیل کرده،  و همه روزه شاهد کشتار غیرنظامیانی هستیم که در میانة این «بده‌ ـ بستان‌»‌ استراتژیک اصولاً‌ هیچکاره‌اند،  شاید به دور از موضوع نباشد که نگاهی هر چند شتابزده و گذرا بر شکل‌گیری پدیدة «اسلام ـ سیاسی» داشته باشیم.  پدیده‌ای که به استنباط ما آغازگر بحرانی است که امروز عملاً نیمی از کرة ارض را از آمریکای شمالی تا آسیا و آفریقا،   اروپا و حتی اقیانوسیه در بر گرفته و «روزنة خروج» از آن نیز هنوز به صراحت و روشنی قابل رویت نیست.

در این راستا،  و بی آنکه بخواهیم ادعای نگارش علمی و تاریخی در زمینة اسلام سیاسی‌ داشته باشیم،  به روند رشد اسلام در مقام یک به اصطلاح «ایدئولوژی» نگاهی می‌اندازیم.   نگاهی که ما را به دوران پساجنگ جهانی اول باز می‌گرداند و در این بازگشت یک بررسی تاریخی غیرقابل اجتناب می‌شود.  در ادامة مطلب نیم‌نگاهی نیز به موضع‌گیری‌های شبکة خبرسازی‌های‌ آمریکا خواهیم داشت تا ببینیم واشنگتن از آنچه اسلام سیاسی خوانده‌ایم تا چه حد راضی است،   و تا چه حد حاضر است جهت دستیابی به صلحی پایدار از منافعی که در قفای اسلام‌ستائی برای خود دست‌وپا کرده دست‌ بشوید.   پس نخست نگاهی به تاریخچة اسلام سیاسی بیاندازیم.

بسیاری از صاحب‌نظران،‌  ریشة ایدئولوژی‌سازی از دین اسلام را،  حداقل تا آنجا که به دوران نواستعماری بازمی‌گردد،   به کتاب «آیا مسلمان هستیم؟»  نوشتة‌ محمد قطب، از اتباع مصر ارجاع می‌دهند.   ما نیز در اینکه کتاب مذکور یکی از بنیادگراترین چرندبافی‌های معاصر پیرامون دین است،   تردید نداریم.  حامیان محمد قطب،  که می‌باید آن‌ها را در میان رهبران جنبش انگلیسی «اخوان‌المسلمین» جستجو نمود،  با بهره‌گیری از فضای تقدس‌پرورانه‌ای که قدرت‌های استعماری پیرامون دین در خاورمیانه به راه انداخته بودند،‌   مسلمان بودن در قرن بیستم را،   از ابعاد انتسابی و رایج آن،  یعنی چشم گشودن در یک خانوادة مسلمان جدا کرده،  به مجموعه‌ای وظائف مشخص سیاسی و عقیدتی مرتبط کردند!   به عبارت دیگر،  از منظر «قطب» و حامیان وی،   اگر 5 رکعت نماز در روز نمی‌خوانیم؛   اگر روزه نمی‌گیریم؛   اگر به فرامین دین در چارچوب آنچه شرعیات نامیده‌اند عمل نمی‌کنیم؛  پس مسلمان هم نیستیم!   البته این نگرش تا حدودی منطقی می‌نماید،  به این شرط که روند رشد ساختارهای اجتماعی به ساکنان یک کشور این امکان را بدهد تا اگر به قولی «مسلمان نیستند»،  حداقل «شهروند» به شمار آیند.   ولی می‌دانیم که فروهشتگی ساختارهای اجتماعی در کشورهای جهان سوم به نحوی عمل کرده که از منظر حاکمان،   «شهروندی» همان مسلمان بودن معنا گرفته!    

به عبارت دیگر،  آن‌ها که به این شبه‌نظریه‌پردازی میدان دادند،  خودشان حاضر نیستند پای در این «توسعة‌ نظری» بگذارند!   به طور مثال نمی‌گویند،  اگر به فرامین پاپ عمل نمی‌کنید،  کاتولیک نیستید؛   یا اگر به دستورات استالین عمل نمی‌کنیم،  مارکسیست نیستیم؛   اگر به اوامر آدام اسمیت وقعی نمی‌گذاریم موافق سرمایه‌داری نیستیم؛   و یا اگر به مفاد اعلامیة جهانی حقوق بشر گردن نمی‌نهیم،  طرفدار حقوق انسان در قرن بیستم نیستیم!  بله،   برخورد گزینشی و اجباری در نگرش محمد قطب،  این ویژگی را دارد که فقط در شرایط جغرافیای انسانی کشورهای مسلمان‌نشین و در مورد دین اسلام «عمل» کرده و می‌کند،   با مکان‌های دیگر،   نگرش‌های دیگر و ملت‌های دیگر کاری ندارد!  

ولی پرواضح است که،   کلی‌گوئی در اینگونه زمینه‌ها بیشتر به نوعی گسترش استبداد عقیدتی منجر خواهد شد؛  پیروی از یک «مشی‌ فلسفی» تلقی نمی‌شود.  حتی عارفان نیز برای تعلقات دینی فردیت قائل شده‌اند؛  آنچه در نگرش اسلام‌سیاسی مردود به شمار می‌رود.   به عبارت دیگر،  مطرح کردن پیش‌فرض‌های مشخص جهت تأئید و یا تکذیب تعلق فرد به یک نحلة دینی و اجتماعی چیزی نخواهد بود جز بازگرداندن جامعة بشری به نخستین دهه‌های قرون‌ وسطی در اروپا.  و اگر بخواهیم برای این نوع نگرش سکوی پرشی استراتژیک و سیاسی بسازیم،  این فقط استبداد است که می‌تواند از چنین نگرشی «تغذیه» کند.  به عبارت دیگر،  کتاب محمد قطب نوعی «حل‌المسائل» جهت برقراری حکومت استبدادی به شمار می‌رفت.   و جالب اینکه،  سال‌ها و سال‌ها پیش از عربده‌جوئی‌های روح‌الله خمینی،  این کتاب با دقت و عشق و علاقة فراوان در دوران «پربرکت» نظارت ساواک بر نشریات آریامهری،   بارها و بارها به زینت چاپ نیز «آراسته» شده بود!   حال آن‌ها که نمی‌دانند ملا از کجا بر سرشان خراب شده،   شاید کمی به فکر بیافتند.     

بله،  اتفاقی نیست که این «کتاب» در گیرودار ملی شدن کانال سوئز در مصر،  و در اوج آریامهربازی‌ها در ایران به چاپ می‌رسد،  و در هزاران جلد در اختیار «مشتاقان» قرار می‌گیرد.    اگر نیم‌نگاهی به شرایط منطقه در دورانی که محمد قطب دست‌اندرکار نگارش این «اثر جاودان» بود بیاندازیم می‌بینیم که منطقاً نمی باید اوج‌گیری یک نظریة تندروانة دینی را،  آنهم در کشور مصر،  و در گیرودار تحولاتی اینچنین سرنوشت‌ساز که نهایت امر به رودرروئی مستقیم آمریکا با انگلستان و فرانسه،  و حملة ارتش اسرائیل و اشغال صحرای سینا منجر شده،   به یک نگرش ظاهراً منطقی و اسلام‌شناسانه «خلاصه» کنیم.   چرا که،  چنین برخوردی ناظر را در تحلیل چرائی‌های اوج‌گیری «اسلام سیاسی» به بیراهه خواهد کشاند.   ولی تحلیل هر چه باشد،  امروز مشکل می‌توان نقش اسلام سیاسی و اخوان‌المسلمین را در دور کردن جمال‌ عبدالناصر از استراتژی‌های مسکو و پکن نادیده گرفت.  

خلاصه بگوئیم،  اسلام سیاسی از آغاز کار چاقوئی شد که واشنگتن آن را برای بریدن سر اتحاد شوروی تیز کرده بود؛   بقیة قضایا و ترهات ـ  آیا مسلمان هستیم یا نیستیم؛  حق مسلمین به برخورداری از فرهنگ مادری‌؛  حق نماز خواندن و روزه گرفتن؛  حق برخورداری از حجاب اسلامی؛  و ...  ـ  جملگی مخلفات همان آش تاپاله‌ای بود که سازمان سیا می‌خواست «قاشق،  قاشق» به حلقوم ملت‌هائی بریزد که از بد روزگار ساکن مناطق مسلمان‌نشین بودند.   تا اینجای قضیه برای بسیاری افراد روشن است،  می‌ماند ویراست‌های متفاوت اسلام‌سیاسی که به تدریج در مناطق مختلف جهان از آستین عموسام بیرون آمد.  از قضای روزگار باز هم در خاورمیانة عربی است که شاهد شکل‌گیری «اسلام» در مقام ایدئولوژی سیاسی در مصاف «فلسطین ـ اسرائیل» می‌شویم.  اسرائیل را انگلستان همچون پاکستان پس از پایان جنگ دوم رسماً بنیانگزاری کرد،   در نتیجه پر واضح بود که در پاسخ به این موضع‌گیری استراتژیک اتحاد شوروی نیز سریعاً جنبش‌های ضداسرائیلی منطقه را تحت پوشش قرار دهد.  ولی اینجا نیز اسلام سیاسی به داد غرب رسید؛   چپ‌گرائی فلسطینی‌ها به تدریج تحت اوامر انگلستان رنگ‌وروی «اسلامی» گرفت،   و نهایت امر کار بجائی کشید که اگر اسرائیل را نوکران لندن پایه‌ریزی کرده بودند،  مخالفان‌اش نیز افتخار نوکری لندن یافتند.   همین پروسه بعدها در «انقلاب» سرهنگ قذافی نیز تکرار شد،  و ...  و این قضیه سر دراز دارد؛   به تدریج دیدیم که اسلام یک‌تنه تبدیل شده بود به آنتی‌تز بلشویسم! 

خلاصه بگوئیم،  آنچه امروز در غرب در قالب اسلام سیاسی ایجاد دردسر کرده،  و درگیری‌های تروریستی در درون مرزهای اروپای غربی و گاه ایالات‌متحد به ارمغان آورده،  دنباله‌ای است بر روندی که بالاتر به صورت خلاصه تشریح کردیم.  با این وجود،  حتی پس از فروپاشی اتحاد شوروی نیز غرب دست از آب‌قنات اسلام سیاسی نشست؛   اینبار می‌خواست اسب رزم و نبرد در کشور‌های سابقاً شورائی را که اکثراً مسلمان‌نشین هستند،   بر علیه روسیه ارتدوکس «زین» کند!   به همین دلیل است که یک سیاست ضدانسانی و فرهنگ‌ستیز که ریشه در سال‌های پایانی جنگ دوم دارد تا به امروز تداوم یافته.   حال اگر اینک گریبان غرب در چنگ سیاست‌های گذشته‌اش گیر اوفتاده،   شاید این امکان وجود داشته باشد که جهانیان از شر این سیاست مزورانه و ضدبشری که دین را به ابزار سیاسی تبدیل کرده خلاص شوند. 

ولی علیرغم علنی شدن نشانه‌های فروهشتگی در نگرش «اسلام سیاسی»،  هنوز آتلانتیسم دل به این آب‌قنات خوش دارد.  در همین راستاست که ارتباطات گستردة شبکة خبرسازی و سخن‌پراکنی غربی‌ها را با عوامل و ایادی حکومت اسلامی شاهدیم.   این حضرات،   چه آن‌ها که رسماً در بساط جمکران صاحب مقام و موقعیت‌اند،   و چه «مخالف‌نمایانی» که به دلائل «فرصت‌طلبانه»،   به قول خودشان در تبعید زندگی می‌کنند،  آنقدرها کاری با مسائل مبتلا به جامعة ایران ندارند.  وظیفة اصلی این حضرات داغ‌تر کردن تنور حکومت جمکران به صور مختلف است. 

در یکی از این «تلاش‌ها» شاهدیم که رادیوفردا،  شبکه‌ای که مستقیماً از سوی سازمان سیا تأمین بودجه می‌شود،  به بهانة درگذشت ابوالحسن نجفی دست یکی از چماق‌کش‌های حکومت اسلامی را گرفته و تلاش دارد از وی تحت عنوان استاد فلسفه در دانشگاه،   همراه و «هم‌سنگر‌ نجفی» بسازد!   بله،  همانطور که می‌دانیم مدتی است نجفی از این جهان رخت بربسته،   و گر چه در آثار وی با «شاهکار ترجمه» برخورد نمی‌کنیم،  کار وی در مقام مقایسه با همکاران‌اش بسیار خوب بوده.   ولی به محض درگذشت نجفی سایت‌های فارسی‌زبان از یک نجفی ویژه سخن می‌گویند که در خانواده‌ای «مذهبی» در اصفهان چشم به جهان گشوده بود!   بله،  نباید فراموش کنیم که،‌  نجفی که در جامعة فارسی‌ناشناسان،  و دنیای مترجمان و نویسندگان پرشمار و کم‌سواد و پرگوی ایران از جمله کسانی بود که چند اثر شایسته به فارسی برگرداند،  و خصوصاً در خانواده‌ای «مذهبی» چشم به جهان گشود!    مسلماً اگر این امکان وجود می‌داشت تا چند قوم و خویش آیت‌الله و حجت‌الاسلام نیز جهت وصله کردن نجفی به حکومت اسلامی دست‌وپا ‌کنند،  دریغ نمی‌داشتند!‌    خوشبختانه مثل اینکه نخالة عمامه‌برسری،  پاسداری،  رئیس زندان اوینی،  کسی پیدا نشد که به دلائلی بتوان مهر پیوند سببی و نسبی با نجفی برپیشانی‌اش کوبید.  به همین دلیل نیز «رادیو سیا» برای اینکه به هر ترتیب ابوالحسن نجفی را نیز به حکومت اسلامی وصله کند،   دست یک چماق‌کش انقلاب فرهنگی را گرفته و آورده به صحنه!   اشتباه نکنیم،   ایشان فامیل نجفی نیستند،  «همکار» وی هم نبوده‌اند!   بله،  نجفی فامیل پاسدار ندارد،  ولی دلیل نمی‌شود که «دکتر» پورجوادی،  شخصیت چماق‌کش انقلاب فرهنگی ملایان در رادیوفردا «هم‌سنگر» نجفی نباشد: 

«ابوالحسن نجفی پس از انقلاب به دعوت نصرالله پورجوادی به مرکز نشر دانشگاهی پیوست و نزدیک به دو دهه در آنجا با او همکاری کرد.»
منبع رادیوفردا:  مورخ 5 فروردین‌ماه سالجاری

اینکه به چه دلیل یک مترجم بجای ترجمة آثاری که در حیطة کار اوست به یک مرکز به اصطلاح «دانشگاهی» در حکومت ملایان می‌پیوندد،   و به قولی دو دهه همکار مشتی پاسدار و چماق‌کش می‌شود،   از آن مسائل است که در مصاحبة کذا پاسخی برای آن نخواهیم یافت.  باری جناب «دکتر»،  نه فقط همه‌کارة چماق‌کش‌های انقلاب فرهنگی بودند که بر کارهای نجفی نیز نظارت داشتند و به او توصیه می‌کردند چه بنویسد و نجفی هم مطیع اوامر بود:

«اولاً عنوان کتاب [غلط ننویسیم] پیشنهاد خود من بود به نجفی [...] من تا چیزی می‌گفتم می‌گفت خب این عنوانی است که تو خودت پیشنهاد کردی.»
همان منبع

ولی آن‌ها که با بساط دانشگاهی حکومت اسلامی آشنائی دارند بخوبی می‌دانند که اگر کسی چیزی بارش می‌بود سروکله‌اش در این دانشگاه‌ها پیدا نمی‌شد.   این یک واقعیت تلخ است که مهم‌ترین و پرسابقه‌ترین استادان دانشگاه‌های ایران پس از کودتای 22 بهمن 57 نه فقط دانشگاه، که ایران را هم ترک کرده‌اند.   در نتیجه،  قرار گرفتن نجفی در کنار امثال پورجوادی فقط دو دلیل می‌تواند باشد؛  یا نیاز مالی وی به حقوق بخورونمیر دانشگاهی بوده،  یا دلیلی که از دسترس ما خارج است!   به هر تقدیر،   پورجوادی تا حدودی این دلیل را روشن می‌کند:

«اوایل انقلاب ـ کودتای 22 بهمن 57 را می‌گوید ـ  در دانشگاه تدریس می‌کرد،  بعد ـ من درست نمی‌دانم چه بود اما ـ  یک اختلافی پیدا کرد و ایشان قهر کرد و آنجا را رها کرد.»
همان منبع

ای‌بابا!  ای دل غافل!   دیدید چه شد؟  نجفی «اختلافی» پیدا کرد و «آنجا» را رها کرد!  نمی‌گوید،   نجفی نمی‌توانست با لات‌ و اوباش همکار باشد.  در هرحال،  پورجوادی برعکس نجفی «آنجا» را رها نکرد!  بله،   ایشان که با مدرک‌سازی و لات‌بازی یک لیسانس فلسفه،  ‌آنهم از آمریکا،  تنها کشوری که اصلاً فیلسوف ندارد،  ابتیاع کرده‌اند،   دکترای‌شان را پس از کودتای 22 بهمن از دست پرمحبت پاسداران در همان «آ‌نجا» دریافت فرموده‌اند،  و مسلم است که «آنجا» را رها نمی‌کنند!   ایشان «آنجا» را محکم چسبیدند،   که همه چیز در همان «آنجا» بود. 

غرض از برخورد با اوباشی از قماش پورجوادی در این وبلاگ،   به هیچ عنوان به زیر سئوال بردن این افراد نیست؛   چرا که اینان خود بهتر از هر کس دیگری می‌دانند چه نخاله‌هائی‌ هستند.  اینان پس از عمری بوسیدن و لیسیدن نعلین بوگندوی آخوند اینک منتظر فرصت‌اند تا همچون اکبر گاف،   حاج‌فرج دباغ،  و بسیاری دیگر از اراذل حکومت اسلامی،   سوراخی در مغرب زمین بروی‌شان بگشایند تا در آن خزیده،  پس از عمری همکاری با عملة سرکوب و فاشیسم نقش «آزادیخواه» را هم به کارنامة‌ مشعشع و مفتضح‌شان اضافه کنند.  خلاصه «آنجای» دیگری بیابند و سخت به آن بچسبند.   ولی اینکه رادیوفردا و سازمان سیا چنین عملیاتی را کارسازی می‌کنند،  بیش از تمایلات بیمارگونة این جانوران وحشی از اهمیت برخوردار می‌شود. 

بله،  مشکل همان است که بالاتر تحت عنوان سیاست‌گزاری‌ واشنگتن در چارچوب اسلام سیاسی عنوان کردیم.  واشنگتن می‌پندارد که با حمایت همه جانبه از شبکة «شیخ‌وشاه» که از طریق سیدضیاء و اوباش میرپنج،  پس از جنگ اول در ایران تأسیس کرده خواهد توانست سیطرة منطقه‌ای خود را دست‌نخورده نگاه دارد.  و این است دلیل پیش کشیدن اوباش حکومت اسلامی توسط شبکة رادیوئی سازمان سیا.    ولی چه بگوئیم که نجفی را در مقام یکی از همکاران نزدیک مصطفی رحیمی ـ  ترجمة ادبیات چیست اثر ژان‌پل سارتر ـ   با هیچ سریشمی نمی‌توان به اوباش «انقلاب فرهنگی» و امثال پورجوادی چسباند.   در عمل،   این رزمایش‌های «فرهنگی‌نما» از سوی «رادیو سیا» به صراحت نشان می‌دهد که یانکی‌ها سوراخ دعا را واقعاً در ایران گم کرده‌اند.     

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان «جانی» مشکل توان بریدن!
حافظ





       

هیچ نظری موجود نیست: