
چند روز پیش در سایت یکی از احزاب «شناخته شدة» وطنی مطلبی در مورد میرحسین موسوی به چاپ رسیده بود. البته میدانیم که در مورد ایشان اینروزها «مطلب» کم نیست! آنچه اهمیت دارد این است که این مطالب معمولاً تحریف شدهاند. خلاصه در این سایت نویسندة مطلب این سئوال را مطرح کرده بود که چرا ایشان به یکباره خانههای «امنیتی» در حوالی بیت رهبری را ترک کرده به «عملیات خیابانی» مشغول شدهاند؟ البته در اینمورد هم مسلماً حدس و گمانه به اندازة کافی وجود دارد. بعضیها میگویند که ایشان «انقلاب» را در خطر دیدند و برای «نجات انقلاب» پای به میانة میدان گذاشتند؛ گروهی دیگر معتقدند که نه تنها انقلاب که «کشور» در خطر است و ایشان همچون گذشتهها میباید در این راه «جانفشانی» کنند؛ برخی هم اعتقاد راسخ دارند که «خطامام» مرحول که تنها خط صلاحوفلاح امت است فقط توسط میرحسین میتواند از نو زنده شود؛ و ... از آنجا که این تحلیلها بیشتر «تبلیغاتی» مینماید تا سیاسی، و تحلیل حزب «معروف» هم بیش از آنچه روشنگرانه و کارساز باشد، تشکیلاتی و توجیهی و در مسیر دنبالهروی از تحولات روز قرار داشت و زیاد باب دندان ما نبود، بهناچار در همینجا تحلیل خود را از «حرکت» غیرمترقبة میرحسین موسوی ارائه میدهیم. باشد که جهت روشن شدن اذهان هموطنان گام کوچکی برداشته باشیم.
نخست استنباط خود را از جریانی که «اصلاحطلب» معرفی میشود میباید ارائه دهیم. پس از فروپاشی استراتژیهای «جنگسرد»، جهان پای به یک دوران «برزخ» گذاشت، در این دوره در کشور ایران شاهد قدرتنمائی «باند» حاجاکبربهرمانی و دارودستة اوباش کارگزاران بودیم. این گروه اوباش که همگی دستنشاندگان آمریکا و به طور کلی پادوی سرمایهداری جهانی هستند، در آنروزها بدون احساس خطر از سیاستهائی که به صورت سنتی در فضای سیاست ایران «نفوذ شرق» قلمداد میشد، با عملیات «محیرالعقول» خود وسیلهساز گسترش نفوذ منافع سرمایهداری در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه شده بودند. خارج از قدرتنمائی این جماعت شیعیمسلک در ایران، در همین دوره شاهد به قدرت رسیدن اسلامگرائی در ترکیه و طالبان و طالبانپروران در افغانستان و پاکستان نیز هستیم. حتی ریشة تحولاتی که پس از اشغال عراق توسط ارتش آمریکا در این کشور ایجاد شد، و ویژگیها و ریشههای «اسلامی» آن به همین دوره باز میگردد.
طی این دورة «برزخ» که روسیه درگیر مسائل عدیدة داخلی و حتی استراتژیک نظامی شده بود، اسلامگرائی به عنوان کارت برندة آمریکا تا قلب مسکو و مناطق نفوذ کرملین در قفقاز و آسیای میانه و حتی اروپای شرقی پیش میتاخت. همه جا سخن از «برتری» اسلام، نه به عنوان دین که به عنوان «نظریه» نسبت به تمامی نظریههای سیاسی و اجتماعی مطرح شده و تبلیغات پنتاگون و سازمان سیا گوش فلک را کر کرده بود. جای تردید نیست که در رأس این «اسلام بسیار خوب» که بر همه چیز و همه کس برتری داشت، کسی جز عموسام ننشسته بود. این نوع «اسلامپروری» به تدریج کارش آنچنان بالا گرفت که ادعای استقلال چچنی و دیگر مناطق مسلماننشین قفقاز را نیز در سطح جهانی مطرح میکرد. میدانیم که این مناطق طی تاریخ چندصد سالة قفقاز همیشه قسمتی از خاک روسیه به شمار میآمد و این نوع برخورد در عمل به معنای تلاش در راه تجزیة خاک روسیه و نهایت امر تهاجم نظامی بر علیه مسکو تلقی میشد.
ولی از آنجا که تاریخ جهان پستیبلندیهای فراوانی دارد، ورق به طور کلی در روسیه برگشت. باندهائی که در تبلیغات غرب «سرمایهدار» معرفی میشدند و پس از فروپاشی اتحاد شوروی یکشبه کنترل صنایع غولآسای این کشور را از ذوبآهن گرفته تا راهآهن و نفت و گاز و غیره در دست گرفته بودند، و طی دوران یلتسین به عسل خوری با غرب اشتغال داشتند به یکباره از رأس امور حذف شده به کناری افتادند. برخی به زندان رفتند، برخی دیگر فراری شدند و گروهی نیز خانهنشین! از تجزیه و تحلیل خصوصیتهای «باند» حاکم جدید در مطلب فعلی اجتناب میکنیم، ولی این امر حائز اهمیت است که درست در آغاز قدرتنمائی دوبارة روسیه در عرصة سیاست جهانی، شاهد تغییر و تحولی در بافت استعماری حکومت اسلامی هستیم، این تغییرات به طور کلی در قالب «اصلاحطلبی» مطرح میشود. خلاصة کلام «اصلاحطلبی» حرکتی است سیاسی و برخاسته از الهامات واشنگتن در مقام پاسخی ساختاری و استراتژیک به تهاجم سیاسی، مالی و صنعتی روسیه به جانب دریای خزر و خلیجفارس.
این «بازی» جدید که توسط محافل سرمایهداری جهانی و در رأس آنان واشنگتن و لندن به راه افتاده بود، در گام نخست اتحاد جنایتکارانة «خامنهای ـ رفسنجانی» را که «ابدمدت» تلقی میشد متلاشی کرد. در حکومت اسلامی شکاف و شقاقی بسیار پایهای به وجود آمد. سپس شاهد حضور 8 سالة محمد خاتمی به عنوان یکی از وابستهترین مهرههای حکومت اسلامی به غرب در رأس امور هستیم. در این ساختار خاتمی به عنوان نوچة آیتالله بهشتی، در رأس قوة مجریه قرار گرفت. به یاد داریم که پیشتر بهشتی توسط غرب از صحنه حذف شد تا راه برای امثال خامنهای و رفسنجانی باز شود. خاتمی آغازگر پدیدهای شد که در واقع به معنای تجدید نظر کلی در سیاستگزاریهای مغرب زمین در منطقه بود. در این ساختار حرکت رو به «تعالی» اصلاحطلبی آنچنان برنامه ریزی شد که حتی کودتائی بر علیه محمد خاتمی و انتقال وی از ایران به کشوری همچون جمهوری فدرال آلمان میتوانست در مسیر منافع غرب تحلیل شود. خلاصة کلام غرب وحشت فزایندة خود را از بازگشت دوبارة روسیه به معادلات سیاسی منطقه با خلق «اصلاحطلبان» پاسخ گفت.
البته این وحشت در چارچوب منافع غرب کاملاً قابل «درک» است. اگر ساختار سیاسی حکومت جمکران، همچون دورة «خامنهای ـ رفسنجانی» به چند محفل نوکرپرور که دانسته یا ندانسته، ولی نهایت امر کورکورانه اوامر غرب را دنبال میکردند محدود میماند، این احتمال وجود داشت که این محافل تحت الهامات و حتی تهدیدات مسکو در چشمبرهمزدنی به مغرب زمین پشت کرده، از این مسیر منافع استراتژیک کاخسفید به صورتی جدی مورد تهدید قرار گیرد. در صورتیکه در سایة «اصلاحطلبی»، کانالهای دستنشاندة آمریکا با ایجاد هیاهو و بحرانسازی در قالب «حمایت» و یا حتی «مخالفت» با اصلاحطلبی میتوانستند طیف حکومت استبدادی و استعماری آخوندها را در ایران به صورتی کاملاً مصنوعی «گسترده» کنند. و از طریق این گسترش کاملاً مصنوعی و ساختگی، احتمال نفوذ عوامل مسکو در طیفهای تعیینکننده را تقلیل دهند.
در توضیح این مطلب اشاره میکنیم که طی دوران شیاد بزرگ اردکان، شاهد بودیم که اصل کلی در سیاستگزاریهای کشور طی 8 سال دولت «اصلاحطلب» فقط ایجاد بحرانهای خیابانی، دانشگاهی و مطبوعاتی بود، نه پایهریزی یک طرح سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی. خلاصة کلام، خاتمی برنامهای برای ادارة کشور از طرفهای غربی تحویل نگرفته بود، وی همچون مصدقالسلطنه، در سالهای بحران مالی انگلستان در دهة 1950 مأموریت داشت که فقط بحرانآفرینی کند، حتی اگر این بحرانآفرینیها نهایت امر همچون نمونة مصدقالسلطنه به کودتا، فرار و حتی به زندان افتادنش منجر شود.
با این وجود، غرب برای خاتمی برنامهای گستردهتر از مصدق فراهم آورده بود، و در کنار «بحرانسازیها»، همانطور که شاهد بودیم تمامی تلاش غرب مصروف به تأمین آبروی سیاسی برای حکومت اسلامی در سطح جهان نیز شد. البته این آبروسازیها تحت عنوان «حمایت» از یک شخصیت «مردمی» به خورد جهانیان داده شد، نه در چارچوب حمایت از یک رژیم سرکوبگر و آدمکش و دستنشانده. بساط جایزهبگیری در فستیوالها و علم کردن «شخصیتهای» فرضاً فرهیخته و حتی نامزدی جوایز نوبل که نهایت امر به اهدای جایزة نوبل به یک زن عامی و کمسواد ایرانی منجر شد، در این صحنهسازی مورد استفاده قرار میگرفت؛ هنوز هم این شعبدهبازی به صراحت در دستورکار قرار دارد.
البته در کنار صحنهپردازیهای غرب، برخی قلمبهمزدها نیز این «آبروداریها» را نشانة عزت و اقتداری میدانند که گویا خاتمی برای ایرانیان به ارمغان آورده! ولی کمتر کسی از پسپردة این حمایتها سخن به میان میآورد. خاتمی نهایت امر به عنوان عنصری وابسته به غرب، در قلب حکومت اسلامی اگر «آبروئی» هم برای کسی تأمین میکرد، منفعت این «آبروداری» نصیب حکومتی میشد که با کودتای 22 بهمن تحت نظارت ژنرال هویزر سر کار آمده بود! جای تعجب نیست که این مسئله در تمامی تحلیلهای قلمبهمزدها «غایب» اصلی باشد.
در شرایطی که وحشت از نفوذ منافع روسیه در ایران، آمریکا و متحداناش را مجبور کرده بود که حکومت دستنشاندة اسلامی را به دست خود از میان به دو نیم کنند، مسئلة امتداد سیاستهای منطقهای نیز مطرح میشد. این سئوال مطرح میشد که، «آیا غرب قادر است در چنین ساختاری منافع خود را همچون گذشته از گزند گسترش نفوذ روسیه محفوظ نگاه دارد یا خیر؟!» به این سئوال فقط بعد از بررسی تحولاتی میتوان پاسخ گفت که پس از تحقق برنامة غرب در ایران، یعنی به قدرت رسیدن باند خاتمی به وقوع پیوسته. شاهد بودیم که این «برنامه» برخلاف نمونة مصدقالسلطنه به هیچ عنوان به اهداف تعیین شده دست نیافت. نه خاتمی توانست به «قهرمان» ملی تبدیل شود، نه حکومت اسلامی توانست با حفظ خطوط اصلی واشنگتن تبدیل به یک حکومت «قابل قبول» در سطح جهانی گردد، و نه اینکه خاتمی توانست بر بحران منافع آمریکا در سایة تحولات روسیه نقطة پایان بگذارد. نهایت امر تحولات 11 سپتامبر در نیویورک، حمله به افغانستان، اشغال عراق، و بسیاری مصائب دیگر برای ملتهای منطقه، و شکستهای استراتژیک در اردوگاه سازمان آتلانتیک شمالی، از جمله «بحران مصنوعی» هستهای و نهایت امر «انتخابات» اخیر، همگی در چارچوب همین تغییر سیاست آمریکا در ارتباط با تحولات مسکو، یا بهتر بگوئیم شکست استراتژیک آمریکا در برابر مسکو میباید تحلیل شود.
امروز ملت ایران در برابر پدیدهای بسیار شناخته شده قرار گرفته. به عبارت بهتر، ایالات متحد برای پاسخگوئی به نیازهای استعماری خود در منطقه و خصوصاً در کشور ایران طی دوران جدید، دورانی که با رنسانس استراتژیک روسیه آغاز شده، بجای تجدیدنظر عمیق در شیوة برخورد با کشورها و ملتها همچنان به شیوهها و ابزار سنتی استعماری خود متوسل شده: کودتا، سازماندهی به آشوبهای شهری، تحمیل شرایط اضطراری، ایجاد ناامنی در سطح کشور، ترور، سرکوبهای خیابانی، و ... اینهمه به امید اینکه بتواند به نحوی از انحاء با سوار شدن بر موجهائی که خود به راه میاندازد، «آب رفته را به جوی بازگرداند.» و در همین راستاست که به یکباره امثال میرحسین موسوی «خلوتگاههای» اشغالی و حقوقهای افسانهای دولتی و مزایای «حلال» و «شرعی» را رها کرده، پای برهنه به میانة میدانی وارد میشوند که هیچگاه مرد آن نبودهاند و نخواهند بود.
آقای میرحسین موسوی، همانطور که بارها در مطالب مختلف این وبلاگ گفتهایم نه یک سیاستمدار و شخصیت سیاسی که فقط یک کارمند عالیرتبة دولتی و گوشبهفرمان هستند. ایشان نه از شخصیت کافی جهت اعمال سیاست در سطح جامعه برخوردارند، نه قلمی قدرتمند دارند و نه کلامی نافذ! اگر این نقطهضعفها را ما میدانیم، آنان که موسوی را از جوانی در کنار فعالیتهای ساواک شاهنشاهی در دانشگاه ملی ایران «بزرگ» کردهاند بهتر از ما میشناسند. کسی موسوی را برای دستیابی به پست ریاست جمهوری جمکران، آنهم در شرایطی اینچنین حساس و متلون به میدان سیاست کشور نیاورده بود. مأموریت وی همان بود که مأموریت 8 سالة خاتمی: ایجاد آشوب! و اینبار بدون اشغال مقام ریاست جمهوری و بدون مسئولیت در تشکیلاتی رسمی! شاید غرب به این صرافت افتاده بود که حفظ «اصلاحطلبی» پس از آشوبآفرینیها، در مقام «اپوزیسیون» در انتخابات بعدی که نامزد واقعی احراز مقام ریاست جمهوری، حداقل از نظر غرب پای به میدان میگذارد، برای پیشبرد سیاستها کارسازتر خواهد بود!
ولی صادقانه بگوئیم، ما برای پیروزی این «صورتبندی» که امروز در چارچوب تبلیغات رسانهای غرب تبدیل به «شاهکلید» استراتژیک در خاورمیانه شده، هیچ زمینهای نمیبینیم. این صورتبندی به معنای ایجاد خلاء سیاسی در منطقة جنوب دریای خزر خواهد بود، و اگر این شرایط برای آمریکائیها آنقدرها دلنگرانی به همراه نمیآورد، صورتبندی قابل قبولی از نظر مسکو نیست؛ عکسالعمل در برابر آن در سطوح بینالمللی قابل رویت خواهد شد. برخورد منطقی غرب با مسائل ایران فقط در چارچوب قبول این اصل کلی میتواند قرار گیرد که تجدیدنظری پایهای در روابط استعماری غرب با ایران در دستورکار باشد. و غرب طی این «تجدیدنظر»، نخست برنامة قدرتگیری «دولت اوباش» را که از دورة کودتای میرپنج در رأس امور سیاست ایران قرار داده، به کناری بگذارد. در ردههای بعدی میتوان از حذف شرایط اضطراری و از میان رفتن محاصرة اقتصادی، و نهایت امر بازگشت دیپلماتیک ایران به عرصة جهانی سخن به میان آورد. خارج از این صورتبندی کلی، هر تلاشی نهایت امر محکوم به شکست است. چرا که روسیه روز به روز قدرتمندتر میشود، و ارتباطاتی که نتیجة همجواری جغرافیائی و فرهنگی و تاریخی است، نمیتواند تحت تأثیر حضور مشتی اوباش و نانخورهای سپاهپاسداران در خیابانهای تهران با شعار «مرگ بر روسیه» قرار گیرد. خواهیم دید این نوع «تظاهرات» که فقط نشانة وابستگی محافل جمکران و غیره به سیاستهای آمریکاست، به سرعت از صحنة سیاست کشور ایران حذف خواهد شد.
البته از این امر کاملاً آگاهایم که برقراری این نوع «تجدیدنظر» در روابط میان غرب و ایران، در عمل به معنای نابودی ساختار استعمار سنتی در ایران خواهد بود؛ ولی چارة دیگری در میان نیست. آنچه واضح است اینکه، «آب رفته»، نه در این مورد ویژه که به طور کلی هیچگاه به «جوی باز نخواهد گشت!» و فراموش نکنیم که حرکت تاریخی ملتها حتی اگر همچون نمونة ملت ایران در چنگال حکومت اسلامی سالها اسیر پنجة استعمار باقی بمانند، نهایت امر به سوی آزادی و اقتدار خواهد بود، نه به جانب مرگ و استعمار و نابودی.

...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر