در وبلاگ امروز نخست نگاهی خواهیم داشت به برخورد دولت احمدینژاد با مطبوعات و رسانههای «خودی» و جنگ داخلی قدرت در ایران، سپس تحلیلی شتابزده از مصاحبة اخیر رضا پهلوی ارائه خواهیم کرد. پس ابتدا بپردازیم به بحران مطبوعاتی و جنگ قدرت «خودی» در حکومت اسلامی.
همانطور که انتظار میرفت، حکومت «بحرانساز» ملایان نمیتواند بدون ایجاد عامل اصلی «ثبات» خود، یعنی «بحران» روزگار بگذراند. این بحران میباید به عناوین مختلف و در جبهههای متفاوت همه روزه تولید و بازتولید شود تا در این میانه به دولت امکان دهد که به عنوان «نمایندة بلامنازع حاکمیت» در قلب این بحران خودنمائی کرده دستگاه اجرائی را از این طریق به «ارزش» بگذارد. با این وجود میباید قبول کرد که در شرایط فعلی بحرانسازیهای حکومت اسلامی همچون ضربة شمشیری است که بر امواج دریا فرود آید؛ نه هدف مشخصی دنبال میکند و نه میتواند در چارچوب منافع دولت و حاکمیت مسیر مشخصی به خود بگیرد.
دولت احمدینژاد هیچ اهرم «مستقلی» برای ادارة کشور در اختیار ندارد و به هیچ عنوان قادر به ایجاد چنین اهرمهائی نیز نخواهد بود. این دولت وارث یک مجموعه ساختار استعماری است که تماماً پس از کودتای میرپنج به تدریج در کشور مستقر شده. این ساختار که اختیار اصلی آن به دست «محافل» است، نه از دولت دستور میگیرد و نه اصولاً به مجلس، قوة قضائیه و دیگر «نهادهای» حکومتی حسابی پس میدهد. پایة اصلی این ساختار استعماری که در اینجا آنرا «دولت پنهان» میخوانیم بر «محافل خفیه» که اغلب نظامی و امنیتیاند استوار شده و این محافل مستقیماً از مجاری استعماری کسب تکلیف میکنند. در نتیجه، اگر امروز شاهد درگیری میان شاخکهای «دولت» هستیم، میباید ریشه را در درگیریهای «بینالمحافل» جستجو کرد، نه در اهداف دولت؛ این دولت اصولاً «اهدافی» را دنبال نمیکند که با مخالفان فرضی آن سرشاخ شود!
با این وجود، در چارچوب تحلیلی که از شرایط جاری کشور در دست است، طرفداران برقراری دمکراسی سیاسی در ایران میباید از این «بحران بینالمحافل» استقبال به عمل آورند. دلیل نیز روشن است. امروز درگیری جریانات متفاوت در درون حاکمیت به معنای گشوده شدن واقعی فضای سیاسی خواهد بود. خلاصة کلام این درگیریها سوای «دستورات» جمشید آموزگار جهت بازسازی فضای سیاسی «رستاخیزی» و یا تحولات خیابانی طی دوران ملاممد خاتمی است. طی دوران آموزگار در پس آنچه «فضای باز سیاسی» خوانده میشد، تلاش «محافل» بود جهت فروپاشانی حکومت و جایگزینی آن با ساختاری سرکوبگرتر. در دوران ملاممد خاتمی نیز همین صورتبندی با تفاوتهای جزئی چشمگیر بود. در صورتیکه امروز درگیریهای درون ساختاری به هیچ عنوان در مسیر فروپاشانی قرار ندارد؛ به دلیل تقابل منافع «محافل»، دولت احمدینژاد جهت حفظ ساختار خود بالاجبار به قانون و محدودههای حقوقی «متوسل» شده. عملی که در حاکمیتهای استعماری و استبدادی اصولاً «رایج» نیست.
در یک حکومت استعماری و استبدادی چه دولت «قدرقدرت» بر تخت «ضحاکی» تکیه زند و چه به دلیل استبداد دیرپای، آشوب و هیاهوسالاری و حکومت خیابانی بر سرنوشت ملت حاکم شود، از یک اصل اساسی گریزی نیست: پدیدهای که پیوسته از صحنه «غایب» باقی میماند «قانون» است. در این ساختارها «قانون» نمیباید از قدرت عملی و تشکیلاتی برخوردار شود، چرا که اگر تکیه بر «قانون» روالی عادی تلقی شود، چنین قانونی در فرداهای دیگر، تبدیل به سدی عظیم در برابر همانهائی خواهد شد که امروز قصد بهرهبرداری از «نعماتاش» را دارند. فلسفة «غیبت قانون» در جوامع استعمارزده در همین نکتة ظریف میباید جستجو شود. در ساختار دولت استعماری قدرت عمل اوباش و اراذل سازماندهی شده و دستگاههای سرکوب، قدرتی که فقط برخاسته از ماشین «استبدادسازی» اجنبی است، جایگزین «قانون» خواهد شد. کلیدواژة جامعة استعمارزده قانونشکنی است.
به همین دلیل بود که میرجلاد موسوی، که خود از جمله قانونشکنترین اوباش حکومت اسلامی به شمار میرود، طی مبارزات «آزادیخواهانة» جماعت «سبز»، بجای برخورد قانونی با پدیدة استبداد حکومتی فقط میکوشید که با ایجاد هیاهو و بحرانسازی خیابانی فضای اجتماعی و سیاسی را به التهاب بکشاند. ایشان نه برنامهای پیشنهاد میکردند، و نه برای «آزادیخواهیهای» فرضی خود چارچوبی جز خط امام میشناختند! به طور مثال، ایشان از طرفداران «فرضیشان» هیچگاه درخواست نکردهاند که با تحریم انتخابات، و عدم شرکت در گردهمائیهای دولتی و فرمایشی، مخالفت خود را با قوانین جاری نشان داده، خواستار تحکیم روندی دمکراتیکتر بر انتخابات و مسائل اجتماعی کشور شوند. ایشان در عمل، با به کارگیری روشهائی که شاهد بودیم، نه حاکمیت را تهدید کردند، نه دولت دستنشانده را؛ جنبش سبز با این روشها فقط «ملت ایران» را تهدید میکرد.
همانطور که روحالله خمینی، رهبر اینان پس از دریافت دستور تشکیل حکومت اسلامی از دستهای مقدس استعمار، آناً نوک شمشیر ملایان را متوجة قلب ملت ایران کرد. وی به بهانة مبارزه با «دربار فاسد» و سپس با سلطنتطلب، آمریکا، صدام حسین، منافق، کمونیست خدانشناس و ... تنها هدف غائی و نهائیاش سرکوب ملت ایران بود. تمامی تلاشهای دمکراتیک و سازمانپذیر که قادر به تحکیم پایههای حکومت قانون در کشور بود توسط شخص روحالله خمینی مورد تهاجم قرار گرفت. سرکوبی که توسط این فرد بیخرد و خودفروخته در کشور به راه افتاد تبعاتی تاریخی دارد که فقط آیندگان خواهند توانست از ابعاد واقعی آن پرده بردارند. اختناق، نابودی مطبوعات، فروپاشانی بافتطبقات، مهاجرت گستردة ایرانیان به خارج از کشور، اسارت طبقات اجتماعی و به ویژه زن ایرانی در زنجیرة «مقدسات»، و نهایت امر ریختن خاک مردة شیعیگری بر فرهنگ و هنر و سینما و موسیقی و ادبیات کشور؛ اینهمه به بهانة حمایت از «اسلام»! تو گوئی این «دین» لعنتی، هر چه هست و نیست، جهت حفظ موجودیتاش نیازمند چاقوکشان حوزه و بازار تحت زعامت مشتی آخوند و ملای فاسد و خودفروخته است.
جالب اینجاست که امروز، به دلیل تقابل «بینالمحافل» که در فضای سیاست ایران بروز کرده، حمایت یکدست «استعماری» از بنیاد استبداد در ایران تحتالشعاع قرار گرفته. به همین دلیل است که «دینپناهان» قانونشکن و خودفروختهای که با دریوزگی قدرت، دستبوسی این و آن، و به زیرپای گذاشتن حق ملت ایران در دولت و مجلس فرمایشی جائی برای خود دستوپا کردهاند، امروز گروه گروه همکاران اوباش خود را به قربانگاه میفرستند، باشد که چند روزی فرجه جهت حفظ موجودیت خودشان فراهم آید. دقیقاً حکایت همان کارمندان عالیرتبة وزارت امور خارجة جمکران است که پس از لاتبازیهای «جنبش سبز»، در خارج از کشور «تقاضای» پناهندگی فرمودهاند! تو گوئی ما ملت کوریم و نمیدانیم چه گروه افراد و چه رده «خودفروخته» در دستگاه امام زمان به مأموریتهای «نان و آبدار» در مناطق خوشآبوهوا اعزام میشوند! تو گوئی ما ملت نمیدانیم که این نوچهها و نورچشمیها از کدامین فیلترها رد شدهاند تا با جیبهای پر از دلار به نروژ و ژاپن و سوئد و ... «اعزام» گردند.
بله، ملت ایران نمیباید همان اشتباهی را تکرار کند که طی هیاهوی استعماریای که به کودتای 22 بهمن انجامید مرتکب شد؛ اوباش حکومت میباید در چارچوب قوانین جاری کشور پاسخگوی مسئولیتهایشان باشند. احدی حق ندارد به شیوة آغامحمدخانی نه مجرمان «فرضی» را یکشبه از دم تیغ بگذراند، و نه به شیوة «پدر» طالقانی، به مشتی آدمکش و خودفروخته که جاشویان پلید سفینة استعمار در کشورند «امان» بدهد! خلاصه بگوئیم، اگر ادعای حمایت از یک حکومت قانونی را دارید در همینجا میباید به صراحت بگوئید، هر که جرمی مرتکب شده در چارچوب قوانین میباید جوابگوی اعمالش باشد. مسئولیت اعمال به همان اندازه شامل حال علی خامنهای میشود که شامل پاسدار دم در خانهاش!
در فرصتی که باقی است نگاهی به مصاحبة رضا پهلوی میاندازیم. در مصاحبهای که اختر قاسمی با رضا پهلوی صورت داده و متن آن در گویانیوز، مورخ 20 فروردینماه سالجاری منتشر شده، مطالب بسیاری وجود دارد که قابل بررسی است. هر چند هم مهلت ما محدود است و هم حوصلة خوانندگان. در آغاز مطلب قسمتی از اظهارات رضا پهلوی به این شرح آورده شده:
«آيا شما خوشتان میآيد که قضاوت من از شما بر مبنای عملکرد والدينتان باشد؟»
باید عنوان کنیم که حداقل نویسندة این وبلاگ و همفکراناش قضاوت در مورد رضا پهلوی را بر مبنای عملکرد والدین ایشان قرار ندادهاند. و ما مطمئنایم ایرانیانی که به چنین عمل احمقانهای دست یازند بسیار قلیل خواهند بود. با این وجود زمانیکه مصاحبهها و اظهارنظرهای رضا پهلوی را بدون در نظر گرفتن وابستگی خانوادگیشان بررسی میکنیم، در کمال تأسف جز تکیة وی بر مردهریگ نظام گذشتة کشور که جز فاشیسم مککارتیست نبود، مطلب قابل عرضی نمییابیم، و این است مشکل ما! هر چند این مشکل رضا پهلوی نباشد.
در مصاحبة ایشان از دمکراسی سیاسی، نقش گروهها و افراد و احزاب، و ... سخن فراوان به میان آمده، ولی ما در این میان فقط به بررسی چند نکتة محدود اکتفا خواهیم کرد. نخست اینکه، برای سخن گفتن از دمکراسی سیاسی میباید در گام اول «دمکراسی» را شناخت. و ما این «شناخت» را در افکار و عقایدی که به نام رضا پهلوی منتشر میشود نمیبینیم. اینکه کشور ایران طی 80 سال گذشته جولانگاه استعمار غرب بوده، و در چارچوب منافع لندن و واشنگتن «مککارتیسم» تبدیل به نوعی «فرهنگ دولتی» در کشور شده جای تردید نیست. از قضای روزگار، این همان «مککارتیسمی» است که امروز نیز بر جمکران حکومت میکند، هر چند در آغاز فتنة خمینی، «انقلاب» اسلامی در تبلیغات غربیها نوعی کمونیسم معرفی میشد!
در ثانی، دمکراسی سیاسی میباید بر اساس یک نگرش «انسانمحور» گسترش یابد، و این نگرش، همانطور که بالاتر گفتیم نیازمند گسترش «قانونگرائی» است؛ با این تفاوت که در یک دمکراسی سیاسی، قانون نه در چارچوب قرآن و شرعیات و «یاسای چنگیزی» و ایدئولوژی، که در راستای احترام به حق انتخاب آزاد انسانها، و حمایت دولت از فردیتها میباید تنظیم شود. به عبارت دیگر، جمع کردن «مردم» در این میدان و آن میدان به هواداری از فرد بخصوصی به هیچ عنوان نشانة «دمکرات» بودن فرد کذا نخواهد بود! این تجمعها میتواند نوعی فاشیسم و جمعگرائی و قبیلهپروری باشد، اما دمکراسی هیچ ارتباطی با جمعگرائی ندارد؛ و بر خلاف آنچه رایج شده، حکومت «مردم» هم نیست.
این انسانها هستند که در دمکراسی، در چارچوب قوانینی انسانمحور و مسئولانه «سخن» میگویند، مینویسند، فعالیت مالی و اقتصادی و بازرگانی و فرهنگی دارند، هر چند فعالیتهایشان خوشایند این و آن، خصوصاً خوشایند این دولت و آن «مردم» نباشد. ما در سخنان رضا پهلوی هیچگاه با این مفاهیم روبرو نشدهایم. پس قبول این امر که وی یک «دمکرات» است برای ما مشکل بزرگی ایجاد میکند، چرا که واقعیت جز این است!
اگر نخست «دمکراسی» را به طور خلاصه تعریف کردیم، اینک باید به تعریف «دمکرات» پرداخت. به تعریف فردی که به این دمکراسی سیاسی معتقد است و حامی آزادی انتخاب انسان و فردیتهای اوست. آیا در اطراف رضا پهلوی چنین افرادی میبینیم؟ متأسفانه خیر! در اطراف وی یا بازماندگان رژیم مککارتیست آریامهری را خواهیم یافت، یا پاسدارها و چاقوکشان فراری و نادم حکومت اسلامی را! آیا با چنین «لشکری» میتوان به جنگ استبداد رفت؟ به هیچ عنوان! مبارزه با استبداد نیازمند نیروی سیاسی لازم است؛ این نیرو در کنار رضا پهلوی دیده نمیشود. اصولاً کسانیکه در فضای سیاست ایران از دیرباز فعال شدهاند معمولاً در همان ارتباطات دوران «جنگ سرد» دست و پای میزنند. اینان خواستار «حکومتاند»! با کشور و روند مسائل کاری ندارند، برایشان تفاوتی هم نمیکند که در چه شرایطی دستشان به قدرت برسد. این نگرش احمقانه، اگر نگوئیم نوکرصفتانه فقط یک مسئله را ثابت خواهد کرد: وابستگی تام و تمام اینان به محافل استعماری. چگونه میتوان تصور کرد که بدون حمایت محافل استعماری افرادی، «یک پا کفش و یک پا گیوه» همچون روحالله، بنیصدر، قطبزاده، احمدینژاد، خامنهای و ... از ناکجاآباد راه افتاده، یکشبه در رأس حکومت یک کشور بینهایت استراتژیک همچون ایران قرار گیرند؟ ولی این دوران دیگر سپری شده. اینگونه «تغییر و تحولهای» یکشبه دیگر امکانپذیر نیست، میباید نیروهای تازه و نگرشهای نوین به میدان آورد؛ آیا در اطراف رضا پهلوی از این نیروها و نگرشها اثری به چشم میخورد؟ جواب منفی است.
آنچه پیوسته در سخنان وارث سلطنت مورد تأکید قرار میگیرد وضعیت معیشتی و سازمانی وابستگان به دولت و حکومت جمکران در صورت بروز تحولات سیاسی است! خیلی جالب است، در کشوری که میلیونها انسان از گرسنگی رنج میکشند، و میلیونها انسان به دلیل افکار و عقاید سیاسی از کشور آواره شدهاند، کسی که خود را در مقام رهبری یک جنبش ملی و ظاهراً دمکراتیک قرار داده، دلنگران کارمندان حکومت اسلامی و پاسدارها و بسیجیها باشد! آیا در چنین شرایطی میتوان از رضا پهلوی «دمکرات» سخن گفت؟ به هیچ عنوان! پاسدار جماعت اگر مجرم است که میباید به دادگاه برود، اگر هم نیست که کسی کاری با او ندارد. این «عفو ملوکانه» چیست که مرتباً در سخنان رضا پهلوی ظهور میکند، ایشان که خود را پادشاه هم نمیدانند چطور شده که هنگام برخورد با چماقکشهای حکومت اسلامی خود را در مقام شاهنشاه بخشندة مهربان میگذارند و فرمان «عفو» صادر میکنند؟
قضیه به استنباط ما روشنتر از آن است که نیازمند توضیح باشد. همانطور که پیشتر نیز گفتهایم رضاپهلوی به این توهم دچار شده که با استفاده از ساختار پوسیده و استعماری دولت جمکران و سپاهیان انقلابی و خیابانی و چماقکشان این حکومت قادر خواهد بود از طریق حمایت اجنبی قدرت را تصاحب کند! باید گفت، این نوع تصاحب قدرت با دمکراسی سیاسی هماهنگی و تجانس که ندارد هیچ ، در تضاد کامل نیز قرار میگیرد. پس ایشان بهتر است بیش از اینها در بوق دمکراسی ندمند، که نتهایشان از گام خارج است.
ولی در اینجا مطلب دیگری نیز میباید مطرح شود. بارها و بارها خبرنگاران مختلف از رضا پهلوی پرسیدهاند: شما که هستید و چه هستید؟ جواب ایشان نیز همیشه این بوده: هر چه مردم بخواهند! صریحاً بگوئیم، این پاسخهای چاکرانه از دهان کسی که از جایگاه اجتماعی خود آگاه است بیرون نمیآید، کسی که خودش را پادشاه نمیداند نمیتواند از دیگران این انتظار را داشته باشد. ولی پادشاهی مثل دوران خوش میرپنجی و آریامهری نیست؛ به قول روبسپیر، انقلابی سیهکار انقلاب فرانسه: پادشاه یا سلطنت میکند و یا برای حفظ تاج و تخت خود میجنگد و میمیرد، راه سومی برای پادشاه وجود ندارد. میرپنج و آریامهر پادشاه نبودند، کودتاچی و فراری بودند؛ اگر رضا پهلوی میخواهد دست به عملی بزند میباید مسئولیت آن را نیز در برابر دیدگان جهانیان قبول کند؛ ما این مسئولیتپذیری را در وی نمیبینیم. پنهان شدن در پس پردة ابهام فاشیستی «مردم»، رضا پهلوی را فقط در جایگاه روحالله خمینی تثبیت میکند، نشانی از دمکرات بودن وی ندارد.
در پایان میباید بگوئیم موضع مبهم و پوچ رضا پهلوی در مورد بنیاد دین نیز مزید بر علت شده. برخلاف آنچه عنوان میشود، در یک نظام سلطنتی، خصوصاً یک نظام سلطنتی دمکراتیک، پادشاه نمیتواند «لائیک» باشد! مسئولیت بنیاد دین در یک دمکراسی با شخص پادشاه است. این پادشاه است که به عنوان زمامدار «بنیاد الهیت» افسار ارباب دین را در دست دارد و میباید به اینان حالی کند که بر خلاف سیاست دولت منتخب و پارلمان حق دخالت در امور سیاسی را ندارند. کسانیکه در لباس روحانیت بر علیه «اصل لائیسیته» در یک دمکراسی قد علم کنند میباید توسط پادشاه خلع لباس شوند، نه توسط یک سرهنگ شهربانی و ژاندارمری! رضا پهلوی که مرتباً از سلطنتهای اروپای شمالی سخن به میان میآورد بهتر است بجای این بررسیهای «ظاهری»، نگاهی نیز به مسئولیت دربار در قبال دمکراسی در این کشورها بیاندازد.
تا به حال در هیچیک از اظهارات رضا پهلوی سخنی در مورد ارتباط انداموار پادشاه با روحانیت به میان نیامده! ایشان حتماً میپندارند که همان روابط «شیخ و شاه» که توسط سفارت انگلستان طی دوران میرپنج و آریامهر بر سیاست کشور سایه انداخته بود، اینک نیز در جهان «پساجنگ سرد» میتواند «بازتولید» شود. زهی خیال باطل!
و اما مسائلی که در موضعگیریهای مخرب رضا پهلوی مشاهده میشود، و مواضعی که نهایت امر هم شخص وی را به عنوان یک رهبر پتانسیل سیاسی کاملاً به زیر سئوال میبرد، و هم به این گمانه دامن میزند که رضا پهلوی اصولاً فاقد شناخت درست از سیاست و مسائل کشورداری است، به این مختصر محدود نخواهد ماند. فقط بگوئیم مواضعی که به اختصار در اینجا مورد بررسی قرار دادیم، نشان میدهد که حمایت وی از «انسانمحوری» و دمکراسی سیاسی در ایران آنقدرها که در بوق و کرنا گذاشته شده واقعی و پایهای نمیتواند باشد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر