به دعوت دولت ایالات متحد، مسئولان بلندپایة حکومتی، و یا رهبران 48 کشور جهان از روز دوشنبه، 12 آوریل 2010، در نشستی تحت عنوان «کنفرانس امنیت هستهای» در واشنگتن حضور به هم میرسانند. البته در اینکه اهداف واقعی، و نه نمایشی از این «کنفرانس» چیست مسئله نیازمند بررسی دقیقتری خواهد بود و در این راستا نخست میباید نگاهی به مواضع هستهای کشورهای مختلف جهان داشته باشیم.
خارج از ایالات متحد و روسیه، دو کشور عمدة هستهای که این نوع تسلیحات را به ابزار کنترل استراتژیک در مسیر منافع راهبردی و مالی و اقتصادی خود تبدیل کردهاند، دو کشور اروپای غربی، کشورهای چین، هند، پاکستان و اسرائیل نیز هستهای «ارزیابی» میشوند. پس ابتدا بپردازیم به دو کشور عمده!
چند سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، ایالات متحد و اتحاد شوروی با تکیه بر زرادخانة هستهای خود به روندی جان بخشیدند که بعدها آن را «دیپلماسی اتمی» نام نهادند! دقیقاً در چارچوب همین دیپلماسی، ایالات متحد و شوروی همزمان هم یکدیگر را «تهدید» مینمودند و هم بالاجبار میبایست در مورد مسائل جهانی به یک «توافق» اصولی دست مییافتند؛ امنیت و منافع هر دو وابسته به این نوع «توافقها» شده بود! ارتباط «دیپلماتیک» بر محور سلاحهای هستهای نخست در سال 1963، تحت عنوان «حمایت از محیط زیست» و جلوگیری از آزمایشات گستردة هستهای زیرزمینی و زیرآبی آغاز شد، ولی در اوج «جنگ سرد» پر واضح بود که این نوع «سازشها» نهایت امر به همکاریهای گستردهتری در زمینههای استراتژیک بین دو ابر قدرت خواهد انجامید، همکاریهائی که در سال 1963 فقط نخستین جرقة آن رویت شده بود! آخرین ویراست از این نوع همکاریها در مسیر آنچه «کنترل تسلیحات هستهای» نام گرفته، روز 8 آوریل سالجاری بین ایالات متحد و فدراسیون روسیه به امضاء رسید.
البته این «سازشهای» استراتژیک حتی پیش از سال 63 بین مسکوی بلشویک و واشنگتن سرمایهدار به صور مختلف چه در سطوح دیپلماتیک، و چه به صورت شفاهی و غیرعلنی جریان داشته. ولی توافقنامههای «رسمی» توانست مسابقات تسلیحاتی را که دو ابر قدرت وقت از دیرباز جهت دستیابی به «نیروی برتر» هستهای آغاز کرده بودند کمی «آرام» کند! به عبارت دیگر، سران دو ابرقدرت به این نتیجة «منطقی» رسیدند که به سری که درد نمیکند نمیباید دستمال بست! در نتیجه، زمانیکه فقط دو کشور در میدان برتریطلبی هستهای با یکدیگر به رقابت برخاسته بودند و بودجة عظیمی جهت کسب این برتری صرف میشد، توافقنامهها از هر دست و هر نوع میتوانست این امکان را فراهم آورد تا مسابقات تسلیحاتی به مجاری دیگری هدایت شود. گروهی از استراتژها سقوط امپراتوری شوروی را به دلیل همین چرخش استراتژیک تحلیل میکنند؛ مطلبی که از بررسی آن در حال حاضر خودداری میکنیم.
ولی همانطور که دیدیم ایالات متحد پس از فروپاشی اتحاد شوروی به صورت یکجانبه از اجرای مفاد بسیاری از این «توافقنامه» خودداری کرد. واشنگتن چه در ادبیات سیاسی، و چه در بیانات دولتمداران، از منظر نظامی خود را آمادة رهبری جهان میکرد! به دلیل شرایط ویژهای که بر مسکو و اردوگاه سابقاً «شورائی» حاکم شده بود، آمریکا تمایلی به ادامة «سازشهای هستهای» با مسکو نشان نمیداد. ولی امکانات جهت اعمال یک «رهبری جهانی» از جانب واشنگتن آنقدرها که ایالات متحد میپنداشت نه مهیا بود و نه تأمینشان عملی به نظر میرسید! به همین دلیل است که بار دیگر آمریکا را با مسکو بر سر میز مذاکره جهت «کنترل تسلیحات هستهای و نظارت بر مسائل نظامی» میبینیم.
در این میان موضع کشورهای دیگر کمی پیچیدهتر، و غیرپایهایتر است. به طور مثال کشورهای انگلستان و فرانسه که در اروپای غربی «هستهای» تلقی میشوند، از منظر دیپلماتیک فقط تحت عنوان «متحدان» ایالات متحد در مذاکرات حضور به هم میرسانند؛ این دو کشور خارج از همکاری با ایالات متحد فاقد «جایگاه» هستهایاند. به همین دلیل ورود این کشورها به باشگاه «هستهای» که پس از دستیابی شوروی سابق به «بمب» صورت گرفت از طرف مورخان نوعی «توطئه» جهت منزوی کردن روسیه در «شورای امنیت سازمان ملل» توصیف میشود. میدانیم که این کشورها در قلب شورای کذا از حق وتو برخوردارند و زمانیکه سه کشور، یعنی آمریکا، فرانسه و انگلستان از یک سیاست جهانی واحد پیروی کنند، شوروی سابق در اقلیت قرار میگیرد. در سال 1971، ورود چین به شورای امنیت سازمان ملل به همراه یک «بمب هستهای» صورتبندی سیاسی و استراتژیک را در این شورا باز هم آشفتهتر کرد.
چین، بر خلاف آنچه در بسیاری تحلیلهای سیاسی معمول شده، نه در روزگاران اتحاد شوروی و نه امروز، نمیباید یک متحد فینفسه و طبیعی «مسکو» تحلیل شود؛ این دو کشور از دیرباز درگیر مشکلات مرزی و سرحدات خود بودهاند. قسمت وسیعی از امپراتوری تزارها، خصوصاً در آسیای مرکزی و شرقی در مناطقی گسترش یافت که از منظر «نژاد» و مذهب و رسم و رسوم ساکناناش بیشتر به پکن نزدیک بود تا به مسکو. و مسلماً پکن این «تصرفات» مسکو را با ناخرسندی دنبال میکرد. پس از پایان جنگ دوم و اوجگیری «مائوئیسم» نیز واشنگتن و مسکو سیاستهای ضد و نقیضی در برابر پکن اتخاذ کردند. سیاستهائی که از همکاری نزدیک و نظامی تا تقابل علنی و حتی ایدئولوژیک متغیر بود. به طور مثال، مائوئیسم چین در دورة جنگ دوم از همکاریهای دستودلبازانة ایالات متحد جهت جنگ با اشغالگران ژاپنی بهرهمند شد، و حتی پس از شکلگیری «نهضت مائوئیست» در مقام حاکمیت آتی، آمریکا تمامی تلاش خود را به خرج داد تا از طریق همکاری و ایجاد ارتباط با مائوئیستها بر سیاستهای شوروی سابق در این منطقه تأثیرات «مطلوب» اعمال کند!
ولی ارتباط پکن با مسکو از اینهم پیچیدهتر بود. نخست مسئلة تضاد ایدئولوژیک بین مائوئیسم و استالینیسم مطرح میشود، ولی برخوردهای ایدئولوژیک زمانیکه جنگ کره آغاز شد جای خود را به تقابلهای نظامی داد. همانطور که بارها گفتهایم در ساختار عقیدتی بلشویسم به اشتباه، منطقة «اروپای شرقی» زمینة رویاروئی با سرمایهداری غرب تحلیل شده بود. تحلیلی کاملاً غلط که نهایت امر اتحاد شوروی را در افغانستان به زانو درآورد. با این وجود، بر پایة این تحلیل «رسمی»، شورویها در چارچوب سازشهای استراتژیک خود با غرب تمایلی به درگیری در مناطق «غیراروپائی» نشان نمیدادند. مسکو به سرعت از برابر «جنگ» در شبهجزیرة کره عقبنشینی کرد؛ این دولت چین بود که پای به جنگ گذاشت و در عمل آمریکا را در کره شکست داد، چرا که اگر مسکو الزامات آسیائی برای خود نمیدید، چین به هیچ عنوان دچار توهم نشده بود. جالب اینجاست که این موضعگیری بار دیگر، در جنگ ویتنام نیز طابقالنعلبالنعل تکرار میشود! به هر تقدیر، زمانیکه چین پای به «باشگاه هستهای» گذاشت، یک پیروزی بر ارتش ایالات متحد در کرة شمالی در جیب داشت و یک جنگ فرسایشی را بر علیه واشنگتن و مسکو در ویتنام رهبری میکرد؛ واشنگتن، در مقام ارتش اشغالگر و مسکو، در مقام گروگان سیاستهای «خلقی» پکن!
دلیل پذیرش عضویت چین همزمان در سازمان ملل و شورای امنیت که در عمل به اخراج «تایوان»، دولت تحتالحمایة آمریکا و انگلستان از همین سازمان منجر شد، موضع چندلایه و پیچیدة «مائوئیسم» در صحنة دیپلماسی منطقة آسیای شرقی و جنوبی بود. این موضع پیچیده هنوز نیز در عمل حضور دارد، هر چند تحت شرایط اقتصادی جدید چین بیشتر علاقمند به بازیهای مالی شده، و «تفریحات» نظامی و ایدئولوژیک را به پشت صحنه رانده!
ولی در کنار کشورهای هستهای، از هند نیز میباید سخن به میان آورد. روی آوردن دمکراسی هند به آزمایشات هستهای دقیقاً پس از قدرتگیری چین، به دلیل پیروزی کامل این کشور در ویتنام آغاز شد: سال 1974! هند که قدرتگیری چین را با نگرانی بسیار دنبال میکرد، پس از علنی شدن شکست ایالات متحد در ویتنام، با توسل به آزمایشات هستهای قصد داشت پکن را از ماجراجوئیهای فرامرزی در سرحدات هند برحذر دارد. در این میان مسلماً کمکهای اتحاد شوروی سابق نیز کارساز بوده؛ مسکو به دلیل پیروزی ارتش چین در کشور همسایهاش، ویتنام بر ارتش آمریکا و به گروگان گرفتن سیاست مسکو در منطقه از آنچه پیش آمده بود آنقدرها رضایت نداشت و از این میهراسید که واشنگتن پیشدستی کرده چین را به صورتی جدی به جان منافع مسکو در منطقه بیاندازد. از طرف دیگر، آنچه از منظر استراتژیک اهمیت دارد این اصل کلی است که سلاحهای هستهای چین از برد کافی جهت تهدید ایالات متحد برخوردار نیست؛ هنوز هم این سلاحها مسکو را هدف قرار داده!
در دنبالة همین سیاستها بود که در سال 1998، در بحبوحة «آقائیها» و یکجانبهگرائیهای ایالات متحد در سطح جهانی، دهلینو رسماً به باشگاه کشورهای دارندة سلاحهستهای وارد شد و از این طریق هم بر بلندپروازیهای پکن در منطقة آسیای جنوبی و شرقی نقطة پایان گذاشته شد و هم پیام مشخصی به واشنگتن ابلاغ گردید. آمریکا که در ماجرای تسلیح هند به سلاحهستهای کاملاً غافلگیر شده بود، آناً ناخشنودی خود را با «اهداء» سلاح هستهای به کشور پاکستان نشان داد. پاکستان نیز در سال 1998 به عنوان یک «قدرت هستهای» پای به میدان دیپلماسی آسیای جنوبی و غربی میگذارد!
همانطور که میبینیم، روند رشد «دیپلماسی هستهای»، دیپلماسیای که آغازگران اصلی آن واشنگتن، مسکو و لندن بودند، پس از جنگ دوم در مسیری قرار گرفته که میتواند به صورت جدی صلح جهانی را نهایت امر به مخاطره بیاندازد. اینکه امروز واقعاً توانائیهای «هستهای» پکن، دهلینو و اسلامآباد، و به طبع اولی «تلآویو» چیست، آنقدرها اهمیت ندارد! حتی کارآئی سلاحهای هستهای لندن و پاریس نیز دیگر مهم نیست. مسئلة قابل بحث این است که واشنگتن و مسکو از طریق گسترش «فرضی» شمار اعضای «باشگاه هستهای» در عمل سعی در یارگیری در صحنة دیپلماسی جهانی در چارچوب منافع استراتژیک، مالی و اقتصادی خود دارند، و این «یارگیریها» میتواند تا کوچکترین و بیثباتترین پایتختهای جهان همچنان تداوم یابد! ادامة این مسیر همانطور که میتوان حدس زد عمل بسیار نابخردانهای است.
از آنجا که پس از فروپاشی دیوارههای امنیتی «جنگسرد» شاهد گسترش فعالیتهای تروریستی در سطح جهان هستیم، خارج از اینکه این سازمانها و تشکیلات از کدامین مجاری از نظر لوژیستیک، مالی و اطلاعاتی «تغذیه» میشوند، و بدون در نظر گرفتن «اهداف» واقعی و یا نمایشی این «گروهها»، امکان اینکه «تروریسم هستهای» نیز به فهرست افتخارآفرین بازیهای «دیپلماسی اتمی» اضافه شود وجود دارد. اینجاست که واشنگتن زنگخطر را به صدا درآورده، از احتمال دستیابی «تروریستها» به سلاح هستهای سخن میگوید! ولی به استنباط ما، با در نظر گرفتن مواضع غیرانسانی واشنگتن، چه در بمباران اتمی ژاپن، و چه در زمینة تسلیح دولتهای پوشالی پاکستان و اسرائیل به این سلاحها، از «زنگ خطر» واشنگتن نمیباید عطر همکاریهای سازنده در سطوح بینالمللی به مشام برسد؛ این «تهدیدی» است علنی، به احتمال زیاد نوعی «بلوف دیپلماتیک» است بر علیه «رقبا»! و با توجه به روند رشد «دیپلماسی هستهای»، نهایت امر میباید زنجیرة این دیپلماسی را در قلب دولت جمکران نیز مورد بررسی قرار داد.
میدانیم که حکومت اسلامی، همچون نمونههای پاکستان و اسرائیل فاقد «زنجیرة» فناوریهای لازم جهت گسترش کاربردی جنگافزارهای هستهای است. اینکه جمکرانیها مسلح به سلاح هستهای باشند، یا از طریق همکاری غربیها امکانپذیر میشود، و یا بیشتر یک «بلوف» سیاسی است تا یک دیپلماسی مسئولانه! با این وجود به صراحت میتوان دید که آنچه از روز نخست «دیپلماسی هستهای» نام گرفته، و در فردای پایان جنگ دوم جهانی روسیه و آمریکا را در تقابل با یکدیگر قرار داده، چگونه پس از انتقال تکنولوژی به انگلستان و فرانسه، سر از چین به در آورد و در مورد هند و پاکستان و اسرائیل روی کاغذ و یکشبه «موجودیت» یافت. با کمی دقت در مسیر این «تحولات» در مییابیم که آنچه از روز نخست اهمیت داشته، نه صلح جهانی و اجتناب از کاربرد سلاحهای هستهای که تقابل منافع نهائی دو ابرقدرت بوده! این تقابل امروز تغییر شکل یافته و در قالب «تقابل محافل» ظهور کرده و هر چند مرزها را ترک گفته، در عمل به اوج خود رسیده. این است جنگ محافل! یک جنگ «بیجبهه» و «بیچهره» که طی دو دهة گذشته تحت عنوان «تروریسم» به جهان تحمیل شده.
به استنباط ما در چارچوب گسترش همین زنجیرة استراتژیک میباید «بحران هستهای» حکومت اسلامی را نیز مورد بررسی قرار داد. اینکه کنفرانس واشنگتن تا چه حد حافظ صلح جهانی از کار در آید، جای بحث و گفتگو دارد. ولی این سئوال حداقل در مورد کشور ایران مطرح خواهد شد: در شرایطی که برخی محافل غربی به دلیل تهاجم مالی و اقتصادی گستردة فدراسیون روسیه به مسئلة نفت و گازطبیعی با مشکلاتی روبرو شدهاند، و این تهاجم نهایت امر قسمت عمدهای از حاکمیت بریتانیا، مهمترین متحد ایالات متحد را از بازار نفت جهان به بیرون پرتاب خواهد کرد، چگونه این محافل خواهند توانست با تکیه بر نتایج این کنفرانس از کاربرد «تهدیدات هستهای» در این منطقه پیشگیری کنند؟ میبینیم که تهدیدات منطقهای امروز از پکن، دهلینو، اسلامآباد و تلآویو پای به تهران گذاشته، و از قضای روزگار در شرایط فعلی، از منظر استراتژیک، جهان از همیشه متزلزلتر است.
به همین دلیل، تحت عنوان «کنترل» جمکرانیها، برخی محافل جهانی قصد القاء این ایدة هولناک را دارند که «امکان» تجهیز کشوری که در چنگ ملا و پاسدار و چماقکش اسیر است به جنگافزار هستهای میتواند مورد بررسی جدی قرار گیرد! هدف نهائی تهدیدکنندگان مسلماً این است که با تکیه بر این نوع «تهدیدات»، برخی موضعگیریهای مالی، نفتی و نظامی را برای محافل خودی «دوستانهتر» کنند! ولی نمیباید فراموش کرد که جنگهای اول و دوم جهانی نیز فقط به دلیل همین تقابل محافل مختلف شکل گرفت. شاید وحشت از انفجارات هستهای و تبعات آن اکنون بعضی از این محافل را از خواب غفلت بیدار کرده باشد؛ یا شاید امروز با تشکیل چنین کنفرانسهائی بعضیها «امید» خود را به این نوع بیداریها در عمل نشان میدهند.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر