۶/۱۵/۱۳۸۷

جیمزباند و «فت‌بال»!




امروز فراخوان اعتراضی سازمان مجاهدین خلق، علیه قرار گرفتن پناهندگان این سازمان تحت نظر دولت دست‌نشاندة عراق را امضاء کردیم. و این موضع‌گیری هیچ نیازی به توجیه ندارد. ما هر چند از روابط ارباب و رعیتی که در بطن این سازمان جایگیر شده، به شهادت تمامی مطالبی که تا به حال نوشته‌ایم نمی‌توانیم حمایت کنیم، عمیقاً معتقدیم که پشتیبانی از حقوق قانونی انسان‌ها، حقوقی که بر پایة اعلامیة جهانی حقوق بشر استوار باشد، بیش از این حرف‌ها اهمیت دارد. اگر آنروزها که کبک «انقلابیون» خروس می‌خواند، افراد و گروه‌هائی به فریاد کسانی چون ما گوش می‌دادند شاید چنین روزگار نکبت‌باری را شاهد نمی‌بودیم. همان روزها گفتیم، اگر یک حکومت که مدعی برخورداری از حمایت توده‌هاست به خود اجازه دهد یک نخست وزیر را طی چند دقیقه «محاکمه» کند، و به دست افرادی ناشناس در حیاط خلوت به جوخة اعدام بسپارد، دیگر احدی در این مملکت نمی‌تواند از حقوق انسانی خود دفاع کند. گفتیم که حمایت از حقوق قانونی مجرمین و حتی محکومین نشانة حمایت از حقوق انسان‌ها و احترام به قوانین در جامعه است، نه نماد حمایت از اعمال مجرمین!‌ ولی «انقلابیون» جواب دادند: «انقلاب خون می‌خواهد!» البته آنچه خون می‌خواست «انقلاب» نبود؛ امروز کودتای 22 بهمن «دم خروس‌اش» بیش از این حرف‌ها بیرون افتاده. آنچه «خون» می‌خواست، موتور سیاست‌های استعماری بود، تا این «خون‌ها» را تبدیل به «سوخت» جهت ماشین سرکوب و خفقان عمومی کند؛ عملی که به بهترین صورت ممکن انجام شد. امیدواریم آنان که «خون می‌خواستند»، دیگر امروز سیراب شده باشند!‌ به عبارت دیگر امیدواریم که «رگ‌زنی»، خودسوزی، لات‌بازی و فرقه‌گرائی جائی در فضای سیاسی کشور نداشته باشد.

ولی از شما چه پنهان، اگر خون معمولاً قرمز است، همة خون‌ها رنگ‌شان سرخ نیست. به طور مثال، نفت‌خام که بد بو است و سیاه‌ رنگ، عملکردی همچون خون دارد! ‌ اگر خون در بدن آدمیزاد می‌چرخد تا هر یک از اعضاء بتواند به اعمال خود ادامه دهد، نفت‌خام هم در بدن نظام‌های حاکم جهانی می‌چرخد تا اوباش و عملة این حاکمیت‌ها بتوانند «کارشان» را به بهترین وجه انجام دهند، کاری که جز سرکوب و چپاول ما ملت‌های جهان سوم نیست. در تاریخ 4 سپتامبر سالجاری خبرگزاری «فرانس‌پرس» در ساعت بیست‌ویک و 8 دقیقة بعد از ظهر گزارش ‌داد که، حضرت گوردون براون، رئیس دولت علیاحضرت فرموده‌اند:

«امروز هدف بلندپروازانه‌ای در سر لوحة برنامة خود قرار می‌دهم: آزاد کردن بریتانیا از چنگال دیکتاتوری نفت!»


چنین جسارت و تهوری را به حضرت‌شان تبریک می‌گوئیم. اتفاقاً ما هم فکر می‌کنیم حالا که دیگر «اختیار» نفت در دست دولت بریتانیا نیست، همان بهتر که این «دیکتاتوری نفت» نابود شود! گورودن «عزیز» که هنگام سفر به «ولایت» و در شهر ادینبورگ در برابر «اتحادیة صنایع بریتانیا» سخنرانی می‌فرمودند، خواستار یک «انقلاب» در شیوة بهره‌برداری از منابع هم شده‌اند!‌ البته نمی‌دانیم گوردون «جان» با همان لهجة شیرین اسکاتلندی اینهمه «انقلاب» کرده‌اند، یا به تقلید از تونی بلر حرام‌زاده سخنرانی خود را «لندنی» برگزار نمودند. برخلاف آنچه برخی فکر می‌کنند، اینجا تفاوت از زمین تا آسمان خواهد بود! چرا که اگر گوردون براون این حرف‌ها را به لهجة اسکاتلندی بزند، مطمئن باشیم که «قضیه» بین‌ خودشان می‌ماند؛ هیچ کس نخواهد فهمید که ایشان چه‌ها گفته‌اند. در غیر اینصورت ممکن است برادر بزرگ‌تر، که همان جرج بوش «دیکتاتور» باشد، گریبان‌ محترم‌شان را بگیرد. خصوصاً که امساک در استفاده از منابع اصولاً در سیاست‌های جرج بوش وجود ندارد.

طی گذار طوفان «گوستاو» از ایالات لوئیزیانا، حضرت بوش فرمان داده‌اند که به شرکت‌های متقاضی نفت از محل ذخائر استراتژیک «سهمیه»‌ پرداخت شود!‌ به این می‌گویند یک «انقلاب واقعی» در روند مسائل ینگه‌دنیا! می‌بینیم که جرج بوش، البته در حد فهم و شعور خودش، مسیر «انقلاب» گورودن عزیز را بخوبی دنبال می‌‌کند. ولی از آنجا که همیشه سوءتفاهمات میان «انقلابیون» بیش از سوءتفاهم «انقلابیون» با دیگران است؛ امکان تلاقی میان این دو «انقلاب بزرگ» نفتی در افق سیاست‌های جهانی دور از تصور نخواهد بود.

پس این «انقلاب» را فعلاً رها می‌کنیم و به انقلاب دیگری می‌پردازیم. این «قلم» طی روندی کاملاً انقلابی، چندی پیش دریافت که در میان علیامخدره‌های انگلیسی زبان، یکی از «جاذبه‌های» جنسی آقای شون کانری، مأمور 007 علیاحضرت، لهجة «شیرین» اسکاتلندی‌شان است!‌ و در برابر تعجب این «قلم»، علیامخدرة مربوطه فرمودند، «باید زن باشی تا بفهمی!» همانطور که می‌توان حدس این یکی دیگر «کار ما نیست!» از اینرو فکر کردیم بهتر است به «هنرپیشگان» و «ستارگان»‌ ایران زمین پیشنهاد کنیم که تا دیر نشده به لهجه‌های مادری خود بازگردند. حالا که قرار شده «دیکتاتوری نفت» سرنگون شود، ‌ با توسل به این عملکردها و تبدیل ستارگان ایران به «سکس سمبل‌های» جهانی، اینان می‌توانند «سهم» خود را در عدم وابستگی کشور به ارز خارجی ایفا کنند! مثلاً علی‌دائی می‌تواند بجای فوت کردن در نعلین‌های مقام معظم، بر روی اکران تلویزیون‌ها ظاهر شده، با صدای بلند اعلام کند:

«منیم! فدائی رهبر! فت‌بالیست، جووول ایسترم!»

به زبان غیراسکاتلندی می‌شود: «من! فدائی مقام معظم! فوتبالیست بوده، گل می‌خواهم!» خلاصة امر، فرض بر این است که برای ملت ایران «گل» می‌زند؛ هر چند ما که چیزی ندیدیم! با این وجود، از آنجا که در اسلام، بر اساس سنت و حدیث و روایت، هر آنچه خوشی و کیف و لذت است همیشه از آن مردان بوده، اینجا هم «باید مرد باشی تا بفهمی!» مقام معظم را می‌بینیم که علیرغم همین «اصل کلی»، با دیدن روی «فت‌بالیست» محبوب‌شان گل از گل‌ مبارک‌شان شکفته، و همانطور که در برابر سیمای جمکران روی پتوهای پیچازی مخصوص مقامات «مذهبی» چمباتمه زده‌اند و چای‌شیرین میل می‌فرمایند، آهی از ته دل کشیده، می‌گویند: «احسن‌الخالقین! بیر فت‌بالیست شایسته لر!» مقصودشان این است که «به‌ به! عزیزم کجا بودی؟ تو که فوتبالیست شایسته‌ای!»

و فقط به این ترتیب است که وابستگی ما به نفت و ارز خارجی هر روز کمتر می‌شود!‌ می‌بینیم که هر وقت سخن از «خون»، «انقلاب» و «نفت» به میان می‌آید، راه به سرزمین قهرمان پرور آذربایجان می‌بریم. اگر ستارخان هم به حرف‌های «یپرم» و «سردار اسعد» گور به گور شده گوش نکرده بود، شاید امروز بعد از فرار از دست مقام معظم، خودش می‌توانست در برابر تلویزیون انگلستان بنشیند و به زبان بین‌المللی و لهجة شیرین اسکاتلندی به گوردون بگوید:

«ایشک! کوپه‌یقلی!»






نسخة‌ پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس





۶/۱۴/۱۳۸۷

دزد سوم!



پس از گذشت سه دهه از شکل‌گیری توطئة بزرگ سرمایه‌داری غرب بر علیه ملت ایران، شاهدیم که حکومت اسلامی هنوز در پی «هویت» خود آوارة هر کوی و برزن است. البته از نخستین‌ روزها شاهد بودیم که در باب «هویت» این حکومت ادعاها و افاضات کم نبود. شیخ‌ها، اوباش بازار و سیاست‌پیشگان حرفه‌ای که یک شبه از اقصی‌نقاط جهان پای بیرون گذاشتند، هر یک از همان نخستین روزهای غائلة 22 بهمن، در سخنرانی‌ها و گزافه‌گوئی‌های‌شان در بارة «هویت» این حکومت داد سخن فراوان دادند. گروهی ملت ایران را در «پناه» این حاکمیت به آیندة «درخشان»‌ می‌رساندند، و گروهی دیگر برای ما ملت که اینچنین بازیچة دست منافع مشتی محافل سرمایه‌داری جهانی شده بودیم، «مأموریتی تاریخی» رقم می‌زدند! ولی کمتر کسی سخن از توطئه بر علیه ملت ایران به زبان آورد، و اگر چنین سخنانی هم ابراز شد از زبان افرادی بود که تضاد میان منافع ملت ایران و این رژیم را فقط در دنباله‌روی از طرح‌های رژیم سلطنتی دنبال می‌کردند.

البته این «آیندة درخشان» و «مأموریت تاریخی» به تدریج «شرطی»‌ می‌شد، و ارباب چماق در بیانات‌شان این «نتایج درخشان» را فقط در سایة پیروی تمام و کمال از فرامین «امام»‌ امکانپذیر می‌دیدند! همان «امام»، که در دهة چهل، خرد و عمق تفکر فلسفی‌شان را شاهد بودیم، و در سن 72 سالگی سکتة قلبی هم کرده بود. چند روز پیش، موسوی تبریزی، یکی از پیروان و مخلصان‌اش در مصاحبه با نشریة «یادآور» اذعان کرده که ایشان از نظر جسمانی در شرایط بدی قرار داشتند. به عبارت دیگر امام عزیز گل بودند و به سبزه نیز آراسته شدند:

«امام کهولت سن داشتند که رهبر شدند و متأسفانه خیلی زود و هنوز یک سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود که سکته قلبی کردند و مشکلات جسمانی ایشان شدت پیدا کرد.»

البته ما می‌دانستیم که یک پیرمرد هفتاد و چند ساله با آن سابقة تحجر نمی‌تواند در رأس یک حرکت سیاسی و اجتماعی فراگیر قرار گیرد، ولی اگر حاج موسوی تبریزی که بعداً دست در دست همین «امام زمان» مأمور ماست‌مالی پروندة آتش‌سوزی در سینما رکس آبادان شدند بر این امر اذعان دارند، می‌باید قبول کرد که یک سال پس از 22 بهمن حضرت «امام» سکته هم کرد. با این وجود، بادمجان‌دورقاب چینان مقام «رهبری» و «امامت» بجای جایگزینی این «آیت» همه فن حریف با شورا و یا مجلسی که قادر به ادارة امور مملکت باشد، درست در مسیری پای گذاشتند که استعمار در نظر گرفته بود. تبدیل یک پیرمرد خرفت و زبان‌نفهم به «بت‌عیار» توده‌های تحریک شده، و همه روزه شاهد بودیم که مزخرفات سیاسی و استراتژیک که فقط منافع غرب را بازتاب می‌داد به هر صورت در دهان این مردک می‌گذاشتند و تحت عنوان «شریعت» از حلقوم کسی که دیگر اختیار فکر و ذکرش را هم نداشت تحویل ملت ایران می‌‌دادند!‌ خلاصة کلام کاری کردند که «عموسام تنها نماند!»

با تکیه بر همین «شخصیت‌سازی» و بهتان، نظام سرمایه‌داری جهانی مرتباً از طریق دمیدن در شیپورهای تبلیغاتی، چه در خارج و چه در داخل، بر علیه منافع ملت ایران سیاستی مخرب را به پیش ‌برد، و توانست با تکیه بر این روند ملتی را که در سال 1975 میلادی درآمد سالانه‌اش معادل 1200 دلار آمریکا بود، به روزگاری بیاندازد که امروز شاهدیم. در توجیه تمامی این نکبت و ادبار که بر سر مردم آمد، فقط یک امر مرتباً گوشزد می‌شد: «معجزة» رهبری امام و «امام‌دوستی» نزد امت انقلابی! خلاصه بگوئیم، کسی حق نداشت از «رهبران» این غائلة مضحک و مسخره که بیشتر به خرک‌گردانی‌ و شمایل چرخانی در بازار مسگران شبیه بود تا به یک پروژة حکومتی بپرسد، اینهمه بدبختی را به چه دلیل ما ملت می‌باید تحمل کنیم؟

همانطور که می‌توان حدس زد جواب‌ها از پیش آماده شده بود! و در اختیار «اربابان چماق» قرار داشت. شعارهائی پوچ، بی‌معنا و بی‌سروته، که هنوز پس از طی سه دهه مفاهیم واقعی‌شان چه در مقام یک کارورزی اجتماعی و سیاسی، و چه از منظر نظری و فلسفی روشن نشده! ترهاتی از قبیل «نبرد با آمریکا»، «مبارزه با بدحجابی»، «جنگ جنگ تا پیروزی»، «نابودی اسرائیل»، «دفاع از مستضعفین»، و ... که مرتباً در کارخانة تولید فاشیسم در این حکومت «بازتولید» ‌شده، راهی بازارهای مصرف می‌شد! یک پاسخ هیچگاه از دهان «چماق‌کش‌های»‌ حرفه‌ای و نانخورهای این حکومت بیرون نیامد، و آن اینکه چرا جهت دستیابی به چنین «اهداف والائی» حکومت می‌باید در برابر مردم و افکار عمومی قد علم کند؟ البته بارها در همین وبلاگ عنوان کرده‌ایم که کالای فاشیسم تولید سرمایه‌داری غرب است، ولی این محصول «تولیدی»، ‌ با تکیه بر آنچه تجربیات سرمایه‌داری در تقابل با سوسیالیسم می‌تواند تلقی شود، شکل گرفت. تجربیاتی که فاشیست‌ها و حکومت‌های ضدبشری از قبیل نازی‌های آلمان، موسولینی، ژنرال فرانکو، سالازار و ... طی سالیان دراز برای سرمایه‌داری غربی به ارمغان آورده بودند.

همانطور که می‌دانیم روزگاری بود که بلشویسم توانست خود را بر ملت‌های تحت نظارت امپراتوری تزارها حاکم کند. و گروه‌های فشار و صاحبان امتیازات در این نظام، جهت توجیه امتیازات خود، به غلط میان بلشویسم و سوسیالیسم ارتباطی تنگاتنگ و اندام‌وار به وجود آوردند؛ این «ارتباط» بیشتر از آنچه راه بر گسترش سوسیالیسم و افکار سوسیالیستی بگشاید بهترین وسیله جهت تخریب انقلاب اکتبر و نابودی مشروعیت این انقلاب شد. از این نوع بلشویسم افسارگسیخته «شخصیت‌هائی» سر برآوردند که در ساختاری «نوکرپرور» هیچگونه ارتباطی با الهامات سوسیالیستی نمی‌توانستند داشته باشند. آقای گورباچف که آخرین «تحفة» اهدائی بلشویسم به تاریخ ملت‌های ستم‌دیدة جهان بود، روزی و روزگاری در خاطرات مبارک‌شان نوشتند: «آرزوی بزرگ من داشتن یک مغازة پیتزافروشی در آمریکا بود!» البته ایشان با فروش خاطرات‌شان به دلار آمریکائی، مسلماً همان پیتزافروشی «لعنتی» را باز کردند، ولی اینکه در رأس یک ابرقدرت جهانی، فردی اینچنین ابله و مسخره قرار گیرد، فقط نشاندهندة نبود «مشروعیت» در این نظام می‌توانست باشد. ‌

ولی بلشویک‌ها هم جهت برقراری حکومت «کمونیسم جهانی»، که گویا قرار بود تمامی مردم این کرة ارض را در دریاچه‌ای از خوشبختی و سعادت «غوطه‌ور»‌ کند، می‌بایست مبارزات پیگیری با سرمایه‌داری داشته باشند! مبارزاتی که در عمل وجود داشت، ولی نه به عنوان بازتاب تقابل واقعی «سرمایه‌داری» و «بلشویسم»، که فقط در مقام «انعکاسی» از تلاش‌ ملت‌های غربی و ملت روسیه، جهت تقسیم ثروت‌های جهانی. امروز نیز شاهدیم که پس از فروپاشی بلشویسم و از میان رفتن شعارهای «خررنگ‌کن» این دستگاه «نوکرپرور»، روسیه و غرب هنوز عملاً در تقابلی از همان نوع قرار گرفته‌اند.

ولی حکومت دست‌نشاندة اسلامی در ایران از تجربیات فاشیسم در اروپا مستقیماً بهره‌مند شده، و عملکردهای «لازم» به اهرم‌های استعماری در کشور ایران «منتقل» شد! و همچون نمونة شوروی شاهد مهاجرت گستردة نیروی کار ماهر، مهاجرت هنرمندان و صنعتکاران، فرار سرمایه‌ها، فرار صاحب‌نظران، فرار مغزها و ... از کشور ایران می‌شویم. این روند استعماری رتبة علمی، فرهنگی و صنعتی کشور ایران را در سطح جهان به یک‌باره از هم فرو ‌پاشاند! و تحت حمایت سرمایه‌داری بین‌الملل کشور ایران تبدیل به بیغوله‌ای ‌شد که مهم‌ترین مأموریت حکومت آن، در حمایت از تلاش‌ ارتش‌های مخفی غرب در جنگ با بلشویسم روس در افغانستان خلاصه می‌شد. ولی اینکه در عرض چند ماه یک حکومت به اصطلاح انقلابی تمامی نیروی جوان و کارآمد کشور را اینچنین از میان بردارد، چه معنائی می‌توانست داشته باشد؟ این چه نوع «مبارزه» با آمریکا می‌توانست به شمار آید که سرنوشت‌سازترین عاملان این مبارزه، یعنی نیروی تحصیلکرده و کارآمد کشور از طرف دولت به جبهة مخالف اعزام شود؟ چرا این حکومت با تکیه بر اوباش و اراذل بازار و حوزه کسانی را از کشور می‌راند که در این به اصطلاح «مبارزه» مهم‌ترین نقش را بر عهده داشتند؟

برای این نوع برخورد فقط یک جواب از پیش آماده شده بود: «مسئله» از نظر این حکومت «عقیدتی» است!‌ ولی به صراحت دیده شد که اگر تقابل میان مسکو و واشنگتن طی دوران جنگ سرد جهت تقسیم ثروت جهانی بود، در عمل تقابلی میان تهران‌اسلامی و واشنگتن وجود نداشت. این دو مرکز در همکاری صمیمانه با یکدیگر عواملی را از نظر اجتماعی مطرود می‌کردند که در مسیر پیشرفت پروژة استعماری «حکومت اسلامی» عاملان «ناهنجار» تلقی می‌شدند. طی همین بحران فزایندة اجتماعی است که فقرفرهنگی و حمایت از گسترش خرافه، دین‌خوئی، دعانویسی، جادو و جنبل، فقه‌دوستی، و ... در عمل تبدیل به مهم‌ترین ارکان اعمال حاکمیت استعماری بر ملت ایران شد. حاکمیت از گسترش این نوع «جهل» حمایت می‌کند، و قدرت خود را با حمایت توده‌های تحریک شده تضمین می‌نماید، و در سطح جهانی، گسترش این نوع «جهل» در ابعاد مختلف زمینه‌ساز حفظ منافع غرب در منطقه ‌شده!‌ ارتباطی اندام‌وار و متقابل بین «تهران‌اسلامی» و واشنگتن ایجاد شده است! به عبارت دیگر آنان که به این دستگاه «معتقد» نبودند: لائیک‌ها، سوسیالیست‌ها و «مترقیون» حق نداشتند در این مملکت بمانند، حضور آنان می‌توانست در راه گسترش این «پروژة» استعماری راه‌بند ایجاد کند.

به فرموده، امت «انقلاب» کرده بود تا از کربلا بگذرد و بیت‌المقدس را نجات دهد!‌ این فقط یکی از خزعبلاتی بود که مرتباً از طریق بلندگوهای «خررنگ‌کن» مساجد و تکایا در مغز توده‌ها تزریق می‌شد! در کشور ایران که از دورة ناصرالدین میرزای قاجار حکومت مرکزی عملاً اختیار مرزهای شرقی‌اش را از دست داده بود، اوباش مسلح‌ ادعا داشتند که می‌باید در بیت‌المقدس نماز بخوانند! آنهم با تفنگ‌های اهدائی آمریکا!

ولی در پشت این «شمایل‌گردانی» و «خیمه‌شب‌بازی»، همانطور که گفتیم، یک واقعیت تاریخی نشسته بود: منافع استراتژیک سرمایه‌داری غرب، خصوصاً در اوج درگیری‌های نظامی با اتحادشوروی سابق در افغانستان!‌ البته از این یک «پدیده» کسی برای‌مان سخنی نمی‌گفت!‌ شاهد بودیم که طی سالیان دراز که جنگی خونین در افغانستان به راه افتاده بود، هیچگاه «بی‌بی‌سی»، «رادیو آمریکا»، حتی «رادیو مسکو» و دیگر بوق‌های استعماری از این جنگ که بیش از یک میلیون قربانی گرفت سخنی به میان نمی‌آوردند!‌ و شاهد بودیم که طی همین دوره، حکومت دست‌نشاندة اسلامی در تهران، که خود را «انقلابی» می‌خواند، اگر در تمامی جبهه‌های شرق کشور زیر نظر کارشناسان سازمان سیا ایران را تبدیل به پشت جبهة نبرد غرب با بلشویسم کرد، یک کلمه از جنایات غربی‌ها و بلشویک‌ها در افغانستان به زبان نمی‌آورد. این همان حکومتی بود که اگر یک بچه در به اصطلاح «فلسطین اشغالی» به ضرب گلوله کشته می‌شد در خیابان‌ها دسته‌های سینه‌زنی به راه می‌انداخت!‌ به عبارت دیگر، این حکومت که در برابر قتل عام یک میلیون «مسلمان» در کشور همسایة خود یعنی افغانستان زبان در دهانش نمی‌چرخید، در سطح جهانی تبدیل به «وکیل‌ مدافع» تسخیری ملت فلسطین شده بود! این همان نقشی است که امروز پس از اشغال افغانستان و عراق توسط نیروهای آمریکا و انگلستان این حکومت دست نشانده در کمال وقاحت و دریدگی هنوز بازی می‌کند!‌ و این نیست مگر پیروی از یک پروژة استعماری و از پیش تعیین شده. امروز این پروژة منحوس نام مشخص و معینی دارد: سیاست انسداد در خاورمیانه!‌ ولی آنان که این حکومت را هنوز نظر کردة «امام زمان‌شان» می‌خوانند، واقعاً‌ بیمار روانی‌اند، چرا که این حکومت جز یک مجموعة وابسته به اجنبی هیچ نیست.

مجموعة عجیبی که نهایت امر به استقرار یک حاکمیت فاشیست و دست نشانده در ایران انجامید، مسلماً از نظر متخصصین علوم اجتماعی و مورخین، خصوصاً آنان که به بررسی پدیدة فاشیسم علاقمند‌اند بسیار جالب‌توجه خواهد بود. با این وجود مشتاقان چنین بررسی‌های تاریخی می‌باید چند دهه صبر پیشه کنند! چرا که سرمایه‌داری غرب هنوز کارش با این حاکمیت تمام نشده. اینان می‌خواهند نخست آنچه از مایملک و دارائی و منابع ما ملت می‌توان با تکیه بر این خیمه‌شب‌بازی چپاول کرد به جیب بزنند! بعدها شاید سانسوری که بر مسئلة «انقلاب اسلامی» فروانداخته‌اند، تا حدودی بر طرف شود. و در این راستاست که جای هیچ تعجبی ندارد اگر امروز دانشگاه‌های آمریکا و اروپای غربی، بسیار بیش از محافل اسلامی، چه در داخل ایران و چه در دیگر کشورهای مسلمان‌نشین به «بررسی» و «به‌به» ‌و «چه‌چه‌گوئی» از این به اصطلاح «انقلاب»‌ مشغول شده‌اند. همه روزه سازمان‌های انتشاراتی متفاوت، از استادان و محققان دانشگاه‌های غربی تحت عناوین غلط‌انداز «کاغذپاره‌هائی» در ثنای این انقلاب ضدامپریالیستی برای مردم دنیا به چاپ می‌رسانند، و یگان‌های تبلیغاتی تحت نظارت سازمان سیا، در کشورهای آمریکا، کانادا، انگلستان و استرالیا در میان مهاجران مسلمان دست به تربیت «دیوانگان خداوند ابراهیم» زده‌اند. آنان که با اشارة سازمان سیا در 11 سپتامبر مرکز تجارت بین‌المللی در نیویورک را به آتش کشیدند، در میان همین تربیت شدگان محافل اسلامی بودند! دیوانگانی که تحت نظر ادارات مختلف سازمان سیا جهت مبارزه با «کمونیسم» سازماندهی ‌شدند، هر چند که پس از تغییرات عظیم استراتژیک در جهان تیغ مردم‌ستیز این «جوجه‌فاشیست‌های» مسلمان‌نما، گلوگاه مردم نیویورک را از هم درید.

در واقع لگد تاریخ، که پاسخی بود به توطئة‌ گستردة سرمایه‌سالاری جهانی بر علیه ملت‌های ایران، افغانستان و پاکستان، در روز 11 سپتامبر نصیب دولت و ملت آمریکا شد. هر چند که مسلماً تحولات 11 سپتامبر را «علم تاریخ»، یک کودتای درون حکومتی در بطن هیئت حاکمة آمریکا تحلیل خواهد کرد. با این وجود یک اصل امروز کاملاً روشن شده: آیندة ما ملت در گرو خروج از «گفتمان» و رهائی از سیطرة نظریه‌پردازانة فاشیسم انسان‌ستیز اسلامی است. اگر از این سیطره پای بیرون نگذاریم، اسیر پنجة فاشیسمی گرفتار خواهیم ماند که طی سه دهه جامعة ایران را به بیراهه و تباهی کشانده. این «خروج» برای ما ایرانیان نخستین گام برای آغاز زندگی در هزارة سوم تلقی خواهد شد.

ولی چرا این «خروج» حتی در «کلام» برای بسیاری از ایرانیان تا به این حد غیرممکن می‌نماید. و اینجاست که به موضوع اصلی وبلاگ امروز پای می‌گذاریم. گروه‌ها و تشکیلاتی که در غائلة 22 بهمن هر یک خود را «شریک» و «سهیم» می‌بینند، همگی در یک اصل کلی «مشترک‌المنافع‌» شده‌اند: قبول این امر که در 22 بهمن در کشور ایران یک «انقلاب» صورت گرفته! و این اجماع فقط نشانگر گوشه‌ای از عملیات سازمان‌های تحمیق عقیدتی است که در چارچوب چپاول ما ملت به دست شبکه‌های تبلیغاتی غرب برنامه ریزی شده. به طور مثال می‌باید پرسید چرا یک گروه از مارکسیست‌های تندرو در همراهی کامل با «جبهة ملی»، که یک جریان راست‌افراطی و مذهب‌گراست، در تحلیل یک پدیدة اجتماعی می‌تواند به چنین «اجماعی» برسد؟ آیا در برخورد با دیگر تحولات نیز همین «اجماع» جادوئی را در میان این گروه‌ها می‌بینیم؟ مسلماً خیر! پس اگر این «اجماع» پدید آمده، حتماً دلیلی دارد! و این دلیل نمی‌تواند «حقانیت» جهانشمول انقلاب اسلامی تلقی شود. چرا که اگر در این مسیر پای بگذاریم، نهایت امر سر در دامان حکومت اسلامی خواهیم گذاشت.

روشنگرانه‌ترین برخورد با غائلة 22 بهمن را می‌توان از طریق بررسی عملکرد حزب توده به دست آورد. این به اصطلاح حزب، که بیشتر یک محفل زیرزمینی و مافیائی است،‌ همانطور که می‌دانیم از نخستین لحظاتی که عملیات سازمان سیا تحت عنوان «انقلاب» اسلامی در کشور به راه افتاد، کادرهای خود را به حمایت از این «انقلاب» فرا خواند! این سئوال پیش می‌آید که اینان چرا زمانیکه اسیر دست دژخیمان این حاکمیت فاشیستی‌اند، در بند و زنجیر این حکومت هم برای آن «به‌وبه ‌و چه‌چه» می‌کنند؟ ولی اگر درست بنگریم، «حزب توده»، بخوبی می‌داند که قرار دادن یک تشکیلات سیاسی در تقابل با آتش توهمات و اعتقادات توده‌ها عمل درستی نیست. به همین جهت، اصل «روشنگری» که می‌باید نخستین برخورد سوسیالیستی با جامعه باشد، از نظر این حزب بکلی نفی شده، اینان با تأئید «مواضع» ضدامپریالیستی حضرت «امام»، قصد دارند ‌آنچه را که آمریکائی‌ها، تحت عنوان «انقلاب اسلامی» تبدیل به سرمایة سیاسی واشنگتن در ایران و منطقه کرده‌اند، از دست‌شان خارج کرده، این «انقلاب» و ساختارهای ایجاد شده از این سیاست امپریالیستی را به حساب خود به نفع بلشویسم مصادره کنند! البته این کار به این سادگی‌ها صورت نخواهد گرفت، چرا که آمریکائی‌ها هم خوب می‌دانند «شتر را کجا بخوابانند!»

خلاصة مطلب تحت عنوان حمایت از «انقلاب»، حرف اصلی حزب توده این است که این «انقلاب» و تمامی زمینه‌سازی‌هائی که واشنگتن، لندن و پاریس با صرف میلیون‌ها دلار سرمایه‌گذاری در حمایت از «مواضع» این به اصطلاح «انقلاب» یک شبه درست کرده‌اند، مال ماست!‌ «امام» نیز مال حزب توده‌ است؛ و حتی این «قانون اساسی» که فقط به درد پیچیدن سبزی و لبو می‌خورد بسیار «مترقی» است؛ و این سپاه پاسداران که از ارتجاعی‌ترین مهره‌های ضدمردمی و اوباش آدمکش تشکیل شده نیز متعلق به «انقلاب» است، و از اینرو مایملک ماست! خلاصه این «انقلاب» شاهکار ماست، و حتی «امام» هم درست ملتفت نشدند که ما چقدر «انقلاب» و شخص ایشان را دوست داریم! ‌ بله، خلاصه بگوئیم، بساط با این «حزب» همان است که همیشه بوده، «خر بیار و باقلا بار کن»!

ولی همانطور که می‌دانیم، نطفة مرکزی حزب توده وابسته به محافل شرق است؛ هر چند که مسلماً برخی شاخه‌های آن وابستگی‌هائی به جریانات غربی داشته‌اند، وابستگی‌هائی که امروز به مراتب بیشتر هم شده. ولی زمانیکه «برخوردهای» طرفداران «انقلاب اسلامی» را در تشکیلاتی بررسی ‌کنیم که خود مستقیماً نانخور غربی‌ها است، مسئله صورت دیگری پیدا می‌کند. همانطور که گفتیم، دمیدن در این «بوق لعنتی» که انقلاب اسلامی یک پدیدة قابل احترام اجتماعی و تاریخی است، یکی از اولویت‌های سیاسی غرب در منطقه شده. و جای تعجب ندارد که «انقلاب دوستی» در رأس شعارهای نانخورهای ایرانی‌نما و طرفدار غرب قرار گیرد.

در همین راستا، حتی فردی که خود را پادشاه «قانونی» ایران می‌داند، هیچگاه به خود اجازه نمی‌دهد که این به اصطلاح «انقلاب ضدسلطنتی» را از پایه و اساس به زیر سئوال ببرد. می‌باید پرسید این «ملاحظات» از نظر سیاسی چه معنائی می‌تواند داشته باشد؟ اگر خانوادة سلطنتی ایران که یک محفل وابسته به غرب تلقی می‌شود، و اعضاء آن نیز چنین وابستگی‌ای را به هیچ عنوان کتمان نمی‌کنند، تا به این حد «انقلاب‌باور» شده، حتماً توجیهی بر این روابط می‌باید پیدا کرد. و درست در همین راستاست که پس از شکست پروژة «سیدخندان» و «مهرورزی»، شاهد شکل‌گیری پدیده‌ای به نام «مخالف‌نما» نیز هستیم. قبلاً در مورد پروژه‌های بالا توضیحاتی آورده‌ایم که در اینجا تکرار نمی‌کنیم، ولی می‌باید این اصل را در نظر گرفت که اگر آمریکا امروز نمی‌تواند در ایران کودتا سازماندهی کند، و اگر نمی‌تواند با به روی کار آوردن اوباشی از قماش احمدی‌نژاد یک عملیات نظامی، هر چند کاملاً «نمایشی» بر علیه این حکومت به راه انداخته، از این طریق روابط گسترده بین حکومت اسلامی و واشنگتن را در افکار عمومی جهان «مخدوش» نماید، بالاجبار می‌باید نوع جدیدی از «انقلاب اسلامی» را به جهانیان معرفی کند. این نوع جدید می‌باید هم مانند نوع «پیشین» منافع غرب را منظور دارد، و هم خود را از سیاهکاری‌ها، ارتجاع عمیق، جنایات و وحشی‌گری‌هائی که با حمایت غرب بر علیه ملت ایران صورت گرفته دور بنمایاند!‌ این است وظیفة کلانی که امروز بر عهدة آتش‌بیاران معرکة «اسلام‌لائیک»، «اسلام ‌جمهوری‌دوست» و «اسلام مترقی» گذاشته شده، و شاهدیم که یک‌شبه مشتی نانخور محافل غرب از زباله‌دانی‌های سپاه پاسداران، ساواک و سازمان‌های تروریستی اسلامی و ... تحت عناوین «نویسنده»، «سینماگر»، «متخصصین زبان فارسی»، و ... بیرون کشیده می‌شوند، تا به طرق مختلف و با تکیه بر تبلیغاتی گسترده،‌ از زبان اینان خواست‌های استعمار تحویل ملت ایران داده ‌شود.

با این وجود در خاتمه، این مطلب را می‌باید گوشزد کرد که «خروج» از سیطرة پدیده‌ای که بر آن «انقلاب اسلامی» نام نهاده‌اند، از مدت‌ها پیش با تکیه بر الهامات فکری و دماغی ملت ایران آغاز شده. اگر روزی ملت ایران را که به دلیل نارضایتی‌های عمیق از نظام سیاسی کشور دست به عصیان زده بود، به بهانة خروج از فاشیسم به چاه یک فاشیسم عمیق‌تر سرنگون کردند، دلیل بر آن نیست که این ملت تا ابد اسیر چنین تنگنائی باقی بماند. تاریخ را یک‌شبه نمی‌نویسند، و نخستین گام در راه تغییر سرنوشت یک ملت مسلماً همان قبول مسئولیت و اتخاذ یک مسیر فکری و عقیدتی است؛ عملی که هم اینک صورت گرفته، هر چند این مسئله برای غربی‌ها ناخوشایند تلقی شود.







نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



۶/۱۰/۱۳۸۷

گوردون و گرجستان!


با فروکش کردن لهیب شعله‌های آتشی که گرجستان را فرا گرفته بود، امروز به صراحت می‌توان «برندگان» و «بازندگان» این بخت‌آزمائی خونین را مشخص کرد. مهم‌ترین بازندة بحران گرجستان کشور انگلستان است؛ این امر را از مدت‌ها پیش در همین وبلاگ در ابعاد مختلف و از زوایائی متفاوت مورد بحث قرار داده‌ایم. خلاصة مطلب، انگلستان در شرایطی نیست که در چارچوب منافع لندن، انتظار داشته باشد که دیگر همکاران بریتانیا، خصوصاً در بطن اتحادیة اروپا و یا حتی ناتو، دست از همکاری با روسیه بردارند. این صورتبندی‌ای بود که از مدت‌ها پیش در افق سیاست‌های لندن دیده می‌شد، ولی امروز جهت مشاهدة آن دیگر نیازی به استفاده از ذره‌بین‌ استراتژها نیست. رشته‌های اخوت مالی، اقتصادی و نهایتاً فرهنگی که دو کشور ایالات متحد و انگلستان را طی 60 سال به یکدیگر متصل کرده بود امروز در حال از هم گسیختن است، و درست زمانیکه انگلستان حضور فعال و دائم در تشکیلات نیروهای مهاجم خارجی جهت اشغال عراق را تقبل کرد، این فروپاشی آغاز شده بود.

امروز ارتش انگلستان تا گریبان درگیر دو بحران نظامی در افغانستان و عراق شده، این بن‌بست هم جنبة انسانی و سیاست داخلی دارد و هم ابعادی مالی و اقتصادی. انگلستان از به هیچ عنوان قادر به ادامة این سیاست نیست. اینکه در چنین شرایطی لندن از زبان وزیر امورخارجه‌اش ارتش روسیه را نیز «تهدید» کند، دیگر از آن حرف‌هاست. همانطور که می‌دانیم وزیر امورخارجة انگلستان در سفر اخیر خود به شهر کیف عملاً روسیه را تهدید به جنگ در مرزهایش کرد!‌ عمل حساب نشدة «میلیبند»، نتیجه‌اش کاملاً روشن بود، و باعث عقب‌نشینی محافل اروپائی از مواضع لندن در برابر روسیه شد. اگر گوردون براون اینک دست به خواهش و تمنا از دولت‌های اروپائی زده تا انگلستان را در برابر روسیه «تنها» نگذارند، می‌باید قبول کرد که از هم اکنون انگلستان در دست سرنوشت رها شده. آقای براون، نخست وزیر انگلستان در مقاله‌ای که در مجلة آبزور منتشر شده درخواست خود از کشورهای اروپائی را اینچنین بیان می‌کند:

«در صورتی که روسیه موضع خود در قبال گرجستان را تغییر ندهد، [اتحادیة اروپا] در
روابط خود با روسیه تجدید نظر اساسی کند.»


البته به صراحت می‌توان دید که اگر چنین «تغییری» در مواضع اتحادیة اروپا قابل پیش‌بینی می‌بود، کار به تحریر چنین مقاله‌ای نمی‌کشید!‌ سایت «بی‌بی‌سی»، در ترجمه‌ای که از مقالة فوق انتشار داده، از قول نخست وزیر انگلستان می‌نویسد:

«[...] نظر خصمانه روسیه به گرجستان مبین این است که روسیه، پس از فروپاشی شوروی هنوز با واقعیت‌های جدید در اروپا، خود را وفق نداده است.»

البته می‌باید از جناب نخست وزیر انگلستان جویا شویم که این «واقعیت‌ها» کدام‌اند؟ اینکه یک کشور کوچک چون گرجستان هر سال بین 700 تا 900 میلیون دلار جنگ‌افزار وارد کند، و در مرزهای یک ابرقدرت نظامی پادگان بسازد و افسران انگلیسی، آمریکائی و مأموران سازمان سیا را جهت تعلیم نیروهای امنیتی و چریکی در این پادگان‌ها مستقر کند، حتماً یکی از همان «واقعیت‌های» جدید در قارة اروپا به شمار می‌رود. یا اینکه دولت انگلستان، بدون برخورداری از هر گونه معادن نفت‌خام و گازطبیعی در سرزمین خود، صرفاً با تکیه بر روابط استعماری‌ای که طی چندین دهه با کمک محافل دست‌پروردة خود در دیگر کشورها ایجاد کرده، محافلی که در سایة «جنگ‌سرد» به «شکوفائی» رسیده‌اند، خود را تبدیل به یک «داورجهانی» در امور نفتی کند، حتماً یکی دیگر از همان «واقعیت‌ها» است!‌ چرا که جناب نخست وزیر در مقاله‌اشان می‌فرمایند:

« [...]کشورهای عضو اتحادیه اروپا [...] از وابستگی خود به نفت و گاز روسیه بکاهند.»

ایشان بهتر بود می‌فرمودند، در صورت کاهش این وابستگی، کشورهای عضو اتحادیه به کدام دولت‌ها خود را وابسته کنند؟ به دولت ایران، یا به دولت عربستان؟ می‌دانیم که کشورهای عضو اتحادیه فاقد میادین نفتی و گازی‌اند!‌ و تا چند صباح دیگر معادن نفت و گازطبیعی در خلیج‌فارس و خاورمیانه مستقیماً‌ به دست کنسرسیوم‌های روسیه اداره خواهد شد، و اتحادیة اروپا با حمایت انگلستان و یا بدون حمایت ‌انگلستان نمی‌تواند در این صحنه صاحب‌اختیار باشد. خلاصه بگوئیم در تاریخ نفتی جهان، بر خلاف آنچه نخست وزیر انگلستان عنوان می‌کند، برگی سرنوشت‌ساز ورق خورده، برگی که دیگر بازنمی‌گردد، و به این ترتیب دوران نفتخواری آنگلوساکسون‌ها رو به پایان دارد.

دولت انگلستان، که طی 80 سال عادتاً به رانت‌خواری از محل چپاول نفت خلیج‌فارس مشغول بود‌ه، اینک می‌باید جهت پیشبرد سیاست‌های خود محل درآمد دیگری پیدا کند؛ البته اگر چنین راه‌هائی اصولاً وجود خارجی داشته باشد. همان روزها که نظام‌های رسانه‌ای جهان ملت نگون‌بخت عراق را به «هدف نظامی» تبدیل کرده بود، نوشتیم و کم هم نگفتیم که اگر ایالات متحد از صحنة این سیاست‌گزاری بالاجبار گامی به عقب بردارد، عقب‌نشینی‌ای که همان روزها هم به عقیدة ما غیرقابل اجتناب بود، نخستین عکس‌العمل و بازتاب شکست در این عملیات نظامی و ضدانسانی، نصیب انگلستان خواهد شد. و امروز شاهدیم که راه درازی تا حصول این نتیجه باقی نمانده.

جهت برخورد با معضلاتی که یک بحران فزایندة انرژی می‌توانست در کشورهای صنعتی به راه بیاندازد، هر کشوری راه ویژه‌ای انتخاب کرد؛ فرانسه و آلمان به بازسازی شبکة نقل و انتقال میان‌شهری و شهری خود همت گماردند، و برق هسته‌ای را مورد تشویق قرار دادند. امروز بیش از 85 درصد برق تولید شده در فرانسه از رآکتورهای هسته‌ای به دست می‌آید، و فرانسه و آلمان دارای یکی از پیشرفته‌ترین شبکه‌های ارتباطی راه‌آهن جهان‌اند! آمریکا در برخورد با این «بحران» فرضی، اطمینان داشت که می‌تواند همیشه به درون مرزهای گستردة خود عقب‌نشینی کند، و امروز می‌بینیم که با پیش کشیدن افرادی از قماش «سارا پالین» در مقام معاونت ریاست جمهوری، حاکمیت عملاً دست به تبلیغات جهت بهره‌برداری گسترده از منابع نفتی و گازطبیعی در داخل زده!‌ به هر تقدیر آمریکا هنوز می‌تواند با سوزاندن جنگل‌های عظیمی که معادل یک صد ‌برابر خاک کشور انگلستان وسعت دارد، برق مورد نیاز خود را تأمین کند!‌

ولی در این میان، انگلستان صورتبندی بسیار خوبی انتخاب کرده بود: بانوی آهنین! این سرکار خانم، هنوز هم یکی از مهم‌ترین «میهمانان» خانة معروفی است که در 10 «داونینگ ستریت» واقع شده. و عکس نخست‌وزیران دولت‌های کارگری را کم نمی‌بینیم که در روزی‌نامه‌ها به چاپ می‌رسد و آنان را در حال پذیرائی از ایشان در محل اقامت‌شان نشان می‌دهد!‌

بانوی آهنین ویژگی مخصوص به خود داشتند!‌ ایشان از یک سو به محافل استعماری انگلستان در کشورهای نفت‌خیز امید کامل بسته بودند، و از سوی دیگر تحت عنوان بازسازی «اقتصاد سرمایه‌داری» نهایت امر به فروپاشاندن تمامی شبکه‌های ارتباطی، میان‌شهری و شهری در کشور انگلستان همت گماردند! امروز انگلستان هم دست‌هایش از محافل استعماری در منطقة خاورمیانه خالی می‌شود، و هم به دلیل نبود یک شبکة قابل اتکاء در ارتباطات شهری و میان‌شهری، بحران انرژی می‌تواند تاروپود اقتصاد داخلی‌اش را در عرض چند سال از هم بگسلد! دلیل «نگرانی‌های» فزایندة حضرت نخست وزیر انگلستان در همین نکتة کوچک خلاصه می‌شود. همانطور که می‌بینیم شیرینی پیروزی بانوی آهنین بر «امپراتوری سرخ»، آنقدرها که بعضی‌ها تصور می‌کردند زیر دندان‌شان باقی نمی‌ماند. امروز انگلستان می‌باید برای خروج از بحران، همکارانی قدرتمند‌تر از فرانسه و آلمان بیابد؛ چرا که آمریکائی‌ها از هم اکنون چمدان‌شان را بسته و مشغول عقب‌نشینی‌‌‌اند.

می‌باید عنوان کرد آنان که حاضر به قبول شرایط نوین در اروپا نیستند، بیشتر ساکن لندن‌ می‌نمایند، تا مسکو!‌ چرا که واقعیات جدید برای لندنی‌ها خیلی تلخ شده. برای پایان دادن به مطلب امروز شاید بررسی برخی ابعاد این بحران در کشورمان ایران نیز جالب توجه باشد. همانطور که می‌دانیم حکومت اسلامی هم یکی از همان تحفه‌های بانوی آهنین برای ملت ایران بود. این حکومت امروز در دست‌ کسانی قرار گرفته که نه می‌توانند به حمایت اربابان‌شان در انگلستان چشم‌امید ببندند ـ چرا که انگلستان خود تا گریبان گرفتار روابطی شده که دیگر در آن صاحب‌اختیار نیست ـ و نه می‌توانند نزد حکومت تزارهای جدید در مسکو از جایگاهی برخوردار باشند. حکومت استعماری جمکرانی‌ها در ایران، همانطور که پیشتر هم گفتیم، علیرغم وابستگی تام و تمام به محافل آنگلوساکسون می‌باید در برابر روسیه نیز تعظیم و تکریم کند. و این مهم گویا بر عهدة فردی گذاشته شده که برای آغاز جنگ و کشاندن ارتش آمریکا به درون مرزهای ایران و تبدیل دریای خزر به پادگان آمریکائی‌ها، از درون صندوق‌های مارگیری امام زمان بیرون کشیده شده بود: حضرت مهرورزی!

ایشان در شرایط ویژه‌ای قرار گرفته‌اند. حکومت استعماری جمکران که با تکیه بر اوباش شهری، و حوزه‌های جهلیه تأمین نیرو می‌کرد تا با فروپاشاندن مرزهای منطق و روابط شهروندی و بنیادهای طبقات اجتماعی، نوعی از هم گسیختگی اجتماعی و فرهنگی را تحت عنوان «اسلام راستین» بر جامعه حاکم کند، امروز فلسفة وجودی خود را، حداقل از نظر اربابان انگلیسی و آمریکائی‌ از دست داده. اینان دیگر نیازی به این حاکمیت «شترگاوپلنگ» ندارند، چرا که با دست‌انداختن روسیه بر خلیج‌فارس، پاکستان و نهایت‌امر عراق، برای آنگلوساکسون‌ها چه تفاوتی می‌کند که کدام بوزینه ‌در تهران رهبر و یا رئیس جمهور باشد؛ منافع اعمال اینان دیگر به جیب شرکت‌های آمریکائی سرازیر نخواهد شد!

با این وجود، روسیه در فروپاشاندن حکومت پوشالی جمکران هیچ تعجیلی نشان نمی‌دهد. چرا که می‌داند هر گونه موضع‌گیری‌ از جانب مسکو در سیاست داخلی ایران، نهایت امر عکس‌العمل تند و خصوصاً بسیار «اسلام‌گرا» و «دین‌پناه» از جانب محافل غربی در منطقه و ایران را به دنبال خواهد آورد!‌ و دعوا بر سر اینکه کدام «اسلام» واقعاً «راستین» است، از آن نوع دعواها است که روسیه به هیچ عنوان حاضر به پای گذاشتن در میدان‌اش نیست. این «مهم»، یعنی حکومت اسلامی، اگر دیروز از جانب محافل غربی در منطقه «پایه‌گذاری» شده، روسیه ترجیح می‌دهد که سرنوشت‌اش همچنان به سرنوشت سیاست‌های غربی «گره» خورده باشد. و مسئولیت اعمال آن هر چند دیگر در چارچوب منافع غرب صورت نمی‌گیرد، همچنان بر شانة سیاست‌بازان غربی سنگینی کند!

در همین راستا شاهدیم احمدی‌نژاد که تا دیروز حتی به رئیس جمهور روسیه انتخاب وی را «تبریک» نمی‌گفت، امروز پس از شکست محافل آمریکائی و انگلیسی در جنگ گرجستان، دست از پا درازتر مجبور است با خواهش و تمنا به اجلاس شانگهای برود، هر چند که خود می‌داند، نهایت امر امتداد همین نوع نشست‌ها و مذاکرات و «اجلاس‌»، به معنای از میان رفتن تاروپود حکومت پوپولیستی و فاشیستی جمکران در ایران خواهد بود. در اینجا فقط یک اصل باقی می‌ماند و آن اینکه آیا ملت ایران قادر است برای آیندة کشور پروژه‌ای خارج از تمهیدات و تمایلات محافل خارجی در نظر گیرد یا خیر! تا زمانیکه حرکتی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در داخل ایران پای به میدان نگذاشته، و هر آنچه در بطن جامعه تحت عنوان «تحرکات» سیاسی شاهدیم بازتابی است از الهامات محافل استعماری انگلیس و آمریکا، سیاست‌های استعماری در چپاول ما تردید نخواهند کرد، هر چند پایتخت‌هائی که این نوع سیاست استعماری را بر ملت ایران تحمیل می‌کنند، روزی در غرب کرة زمین واقع شده باشد، و روزی دیگر در شرق!








نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...