پس از کودتای 22 بهمن 57 و دستیابی حوزههای علمیة شیعیمسلکان به قدرت سیاسی و تشکیلاتی در ایران، شاهد ظهور نوعی «ادبیات» سیاسی هستیم که همزمان هم پدیدهای به نام «دینداری» را توجیه میکند، و هم این «پدیده» را در ارتباط کامل با «حاکمیت سیاسی» و مسائل مختلف اداری و تشکیلاتی قرار میدهد! ولی در کمال تأسف، چه در داخل کشور و چه در میان آنان که خود را به نوعی از انواع مخالفان این حکومت جا زدهاند، حتی پس از سه دهه، تزها، آنتیتزها و سنتزهای این نگرش هنوز به صورتی که شایستة یک نظریة سیاسی تلقی شود توسعه داده نشده.
به طور مثال، اینکه «دینداری» اصولاً چه پدیدهای میتواند باشد، و یا اینکه محدودیتهای نظری، فلسفی و کاربردی این «نگرش» در ادارة امور کشور چیست، آنقدرها مد نظر قرار نمیگیرد. دلائل این «ابهام گسترده» و «درازمدت» نیز از منظر سیاسی و استراتژیک بسیار روشن است. منافع محافل بینالملل در آغاز بلوای «حکومت اسلامی» بر استقرار سریع و بیچون و چرای یک فاشیسم دولتی در ایران تکیه داشت؛ مسئلة نفت و شاهرگهای نفتی مطرح بود و بساط بدهبستان «جنگسرد»! ولی از منظر داخلی نیز شاهدیم که «ابهام» فوق ملموس بوده و هنوز نیز محسوس است، هر چند ما این امر را صرفاً ناشی از فروهشتگی بنیاد تفکر اجتماعی نزد ایرانیان تحلیل خواهیم کرد.
به طور مثال، در آغاز هیاهوی «حزبالله» کم نبودند «جامعهشناسان» و ادبا و هنرمندان و ... که آنروزها از جمله «حواریون» آیتالله خمینی شده بودند! میدانیم که اهل علم نمیتواند جذب نظریة فاشیسم شود؛ چرا که فاشیسم «علم» را در خدمت منطقگریزی میخواهد، و نهایت امر عالم است که میباید در محراب فاشیسم قربانی قدرت شود؛ نه بالعکس! این دادهها از منظر تاریخی از همان روزها موجود و در دسترس بود، اگر فردی در ردای «عالم» و «جامعهشناس» و دانشگاهی از آنها اطلاعی نداشت، تقصیر از کسی نبود. تقصیر از ناآگاهیها بود، عدم اطلاع همان علمای «غیردینیای» که بدون در نظر آوردن این امر مسلم که ارتباط «فرد ـ بنیاد» یکی از مهمترین دادهها در علوم اجتماعی معاصر است، دل به موضعگیریهای «مترقیانة» حضرت امام خوش کرده بودند، این نیست جز بیسوادی مزمن نزد این افراد.
اما امروز اگر شاهد تلاشهائی در جهت ارائه تصویر «واقعی» سیاست در کشور هستیم، همزمان تلاشهائی نیز در مسیر سانسور آن شکل گرفته. ولی در همینجا میباید به طور مثال مطرح کنیم، آیا آنچه «دین» معرفی میشود، خود به طبعاولی در «ابهام» دست و پا میزند، یا میتوان پدیدهای به نام «دین» معرفی نمود که از مجموعه «دانستههای» متقن انسان تشکیل شده باشد؟ در جواب به این سئوال، جماعت «دیندار» نمیباید تعجیل نشان دهد، چرا که قضیه بیشتر از آنچه مینماید پیچیده است.
در نخستین گام، از منظر تاریخی و «رخدادنگاری» نگاهی به دین میاندازیم. در کمال تأسف اینجا نیز ابهام کامل حاکم است. نهایت امر، دین پدیدهای است متعلق به دوران گذشتة بشری، که مهمترین توجیهات در مسیر رشد و چگونگی «موجودیت» آن معمولاً ریشه در مسائلی داردکه نمیباید در خود دین جستجو شود. به طور مثال، تحلیل جنگها و غزوات در اسلام به چه صورت میباید انجام گیرد؟ در این مرحله، «دینداران» آناً از رسالت پیامبر جهت گسترش «دین برحق» سخن به میان میآورند، و در تحلیل آنان نه مسائل اقتصادی و مالی وجود دارد، نه مناسبات «قدرت»! ولی همین «دینداران» به هیچ عنوان نمیگویند به چه دلیل و تحت چه شرایطی زرتشتیان و مسیحیان از موضع «کافر» به موضع «اهلکتاب» تغییر مکان دادهاند! نخست میباید پرسید، مگر اینان «کافرند»؟ اگر جواب منفی است، باید دید به چه دلیل در دورة «خلفای راشدین» به کشور ایران حمله شده؟ اگر این خلفا که در تبلیغات دینی مورد «احترام» اهلسنت و شیعه معرفی میشوند، به زرتشتی و مسیحی اعلان جنگ دادهاند، به چه دلیل این جنگ «مقدس» سدههاست دیگر تعطیل شده. آیا تغییرات عمدهای در «رسالت» آنحضرت پیش آمده یا آیات جدیدی از جانب باریتعالی نازل شده، یا ...
خلاصة کلام، «رخدادنگاری» فقط ثابت میکند که روند تحولات دینی فاقد همگنی و انسجامی است که «دیندار» ادعای آن را دارد، و یک بررسی تاریخی نمیتواند به دین موضعی مستحکمتر از آنچه پیشتر داشته اهداء کند. نیازی به توضیح نیست، ولی از موضع نظریهپردازی معاصر، این صدمهپذیری در برابر تحقیق تاریخی مهمترین دلیل بر ابطال یک «نگرش» میباید تلقی شود. موضعگیری «دینداران» در توجیه شیوة برخورد «قهرمانان» صدر اسلام با «مخالفان» ـ این شیوهها از کلکهای پیامبر و علی و غیره آغاز شده به ردههای دیگر پای میگذارد ـ فقط میتواند به این مسئله دامن زند که حداقل در اسلام «سیاستبازی»، دوروئی، تقلب و ... از دوران آنحضرت سکة رایج بوده. از یکسو این قصص ریشه و پایة تاریخی ندارد و جملگی حکایت و قصه است. از سوی دیگر باید گفت، حتی در صورت واقعی بودن این قصهها، چنین «نگرشی» نمیتواند در جهان مدرن «یارگیری» درستی صورت دهد. هر آنچه دزد و متقلب و هوچی و فرصتطلب در اطرافمان باشد، طرفدار این «دین» از آب در میآید، و چنین «تجمعی» مشکل بتواند راه به صلاح و فلاح ببرد.
ولی مشکل معاصر در کشور ایران را، تا آنجا که به موضع «دینداران» با مسائل سیاسی و مالی و اقتصادی مربوط میشود در این لایههای روشن و مشخص «رخدادنگاری» نمیتوان جستجو کرد. چرا که ایران درگیر پدیدهای به نام «استعمار» نیز هست. در کشور ایران، پس از آغاز جنبش مشروطه نوعی تهاجم گستردة فرهنگی از طرف منابع مالی و اقتصادی غرب به درون کشور آغاز شد، و نهایت امر در قالب الهامات فلسفی و اجتماعی تداوم یافت. ولی از منظر تاریخی نمیباید این «تهاجم» را که با منافع ملی در تضاد قرار میگرفت با مشروطهخواهی همراه و همساز دانست؛ مسئله فقط به یک تقارن زمانی محدود میشود. این تهاجمات فرهنگی ریشه در تحولات فکریای داشت که نهایت امر تأثیرات خود را در چارچوب انقلابهای اکتبر روسیه، ترکهای جوان، سوسیالدمکراتهای قفقاز و ... در کل منطقه به منصة ظهور رساندند. تأثیراتی که طی دهههای بعد و خصوصاً پس از جنگهای اول و دوم جهانی سرعت و شدت بیشتری گرفت. با این وجود در همینجا عنوان کنیم که این «تهاجم» در مقام خود از واضحات تاریخی است، بدون هیچگونه ابهامی. اینرا نیز میباید در همینجا به صراحت بگوئیم، بر خلاف آنچه پس از 22 بهمن 57 در تبلیغات حکومت اسلامی رایج شد، این «تهاجم» نه عاملی جهت مبارزه با اسلام و سنتهای عقبافتادة اجتماعی، که ابزاری بود جهت فراهم آوردن زمینة قوام و نوسازی نظریة «دینداری» و پوسیده سنتهای مقدس در ایران. به عبارت سادهتر، امثال جلال آلاحمد، شریعتی و قطب و ... زمانیکه آثار معروف خود را در ستایش از مواضع اسلام و ضدیت با «غربگرائی» قلمی میکردند، بیش از آنچه میپنداشتند، میوه و ثمرة دوران خود و جهان «غربزدة» آنروز کشورهای متبوعشان بودند. خلاصة کلام انسان از جهان معاصر خود به هیچ عنوان نمیتواند بگریزد.
با این وجود، با تکیه بر همان معاصر بودن انسان، میباید این اصل را نیز قبول کرد که این «رابطه» ـ مقصود رابطة انسان با زمان و عصر خود است ـ به نوبة خود روابط «قدرت» را نیز در سطح جهان بازتاب میدهد. بدون پای گذاشتن در تحلیل گسترده بگوئیم، این «رابطه» هر چه هست از پایه و اساس در ارتباط با استعمار قرار میگیرد، چرا که ایرانی در این میان فقط «دریافتکننده» و مصرفکننده میشود؛ متحمل میشود و نمیتواند هیچ ابعادی از نظریة خود را به طرف مقابل «منتقل» کند. سادهتر بگوئیم، از منظر نظریهپردازی تبادلی در میان نیست. به طور مثال آنان که از نظریات میشل فوکو و یا «اثباتگرایان» جهت توجیهات مذهبی استفاده میکنند، خارج از آنکه به «عملی» بسیار نابخردانه دست مییازند، قادر نخواهند بود همزمان ساختار فکری فوکو و اثباتگرایان را نیز تحت تأثیر خود قرار دهند؛ اینان فقط «مصرف کننده» هستند. مشکلات نظریای که امروز پیرامون «دین» و «دینداران» در جامعة ایران ریشه دوانده میباید در چارچوب همین «ارتباط» مورد بررسی قرار گیرد. «ارتباطی» یکسویه و تماماً استعماری که نهایت امر از ابعاد اقتصادی، استراتژیک، فلسفی، نظریهپردازانه و خصوصاً سیاسی و اجتماعی نیز برخوردار شده.
اگر بخواهیم بحث را کوتاه کنیم، بدون در نظر آوردن آنچه «رادیکالیسم» چپ اسلامی معرفی شده ـ ما این نامگذاری را به طور کلی منسوخ و نامربوط میدانیم ـ در ایران معاصر در قلب حاکمیت 22 بهمنی با دو نگرش متفاوت اسلامی روبرو میشویم که هر یک خود را «دینی» نیز معرفی میکند. نخست نگرشی قرار دارد که «اصولگرا» است؛ در کنار آن جریانی قرار گرفته که خود را «اصلاحطلب» مینامد. در گام نخست بگوئیم که ارتباط هر دو نظریه با منافع استعماری غیرقابل تردید است، و آنچه در اینجا در مرحلة نظری عنوان میکنیم به هیچ عنوان نمیباید شبههای در این اصل کلی ایجاد کند که سیاست ایران به عنوان یک کشور تحت سلطه، نمیتواند از منظر منافع سلطهگر «جدا» بماند. خلاصة کلام مسائل یک کشور در خلاء مالی، اقتصادی و نظامی مورد بحث قرار نخواهد گرفت.
ولی اگر در اینجا بخواهیم خود را به نظریهپردازی صرف محدود کنیم میباید تحقیق کرد که اصولگرائی بر چه پایههائی متکی شده، یا اینکه اصلاحطلبان چهها میخواهند؟ ولی اگر بخواهیم این صورتبندیها را در حد بینهایت خود ساده کنیم، به این نتیجه میرسیم که «اصولگرائی» تمامی توجه خود را معطوف به تقبل بیقید و شرط «موضع» رایج دین در کشور کرده. خلاصه برای اصولگرایان «دین» همان است که از دیرباز بوده، و هیچ تغییری در آن نمیباید داد. البته این «تعریف» بسیار مضحک مینماید، چرا که اصولگرایان از طریق «تردید» در تحولات عملاً موجودیت خود را نیز به زیر سئوال خواهند برد! ولی اصلاحطلبان نیز مدعیاند که این تغییرات میباید صورت گیرد، چرا که به نفع دین است! میبینیم هر دو گروه در واقع «درد» دین گرفتهاند، یکی دین را همانطور دربسته و سربسته به شیوة پدربزرگانش میپسندد، دیگری قصد نوسازی کرده. ولی هیچ یک کاری ندارد که این «دین» اصولاً چیست؟ برای اینان «دین» روشن است و مبرهن و واضح، حال آنکه حداقل با در نظر گرفتن «جدال» نظری حاکم میان اینان میباید نتیجه گرفت که به هیچ عنوان چنین نیست. به طور مثال، از آنجا که «خدا» در قلب نظریة دین از موضع بسیار مستحکمی برخوردار است، نخست ببینیم «خدا» را چگونه میتوان مورد بحث و گفتگو قرار داد.
«کارن آرمسترانگ» در کتابی تحت عنوان «مسئلة خدا» میگوید:
«از منظر تاریخی، خداناباوری به ندرت هدفاش طرد کامل و فینفسة تقدس بوده؛ همیشه نفی نوع ویژهای از خدا را مد نظر قرار داشته!»
این جمله معنا و مفهوم گستردهای دارد. به عبارت سادهتر، آرمسترانگ که خود «خداباور» است، به این نتیجة کاربردی رسیده که جهت حفظ خدا در نگرش انسان بهترین کار ممکن بازگذاردن دریچة اطمینانی است که با استفاده از آن بتوان پیوسته در طبیعت و نفس «خدا» بازنگری صورت داد. پر واضح است که این «بازنگریها» در چارچوب نیازهائی بررسی خواهد شد که «نتیجة» تقابل منافع در قلب جامعه است. مارکسیسم شاید از این «تقابل» تحت عنوان «نبرد طبقاتی» سخن به میان آورد، ولی ما برای این تقابل، در جهانی که دیگر حتی به طبقات و منافع طبقاتی نیز پشت کرده، نام دیگری پیشنهاد میکنیم: بازسازی مداوم توهمات و ایدهآلها! توهماتی که میباید جهشهای آیندة جامعة بشری را «توجیه» کند! ولی ما پیشتر با این نظریهها آشنائی داشتهایم، همان نظریاتی که تلویحاً میگفت، «خدا انسان را نیافریده، این انسان است که خدا را در چارچوب نگرش خود هر دم میآفریند»!
در جواب اصلاحطلبان و اصولگرایان نیز فقط همین را تکرار خواهیم کرد: «دین» از آسمان نیافتاده! این «دین» نه آن است که اصولگرا با تکیه بر فقه سنتی شیعه مدعی موجودیتاش میشود، و نه آن خواهد بود که اصلاحطلب با ابزار فوکو و اثباتگرائی قصد بزکاش را داشته و دارد. چرا که هر دو «دین»، همچون نظریة «خدا» دستساز و ساختة ذهنیتهای خداوندگارشان است.
به طور مثال، در میان بحثهای فلسفی که طی بحرانسازی «اصلاحطلبان» در کشور رایج شده بود، با نگرشی برخورد میکنیم که عبدالکریم سروش خود را مبلغ آن معرفی میکرد. ایشان پس از حاشیهرویهای متداول، نهایتاً میفرمودند، «عقل» انسان اگر کامل نیست، چگونه با تکیه بر این «غیرکامل» مدعی شناخت «کامل» از احکام دین میشویم؟ با تکیه بر این استدلال سروش نتیجه میگرفت که اگر «شناخت» مبتنی است بر عقل نسبی، این نسبیات را به احکام دین نیز میباید گسترش داد. تا اینجای استدلال سروش کاملاً منطقی است! ولی در این چارچوب، ایشان و دیگر دستاندرکاران حکومت اسلامی این استدلال را به مسائل دیگر گسترش نمیدادند. به طور مثال این را مطرح نمیکردند که چگونه میتوان با تکیه بر آنچه «غیرکامل» است، یعنی همان «عقل»، مدعی شناخت و موضوعیتهای بلاتردیدی از قبیل وجود خدا، حقانیت دین و ... شد؟ میدانیم که اگر شق نخست، یا همان «نسبیات عقل» را پذیرفته باشیم، برخورد عقلائی با مسائل جهانی نهایت امر این «موضوعیتها» را نیز در موضع «ناکامل» و «مخدوش» قرار خواهد داد. پس اصلاحطلبی دینی اگر خواستار چنین برخوردی با مسائل اجتماعی است میباید نهایت امر خود را برای تردید در وجود خدا و شبهه در حقانیت دین نیز آماده کند.
در این فرصت تنگ، نه قصد تحلیل فلسفة جاری حکومت اسلامی را داریم، و نه میتوانیم به بررسی تمامی بنبستهای نظری نزد اصلاحطلبان بپردازیم، با این وجود با تکیه بر آنچه در بالا آمد، این نتیجه را میگیریم که فلسفهبافیهای عوامل وابسته به نظریة حکومت اسلامی، چه اصولگرا و چه اصلاحطلب در مجموع فاقد یک ساختار منسجم و مشخص نظری است. اینان با مکاتب فلسفی جهان همان برخوردی را میکنند که یک خریدار با اجناس عرضه شده در طبقهای یک سوپرمارکت. خریدار هر آنچه مورد نیاز خود میبیند در سبد میگذارد، با بقیة اجناس هم کاری ندارد. سادهتر بگوئیم، آنچه «خوب است بر میدارد، بدها را هم بجا میگذارد!» این همان طرز برخوردی است که در ارتباط کشورهای «مدیر» و «اداره شونده»، یا همان استعمارگر و استعمارشونده پیوسته وجود داشته و دلیلی نیست که در آینده از میان برود.
به طور مثال، اینکه دولت مدعی «اصولگرائی» پیروزی فرضی در یک انتخابات را حکمی بر مشروعیت خود تلقی کند از آن حرفهای خندهدار است. اولاً شرایط «انتخابات» در کشور وجود نداشته، هنوز هم چنین شرایطی نیست. ثانیاً در کدام قسمت از اصولگرائی با تکیه بر سنت و شیوههای رایج زندگی پیامبر و امامان، «آراء عمومی»، آنهم در معنای معاصر کلمه، به عنوان شرط مشروعیت عنوان شده؟ به طور مثال، زمانیکه پیامبر اسلام دعوت به «حق» میفرمودند آیا انتخابات برگزار کردند، یا زمانیکه عثمان با آن سابقة شناخته شده به خلافت رسید، «مردم» رأی داده بودند؟ خلاصة کلام، پیشفرضهای اصولگرائی نیز همچون اصلاحطلبی نقش بر آب و فاقد هر گونه انسجامی است. ولی امروز، ملت ایران هم در بعد داخلی درگیر پدیدة تقابل «بینالمحافل» شده، و هم قدرتهای حاکم جهانی هر کدام در چارچوب منافع خود گوشة این «تقابل» را گرفته و به اینسوی و آنسوی میکشند. بحثهای اصولگرائی و اصلاحطلبی در عمل تلاشهائی است هر چند مذبوحانه، از جانب محافل جهت پنهان داشتن طبیعت استعماری ارتباطات قدرت در کشور ایران. ارتباطاتی که نهایت امر کار را به بررسیهای استراتژیک، تاریخی و «کلان ـ اقتصادی» خواهد کشاند.
به همین دلیل ما اصولاً بحث در مورد «دین» به عنوان یک دادة «متعین»، و برخوردار از ابعادی «شناختهشده» را از پیش محکوم میکنیم. این بحث به طور کلی انحرافی است و هدفی جز به بیراهه کشاندن بحثهای واقعی اجتماعی کشور ندارد. در چارچوب آنچه به سیاست کشور مربوط میشود، «دین» از منظر ما نه یک ایدة درخشان الهی است، و نه یک مائدة آسمانی؛ یک سازماندهی و بنیاد صرفاً اجتماعی است. ولی همانطور که میتوان حدس زد در برابر این «برخورد» سریعاً مواضعی بسیار تند با تکیه بر پیشداوریهای عوامالناس اتخاذ خواهد شد. پیشداوریهائی که ارتباطی گنگ بین حاکمیت و «دین» برقرار میکند، و در معنا و مفهومی جمعگرا و فاشیست اتحادی میآفریند که پر واضح است قربانیان اصلیاش همان تودههای «دینباور» باشند.
ولی در غرب، یعنی همان مغرب زمین که تمامی ابزار حاکمیت اسلامی را، چه در خیمة اصولگرائی و چه در میدان اصلاحطلبی در اختیار صاحبمنصبان حکومت فعلی ایران قرار داده، ارتباط «دین» در مقام یک «تجرید» که گویا بر چارچوب دریافتی بیواسطه از «حقانیت» میباید تکیه داشته باشد، با «سیاست» در مقام یک برخورد دنیائی و «پرواسطه» که بالاجبار با «واقعیات» در ارتباط است از دههها پیش از میان رفته. در عمل، رشد «بورژوازی» پس از انقلابات آمریکا و فرانسه به طور کلی شکاف دیرپائی میان «دین» و «سیاست» ایجاد کرد. و با رشد علوم این شکاف هر لحظه عمیقتر شد. دین در این کشورها نه وسیله و ابزاری جهت حکومت بر ملتها که مسئلهای کاملاً شخصی و خصوصی و ثانویه به شمار میآید. در این سرزمینها حکومت متعلق به بنیادهای مالی، صنعتی، تجاری و ... تلقی میشود، و الزامات اینان است که «سیاست» را تعریف میکند. اگر در کشورهای جهان سوم، خصوصاً کشورهای مسلماننشین مسئلة دین هنوز در قلب نظریة حکومتها سختجانی میکند، از یک سو به دلیل حمایت سیاستهای اجنبی است که در این «سختجانی» منافع خود را میجوید، و از سوی دیگر به دلیل عدم رشد بنیادهای مالی، صنعتی و علمی در کشورهای مورد نظر است، عقبافتادگیای که خود مزید بر علت میشود.
در صورت برخورداری از رشد مالی و صنعتی، جامعه پای به مرحلة «علمیات» نیز خواهد گذاشت، و این «علمیات» مواضعی جدید به روی جهان سیاست میگشاید که در قلب آن دیگر نمیتوان میان سیاست و دین ارتباط را همچنان محفوظ نگاه داشت. ولی زمانیکه چنین شکافی میان «دین» و «سیاست» ایجاد شد، همچون نمونة جوامع صنعتی، ابعاد مختلفالجهت «دنیائی» و «اخروی» به سرعت رشد و نمو خواهد نمود. در این مسیر است که واژة «شهروند» به تدریج «معنا» مییابد و با تبلورحضور «شهروند» ارتباطی انداموار و دمکراتیک بین شهروند و ساختارها و بنیادها شروع به شکلگیری میکند. این فرصت از منظر تاریخی هنوز در کشورهائی از قبیل ایران دست نداده.
در ساختار «قدرت» در حکومتهای ایران، خصوصاً پس از تجربة استعماری کودتای میرپنج، که بر گسترش نوعی «شهرنشینی» فرمایشی نیز تکیه داشت، دین وسیلة «سربازگیری» حکومت از میان تودهها تلقی میشد. در این حکومت ارتباط حاکم با تودهها نه بر پایة سنتهای فئودال و دینخوئیهای دیرینه استوار بود، و نه بر پایة ارتباطی دنیوی و جدید و علمی! این ارتباط میان تودهها و حکومت ملغمهای بود آزاردهنده از تمامی اینها. و این رابطة مشئوم نهایت امر کار را پس از اصلاحات ارضی به فروپاشانی بافتطبقات در کشور کشاند، و به دلیل همین فروپاشانی بافت طبقات بود که رابطة حاکم و تودهها هر چه بیشتر در «انتزاع» قرار گرفت.
انتزاعی شدن این ارتباط به دین این فرصت را داد تا به عنوان انتزاعیترین عامل حاضر در سطح جامعه حاکمیت را نیز از آن خود کند. ولی این «دین» را نمیباید نه با «بنیاد دین» در تعاریف نوین اشتباه کرد، و نه با دین در محتوا و معنای سنتی و فئودال کلمه! خصوصاً زمانیکه اصولگرائی و اصلاحطلبی امروز پای به میدان میگذارند و مطالبشان را به قلم میآورند، ناظر میباید حضور ذهن داشته، ارتباط انداموار این «دین» در مقام یک انتزاع و یک تجرید کامل را با حاکمیت گنگ و فاشیسم به درستی بشناسد.
این «دین» همانطور که دیدیم یک حرکت تودهای، بیهدف و خصوصاً خشونتطلب بود! اهداف «رهبران» این جریان در بهترین صور ممکن فقط مسخره و خندهدار مینمود: نبرد با آمریکا؛ چپ و راست نابود است، اسلام پیروز است؛ حجاب تو مشت محکمی است بر دهان استکبار جهانی؛ و … فقط خزعبلات بود. حکومت اسلامی در عمل پای در مسیر میرپنج گذاشت. مسیر میرپنج با کودتا بر علیه ساختار سنتی فئودال و روشنفکری جنبش مشروطه دین را به «انتزاع» کشاند، حکومت اسلامی نیز همین «انتزاع» را بر تخت پادشاهی نشاند.
از بررسی عمیقتر اصولگرائی اجتناب میکنیم، چرا که اصولگرائی تحت بساط مهرورزی بیشتر تبدیل به نوعی فرهنگ اداری و تشکیلاتی شده و دیر یا زود از سطح جامعه بکلی حذف خواهد شد، ولی آنچه امروز تحت عنوان «اصلاحطلبی» مطرح میشود صرفاً تلاشی است جهت تداوم همان «انتزاع» دینی. همانطور که میبینیم در واژگان اصلاحطلبان نیز این «دین» نه بنیادی است اجتماعی، نه ساختاری است تجاری و صنعتی و فرهنگی و علمی! خلاصة کلام این «دین» به دلیل برخورداری فرضی از تمامی ابعاد ذکر شده، نهایت امر جائی جز عمق انتزاع نخواهد یافت. و ارتباط انسانها با این «دین» به هیچ عنوان نمیتواند پای به ارتباط «شهروند» با حکومت و قانون بگذارد، چرا که ارتباط با عاملی «گنگ» و «نامفهوم» و مبهم در هیچ فرهنگی سازنده نیست.
امروز دستهائی با استفاده از ابزار مختلف فرهنگی و فلسفی، ابزاری که معمولاً خود از جمله تولیدات فرهنگ انقلاب صنعتی در غرب به شمار میرود، قصد ایجاد نوعی تجدید حیات دینی در ایران کردهاند! اینهمه در چارچوب «رد» نگرش انقلاب صنعتی به جوامع و انسان و «وجود»! باید گفت به روی صحنه آوردن چنین خیمهشببازیای بازیگران بسیار ماهری لازم دارد. هدف اصلی این خیمة «اصلاحطلبی» معرفی «مغلطة فوق» به جهانیان تحت عنوان «نظریهپردازی» معاصر در ایران است. عملی که نهایت امر نوعی توهین به درک و شناخت و درایت ایرانی میباید تلقی شود.
نخست در همینجا بگوئیم، اصولاً نظریهپردازیای در میان نیست؛ نوعی التقاط و مغلطة فلسفینماست که همچون لحافی «چلتیکه» از هزار سو به هم دوخته شده. در ثانی در شرایط فعلی که شاهد کمکاری، اگر نگوئیم لاابالیگری افرادی هستیم که میتوانند بر این روند مضحک نقطة پایان بگذارند، مشکل میتوان از سیاست خارجی که فقط منافع خود را در قفای این صحنهگردانیها جستجو میکند انتظار داشت که دست از این برنامه بشوید. با این وجود ایران نه «پرشیای» دوران میرپنج است و نه آمریکا و غرب آن قدرتهای افسانهای دوران «جنگ سرد». خوشبختانه مسائل بیش از آنچه بعضیها پنداشتهاند تغییر کرده، و مسلم بدانیم که این تغییرات دیر یا زود خود را در تمامی صحنهها، حتی در عرصة نظریهپردازی به عیان نشان خواهد داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر