۲/۲۲/۱۳۸۶

«اشباح» در عراق!


در چند روز گذشته، اوضاع منطقه کاملاً مغشوش شده. در افغانستان به تدریج مسائل زیادی سر بر آورده که به عقیدة برخی ناظران متعلق به دوران گذشته‌ بوده. در یمن بحرانی شدید بر محور شیعی‌مسلکان و دیگر تمایلات مذهبی شکل می‌گیرد، به صورتی که حتی مسئلة تعلیق روابط دیپلماتیک ایران و این کشور مورد بررسی قرار گرفته. در پاکستان بحران سیاسی در قالب درگیری‌های خیابانی عملاً چند شهر را به تعطیل کشانده. در عراق سخن از تغییر مواضع شیعیان این کشور به میان می‌آید، و بر اساس برخی گزارشات اینان «سعی» خواهند کرد از ایران فاصله بگیرند، و همزمان دیک‌چنی تحت عنوان «تشویق» سنی‌مسلک‌ها برای باقی ماندن در ائتلاف حکومتی با عصا و چوب زیر بغل راهی بغداد شده. ترکیه در اوج بحران و خلاء سیاسی خود دست و پا می‌زند ـ بحران تغییر قانون اساسی و انتخابات ریاست جمهوری ـ و با اینحال در مناطق ساحلی روسیه، دولت ترک دست به یک «مانور» نظامی می‌زند! و بحران هسته‌ای ایران هنوز از کاسة سیاست‌بازان، چه داخلی و چه خارجی کاملاً خارج نشده. در چنین شرایط بحرانی حتی ارتش آمریکا و «سی‌ان‌ان» در گزارشاتی اذعان دارند که در «نیروهای» آمریکائی که به عراق اعزام شده‌اند، گروه کثیری لشوش و چاقوکشان شهری نفوذ کرده‌اند، ‌ و در محل مأموریت‌ها دست به قتل، تجاوز به عنف، دزدی و برقراری شبکه‌های تجارت مواد مخدر می‌زنند! فراخوان فرماندة ارتش آمریکا در عراق جهت مقابله با شکنجة عراقی‌ها، تا حدودی این تصویر را کامل‌ می‌کند، و این مسئله از نو مطرح می‌شود که: «نیروهای اعزامی به عراق را نمی‌توان یک ارتش نامید!» اگر به این شرایط پیچیده، مواردی از موضع‌گیری‌های سیاست‌های بزرگ را نیز اضافه کنیم، مشکل از ابعاد عظیم‌تری برخوردار می‌شود؛ به گزارش خبرگزاری رسمی نووستی از زبان ژنرال «لئونید ایواشوف» ـ رئیس آکادمی مسائل ژئوپولیتیک روسیه ـ جنگ سرد جدیدی بر محور تقابل روسیه و غرب در حال شکل‌گیری است!

مسلماً با نگاهی به مجموعه مسائلی که در بالا آمد، می‌توان چرخش‌های سیاست‌های بزرگ را به چشم دید. مسئلة آمریکا در عراق، در ارتباطی تنگاتنگ با پایه‌ریزی دیپلماسی‌های «پساجنگ سرد» قرار گرفته. امروز، آمریکا نه می‌تواند از عراق خارج شود، چرا که سیاست‌های جهانی راه بر این «فرار» خواهند بست؛ نه می‌تواند در شرایط فعلی در عراق بماند، چرا که بحران از حد و امکان تحمل نظامی و سیاسی کشور آمریکا فراتر رفته، و طبقات حاکم اینکشور را عملاً، به صورتی پایدار، در برابر افکار عمومی قرار داده. موضع‌گیری‌های نمایشی حزب دمکرات را صرفاً می‌توان در همین رابطه بررسی کرد، و پیشتر نیز گفتیم که حزب دمکرات به صراحت می‌داند، تغییر نام ریاست جمهور در آمریکا با امکان تغییر دیپلماسی در عراق نمی‌تواند ارتباط زیادی داشته باشد. از اینرو شاید در عمل، با مطرح کردن «مسئولیت‌های» نیروهای نظامی در محل مأموریت‌های‌شان، زعمای قوم در واشنگتن تمایل دارند، شکست‌های حتمی سیاست‌های جنگ‌افروزانه را بر گردن همان‌هائی بیاندازند که به دلایل اقتصادی و مالی از روز نخست دولت رأساً دست به اعزام‌شان به عراق زده بودند. این «مضحکه» امروز در آمریکا صورت سیاستی رسمی به خود گرفته: جوانانی که از امکانات و پول برخوردارند، به بهترین دانشگاه‌ها می‌روند، آنان که پولی در بساط ندارند، به عراق! این «سیاستی» است که با لغو خدمت‌ وظیفة عمومی پس از افتضاح ویتنام، در آمریکا حاکم شده. و هیچکدام از احزاب سیاسی اینکشور مسئلة خدمت وظیفة عمومی را در دستورکار خود قرار نخواهند داد؛ آمریکا کشوری است که حتی به قول سیاستمداران‌اش، جهت دفاع از منافع عالیة خود نیز، می‌باید دست به دامان فقرا شود!‌ این بحران، هر چند به نظر صرفاً قشری و گروهی می‌نماید، با علنی شدن مشکلاتی که چنین ارتشی می‌تواند در عمل به وجود آورد، گامی به پیش گذاشته، و مسلماً از طرف سیاست‌بازان کاخ سفید، و مخالفان نمایشی آنان تا حد امکان مورد بهره‌برداری‌های انتخاباتی قرار خواهد گرفت.

ولی چرا آمریکا تا به این اندازه نیازمند تغییراتی «نمایشی» در برخوردهای نظامی در عراق شده؟ این سئوال را می‌توان به دو صورت پاسخ داد. یک «برخورد» بر اساس سیاست‌های داخلی است؛ سیاست‌هائی که قصد دارد نوعی صحنه‌سازی جهت معرفی «مسئولان» شکست‌ها در پیش گیرد، تا از این راه زعمای قوم را از زیر ضربه خارج کرده، «شئونات» ارتش آمریکا را نیز نجات دهد! مسیر دوم همان سیاست بین‌المللی است؛ چه در ارتباط با قدرت‌های بزرگ و چه در ارتباط با کشورهای منطقه. آمریکا هم می‌خواهد از عراق برود، هم می‌خواهد دولت‌های دست‌نشاندة خود را در عراق به قدرت برساند، هم می‌خواهد از قبول این مسئله که در اینکشور شکست خورده سر باز زند!‌ در نتیجه بهترین راه ممکن این است که مسئولیت حضور و عملیات خود در عراق را نیز به گردن «اشباح» بیاندازد. به عبارت ساده‌تر؛ «نه خانی اومده، نه خانی رفته!» آمریکا اصلاً‌ هیچوقت به عراق نیامده! عملیاتی نظامی در خاک عراق صورت گرفته، که در آن ارتش آمریکا ناظر بوده، این عملیات نیز به نتیجه نرسید،‌ چرا که ارتش بر نیروی نظامی متشکل از لشوش و چاقوکشان شهری تکیه داشت، و نهایت امر، حال که همة راه‌ها «مسدود» شده، می‌باید حکومت اسلامی زیر نظر قم و کاشان در عراق بر پا کرد، و ملت‌ها را به حال خودشان رها! این بذله‌گوئی، امروز عملاً تبدیل به سیاست منطقه‌ای واشنگتن شده! به عبارت ساده‌تر، مشکلات از آن منطقه است، از ما نیست؛ مسئلة حکومت اسلامی در عراق جدی است، ارتباطی با خواست‌های ما ندارد؛ و ...

شعارهای دهان‌پرکن اولیة واشنگتن در عراق مبنی بر حمایت از یک دمکراسی به سرعت از میان رفت، چرا که اصولاً چنین تمایلی از روز نخست وجود نداشت. آمریکا جهت ساقط کردن یک قدرت «لائیک» پای به میدان گذاشت تا بتواند منطقه را همانطور که دوست دارد: در آغوش اسلام رها کند. و از روز نخست نیز این سیاست کاملاً علنی بود که آمریکا جهت تقویت حکومت‌های اسلامی پای به منطقه گذاشته. ولی سوءاستفاده از نارسائی‌های نظری و بیسوادی‌های گسترده‌ای که در میان قشرهای مختلف این منطقه به وفور می‌توان یافت، تا ابد نمی‌تواند ادامه یابد. امروز با پای گذاشتن ملت ایران به صحنة «گفت و شنود» سیاسی، در مورد پایه‌های مذهبی و حکومتی در کشور، منطقه به شدت تکان خورده. ایرانیان از دیرباز یکی از مهم‌ترین ملت‌های آسیای جنوبی بود‌ه‌اند، و نظریات نوین سیاسی، حتی در دوره‌های سیاه تهاجمات مغول، ازبک و تاتار، پیوسته در بطن جامعة ایرانیان «تولید» ‌شده است. اگر ایران نتوانست همچون ترکیه اسلام را مایة قدرت خود کند، ولی بزرگ‌ترین نظریه‌پردازان اسلامی و غیراسلامی، آنانکه نگرشی نوین در این دین باب کردند، ایرانیان‌اند. و پس از غائلة 22 بهمن، اسلام در ایران زیر ضربه قرار گرفته. این ضربات مسلماً تا زمانی که حکومت اسلامی به موجودیت خود ادامه دهد، امتداد خواهد یافت.

همانطور که دیدیم، تحولات در شوروی و فروپاشی این اتحاد، زمینه‌ساز تغییرات فراوان شد، که مهم‌ترین آن قرار گرفتن تیغ تیز اسلام در دست‌های کرملین است. امروز، روسیه همانقدر می‌تواند از اسلام بهره‌برداری کند که آمریکا، و اگر مشکلات روسیه به دلیل همجواری‌های جغرافیائی با مناطق مسلمان نشین بیشتر از آمریکاست، نمی‌باید صرفاً آنرا نشانة ضعف تلقی کرد؛ روسیه در چنین ساختاری، مسلماً تمامی قدرت خود را جهت حفظ بقاء اسلام‌هائی «روسوفیل» و سرکوب تمایلات اسلام ضدروس به کار خواهد برد. ولی حکومت اسلامی قصد آن دارد که در این چشم‌انداز تا حد ممکن موضع خود را نامعلوم جلوه دهد. این حکومت که با در نظر گرفتن چرخش‌های «امنیتی» اخیر ـ دستگیری موسویان و عوامل وابسته به سردار سازندگی ـ به سرعت به جانب روسیه متمایل می‌شود، و سیاست‌های خود را در ظاهر در تندبادهای کرملین می‌نمایاند، همزمان علاقة وافر نشان می‌دهد که نقش محوله از جانب آمریکا را در عراق نیز بر عهده گیرد! این نوع برخوردهای «زیرکانه» با مسائل سیاسی تا به حال برای هیچ کشوری به قول معروف «نان و آب» نشده، تا ایران دومین نمونه باشد. علیرغم چرخش‌های اخیر، وابستگی‌های ساختاری دولت احمدی‌نژاد به آمریکا از دید تحلیل‌گران پنهان نیست، و صریحاً بگوئیم، این حکومت در مجموع نمی‌تواند از ضعف‌های ساختاری قدرت‌های بزرگ در این منطقه جهت به دست گرفتن «ابتکار» عمل استفاده کند.

از طرف دیگر، وحشت حکومت اسلامی از روسیه، و از قدرت گرفتن سیاست روس در منطقه، قابل درک است! حکومت اسلامی به دلیل وابستگی‌های پایه‌ای به نظام سرمایه‌داری جهانی و در رأس آن آمریکا، وحشت دارد که در صورت فروافتادن به دامان روسیه، بر هیئت حاکمة اسلامی تیغ‌ تصفیه‌هائی سنگین تحمیل شود. البته چنین احتمالی بسیار قوی است، ولی از طرف دیگر، وارث امروزی سنت وابستگی‌ هیئت‌های مذهبی شیعی به انگلستان، که در تاریخ بارها به اثبات رسیده، آمریکاست، و در چنین چشم‌اندازی نزدیک شدن به روسیه با مخالفت شدید بنیادهائی روبرو خواهد شد که روزگار آقائی و اربابی‌ تام‌الاختیارشان را در نقطة پایانی می‌بینند. و این وحشت بیشتر از آنچه بازتاب واقعیات سیاسی منطقه باشد، بازتاب نیازهای گروه مشخصی در بطن حاکمیت ایران شده.

ولی همزمان با چنین بحران‌هائی در داخل کشور، شاهدیم که به ناگاه موجی از بحران‌ها در سراسر منطقه رو به رشد ‌گذاشته. در واقع، همزمان با فعال شدن دموکرات‌های آمریکا در پاکستان، و پیش کشیدن و علم کردن «شخصیت‌هائی» که وابستگی آنان به دموکرات‌ها دیگر‌ علنی است ـ از قبیل چودری، بوتو و انجمن‌های اسلام‌گرا ـ شاهدیم که مشارف در مورد خط «لولة صلح» کوتاه می‌آید و از طرف دیگر «پیشنهاد» همکاری‌های «استراتژیک» در زمینة نیروی هوائی به مسکو ارائه داده!‌ بارها گفته‌ایم که نقطة ضعف دیپلماسی آمریکا در منطقه بر خلاف آنچه گروهی معتقدند، ایران نیست، پاکستان است. و می‌بینیم که پاکستان، اینک که موضع‌گیری‌های آمریکا در انگلستان و فرانسه ـ از طریق انتخابات و تعیین رؤسای جدید دولت ـ قطعی شده، نخستین کشوری است که عملاً‌ به آتش بحران‌های سیاسی گرفتار می‌آید. و در همین راستا، افغانستان که، پس از حملات نظامی آمریکائی‌ها، در مقام دوم کشورهای «ضربه‌پذیر» در منطقه قرار گرفته، با آغاز استیضاح از وزیر امور خارجه و ساقط کردن وی از قدرت، و با وارد کردن دوبارة «ربانی» به بحث‌های سیاسی، از خط بحران در پاکستان پیروی می‌کند. حکومت اسلامی نیز در این میان یا همکاری‌های عمده را صورت خواهد داد، یا تحت عناوین مختلف: حمایت از تروریسم، بحران هسته‌ای، عدم همکاری در عراق و ... ـ تحت فشار قرار خواهد داشت.

شاید برخی از جناح‌های سیاسی در ایران، دل به نتایج انتخابات اخیر در فرانسه و یا تغییرات کابینه در انگلستان خوش کرده باشند. مسلماً این دلخوشی مضحک است، چرا که در شرایط فعلی، فرانسه اصولاً قادر به اتخاذ یک سیاست منسجم خارجی نخواهد بود، و میراث منفور بلر بر سیاست خارجی انگلستان نیز، تا سال‌ها، اگر نگوئیم دهه‌ها سنگینی خواهد کرد. بحرانی که امروز در ترکیه، پاکستان، ‌ افغانستان و عراق در حال رشد است، در مرزهای ایران متوقف نخواهد ماند، دیر یا زود هیئت حاکمة ایران مجبور است گزینه‌ای را از میان ایندو به تمام و کمال بپذیرد: یا نزدیک شدن به روسیه و قبول هزینه‌های وسیع سیاسی و اقتصادی چنین سیاستی؛ یا باقی ماندن در قلب آتشی که به دلیل واماندگی‌های روز افزون آمریکائی‌ها در منطقه شعله می‌کشد، و عوامل آمریکائی‌ها ـ در کشورهای منطقه ـ هر دم به آن دامن می‌زنند.





۲/۲۱/۱۳۸۶

خرس و کفتار!


با اعلام رسمی کناره‌گیری بلر از پست نخست‌وزیری انگلستان، رقیب حزبی وی که شاید از روز نخست می‌بایست بجای او به قدرت دست یابد، گوردون براون، پای به میدان سیاست می‌گذارد. آنتونی بلر، یا آنطور که آمریکائی‌ها دوست دارند، تونی بلر، شاید سمبل دورانی به شمار آید که، نمایشگر اوج فروپاشی نظریه‌های سیاسی انگلستان پس از سقوط بلوشویسم روس باشد. امپراتوری بریتانیا طی دوره‌ای طولانی که حزب کارگر در قدرت باقی است، و تحت رهبری گروه بلر، نه قرائت جدیدی از سوسیالیسم دمکراتیک ارائه داد، و نه در زمینه‌های مختلف جهانی توانست نقش مؤثری بازی کند؛ تونی بلر، برای جامعة انگلستان، و برای ملت‌های دیگر در بسیاری نقاط این کرة ارض، یک فاجعه در تمامی ابعاد آن بود. بلر، از آغاز کار خود، قاعده را بر اساس سرکوب نظریه‌های سنتی حزب کارگر متمرکز کرد، و پس از رسیدن به قدرت، فقط چند روزی به طول انجامید تا مواضع ضدمردمی، محافظه‌کارانه، و نهایت امر ـ پس از بحران 11 سپتامبر و جنگ عراق ـ ضد دمکراتیک و استبدادی گروه بلر، از زرورق‌های معمول دیپلماتیک سر بیرون کند. با فروپاشیدن بلریسم در مقام مخلوطی ناهنجار از محافظه‌کاری، ارتجاع و سیاست‌های نواستمعاری که تحت عنوان شاه‌کلیدهای سیاست جهانی معرفی شده بود، طبقة سیاستمداران انگلیس،‌ امروز می‌باید به یک توهم تاریخی نیز پایان دهد. توهمی که بر اساس آن، الهامات سوسیالیستی در بطن جامعة انگلستان نمی‌باید هیچگاه نظریاتی سازنده و ملهم از خواسته‌های پایه‌های‌ هرم اجتماعی تلقی شود؛ این الهامات از نظر سیاستمداران انگلیس که هنوز اسیر فضاسازی‌های جنگ سرداند، ‌ صرفاً نوعی تزویر و ظاهرسازی جهت تبلیغات بوده، و در همین راستا نیز می‌تواند ادامه یابد.

مسلماً مورخان تاریخ معاصر، جهت شناخت تحولات سیاسی جهان، با سقوط امپراتوری شوروی برخوردی بسیار پر اهمیت و ظریف خواهند داشت. هر چند هنوز این «برخوردها» نتوانسته از سایة تردیدهای استراتژیک و صحنه‌سازی‌های سیاسی خود را دور کند، و هنوز نمی‌توان آنرا نوعی برخورد «عینی» تلقی کرد، لیک شاهدیم که زمان چنین برخوردهائی نزدیک شده. طی دورانی که «جنگ سرد» بر اروپای غربی هاله‌ای از تردید و وحشت فروافکنده بود، سرمایه‌داری تحت تأثیر پیشینة این قاره، و جهت جلوگیری از رشد الهامات کمونیستی که می‌توانست نهایت امر اروپای غربی را به سیاست‌های جهانی مسکو نزدیک کند، زیر نظر ارتش ناتو‌ ترفندهای مختلفی به کار گرفت. این ترفندها که با پشتیبانی از دیکتاتورهای اسپانیائی، پرتغالی و یونانی آغاز ‌شد، می‌توانست در مقاطعی حتی به حمایت علنی از برخی چپ‌نماها نیز منتهی شود؛ سیاست‌هائی که با در نظر گرفتن تفاوت‌های فرهنگی در مناطق مختلف با دقت فراوان اعمال می‌شد. یکی از این ترفندها که شاید به هیچ عنوان «کم‌اهمیت‌ترین‌شان»‌ نباشد، همان فروپاشاندن نظریة سوسیالیسم دمکراتیک، و تقلیل دادن آن به نوعی «عدالت‌خواهی» صرفاً مالی و اقتصادی بود.

برای ایرانیان چنین تبلیغات گمراه‌کننده‌ای عملاً‌ از سال‌های بسیار دور آغاز شد، و می‌دانیم که حتی در بلوای استعماری 22 بهمن، مشتی «روضه‌خوان» نیز از «برخوردهای» سوسیالیستی‌ در قالب صرفاً اقتصادی، حداقل در ظاهر، «حمایت‌های» فراوان می‌کردند. یادمان نرفته که اینان دایه‌های دلسوزتر از مادر برای به قول خودشان «مستضعفین»‌ بودند! ولی نظریة سوسیالیسم دمکراتیک، نه ارتباطی با دیکتاتوری استالینیست‌ها و آدمکشان «کا‌گ‌ب» دارد، و نه می‌توان آنرا به یک «عدالت‌خواهی» صرفاً مالی و شخصی محدود کرد. سوسیالیسم تحقق همة آن آرمان‌هائی است که دهه‌هاست به غلط تحت عنوان «فضائل» سرمایه‌داری لیبرال از سوی محافل راستگرا «تبلیغ» شده. آزادی‌های اجتماعی، آزادی زنان، آزادی‌های فرهنگی، آزادی‌های مطبوعات و قلم، و هر آنچه می‌تواند در زمینة آزادی انسان مورد بحث و گفتگو قرار گیرد، بنا بر تعریف می‌باید در تضاد با پیشینه‌های سرکوبگرانة تاریخ اجتماعی بشر باشد. بشر در جامعة نوینی که سوسیالیسم را نظریه‌ای انسانی و نه صرفاً اقتصادی معرفی می‌کند، می‌باید از سرکوب‌های فئودالی، مذهبی، نظامی، پلیسی و نهایت‌امر تسلط «سرمایه» بر روزمرة خود رها شود. اینکه گروهی سوسیالیسم را در ترادف با سرکوب سازماندهی شدة نظامی و پلیسی کمونیستی قرار دادند، به همان اندازه گمراه کننده است که گروهی دیگر، همین سوسیالیسم را صرفاً تضادی میان کارگر و کارفرما معرفی ‌کنند. در واقع شاهدیم که، سوسیالیسمی که اینچنین محدود به تعاریف مقطعی می‌شود، هم برای هیتلر و موسولینی کارساز شد، و هم برای پدرکوچک خلق، ژوزف استالین! و نهایت امر همین نوع برخورد با سوسیالیسم است که می‌تواند زمینه‌ساز فاشیسم استعماری و سرکوب سازماندهی شدة ملت‌های جهان در میان کشورهای جهان سوم شود!

طی مدت‌های مدید، در جوامع «دمکراتیک» اروپائی شاهدیم که، ‌ چنین نظریه‌ای توانست برخوردهای مقطعی با مسائل اجتماعی را قوت بخشد، و بجای حاکم کردن نوعی برخورد کلی با مسائل اجتماعی، زمینه‌ساز نوعی هماهنگی طبقاتی شد: سلطنت، سرمایه‌داری، فئودالیسم، حاشیه‌نشینی، فقرسیاه بینوایان و ... همه با هم هماهنگ شده بودند! به عبارت دیگر، کارگر تحت فرمان کارفرما، آنزمان که نیازمند آزادی‌هاست، کافی می‌بود که در جمع یک سندیکای فرمایشی «فریاد بزند، حقوق من کافی نیست!» حال از این عمل چه حاصل می‌شد، اهمیتی نداشت، ولی «دمکراسی»‌ حاکم بود، و حاکمیت سرمایه‌داری وابسته به محافل سلطنتی و مذهبی، با توسل به چنین «ترفندهائی» خود را در تبلیغات سیاسی، از اعمال نظریة سرکوب دور نگاه می‌داشت؛ اروپا، خصوصاً انگلستان، سالیان دراز در عمق چنین تصویر «رمانتیکی» از دمکراسی دست و پای ‌زده.

ولی در تحلیل داده‌های جوامع اروپائی نمی‌باید دچار توهم شد. اروپائیان شاید نخستین جوامع تاریخ بشر‌اند که «الهیت» حاکمیت را در تمامی ابعاد خود، چه با قلم فلاسفه، و چه با عمل سیاستمداران صاحب نام و انقلابی از میدان به در کرده‌اند. اروپای غربی از نظر تاریخچة تحولات اجتماعی ورای یک برخورد مقطعی قرار می‌گیرد، اروپا نه تنها گاهوارة سوسیالیسم است، که جایگاه نخستین جوامع بشری است که می‌بایست این نوع سوسیالیسم را در عمل نیز تجربه می‌کردند. ولی سرمایه‌داری طی سال‌هائی که نهایت امر به جنگ اول انجامید، سوسیالیسم اروپائی را با حمایت کامل از فاشیسم سرکوب کرد، و طی حوادثی پس از جنگ دوم، شاهدیم که همین سرمایه‌داری به خنثی کردن ماهیت سوسیالیسم پرداخت. در واقع، غارت ملت‌های دیگر جهان توسط دولت‌های سرمایه‌داری و اعمال نوعی «تسهیم به نسبت» از این غارت‌ها در داخل مرزها، به غلط عنوان «سوسیالیسم» دمکراتیک به خود گرفت! در این راستا، و بر اساس چنین تبلیغات گمراه‌کننده‌ای، دولت‌های استعمارگر و غارتگری چون سوئد، دانمارک، هلند، انگلستان و فرانسه، سال‌های سال به دست سوسیالیست‌ها اداره شده‌اند!

همین دروغ‌ها بود که، نهایت امر انگلستان را به تجربة «بهتان» بلریسم کشاند. بلریسم همان سوسیالیسم «اسمی» اروپائی است که سال‌های سال با حمایت سرمایه‌سالاری، ‌ و از طریق ضدیت با اتحاد شوروی، و سرکوب کردن جهان سوم، اروپا را در خط سرمایه‌داری بین‌الملل قرار داده، و امروز که شاخة اصلی توجیه‌کنندة این موجودیت: روسیة شوروی دیگر وجود ندارد، این سوسیالیسم نیز به این صرافت افتاده بود که «راه باز است و جاده دراز!» به این صرافت افتاده بود که در ارتباط با سرمایه‌داری بین‌الملل هر کاری که مایل است می‌تواند صورت دهد ـ سرکوب در داخل مرزها و بمباران ملت‌های دیگر! ولی همانطور که پیشتر گفتیم، چنین برخوردهائی یک اصل کلی را نادیده گرفته: مردم یک جامعه را!‌ این «توهم‌های» طلائی، هر چند قادرند توده‌های بی‌اطلاع را خوشحال و خرسند نگاه ‌دارند، طبقاتی فرهیخته‌تر را به مصاف فرا خواهند خواند. سوسیالیسم دمکراتیک انگلستان یا می‌باید چون سوسیالیسم فرانسوی جا خالی کرده، گوشة خانه‌ها پناه گیرد، یا می‌باید با دست‌هائی پر تر از قوطی‌ خالی‌های «بلریسم» پای به میدان مسائل سیاست جهانی بگذارد. این انتخابی است که امروز در برابر گروه گوردون براون قرار گرفته. سقوط بلر از مسند ریاست دولت از ماه‌ها پیش قابل پیش‌بینی بود؛ وی تا زمانی در قدرت باقی ماند که «اتحاد» سیاست جهانی ـ مخلوطی از سیاست‌های اروپا، آمریکا، روسیه، چین و هند ـ از او انتظار داشت. ولی گوردون براون مسائلی در برابر خود خواهد یافت که حل آنان نه از عهدة بلر بر می‌آمد، و نه از عهدة هیچ «سوسیالیست» سنتی دیگری در انگلستان: بازسازی روابط «انگلستان ـ آمریکا» در پرتو واقعیات سیاسی جدیدی که فروپاشی جنگ سرد به همراه آورده! و این بازسازی مسلماً نیاز به همراهی‌های جامعة جهانی خواهد داشت: روسیه، چین و هند!

در همین چارچوب سفر اخیر ملکة انگلستان به واشنگتن شاید پیامی بسیار ناخوش‌آیند برای کاخ سفید باشد؛ انگلستان اگر بخواهد آنچنان که طی 60 سال گذشته عمل کرده و پای جای پای واشنگتن گذاشته عمل کند، نهایت امر می‌باید انزوای واشنگتن را نیز بجان بخرد! اگر واشنگتن به انزوا خو گرفته، انگلستان نه از امکانات آمریکا برخوردار است و نه از سنت‌های روستائی و عقب‌ماندة جامعة سنتی یانکی‌ها. اگر پیروی از برخی الگوهای مدرن آمریکائی آب به دهان بعضی‌ها می‌اندازد، این اصل فراموش نخواهد شد که رابطة آمریکا با اروپا در حال تغییر است. در این رابطه، آمریکا که تاکنون به عنوان «منبع الهام» عمل می‌کرد، به تدریج مقام «حاشیه‌نشین» خواهد داشت! ‌


۲/۱۹/۱۳۸۶

«ارشاد» در جنگ عقبه!



سال‌ها پس از به قدرت رسیدن حکومت اسلامی، بر پایة شعارهائی توخالی و دهان‌پرکن که بر محور «آزادی، استقلال، حکومت اسلامی» در سطح جامعه «تبلیغ» می‌شد، امروز شاهدیم که این حکومت در عمل ثابت کرده که، اصولاً‌ فاقد هر گونه قدرت شناخت از مسائل اجتماعی و نظری است. حکومت اسلامی در واقع دنباله رو «نظریه‌ای» است که دهه‌ها پیش، در بحرانی که به «مشروطیت» انجامید، تحت عنوان «مشروعه» بازتاب دهندة نظرات و تبلیغات برخی محافل استعماری بودند. مسلماً نخستین «مشروعه‌طلب» تاریخ ایران همان سیدضیاء طباطبائی، نوکر شناخته شدة سفارت انگلیس است، که طی دوره‌ای کوتاه، زیر نظر اجنبی و با تکیه بر سرنیزة «میرپنج»، بر کشورمان حکومت اسلامی حاکم کرده بود. مشروب‌فروشی‌ها را بست، و مانع فعالیت‌ برخی اماکن شد که آن‌ها را «غیراسلامی» ارزیابی‌ کرده بود! این برخورد «ارباب ـ رعیتی» با «خلق‌الله»، آنزمان که جنبش مشروطه از حضور فعال «منورالفکرها» در بطن روابط سیاسی حمایت به عمل می‌آورد و «نطفه‌ای مرکزی‌» در بطن جنبش مشروطه، ‌ هنوز چشم به نتایج الهامات «فرنگی‌دوستی» در دنبالة «انقلاب» بود، نتوانست از مقبولیت برخوردار شود؛ سیدضیاء را انگلستان صرفاً به دلیل آنکه «ترهات» دینی‌اش در آن دوره خریداران اندک داشت، از حکومت ساقط کرده، به زباله‌دان سیاسی منطقه، کشور لبنان فرستاد، ولی همانطور که در 22 بهمن شاهد بودیم، استعمار به هیچ عنوان از نظریة حکومت اسلامی خود در ایران دست نشسته بود.

امروز علیرغم گذشت‌ سالیان دراز از شروع این حاکمیت ـ که فقط می‌توان آنرا «آخوندی» نامید ـ و پس از علنی شدن چهرة واقعی «حاکمان» اسلامی که به صراحت از پس پرده‌های «زاهدنمائی‌ها» و «مردمفریبی‌ها» بیرون آمده‌؛ پس از آنکه عمق ضدیت اینان با «مردم» کشور، در همة ابعاد، صریحاً به نمایش گذاشته شده؛ باز هم شاهدیم که «دولتمردان» این حکومت استیجاری، چگونه باد در غبغب می‌اندازند و از مسائلی سخن می‌رانند که بخوبی می‌دانند، نزد ایرانیان، تا چه حد می‌توانند «نفرت» برانگیزد. مسلماً زمانی که یک «لباس شخصی»، در مقام وزیر ارشاد، به خود اجازه می‌دهد در مورد مفاخر فرهنگ و ادب ایران «اظهار نظر» کند، خود بخوبی می‌داند که چه نفرتی در بطن جامعه و نزد ایرانیان برانگیخته؛ اشتباه نکنیم! اینان برای همین کارها به قدرت رسیده‌اند، وظیفة اصلی اینان، فراهم آوردن زمینة شورش است، اگر در این زمینه موفقیتی نداشته‌اند، در حال حاضر سعی می‌کنند که در بطن جامعه به نفرت‌ها دامن زنند. آتش نفرت‌هائی که اینان در جامعه شعله‌ور می‌کنند، سلامت فرهنگی جامعه و آسایش و راحت شهروندان را هدف قرار می‌دهد، و بهترین وسیله برای محروم کردن افراد یک جامعه از‌ سازندگی و گسترش روابط سالم اجتماعی است. این نفرت‌ها چون «زهر» عمل می‌کند، کام جامعه را به تلخی و مسمومیت می‌کشاند، فضای اجتماعی را سنگین و پر از تضاد می‌کند، تا «اینان»، عوامل این حکومت، بتوانند به مأموریت اصلی خود، یعنی تهی کردن بنیة اجتماعی، دماغی، فرهنگی و فناورانة این جامعه دست یابند؛ این مأموریت اینان است! مأموریتی که فقط سخیف‌ترین عوامل وابسته به فرهنگ استعماری جهانی می‌توانند برای ملت خود «سوغات» بیاورند.

ولی آقای هرندی، که مسلماً فقط چند سالی است، صندلی پارکابی «تاکسی‌بار» را با حمایت ساواک، جهت احراز پست‌های کلیدی و امنیتی «ترک» کرده‌اند، از فهم و شعوری که بخواهد به قول ایشان «عقبة» این نوع برخوردها را تجزیه و تحلیل کند، برخوردار نیستند. ایشان اگر «عقبه شناس» بودند، با نگاهی به «عقبة» خود و دوستان‌شان حقایقی را که می‌باید دریابند، درمی‌یافتند؛ نه وقت ما را بیش از این تلف می‌کردند، و نه خود را اینچنین مسخرة خاص و عام! ایشان با تزریق زهر در کام جامعه، با ایجاد امواج مخرب در بطن فرهنگ جامعه، و نهایت امر با دامن زدن به التهاباتی که صرفاً زائیدة نفرت می‌تواند باشد، ‌ فکر می‌کنند که تا ابد می‌توان بر این «موج» که با همکاری اجنبی در ایران به راه می‌اندازند، «سوار» ‌شد. این همان موجی است که از روز نخست روح‌الله خمینی، جانشین خلف سیدضیاء در ایران به راه انداخت؛ و دیدیم که اگر جامعه را فلج کرد، اگر این ملت را به خاک سیاه انداخت، چگونه برای این «حضرات»، حکومت به همراه آورد؛ هر چند که مستعجل، منفور و وابسته است!

وزیر ارشاد حکومت اسلامی، گویا در مورد «تخم‌طلائی» که این حکومت با برپائی نمایشگاه بین‌المللی کتاب، به عنوان یکی از ویترین‌های سرکوب جوانان و مردم ایران، همه ساله به راه می‌اندازد، «مصاحبه‌ای» هم با ایسنا صورت داده‌اند که طی آن می‌فرمایند:

«[هرندی] درباره كتاب‌هاي كريشنا مورتي كه در نمايشگاه كتاب امسال جمع‌آوري شده‌اند، گفت:‌ آن كتاب‌ها عقبه‌اي دارند. شوراي عالي انقلاب فرهنگي مي‌گويد خط مرموزي وارد شده كه مي‌خواهد افكار جامعه‌ي ما را تخدير كند. [...] صفار هرندي درباره‌ي تذكر به كتاب‌هاي فروغ فرخزاد در نمايشگاه نيز گفت: شعرهاي فرخزاد را مي‌توان طيف‌بندي كرد. ممكن است دسته‌اي شامل تذكر شود و از ناشر بخواهيم كه آن را اجرا كند [...]»

بله، همانطور که می‌بینیم، کتاب‌های کریشنا مورتی «عقبه» پیدا کرده! پیشتر هم گفته‌ بودیم که، گویا جناب وزیر و دوستان‌شان در «شورای عالی انقلاب فرهنگی»، «عقبه» شناس‌اند! یادمان نرفته که این «شوربای بی‌فرهنگی»، همان بازارچة استعماری‌ای است که، شارلاتان‌هائی از قبیل عبدالکریم سروش پایه‌گذارش بودند، و امروز هم نان‌دانی امثال «حداد عادل» و «لاریجانی»، غلامبچه‌های سفارت انگلیس شده! همین «شورباها» و «محافل‌اند» که، با تکیه بر جوسازی، غوغاسالاری و دامن زدن به نفرت‌ها میان قشرهای مختلف اجتماعی، تاکنون موفق شده‌اند‌، بیش از 70 درصد تحصیل‌کرده‌ها، متخصصین، نویسندگان و شعرای کشور را به خارج «صادر» کنند! نمی‌دانم این «شوربای لعنتی»، که به قول «وزیرک» ارشادش، اینچنین از «تخدیر» افکار جامعه جلوگیری به عمل می‌آورد، چرا نتایج حاصل از فعالیت‌هایش می‌باید تا به این حد «خاک‌ تو سری» باشد! اگرسایة این «شوربا‌ها» از سر ما ملت برود، آنوقت چه خاکی بر سرمان کنیم؟!

همانطور که می‌بینیم، هرندی، پس از دست یافتن به «عقبة» مورتی، به خود اجازه داده، در مورد آثار بزرگ‌ترین شاعرة تاریخ ایران زمین نیز دست به «طیف‌بندی» بزند! چه کنیم آقا؟! ایشان فرهیخته‌اند! حتماً زمانی که با دمپائی پلاستیکی، کیسه‌های قند و شکر «حاج‌آقا» را از پشت تاکسی‌بار به زیرزمین می‌بردند، تا احتکار کنند، صبیة «حاج‌آقا» که یادش رفته بود «مهرنماز» زیر زبان‌اش بگذارد، روی بالکن می‌خوانده:

«آسمان همچو صفحة دل من
روشن از جلوه‌های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست»


ایشان هم، که به عمرشان «زن» که هیچ، «آدم» ندیده بودند! یک باره «تحریک» شدند! «زدند» توی کیسه‌های قند و شکر همه جا را نجس کردند. «حاج‌آقا» هم هر چند، قند و شکر را با همکاری آخوند محل‌، تطهیر کرد و دولاپهنا به مردم فروخت، یک کتک حسابی‌ به ایشان زد، تا دیگر تحت تأثیر «الهامات» صبیة محترمه، خودشان را «خراب» نکنند! از همان روز، وزیر آیندة «فرهیختة» ارشاد حکومت جهانی شیعیان، دندان نیش‌‌شان برای فروغ «تیز» شد، اشعارش را هم، بر اساس «بخارات» و «الهامات» بر‌آمده از بیضه‌های حاج‌آقا، «طیف‌بندی» می‌کنند!

یکی نمی‌گوید شما که اینقدر «طیف‌بند» هستید، چرا فعالیت‌های دفاتر مهاجرت به آمریکا، کانادا، استرالیا و هزار جهنم درة دیگری که، به دست عوامل حکومت در تهران باز کرده‌اید، تا وسیله‌ساز ارتباطات استعماری با مناطق آنگلوساکسون نشین این کرة ارض کنید، و هر چه زودتر مردم کشور را به دنبال «نخود سیاه»، از این مملکت «اخراج‌» کرده و آواره کنید، «طیف‌بندی» نمی‌کنید. این‌ فعالیت‌ها، ارواح شکم همان خامنه‌ای که پر از آش نذری بقیه‌الله است، «عقبه» ندارد؛ کتاب‌های مورتی است که «عقبه» دارد.



طاعون و سیاست!


با آزادی حسین موسویان از بند وزارت اطلاعات حکومت اسلامی، تئاتر «قانونیت‌ها» و برخوردهای «قانونی» با عوامل «خاطی» به صحنة دیگری منتقل شده: «افراد دیگری را احضار کرده‌اند!‌» مسلماً برای کسانی که خارج از «طیف حکومتی» قرار می‌گیرند، چنین خبرهائی از هیچ اهمیتی برخوردار نیست؛ در واقع، مردم کشور هیچ علاقه‌ای نشان نخواهند داد که،‌ «اینان» در میان خود گریبان چه کسی را می‌گیرند. ولی می‌باید در نظر داشت که این حکومت در بطن خود و در ارتباط با عوامل خود دست به گردن‌کشی زده، و چه بخواهیم و چه نخواهیم، دعوای میان «اینان»، می‌تواند برای کشور «نتایجی» به همراه آورد. چرا که افرادی از قبیل موسویان در این حکومت کم نیستند؛ و «اینان» خود را امروز در خطر «بازداشت» خواهند دید! از طرف دیگر، آقای موسویان، به دلیل حسن‌نیت این و آن از بند خلاص نشده؛ بده‌بستان‌هائی در میان است. و برخی از طرف‌های درگیر، یا نمی‌توانند این نوع بده‌بستان‌های را «ارضاء» کنند، و یا محافل حامی‌شان از چنین دست‌ودل‌بازی‌هائی خوششان نخواهد آمد. خلاصه بگوئیم، یک «بحران سیاسی» در کشوری که میراثی ننگین و کهن از استعمار، فاشیسم، وابستگی و فساد عمیق دستگاه اداری بر دوش می‌کشد، به راحتی می‌تواند به تدریج ابعادی وسیع‌تر از آنچه تصور می‌کنیم، به خود گیرد. و در این میان، ما مردم می‌باید گوش‌ به زنگ باشیم، چرا که «گر حکم شود ... »، اولین کسانی که سرو‌صدای بی‌دلیل به راه می‌اندازند تا مهره‌های بازی را بر اساس منافع استعماری بر ملت ایران تحمیل کنند،‌ و طرفداران جدی «سقوط‌ها»‌ و «جایگزینی‌هائی» خواهند شد، همچون طی غائلة 22 بهمن، در ردة وابستگان به محافل استعماری و ساواکی‌های اصیل همین رژیم خواهند بود. چرا که در صورت فروپاشی‌ها «اینان» نخستین افرادی‌اند که در معرض خطر قرار می‌گیرند.

می‌دانیم که موش ناقل بیماری خطرناک طاعون است، ولی زمانی که به دلیل وجود همین حیوان در یک کشتی بیماری طاعون بروز کند، اولین موجوداتی که خود را به دریا می‌اندازند همین موش‌های‌اند. در زندگی واقعی نیز دقیقاً همین پیش می‌آید، بی‌دلیل نیست که در جامعة ایران، طی80 سال گذشته، پیوسته از یک «استبداد» و یک حاکمیت استعماری، به نوع پیشرفته‌تر و سرکوبگرتر آن گرفتار شده‌ایم؛ استعمار با حفظ مهره‌های اصلی و پشت‌پردة خود در جامعة ایران، در هر گام قدرتمندتر عمل کرده، و شمار موش‌های تحت فرمانش افزون‌تر شده‌اند! بنیادهای حامی ملت ایران نیز، به دلیل عقب‌ماندگی‌های نظری، فناورانه، مالی و خلاصة مطلب آنچه نتیجة وابستگی به پوسیدگی‌های عملی و نظری در «سنت» جهان سوم است، پیوسته در تقابل با استعمار و قدرت سرکوبگر آن ضعیف‌تر عمل کرده‌‌اند؛ تا جائی که همین بنیادها بجای حمایت از منافع ملی، خود نیز از ملت ایران روی برگردانده، همکار و همدست چپاول‌گران استعمارگر شدند! نمونه‌های مختلفی از این رویگردانی بنیادها از منافع ملی می‌توان دید که در مورد بنیاد مذهب از حمایت آیت‌الله شیرازی از منافع رژی تنباکو آغاز می‌شود، و آخرین مرحلة آن در تاریخ معاصر، به بلوای 22 بهمن می‌رسد.

ولی از نظر تاریخی سرکوب‌ها گام به گام اعمال می‌شود. شاهدیم روزی که رضامیرپنج کودتا کرد، سرکوب‌ها چگونه به تدریج شکل ‌گرفت؛ نخست مسئلة چپاول بود! استعمار از «چپاول» به دلایل مختلفی «حمایت» کرد؛ نخست اینکه، طبقة حاکم سنتی و پیشین کشور می‌بایست «جایگزین» می‌‌شد؛ این جایگزینی از طریق «انتقال مالی» سرعت بیشتری می‌توانست داشته باشد. دوم آنکه طبقة سابقاً حاکم می‌بایست در دلواپسی از دست دادن امتیازات و تنعم‌های مالی خود دائم گرفتار باشد؛ از این طریق جهت حفظ قسمتی از منافع خود، حاضر به چک و چانه زنی با دستگاه استعمار می‌شد، ‌ و نهایت امر، هم به حکومت جدید آلوده می‌شد، و به دلیل گرفتار آمدن در بطن «چه به دست می‌آورم و چه از دست خواهم داد»، از توسل به هر اقدامی علیة دولت استعماری تا مدت‌های طولانی خودداری می‌کرد. سوم آنکه، بر محور چپاول اموال و دارائی‌ها، آدمکش‌ها، طراران، افراد بی‌شخصیت و خودفروخته را بهتر از هر وسیلة دیگری می‌توان سازماندهی کرد. و دیدیم که طی شکل‌گیری «کمیته‌های انقلاب اسلامی» نیز، ‌ شایعاتی از قبیل فروش مشروبات توسط کمیته‌ها، و یا ادارة‌ فلان و یا بهمان عشرتکده به دست کمیته بر سر زبان‌ها می‌افتاد. این نوع «شایعات» به هیچ عنوان «اتفاقی» نیست. کاملاً‌ بر عکس، آنان که در زمینة «جذب» نیروی انسانی در همین کمیته‌ها عمل می‌کردند، با به راه انداختن اینگونه شایعات در واقع ندای اصلی را به کسانی در جامعه می‌دادند که می‌توانند جذب چنین محرک‌هائی بشوند. «قدرت سیاسی»، بر خلاف آنچه «فیلسوفان» گرسنه و درمانده در تعاریف خود عنوان می‌کنند، نه بر اساس «اصول ‌اعتقادی»، که بر پایة انگیزه‌‌های مالی شکل می‌گیرد. این اصل حتی طی انقلاب اکتبر که انقلابی مارکسیستی بود نیز به صراحت دیده شد. بهره‌وری از تنعم مالی و امکاناتی که می‌تواند به همراه بیاورد، حتی در انقلابی که زیر نظر نظریه‌پردازان مارکسیست چون لنین و تروتسکی سازماندهی می‌شد، «کلید اصلی» دستیابی به قدرت بود. در این چارچوب، اگر بنیادها قادر نباشند نیروی انسانی کافی جهت اعمال سیاست‌های خود، بر اساس «اصول اعتقادی» تأمین کنند، از راه باز گذاشتن دست عوامل حکومت در «چپاول» مردم، این نیروها تأمین خواهد شد. و بی‌دلیل نیست که «فساد» اداری در کشورهای جهان سوم نه تنها هر روز از ابعاد گسترده‌تری برخوردار می‌شود که حتی با فروپاشی رژیم‌ها نیز نمی‌توان از دست فساد اداری خلاصی یافت. «فساد اداری» امروز مستقیماً از جانب استعمار سازماندهی می‌شود و در کلیة کشورهای جهان سوم، یکی از مهم‌ترین پایه‌های تداوم دهندة حاکمیت‌های وابسته به استعمار شده.

البته می‌باید اذعان داشت که، این نوع «سیاستگذاری» ابتکار استعمار نیست، از هزاره‌های پیشین اعمال می‌شد. ده‌ها سال پیش، «کنت ‌دوگوبینو» در کتابی که در مورد ایران به نگارش در آورده بود، در مورد دزدی‌ علنی عوامل حکومت در دورة قاجار، همین مسئله را صریحاً عنوان کرده. این کتاب در دوران قاجارها، و در روزهائی نوشته شد، که هنوز استعمار نطفة حاکمیت ایران را از میان بر نداشته بود. ولی «کنت دوگوبینو» این نظام «تنظیم کنندة» حاکمیت را در کشور خود، فرانسه، به هیچ عنوان مطرح نمی‌کند؛ نقش مستشرق‌ دقیقاً همان است که می‌بینیم، علنی کردن و برجسته نمودن نقطه‌ضعف‌های نظام‌های کشورهای عقب‌مانده، جهت فراهم آوردن امکان سرکوبی سازماندهی شده.

ولی در دورة میرپنج، چپاول و دزدی قزاق‌ها، یا به قول خود وی: «به دست آوردن املاک»، به صورتی کاملاً عریان آغاز شد. قزاق‌ها دزدی می‌کردند، هم برای خودشان و هم برای سفارت انگلیس! ولی این دزدی‌ها در سال‌های بعد، در هر گام، ابعادی فراگیرتر و استعماری‌تر به خود گرفت. چرا که «دزدی اموال» که سابقاً زمینه‌ساز تشکیل حاکمیت‌های ایلاتی و قبیله‌ای در ایران بود، و تمامی سلاطین کشور از همین مجرا گذشته بودند، در بطن این نوع حاکمیت‌ها از نوعی پیشینة تاریخی هم برخوردار می‌شد؛ غصب اموال شکست خوردگان به دست پیروزمندان یک اصل قبول شدة «سنتی» بود، در صورتی که «میرپنج» با سابقة سیاسی‌ای که داشت، یا بهتر بگوئیم «نداشت»، نمی‌توانست این نوع «غصب» را به تاریخچة شکل‌گیری حاکمیت در ایران متصل کند. استعمار وی را نه جهت تداوم تاریخی در ایران، که برای امور دیگری سر کار آورده بود. وی می‌بایست تحت نظارت استعماری، از این «غصب» و چپاول، پایه‌ای می‌ساخت که منافع انگلستان می‌توانست به صورت دراز مدت بر اساس آن محفوظ بماند. و اگر طی سال‌های نخست، دادگاهی جهت محاکمة «خائنان به میهن» به راه نیانداخت، صرفاً به این دلیل بود که استعمار نیازی نمی‌دید به عملیات سرکوبگرانه و قتل‌وغارت خود در ایران،‌ که از طریق قزاق‌ها صورت می‌گرفت، «وجاهت» قانونی هم بدهد! «روابط» در همان چارچوب ایلاتی و قبیله‌ای می‌توانست منافع عالیة امپراتوری بریتانیا را ارضاء کند؛ «چرا به سری دستمال ببندیم که درد نمی‌کند!» ولی می‌بینیم که پس از سقوط «میرپنج»، و به قدرت رسیدن پسر وی، به تدریج حکومت میراث‌خواران «قزاق‌باشی»، خود را نیازمند وجاهت‌هائی قانونی می‌دید؛ سرکوب دیگر نه به دلیل آنکه فلان قزاق و بهمان حاکم می‌خواست دیگری را چپاول کند، که تحت شعارهائی «مردمفریب‌تر» می‌بایست صورت گیرد؛ طی حکومت محمدرضا شاه، مبارزه با «کمونیسم بین‌الملل»، اگر تنها شعار به شمار نمی‌آمد، شاید یکی از مهم‌ترین آنان بود!

از طرف دیگر، طی شکل گیری حکومت اسلامی نیز، همین روند را به صراحت می‌بینیم. در این حکومت، امکان «چپاول»، در روزهای نخستین، وسیله‌ای جهت جذب نیروهای «مخلص» انقلابی شد! اینان کسانی بودند که می‌بایست «متوهم‌ها» را، کسانی که به این «بزم شیطانی» دل بسته بودند، در اولین ماه‌های کودتای 22 بهمن در ردة «پیاده ‌نظام» تشکیلات انتظامی و امنیتی جایگزین می‌کردند. حکومت اسلامی بجای نقره‌داغ کردن مخالفان، که در گذشته مرسوم بود، برای قتل عام مخالفان و جایگزین کردن یک طبقة اجتماعی با طبقه‌ای دیگر، پدیده‌ای به نام «دادگاه انقلاب» اختراع کرد. قربانیان این دادگاه نخست «سلطنت‌طلب» معرفی می‌شدند، و «سرکوب» آنان بر اساس تبلیغات از طرف توده‌های میلیونی با «عشق» فراوان مورد تأئید قرار می‌گرفت! ولی از آنجا که «گر حکم شود ... » بعدها این «قربانیان»، انواع و اقسام متفاوت پیدا کردند، و در میان آنان بسیاری از «عشاق» امام و امت نیز با رأی همین دادگاه به لقاءالله پیوستند.

برخلاف آنچه برخی ممکن است برداشت ‌کنند، غرض از عنوان کردن این تاریخچة «پرافتخار»، ورق زدن دفتر زندگی نکبت‌بار ایران معاصر نبود. غرض اصلی این بود که نشان دهیم ـ نمی‌دانم تا کجا موفق شدیم ـ که «سرکوب» خاطی و خائن، چه به صورت قتل‌عام و ترور، و چه به صورت «قانونی»، صرفاً نشانه‌ای از تحولات عمیق سیاسی است. چرا که این «خائنان» و «خاطیان» اگر از روز نخست «آدم حسابی» بودند، از حمایت محافل استعماری برخوردار نمی‌شدند، و امکان دستیابی به چنین مقام‌هائی هم نمی‌داشتند. اگر امروز «سرکوب» می‌شوند، و یا اگر «سرکوب نیم‌بند» اینان در کشور «مد روز» می‌شود، به این دلیل است که جائی، حامیانی از حمایت بعضی‌ها دست می‌شویند. دولت احمدی‌نژاد در تقابل «ظاهری» با منافع گروه «اصلاح‌طلب» به قدرت رسید، ولی خیلی زود شاهد بودیم که «اصلاح‌طلبان» حکومتی صرفاً همان‌اند که همه پیشتر می‌دانستیم: دارودستة آمریکا و سردار سازندگی! حال اگر فردی از قلب مراکز تصمیم‌گیری نظام فاسد و فاسدپرور حکومت اسلامی یک شبه به اوین می‌رود، تا بعداً با «قرار» و وثیقه آزاد شود، ناظر می‌باید از خود بپرسد: «بده بستان‌ها از چه قرار است؟» چرا که امروز دیگر در دوران میرپنج نیستیم؛ و نباید فراموش کرد که صاحب این مملکت نه میرپنج و نه خمینی، که ملت ایران است! همان ملتی که امروز از چند و چون بده‌بستان‌های حاکمیت و قدرت‌های استعماری، که بازتاب آنان در داخل کشور چنین «بازداشت‌ها»‌ و «خیمه‌شب‌بازی‌ها» می‌شود، عملاً‌ بی‌اطلاع‌ است. شاید مجلس «اسلامی»، که در راه حمایت از سایت «خبری» پاسدار محسن رضائی، جانفشانی می‌کند، و گریبان وزیر ارشاد را گرفته، بهتر است کمی هم از فعالیت‌های وزیر اطلاعات پرس و جو کند!



۲/۱۷/۱۳۸۶

سرکوزی نژاد!



روزی که برای اولین بار «ژاک شیراک»، در مبارزات انتخاباتی برای دستیابی به پست ریاست جمهوری فرانسه در سال 1995 در برابر رقیب خود «لیونل ژوسپن» از حزب سوسیالیست، به قدرت رسید، بسیاری فرانسویان، حتی آنان که متعلق به محافل راستگرا و سنتی کشور بودند، به صراحت سخن از «تازه‌ به ‌دوران رسیده» به میان آوردند. بله، در کشوری که سنت‌ چندین دهه دمکراسی را پشت سر گذاشته، امثال «ژاک‌شیراک» صراحتاً «تازه به دوران رسیده» لقب می‌گیرند. ژاک شیراک، نه متعلق به خاندان «نجبا» و شناخته شده بود، و نه رفتار وی در سطح جامعه از نظر «طبقات‌ بالای» سیاسی کشور، در «حد» و در مقام ریاست جمهور ارزیابی می‌شد. ولی شاهدیم که این «تازه‌ به دوران رسیده»، نه تنها در مقام ریاست جمهوری باقی ماند، که یک دورة دیگر نیز این مقام را در شرایطی کاملاً «بحث انگیز» ـ در تقابل با فاشیست‌ها ـ حفظ کرد. این فرانسه، امروز با پدیدة دیگری دست به گریبان شده: نیکولا سرکوزی!

در واقع، علیرغم نقطه‌ضعف‌های اجتماعی، اخلاقی، سیاسی و عقیدتی ژاک‌شیراک، که طی دورانی از زندگانی، خود را به هر «دری» زد تا در جامعة فرانسه به «مناصبی» دست یابد ـ از عضویت در حزب کمونیست گرفته، تا «شاه دامادی» خانوادة معروف ژنرال «شودرون» و عضویت در لژهای متعدد فراماسونری ـ نیکولا سرکوزی در برابر وی، همان است که محسن رضائی در برابر بازرگان: یک موجود بی‌سروپا، که معلوم نیست از کدام سوراخ بیرون کشیده‌اند! سرکوزی شاید نخستین رئیس جمهور تاریخ فرانسه باشد که از نظر تحصیلات دانشگاهی و فرهنگ شخصی و شناخت عمومی نیز«موضع» مشخصی ندارد؛ تحصیلات دانشگاهی در کشور فرانسه برای سیاستمداران و دولتمردان کشور، سوای فرمالیته‌هائی است که در دیگر کشورها «مد روز» شده و بر اساس آن برنامة «چاپ و توزیع» دیپلم میان دوستان و رفقا به اجرا می‌گذارند. در این کشور، تحصیلات دانشگاهی، از نوعی که برای شخصیت‌های آیندة دولتی تعیین می‌شود، به معنای تعلق اینان به یک فلسفة کلی حکومتی، یک نگرش منسجم و نهادینه شدة سیاسی، مدیریتی و حتی ادبی است.

پس از فروپاشی اسطورة نخست‌وزیران «روشنفکر» و تحصیلکردة انگلستان که عملاً با به قدرت رسیدن «جان میجرز»، فرزند یک بندباز سیرک، به عنوان جانشین خانم تاچر آغاز شد، شاهدیم که این «فروپاشی» به تدریج شامل حال تمامی کشورهای اروپائی می‌شود. در انگلستان فردی که پس از جان میجرز، از حزب کارگر به قدرت می‌رسد، در اولین روز دستیابی به این مقام، با دعوت خانم تاچر به محل اقامت نخست وزیر حزب کارگر، در واقع دهان‌کجی بسیار تماشائی‌ای به صدها هزار رأی‌دهندگان همین حزب می‌کند؛ آقای بلر، همان است که ژاک شیراک در فرانسه بود، یک «تازه به دوران رسیده» که از صدقة سر «همکاری‌های» پدر زن محترمش، به پست ریاست دولت انگلستان دست یافت! در ایتالیا، شاهدیم فردی به نام «برلوسکونی» پای به «کاخ» نخست‌وزیری می‌گذارد، یک خوانندة کافه‌های ناپل، که تنها هنر قابل ملاحظه‌اش «دلقک‌بازی» و فراهم آوردن زمینة خنده و شوخی دیگر رؤسای دول در گردهمائی‌های اروپای «متحد» بوده.

این فروپاشی‌ها در آلمان فدرال نیز تقریباً همزمان آغاز شده بود؛ گرهارد شرویدر، فرزند یک گروهبان ارتش آلمان نازی بود و نهایت امر، بالاترین فعالیت‌های حرفه‌ای و سیاسی‌اش محدود به بازی کردن نقش یک وکیل دعاوی «بازاری» می‌شد؛ وی طی مسابقاتی «انتخاباتی» بر مسندی تکیه می‌زند که ادنائرها و اشمیت‌ها پایه‌گذاری کرده بودند. و شاهدیم که پس از اتحاد دو آلمان، فردی به نام «آنجلا مرکل» از صندوق‌ها بیرون کشیده می‌شود. مورد مرکل از دیگران جالب‌ توجه‌تر است، چرا که وی نه تنها پیشتر عضو حزب کمونیست آلمان شرقی بوده، که در آخرین دولت این کشور ـ دولت مازیئر ـ نقش «سخنگوی» حکومت را ایفا می‌کرده است! وابستگی‌های بنیادین حکومت آلمان شرقی به «کا‌گ‌ب» از نظر ناظران دور نیست؛ خانم مرکل در واقع، با دست‌های این سازمان ضدجاسوسی و اطلاعاتی از صندوق بیرون می‌آید، تا اینبار هم در مقام سخنگوی خط نفوذی کرملین در اروپای «متحد» نقش‌آفرینی کند!

حال با به «قدرت» رسیدن «تحفه‌ای»‌ به نام «سرکوزی» در فرانسه، این سئوال مطرح می‌شود که، اگر این فروپاشی‌ها از زمان به قدرت رسیدن یک هنرپیشة سینما در آمریکا ـ رونالد ریگان ـ آغاز شده، و به تدریج در مسیر فروپاشاندن بنیادهای دمکراتیک و از میان برداشتن سنت‌های پایدار اروپای کهن و آمریکای دمکرات همچنان پیش می‌تازد، چه در آمریکا و چه در اروپای غربی، نهایت و غایت‌ آن به کجا محدود خواهد ماند؟ آنان که با ساختارهای «دمکراتیک» اروپائی و آمریکائی آشنائی دارند، بخوبی می‌دانند که مرز جداکنندة «پوپولیسم» و «دمکراسی» بسیار شکننده است؛ در واقع تجربة هولناک قدرت‌یابی هیتلر و موسولینی در اروپای دورة پساجنگ اول، این واقعیت را به صراحت نشان داد که، یکی از مهم‌ترین نردبان‌های «عروج فاشیسم» در ساختارهای دمکراتیک، گشاده‌روئی بیش از اندازة محافل سرمایه‌داری و مالی، در استفادة هر چه بیشتر از نظریه‌های «پوپولیستی»، در چارچوب حفظ منافع و بازده‌های اقتصادی همین محافل است. در انتخابات اخیر فرانسه شاهدیم که بحران اقتصادی، نه در ابعادی بین‌المللی که صرفاً با تکیة نامزدهای مقام ریاست‌جمهوری بر مسائل و درگیری‌های اجتماعی کشور فرانسه، مورد «بحث» قرار می‌گیرد! و این واقعیت از نظر هیچکس دور نمانده که از سال 1995 تا به امروز، حزب سوسیالیست فرانسه عملاً‌ «نمی‌خواهد» قدرت را به دست گیرد! و زمینه‌هائی فراهم می‌آورد که رأی‌دهندگان را به جانب احزاب دست راستی براند!‌

شاید حزب سوسیالیست فرانسه نمی‌خواهد تجربة مسخرة نوعی «بلر» فرانسوی را اینبار در کاخ الیزه تکرار کند، ولی پرهیز از چنین عملی را چگونه می‌توان با تأمین رأی برای احزاب دست‌راستی توجیه کرد؟ مسیر چنین توجیه اسفباری را حزب سوسیالیست یک‌شبه پیموده! ایجاد خلاء سیاسی در انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه، عمل بسیار خطرناکی است، و به عنوان نمونه، امروز شاهدیم که این نوع کاروزری‌ها، که سال‌هاست به دست حزب سوسیالیست صورت می‌گیرد، این کشور را در بطن سال‌های بحرانی «پمپیدو ـ دوگل» قرار داده!‌

سال‌ها پس از پایان جنگ دوم جهانی، نویسندگان «چپگرای» آن دوره که معمولاً تمایلات «بولشویکی» نیز داشتند، از فاشیسم تحت عنوان «مفری جهت خروج از بحران سرمایه‌داری»‌ سخن به میان می‌آوردند، اگر چنین تحلیلی را در آن روزها بعضی‌ها زیاد مورد توجه قرار ندادند، شاید بهتر است حال که حاکم شدن یک بحران «سیاسی ـ عقیدتی» پایدار می‌رود تا خود را به یکی از «ویژگی‌های» سال‌های آغازین هزارة سوم تبدیل کند، دقایق چنین چرخش‌هائی را مورد بررسی جدی قرار دهیم؛ متأسفانه، در جهان غرب به دلیل حاکم شدن فضای «سرمایه‌داری ‌دوستی»، آغاز بحثی پایه‌ای در مورد حقوق‌ شهروندی، حقوق‌بشر، و ... به آرامی جای خود را به استدلال‌هائی از قبیل «بهره‌وری دوستی»، «تبلیغات گستردة پوپولیستی»، و ... می‌دهد، ‌ استدلال‌هائی که نهایت امر توانست حتی زمینه‌ساز اشغال غیرقانونی و قتل‌عام مردم یک کشور به دست ارتش آمریکا شود. در این میان، جهان‌سوم که سال‌ها نمونه‌های حاکمیت‌های اروپای غربی را تحت عنوان بت‌های «دمکراتیک» مورد پرستش قرار می‌داد، با دیدن این فروپاشی‌ها می‌تواند در خلائی ایدئولوژیک فرو افتد؛ این خلاء به راحتی می‌تواند زمینه‌ساز تحولات در بطن آندسته از نظام‌های جهان سوم شود که، بر خلاف حکومت اسلامی، تاکنون توانسته‌اند خود را تا حدی از «گزند» یک تفکر فاشیستی «مستقیم» و فراگیر دور نگاه‌ دارند! همانطور که می‌بینیم، جهان به اندازه‌ای «کوچک» شده که، یک نظریة فراگیر سیاسی نمی‌تواند صرفاً در مرزهای یک منطقه متوقف بماند.



۲/۱۶/۱۳۸۶

تمدن و توهم!



امروز به صورتی کاملاً اتفاقی، به سایت یک «خبرگزاری» خلق‌الساعه به نام «نواندیش» رفتم. این سایت هم، چون دیگر سایت‌هائی که، وابسته به بازارچة «اصلاح‌طلبان» حکومتی‌اند، سعی تمام دارد از طریق ارائه اخبار و «تحلیل»، در چارچوب‌ سفسطه‌‌هائی کاملاً علنی، نوعی «نواندیشی» در برنهاده‌های اولیة «حکومت اسلامی» ارائه کرده، از این طریق جان تازه‌ای در کالبد این «برنهادة» فرسوده‌ بدمد. طی گذشت 28 سال از موجودیت این حکومت، به صراحت می‌توان دید که «برنهادة» اصلی حکومت اسلامی در راستای کدامین سیاست‌های جهانی گام بر می‌دارد، ولی گویا از نظر گردانندگان این قبیل سایت‌ها، چنین حاکمیتی کاملاً قابلیت «احیاء» دارد! گردانندگان این «خیمه‌شب‌بازی»، در واقع گربه‌رقصانانی‌اند که سال‌ها پیش، با تکیه بر دستگاه‌های تبلیغاتی بین‌الملل و توسل به «پوپولیسم»، «مردمفریبی» و «زاهدنمائی»، از آغاز غائلة 22 بهمن، با سوءاستفاده از برخی عقب‌ماندگی‌های فرهنگی کشور ایران، موجودیت یک حکومت «خلق‌الساعه» را به دین و تاریخ دینی شیعیان ایران وصل کردند، و همگی سر در پی یک «نظریة» مضحک و من‌درآوردی به نام «حکومت اسلامی» گذاشتند. هم اینان، امروز سعی دارند «منبع» الهامات این «حکومت» را از فرسودگی زمان حفظ کرده، آب این «قنات» خشک شده را قابل شرب «معرفی» کنند!

هر چند در وابستگی‌های این نظام رسانه‌ای به الهامات «سرمایه‌سالاری» جهانی به رهبری ایالات متحد، نمی‌توان تردیدی داشت،‌ این دستگاه‌ها عملاً امروز به شیوه‌هائی دیگر متوسل شده‌اند. هم آنان که دیروز حکومت مردمی را «غیر اسلامی» می‌خواندند، و هر گونه مخالفت با ترهات آیت‌الله خمینی را مستوجب مرگ معرفی می‌کردند؛ همان «مرگ‌فروشان» دکان اسلام در دهة 60 و 70، امروز با توسل به سفسطه و خزعبلات، سخن از «دمکراسی» در چارچوب دین به میان می‌آورند و سخن از حضور مردم در صحنة حکومتی می‌گویند. در حالیکه، هنگام شکل‌گیری غائلة 22 بهمن، هر گونه «حضور» فعال مردم، گروه‌های اجتماعی، سیاسی و حتی صنفی در روند تحرک‌های مختلف جامعه را، خارج از سازماندهی‌هائی که زیر نظر سازمان‌های امنیتی و انتظامی شکل‌ می‌گرفت، هم‌اینان در ترادف با معانی دینی واژة «کفر» تعبیر می‌کردند.

مسلماً دریافت تصویری که در بالا آمد، نیازمند بررسی و تحلیل عمیق نخواهد بود. بسیاری از ایرانیان، تحولاتی را که به غائلة 22 بهمن انجامید، زندگی کرده‌اند و همه چیز را به یاد دارند. حکومت اسلامی در شرایطی به قدرت رسید که دست‌های آمریکا، در قالب همکاری‌های ارتش و ساواک پهلوی، پشت‌سر جماعت آخوند علناً دیده می‌شد. و از همان روزهای نخست، عربدهائی از قبیل: «این‌ قلم‌ها خود را اصلاح کنند، وگرنه ...»، از حلقوم کسانی خارج ‌شد که امروز در ترهات ادبیات جاهلانة «اصلاح‌طلبی»، از آنان تحت عنوان دمکرات‌منش و آزادیخواه سخن به میان می‌آید! ولی بهره‌برداری از شرایط موجود، به صورتی که شاهد آن هستیم، ‌ و معرفی همان چهره‌ها و اینبار تحت عناوینی نوین، فقط می‌تواند تکیه بر یک اصل کلی داشته باشد: استعمار آنچنان در ایران خود را «صاحب اختیار» تلقی کرده، که پس از 28 سال جنایات علنی به نام دین، اینک که قصد «نوع‌آوری» دارد، حاضر نیست کوچک‌ترین عقب‌نشینی در برابر افکار عمومی صورت دهد؛ در چشم استعمار، ملت ایران حتی در حد بادیه‌نشینان کویت و امارات هم از شخصیت سیاسی بهره‌مند نیست.

در همین سایت به اصطلاح خبری، شاهد حضور «شخصیت‌های» اسلام خونریز دهة 60 نیز هستیم، کسانی که امروز گویا «تطهیر» شده‌اند، و پای به بحث «آزادیخواهانه» گذاشته‌اند؛ فاشیست‌هائی که از روز نخست تا آخر، معنای بحث و کلام‌شان همان «نان‌خوردن» از دست آمریکا بود، و امروز به قول فرانسویان کت‌های‌شان را وارونه پوشیده‌اند! و در رأس این گلة «فاشیست‌های» وابسته و نان‌خور ایالات متحد، مسلماً «استاد» عبدالکریم سروش، از موضعی ویژه برخوردار است. ولی، فروپاشیدگی در بنیادهای نظری و تبلیغاتی اسلام ‌سیاسی ـ بهتر است بگوئیم فروپاشی در استحکام نظری حامیان خارجی این نوع حاکمیت ـ آنقدر چشم‌گیر شده، که اصول ارتباطات را نیز زیر پای می‌گذارند، زیرا به خیال خود با مشتی خوش‌خیال و عقب‌ماندة فکری سر و کار دارند.

عبدالکریم سروش که سال‌ها با استفاده از «انحصارگرائی» فاشیستی، و تکیه بر سرنیزة پاسدارها، خود را تحت عنوان «نظریه‌پرداز» بر فضای سیاسی کشور و مردم ایران تحمیل کرده بود، در شرایط نوین ـ گسترش ارتباطات اینترنتی ـ نخست قصد خودنمائی‌هائی داشت! شاید هم ایشان به این صرافت افتاده بودند که اگر ترهات «فلسفی‌اشان»، آب به دهان امثال شمس‌الواعظین، اکبرگنجی و دیگر پاسدارهای لباس‌شخصی حکومتی می‌اندازد، الزاماً از «وجاهت» فلسفی و علمی نیز می‌باید برخوردار باشد! ولی از مدت‌ها پیش، «استاد»، در مصافی آشکار و نهان با نظریه‌پردازانی بسیار بی‌ادعاتر، و شاید بسیار مطلع‌تر، در سطح رسانه‌های اینترنتی، صحنة برخوردهای «سیاسی ـ عقیدتی» را عملاً ترک کرده بودند؛ بی‌پرده بگوئیم، جناب استاد تا آنجا که به رسانه‌های امپریالیستی مربوط می‌شود قرار است،‌ تا اطلاع ثانوی خفقان «نظریه‌پردازانه» بگیرند! شاید «خفقان» اجباری «استاد» از اینرو بر ایشان تحمیل شده، که ارباب اجنبی دریافت، اگر میدان را بیشتر از این‌ها برای «استاد» باز بگذارد، ممکن است همان اعتبار «ناچیز» تفکر حکومتی هم از طریق ترهات‌بافی‌های ایشان و رفقای‌شان، برباد فنا رود و روزگار «ریزه‌خواران» سفرة «حکمت» استاد در تهران، سیاه‌تر از این‌ها شود.

ولی‌، نظام سرکوبگر استعماری به نظر می‌رسد که اختیار افسار تبلیغات‌چی‌های خود را کاملاً از دست داده باشد، چرا که همین سایت «نواندیش»، تحت عنوان «گفتگو با دکتر سروش»، در تاریخ شنبه 15 اردیبهشت‌ماه، یک مطلب سرهم بندی، به نقل از «ایسنا» به خورد خواننده می‌دهد. البته مطلب را مشکل می‌توان در ایسنا یافت، ولی سایت شخصی «استاد»، مطلب را به چاپ رسانده! و با نگاهی کوتاه به محتوای «گفتگو»‌ ـ که شباهت زیادی هم به «گفتگو» ندارد ـ «فرمایشات» عجیبی نظر خواننده را جلب خواهد کرد!

به طور مثال، «استاد» به این نتیجة جالب‌توجه رسیده‌اند که بجای سخن گفتن از «گفتگوی ‌تمدن‌ها»، می‌باید «گفتگوی فرهنگ‌ها» را مطرح کرد، و در توجیه این نظریه می‌فرمایند که به تعاریف فرهنگ و تمدن «پای‌بند» خواهند بود:

«حرف اول من اين است كه، بهتر بود و بهتر است از تعبير ديالوگ فرهنگ‌ها سخن بگوييم. چرا كه اساسا تمدن‌ها مراحل ايستائي فرهنگ‌ها هستند. فرهنگ وقتي كه جاري است فرهنگ نام دارد. وقتي كه مثل رودخانه جاري و در پويايي و زايندگي است، فرهنگ است.»


و بعد ایشان، در ادامه می‌فرمایند که، «تمدن» را در مقام استخوانی شدن یک «فرهنگ» می‌بینند! این نوع «توهمات» عالمانه ـ در قالب «نظریه‌پردازی» واقعاً خنده‌دار است. نخست می‌باید تعریف شود، که چرا و به چه دلیل چنین استنباط‌هائی از واژه‌های «فرهنگ» و «تمدن» به کار گرفته‌ شده، و تا کجا، چنین برخوردهای «دماغی»، از این موضوعات می‌تواند از «انسجام» برخوردار باشد؟ چه کسی گفته که «فرهنگ» جاری و ساری است، و زمانی که استخوانی ‌شد، تبدیل به «تمدن» خواهد شد؟ بله، این نوع «کشفیات» که استاد عادت کرده بودند، سابقاً و در دوران حکومت «نظامی‌ ـ ملائی»‌ در تهران همه روزه تحویل خوانندگان و شنوندگان خود بدهند، زمانی که تکیه بر سر نیزة پاسدار جماعت ندارد، می‌باید «مستدل» باشد. نخست می‌باید پرسید که، استاد مشخص کنند، «فرهنگ» چگونه می‌تواند خارج از روابط اجتماعی و اقتصادی «موجودیت» داشته باشد؟ و اگر به قول ایشان، زمانی که صورت «تمدن» به خود می‌گیرد، یک‌باره استخوانی می‌شود، از چه مجرائی این فرهنگ «غیرمادی» و «الهی» که ارتباطی با روابط مادی و اجتماعی ندارد، می‌تواند یک‌باره وارد روابط اجتماعی، اقتصادی و مراودات میان مردم و بنیادهای دیگر مدنی شود؟ مگر می‌توان یک «فرهنگ» را مثل دارو در طرفه‌العینی در رگ یک جامعه تزریق کرد؟ مگر «فرهنگ» قبل از رسیدن به مرحلة «تمدن» می‌تواند مثل یک بادبادک، بدون هیچ ارتباطی با واقعیات جامعه، در هوا، از دم کلاغ‌ها آویزان باشد؟ و یک‌باره در بطن مدنیت‌ها، و جامعة شهری، به «تمدن» تبدیل شود؟

البته استدلال «استاد» این است که، به معانی «فرهنگ» و «تمدن» پای‌بندند! ولی نمی‌گویند اگر، در زبان انگلیسی و یا زبان فارسی، «فرهنگ» و «تمدن» دو واژة متفاوت است، دلیل بر آن نیست که هر کدام الزاماً «تعریف» جداگانه‌ای هم از آن خود داشته باشد. به طور مثال هر کس می‌تواند ادعا کند که، «پوشاک»‌ با «لباس» تفاوت دارد! و در توجیه چنین برداشتی نیز یک مجموعه «ترهات» تحت عنوان براهین فلسفی ارائه دهد. این نوع برخورد «فلسفة کلام قرون وسطائی» معلوم نیست از کجا به درون بحث «پاپری» معروف شهر ما وارد شده؟ این «گفتگوی» فلسفی و گرانقدر با خبرنگار «ایسنا»، ‌ آنقدر «جالب» است که از توسعة «دقایق» آن می‌باید خودداری‌ کرد، چرا که کار به «مسخرگی»، «تفریح» و «شلیک خنده» خواهد کشید!

ولی همین «تفاوت» کارشناسانه‌ای که استاد از «فرهنگ» و «تمدن» به کار گرفته‌اند ـ تعاریفی که از دکان اسلام‌سازی لندن بیرون کشیده شده ـ زمینه‌ساز تمامی این «گفتگو» می‌شود، تا استاد «مشخص» کنند که:

«اگر بخواهم به تمثيل بگوييم سخن از گفت‌وگوي تمدن‌ها مثل اين است كه بگوييم گفت‌وگوي ارتش‌ها! ارتش‌ها را براي جنگ با هم ساخته‌اند. نمي توانيم بين ارتش ها، گفت‌وگو برقرار كنيم، اما مي‌توانيم از گفت‌وگوي بين دانشگاه‌ها سخن بگوييم. بايد دقت كنيم موضع و محل گفت‌وگو كجاست!»

بله، تمثیل ایشان کارش خیلی خراب است؛ احمق‌های جهان «متحد» شوید! ایشان اگر کورمادرزاد هم باشند، خواهند «دید» که امروز، همین دانشگاه‌ها مراکز تولید و تجهیز ارتش‌ها هستند! حتماً «پاپر» جمکران، در دورة «افلاطون» و یا در طویلة «آکویناس» زندگی می‌کند، که میان تکنولوژی، علم و فلسفة علوم و حتی فلسفة ناب که در دانشگاه‌های غرب تولید شده و می‌شود، و تهاجم فرهنگی، فناورانه، نظامی و اقتصادی همین غرب، هیچ رابطه‌ای نمی‌یابد! در واقع، همزمان با کشف‌الحقایق در مورد تفاوت‌ معانی واژه‌های «فرهنگ» و «تمدن»، ایشان گویا ارتش‌هائی هم در «هوا» پیدا کرده‌اند، که تجهیزات و مواد منفجره‌اش در لابراتوارهائی تولید می‌شود که از نظر تأمین نیروی انسانی به دست دانشگاه‌ها اداره نمی‌شود! حال اگر دانشگاه، مرکزی جهت حفظ حاکمیت ارتش‌ها بر ملت‌های دیگر شده، چطور است که می‌توان از «گفتگوی دانشگاه‌ها» سخن به میان ‌آورد، ولی «گفتگوی» ارتش‌هائی که از نظر راهبردی و علمی به دست همین دانشگاه‌ها «اداره» می‌شوند، «جایز» نیست؟ خوب است که نظریة «جنگ تمدن‌های» هانتینگتن، در همین دانشگاه هاروارد مورد «تحقیق» و بررسی قرار داده شد! در شرایط فعلی جهان، هیچ متفکری که سرش به تنش بیارزد، رابطة حاکمیت‌های متجاوز غربی و دانشگاه‌های غرب را به زیر سئوال نبرده، و چنین عمل مسخره‌ای فقط در حکومت استعماری اسلامی صورت گرفته! گویا همین نوع «نظریة» خررنگ‌کنی، که ساخته و پرداختة مراکز استعماری است، و طی دورانی طولانی، روابطی غیر قابل توجیه میان مراکز فرهنگی و دانشگاهی «مستقل»، و حکومت‌های به اصطلاح «ضداستعماری» آخوندی برقرار کرده بود، از نظر «استاد»، تمامی نیازهای مورد نظر ایشان را بر طرف خواهد کرد. از طرف دیگر، چه کسی ادعا کرده که «گفتگوی ارتش‌ها» غیرممکن است؟ طی تاریخ بشر، نخستین نهادهائی که میان ملت‌های دوست، و یا حتی دشمنان بالقوه، پای به میدان «دیالوگ» گذاشته‌‌اند، ارتش‌هایند!

قرائت دیگر «موارد» نوآوری‌های «استاد» را به خوانندگان واگذار می‌کنیم، چرا که ادامة قرائتی منسجم از آنچه ایشان فرموده‌اند، واقعاً کار را به مراحلی می‌کشاند که از نظر بررسی علمی فقط می‌تواند «شرم‌آور» تلقی شود. آقای سروش، یک «شارلاتان» بیش نیست! ایشان حتی در حد یک روزی‌نامه‌نگار، سواد فلسفی و علمی ندارد. این سئوال پیش می‌آید که، این فرد سال‌های سال با حمایت چه عناصری در رأس «انقلاب فرهنگی» حکومت اسلامی قرار گرفته بود؟

اصولاً اصلاح‌طلبان حکومت اسلامی، از نظر «صداقت» سیاسی و نظری، همتایان بی‌مثال همان شیاد اردکان ـ رئیس مجمع عالیة شیادان‌ اصلاح‌طلب‌اند، و نمی‌باید از این قماش «زباله‌» انتظار برخورد مسئولانه و صادقانه‌ای داشت. اینان همان کسانی هستند که یک‌شبه، از موضع «فاشیسم استعماری» و وابسته، به موضع «لیبرالیسم» آمریکائی تغییر مکان داده‌اند، و چنین تغییرات «عالمانه‌ای» را مسلماً نمی‌توان در برخوردی «فلسفی» و بر اساس موضع‌گیری‌هائی «علمی» توجیه کرد! این نوع «سرخرکج‌» کردن‌ها، معمولاً‌ پس از دریافت‌ دستورات لازم به سفارش سفارتخانه‌های اجنبی صورت می‌گیرد. ولی از آنجا که هم اینان، خود را «جانشینان» بر حق «لباس‌شخصی‌های» احمدی‌نژاد معرفی می‌کنند، شاید لازم باشد تذکر دهیم که پیش انداختن افراد بی‌سواد و بی‌باری امثال دکتر سروش، در شرایط فعلی فقط می‌تواند دست‌شان را هر چه بیشتر رو کند!