
همانطور که دیدیم دوران ماهعسل استالینیسم با سرمایهداری که از اواسط دهة 1930 به صورتی «زیرجلکی» آغاز شده بود، نهایت امر در آخرین ماههای جنگ دوم جهانی علنی شد، و کمونیسم به عنوان یک ایدئولوژی «اشغالگر» پای به بسیاری از کشورهای اروپای شرقی گذاشت. اینبار مارکسیسم بجای تکیه بر الهامات روشنفکران، هنرمندان، فلاسفه، نیروهای سازنده، کارگران و دیگر دستاندرکاران واقعی تفکر مارکسیست، تکیهگاهی به نام «ارتش سرخ» پیدا کرده بود. ارتشی که دستگاههای تفتیش عقاید و سرکوب «امنیتی ـ پلیسی» را نیز در پیشرفتهترین ویراستها، تحت عنوان «پر طمطراق» مبارزه با سرمایهداری و امپریالیسم همزمان بر سرنوشت ملتها تحمیل میکرد. با این وجود این ماه عسل دیری نپائید، چرا که اگر در مورد استراتژیهای اروپای شرقی «تفاهمی» عمیق بین مسکو و لندن از سالها پیش برقرار شده بود، بحرانی که جنگ دوم در مناطق قارة آسیا و نهایت امر اقیانوس آرام ایجاد کرد درگیری مسکو و واشنگتن را به همراه آورده بود.
رابطة ویژهای که ایالات متحد طی قرن نوزدهم میلادی با اقیانوس آرام و مناطق مختلف در این منطقه و جنوب شرقی آسیا برقرار کرده بود، کمتر مورد بررسی محققین قرار میگیرد. ایالات متحد به همراه دیگر قدرتهای استعماری ـ در اینمورد میباید خصوصاً از انگلستان، اسپانیا، پرتغال و هلند نام برد ـ از اوائل قرن نوزدهم چشم طمع به منابع طبیعی و بازارهای آسیای جنوب شرقی داشت. ولی در این میان چند عامل در برابر بهرهبرداری استعماری از این مناطق ایجاد اشکال میکرد، یکی از مشکلات اساسی، تقابل میان قدرتهای استعماری در راه چپاول این ملتها بود. همانطور که میدانیم این چپاول استعماری در ظاهر به صورت «تجارت» آغاز میشد، و کشتیهای جنگی اروپائیان، با تشکیل «بنگاههای تجاری» در بنادر این کشورها، زمینهساز گسترش نفوذ سیاسی، اعمال نظارت بر مسائل داخلی، کنترل تجارت و اقتصاد محلی، و نهایت امر اعمال استعمار مستقیم بر این ملتها میشدند.
در تاریخ استعماری آسیای شرقی و جنوبی، ملتها هر کدام در حد «بنیة» سیاسی خود در برابر این به اصطلاح «تجارت» عکسالعمل نشان دادند. به طور مثال، و به شهادت تاریخ، «حکایت» این تجارت در مورد جزایر ژاپن به چند ماه نیز نکشید. امپراتور کشور «آفتاب تابان» تمامی کشتیهای جنگی و تجاری غربیها را از سواحل ژاپن اخراج کرد، و کارشناسان آنان را یا اعدام نمود و یا سوار بر قایقهای کوچک ماهیگیری به دریا سپرد! به این ترتیب ژاپن تنها کشور آسیائی است که عملاً فاقد تاریخچة استعماری میشود، چون همانطور که گفتیم بر روند رشد روابط استعماری پس از طی چند ماه، برای همیشه نقطة پایان گذاشت. در صورتیکه در مورد هند، چین و خصوصاً کشورهای کوچکتری چون ویتنام، فیلیپین، و ... این روند به عنوان یک شیوة حاکمیت درازمدت، طی دهههای طولانی زمینهساز چپاول ملتها شده.
در آخرین هفتههای جنگ دوم جهانی، سرمایهداری «پیروزمند» غرب با مشکلی اساسی روبرو بود. مشکلی که آیندة منافع استعماری غرب در منطقة آسیای جنوب شرقی و اقیانوس آرام را رقم میزد، و در عمل پیامد همکاریهای استالینیسم و سرمایهداری طی بحران در اروپای شرقی بود. به طور خلاصه، اگر نتایج استراتژیک جنگ دوم به فروپاشی قدرت عمدة آسیا که در آنروزها امپراتوری ژاپن به شمار میرفت میانجامید، چه قدرتی میتوانست در مرزهای گستردة اتحادشوروی که یکی از «برندگان» اصلی جنگ نیز بود در برابر گسترش منافع مسکو مقاومت کند؟ در ثانی اگر ارتشهای غرب، جهت مقابله با نفوذ مارکسیستها، از فروپاشی امپراتوری ژاپن جلوگیری میکردند، تکلیف شبکة گستردة این امپریالیسم قدرتمند که عملاً تمامی کشورهای جنوب آسیا را فراگرفته بود، در فردای جنگ دوم و در تقابل با سرمایهداری آمریکا و انگلستان چه میشد؟ این سئوالهائی بود که در آخرین هفتههای جنگ دوم در برابر پایتختهای غرب قرار گرفت.
همانطور که میتوان حدس زد، و در تقابل با قدرتهای استعماری، ملتهای این مناطق از مدتها پیش جهت فروپاشاندن دژهای استعماری درگیر مبارزات گستردة تودهای شده بودند. هند و چین به طور کامل به سوی استقلال پیش میتاختند، و مناطق دیگر نیز هر کدام از نطفههای مقاومت، هر چند در مقیاسی محدودتر، ولی قابل ملاحظه برخوردار بودند. در چنین شرایطی است که ایالات متحد جهت «اعلام خطر» در برابر تمایالات گسترشطلبانة مسکو و همزمان ارعاب ملتها در این منطقه دست به جنایتی میزند که شاید در تاریخ بشر بیسابقه باشد.
هاری ترومن، رئیس جمهور ایالات متحد، در روزهای ششم و نهم ماه اوت سال 1945 دو شهر عمدة ژاپن، هیروشیما و ناکازاکی را با بمب اتم مورد حمله قرار داد. قربانیان این جنایت بر صدها هزار تن غیرنظامی بالغ میشود، و این عمل ضدبشری در شرایطی که کشور ژاپن تا تسلیم نهائی راه درازی در پیش نداشت، لکة ننگی بر تاریخ ملت آمریکا خواهد بود. «توجیهات» ارائه شده از سوی دولت آمریکا در مورد این عمل وحشیانه در ابعاد مختلفی صورت میگیرد. نخست این دولت ادعا میکند که از تبعات چنین تخریب همهجانبهای «مطلع» نبوده! سپس سخن از مقاومت بسیار «شدید» ژاپنیها به میان میآید و اینکه دولت آمریکا نمیخواست با حملة همهجانبه به ژاپن تلفات بسیار سنگینی بر نظامیان آمریکائی و غیرنظامیان ژاپنی اعمال کند! البته توجیهات دیگری نیز در میان است، ولی اینبار هم مسائل واقعی در پشت صحنه قرار گرفته.
همانطور که گفتیم ایالات متحد از نقش امپریالیسم ژاپن و شبکة قدرتمند منطقهای آن در فردای جنگ بسیار نگران بود، ولی یکی از مهمترین دلائل بمباران اتمی ژاپن، این احتمال بود که در صورت حملة نظامی ارتش آمریکا به این کشور، یانکیها در گیر مجادلاتی شوند که چند سال بعد نخست در کره، و سپس در ویتنام گرفتار آن شدند: جنگ با «مارکسیسمها»! آمریکا بخوبی میدانست که هم چین و هم هند را پس از جنگ برای همیشه از دست داده. و شاهد بودیم که چین در قالب یک مارکسیسم «دهقانی»، و هند در مقام پرجمعیتترین دمکراسی جهان راهی برای نفوذ واشنگتن نزد ملتهای بزرگ آسیا باقی نگذاشتند.
ولی تجزیة ژاپن به شیوة کره و ویتنام، و یا از دست دادن این کشور از طریق قیامهای تودهای با تکیه بر رهبرانی چون مائو و یا گاندی، برای واشنگتن یک «فاجعه» بود. فرو افتادن ژاپن به عنوان یک غول صنعتی، در جبهة «مخالف» شاید سرنوشت جهان را در آنروزها تغییر میداد، چرا که این به اصطلاح «فاجعه»، استرالیا را در مقام یکی از مهمترین دژهای حافظ منافع سرمایهداری انگلستان در اقیانوس آرام به جانب مخالفت با منافع ایالات متحد سوق میداد، و نهایت امر آمریکا در سواحل غربی کشور به صورتی مستقیم درگیر چالشهای نظامی و سیاسی میشد. آنان که با تاریخ نظامی ایالات متحد آشنائی دارند بخوبی میدانند که یکی از صورتبندیهای غیرقابل تغییر از نظر استراتژهای این کشور پرهیز از گشودن مرزهائی است که بتواند تهدید نظامی مستقیم بر سرزمینهای ایالات متحد تحمیل کند. تمامی استراتژیهای دریائی و نظامی واشنگتن از نخستین روزهای استقلال آمریکا بر اجتناب از تحمیل این پدیده شکل گرفته، و آخرین نمونة تاریخی آن جنگ با ارتش اسپانیا بر سر تصاحب ایالت تکزاس بود!
آمریکا، در عمل با بمباران اتمی کشور ژاپن هم نطفة امپریالیسم قدرتمند این کشور را در توکیو از میان برداشت، هم تلاش کرد که شبکة گستردة سرمایهداری ژاپن را در منطقه با همکاری انگلستان به نفع واشنگتن و لندن «مصادره» کند، و هم ملتهای منطقه را از تبعات درگیری با منافع آمریکا بخوبی به هراس افکند! نهایت امر این بمباران به مسکو نیز پیام روشنی ارسال داشت: اگر در آسیا قصد گسترشطلبی دارید، احتمال حملات هستهای را نیز «منظور» کنید! این پیام در آنروزها روشنتر از آن بود که استالین مفهوم واقعیش را دریافت نکند! بمباران ژاپن این نتیجة کاملاً «منطقی» را به دنبال آورد، که تا 4 سال بعد ـ آنزمان که مسکو اولین بمب اتمی خود را «آزمایش» کرد، شاهد سکوت کامل کرملین در مورد مسائل آسیای شرقی باشیم! این فرصت «طلائی» به آمریکا امکان داد که زمینة تأمین حاکمیتهای مورد نظر خود را در بسیاری از کشورهای آسیای شرقی و جنوبشرقی فراهم آورد.
ولی از نظر استراتژیک، بمباران اتمی ژاپن بازتابهای دیگری نیز داشت، بازتابهائی که ایالات متحد از پیشبینی آنان در آنروزها کاملاً عاجز بود. نخست اینکه این دولت در عمل ثابت کرد، بر خلاف تمامی تبلیغاتی که در سراسر جهان به راه انداخته، به هیچ عنوان حاضر به تحمل حضور سرمایهداری دیگری بر روی کرة ارض نخواهد بود. سرمایهداری جهانی به شیوهای که سه کشور کلیدی سرمایهدار ـ آمریکا، انگلستان و فرانسه ـ پیشبینی کرده بودند، و هنوز نیز بر پایة همین «پیشبینی» تلاشهای جهانی خود را هماهنگ میکنند، فقط از یک محور واحد «تصمیمگیری» برخوردار است، و تعدد مراکز تصمیمگیری را این ساختار به هیچ عنوان نمیپذیرد. تبلیغات گستردهای که در دوران جنگ سرد بر محور «هماهنگی» سرمایهداری جهانی برای تقابل با «کمونیسم» به راه افتاده بود، یک فریب رسانهای بیش نبود. در واقع، امروز پس از فروپاشی اتحادشوروی و شکلگیری سرمایهداری «نوپا» در روسیه به صراحت مشاهده میکنیم که اصول «تخاصمات» میان آنچه سرمایهداری «سنتی» عنوان میکنیم و سرمایهداری روسیه، از تخاصمات دوران جنگ سرد به هیچ عنوان کمتر نیست. از طرف دیگر، و تا آنجا که به بحث ما در مورد «مارکسیسمها» مربوط میشود، تهاجم وحشیانة آمریکا به منطقة آسیای شرقی و جنوب شرقی، تهاجمی که حتی سرمایهداریها را نیز «هدف» خود قرار داده بود، فقط یک نتیجة مستقیم میتوانست داشته باشد: تبدیل مارکسیسم به یک ایدئولوژی منطقهای جهت مبارزه با استعمار! اینبار شاهدیم که مارکسیسم بستر واقعی تفکر خود را ترک میکند تا تبدیل به نوعی ایدئولوژی مبارزه با استعمار شود. در عمل، حتی اگر بسیاری از «خلقیون» این برخورد را غیرقابل قبول تلقی کنند، این نوع «استفاده» از مارکسیسم بسیار جدید بود؛ نوعی «ابداع» به شمار میرفت! ابداعی که شاید توجیهات فلسفی درستی نیز نداشت.
به صراحت بگوئیم، قرار دادن مارکسیسم در بطن یک نظریة «استقلالطلبانه»، برخی اوقات «ملیگرایانه»، و حتی «آزادیخواهانه» از نظر فلسفی مشکلات بسیار گستردهای ایجاد میکند. همانطور که میدانیم واژههای بالا از نظر فلسفی تعریف مشخصی ندارد؛ این واژهها بسیار گنگ و قابل ارتجاعاند! در صورتی که مارکسیسم نظریهای است جهت تغییر شیوة تولید در بطن یک جامعة صنعتی! به عبارت دیگر، تعریف مارکسیسم به هیچ عنوان از «ابهام» برخوردار نیست، ولی در ترادف قرار دادن این «نظریة» مشخص فلسفی با برداشتهای منطقهای و محلی از «استقلال»، «آزادی»، و ... فقط به معنای ایجاد انحراف در اصل مارکسیسم است. انحرافی که در آسیای شرقی و جنوب شرقی شاخههای جدیدی بر مارکسیسم افزود، شاخههائی که مهمترینشان مائوئیسم به شمار میرود!
در عمل، انحرافی که استالینیسم در مارکسیسم به وجود آورد، اینبار در آسیای شرقی تبدیل به انحرافی بازهم گستردهتر شد، نظریة «سوسیالیسم در یک کشور واحد» که ستون فقرات استالینیسم بود، اینک میرفت تا تبدیل به نظریة سوسیالیسم در بطن «خاقانیسم چینی، امپراتوریسم ویتنامی، و شهنشاهیسم کامبوجی» شود! تجربیاتی که رسماً در تاریخ معاصر شاهد آن بودیم. مارکسیسم در این مناطق بر خلاف روسیه، و فرهنگهای صنعتی اروپائی عملاً فاقد «نظریهپرداز» در مفهوم واقعی کلمه بود. مارکسیسم تبدیل به وسیلهای جهت تجهیز و فراهم آوردن زمینة مبارزة روستائیان و کارگران روستاها در گروههای شبهنظامی با پدیدهای میشد که «امپریالیسم» لقب گرفته بود. ولی در بطن این سازماندهیها که همگی خود را «مارکسیست» میخواندند، نشانی از «ماتریالیسم» و آموزههای پایهای و اساسی مارکس در رد «فئودالیسم» و تأئید آزادی بشر از قید و بند روابط ارباب و رعیتی، خصوصاً نابودی پدیدهای به نام «دولت» به هیچ عنوان دیده نمیشد. در کمال تعجب شاهدیم که مارکسیسم در آسیای شرقی و جنوب شرقی خود تبدیل به نظریهای در توجیه قیدوبندهای جامعة فئودال، و قبول حضور گستردة یک دولت سرکوبگر میشود!
شاید یک بررسی شتابزده از منطقة خاورمیانه نیز در این مقطع جالب باشد. چرا که بعدها، زمانیکه «مارکسیسمها» شاخههای «مجازی» خود را به صورتی که در بالا توضیح دادیم در آسیای شرقی به طور کامل گستردند، با تکیه بر همین «تعاریف» نیمبند، پای به کشورهای کلیدی در جهان اسلام نیز گذاشتند! و در آغاز نخستین سالهای دهة 1970 شاهد شکلگیری سازمانهای «مبارز مسلمان» در این کشورها هستیم! سازمانهائی که یا مستقیماً خود را ملهم از تعالیم مارکس معرفی میکردند، و یا به صورتی غیرقابل انکار تحت تأثیر این تعالیم قرار داشته، سعی در ایجاد نوعی میانبر «فلسفی ـ اجتماعی» و ایجاد «رابطهای» انداموار بین یک نظام فکری فئودال و قرونوسطائی یعنی اسلام، و یک نظام فکری صنعتی و پیشرفته یعنی مارکسیسم داشتند! تلاشی مسلماً بسیار مضحک، هر چند از نظر تمایلات استعماری بسیار جالب توجه!
این نوع التقاط کودکانه نهایت امر کار را به پدیدهای «نیست در جهان» به نام «حکومت اسلامی» در ایران کشاند، حکومتی که شعار دیکتاتوری «کارگری» را با دیکتاتوری «مستضعفان» جایگزین کرد، و در واقع نوعی خلافت اسلامی را، در ویراستی کاملاً استعماری و عقبافتاده، از سال 1357 تا به امروز بر کشور ایران تحمیل کرده. فراموش نکنیم، در بطن روابط ویژهای که طی سالها بین حزب استالینیست توده و این به اصطلاح «حکومت» ایجاد شد، مسلماً خویشاوندیهای عقیدتی، به صورتیکه در بالا اشاره کردیم از اهمیت برخوردار میشود.
اینک با بازگشت به آسیای شرقی، میباید عنوان کرد، سیاست «ایجاد وحشت» که به دست ایالات متحد در این منطقه به راه افتاد، سکهای است که دو «روی» دارد؛ و نهایت امر دست سرنوشت برای یانکیها حکایت دیگری در آسیای شرقی رقم زد. خصوصاً اینکه استالین در مقام رهبر بلامنازع «کشور واحد سوسیالیست» در سال 1953 به کام مرگ فرو افتاد، و پیشبینیهای سرمایهداری جهانی به رهبری ایالات متحد جهت اعمال کنترل بر منطقة آسیای شرقی و جنوب شرقی به دلیل فروپاشیدن دیکتاتوری هولناک استالین با مشکلاتی عظیم روبرو شد. اوجگیری «خروشچف» در پولیتبورو و روند «استالینیسمزدائی»، شکاف بین چین و شوروی در جبهة هندوچین، شکست آمریکا در جنگهای کره و ویتنام، مطالبی است که بعدها به آن خواهیم پرداخت.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر