یاسمین اعتمادامینی، همسر رضا پهلوی در اینستاگرام خود «اسلامگرا و
چپ» را به عنوان دو ارتجاع در کنار یکدیگر نشانده، و آنان را مقصر اصلی شرایط اسفبار فعلی کشور
معرفی کرده. «چپ» در جایگاه «ارتجاع
مغلوب» قرار گرفته، و نحلۀ اسلامگرایان هم به مقام «ارتجاع غالب»
ارتقاء درجه یافته:
«مارکسیستها و اسلامگرایان عوامل اصلی
انقلاب ۵۷ بودند و در نتیجه بانیان فلاکت کنونی ایران و ایرانی هستند. [...] چپها
و پیروان سازمان مجاهدین خلق در کنار یکدیگر ارتجاع مغلوب[...] اسلامگرایان [...]
ارتجاع غالب [...] اندیشه چپ هر کجا به قدرت رسیده، جز مرگ و ویرانی و فقر و فلاکت
چیز دیگری به بار نیاورده [...] ارتجاع مغلوب از ارتجاع غالب بهتر نبود.»
منبع: رادیوفردا، 19 خردادماه 1942
پرداختن به اظهارات یاسمین پهلوی از این نظر حائز اهمیت است
که وی با فاصله گرفتن از رضاپهلوی، در واقع
«حرف دل» بسیاری از ایرانیان را بر زبان رانده.
از اینرو بررسی اظهارات وی شاید بتواند پاسخی باشد به «پندارهائی» که از
دیرباز توسط خطوط تبلیغاتی وابسته به آمریکا به ذهنیت ایرانیان تزریق شده است. چرا که بسیاری از «کلیشههای» موجود در این تبلیغات، به دور از واقعیات سیاسی، اجتماعی و حتی تاریخی به کار گرفته میشود. خلاصه بگوئیم،
انتشار مطلب اینستاگرام یاسمین پهلوی در رادیوفردا به صراحت نشان داد که
شبکۀ تبلیغاتی دولت آمریکا، در تزریق
پیشداوریهای مطلوب خود به مخیلۀ ایرانیان،
و خصوصاً در به حاشیه راندن واقعیات تاریخی کشورمان موفقیت زیادی داشته!
برای توضیح در مورد «کلیشههای
تبلیغاتی آمریکا»، چند موضوع اساسی میباید
بررسی شود. نخست به مارکسیسم و الهامات سوسیالیستی و نقش آنها در تاریخ معاصر
جهان میپردازیم. سپس نقش دستگاه پهلوی دوم در شکلگیری بلوای 22
بهمن 57 را مطرح میکنیم. و در
پایان اشارهای خواهیم داشت به ژئواستراتژیهای کنونی.
تزلزلهای سیاسی و ساختاری در انقلاب
روسیه که به شکلگیری استبداد کارگری و نهایت امر به فروپاشی منتهی شد و آیندۀ
روشنی نیز به ارمغان نیاورد، برای تبلیغاتچیهای
چپستیز نشانۀ واضح و مبرهن نارسائی نگرش «چپ» معرفی میشود. از سوی دیگر،
هماینان با تکیه بر فروپاشی اتحاد شوروی تلاش دارند شرایط اسفبار امروز
ایران را که پیامد حمایت بیقیدوشرط آمریکا از ملایان است به نقشآفرینی چپ مربوط
کنند. ولی نمیباید اشتباه کرد، هدف اصلی در تمامی این تبلیغات آن نیست که
ابراز میشود. در قفای چپستیزی، و
مخالفت با نگرش چپگرایان، این منافع
محافل وابسته به واشنگتن است که پنهان شده.
واقعیت اینکه، از منظر تاریخی نمیتوان با تکیه بر عملکرد چند
بلشویک قدرتطلب در اتحاد شوروی الهامات سوسیالیستی را از پایه و اساس مردود
شمرد، و یا چند دانشجوی ژولیدهموی در دانشگاههای
آریامهری را که شبکۀ تبلیغاتی غرب به آنان برچسب «چپگرا» الصاق کرده، مسئول اوباشسالاری حاکم بر ایران امروز شناخت. خلاصۀ کلام،
با چنین ترادفهای پوشالیای نمیتوان پای به تحلیل مسائل جهانی و ایران
گذارد. از سوی دیگر، فراموش نکنیم که مارکسیسم طی سدۀ اخیر در عمل
یکی از مهمترین لنگرگاهها جهت فراهم آوردن تحولات عمیق اجتماعی در جامعۀ بشری
بوده است.
شاید کمتر کسی به این امور التفات
داشته باشد، ولی اعطای حق رأی به زنان در
اروپا پس از شکست نازیها در جنگ دوم جهانی،
شکلگیری دولتهای رفاهملی، پایهریزی
خدمات بازنشستگی، سازماندهی به آموزش و
بهداشت رایگان، تضمین حداقل حقوق، قوانین کار، مرخصیهای استحقاقی، آزادیهای اجتماعی، دینی،
عقیدتی وحتی پوششی، و خصوصاً
مبارزه با نژادپرستی، زنستیزی و مذهبپرستی
از جمله دستاوردهائی است که نگرش مارکسیستی، و نه گروهها و احزاب چپگرا برای جامعۀ بشری
به همراه آورده است.
به طور مثال، تلاشهای جان. اف. کندی، در دهه 60
جهت از میان بردن تبعیض نژادی در آمریکا ملهم از همین تعلیمات مارکس
بوده، و این دیگر جای بحث و گفتگو
ندارد. چه کسی میتواند ادعا کند که در
دهۀ 1960، در جامعۀ محافظهکار، روستائی و بینهایت واپسماندۀ ایالاتمتحد، حاکمیت بدون وحشت از نفوذ نظریات چپ، رئیسجمهوری را که خود نیز وابسته به واپسگراترین
محافل مافیائی بوده، جهت مبارزه با
نژادپرستی مورد حمایت قرار دهد؟
ولی همانطور که گفتیم، نگرش چپ اگر از مبانیقابل احترام در زمینههای
فلسفی، تاریخی و نظری برخوردار است، نمونههای دولتیاش آنقدرها چنگی به دل نمیزند. چرا که تکیۀ بیش از حد لنینیستها بر مانیفست
مارکس، و عملگرائی ماکیاولیستیشان مارکسیسم را نهایت
امر از تمامی فضیلتهای تاریخی و اجتماعی تهی نمود، و آن را به نظریهای صرفاً «براندازانه» و مخرب تبدیل
کرد. نظریهای مناسب احوالات ماجراجویان! با این وجود،
تردید در تأثیرات عمیق مارکسیسم و تعالیم کارل مارکس بر روند مسائل جهان را، حتی در درون جوامعی که دولتهای «ناموفق»
مارکسیستی تجربه کردهاند، در زمینههای مختلف اجتماعی و فرهنگی نمیباید
مورد تردید قرار داد. فراموش نکنیم؛
اگر لنین یک ماجراجو و برانداز بود،
مارکس
یک فیلسوف است، یکی از فلاسفۀ جنبش انسان
محور مدرنیته! و به هیچ عنوان نمیتوان کارل مارکس و اندیشههای
وی را به چپ «بدوی و بیابانی» ایران پیوند داد!
و از آنجا که سخن از ایران و مسائل
ایران در میان آمده، یادآور شویم چپ در
ایران، همچون دیگر نحلههای فکری و سیاسی
در تالابی از فقر نظری و عملی دستوپا میزند. این فقر
نظری به هیچ عنوان مختص چپگرایان نیست، و به صورتی فراگیر شامل تمامی طیف سیاسی کشور میشود. از سلطنتطلبان تا لیبرالها، و از
حامیان مجاهدین خلق تا چپگرایان، جملگی
در تالابی دستوپا میزنند که میراث واپسماندگیها و نگرشها و گفتمانهای بدوی
در زمینۀ سیاسی است. به طور مثال،
کدام نظریهپرداز منصفی خواهد توانست امثال مهندس مهدی بازرگان، سحابی و یا مصدقالسلطنه و پیروانشان را در
طیف «لیبرال» طبقهبندی کند؟! زیربنای اعتقادات
سیاسی و تشکیلاتی این افراد و وابستگیشان به سنتهای بازاری و محفلنشینیهای
مذهبی و دینخوئی و ... حتی الفبای لیبرالیسم، خصوصاً در معنای معاصر آن را تماماً به چالش میکشاند. از سوی دیگر،
فراموش نکنیم که امروز سلطنتطلبان در ایران نیز با طبلودهل خود را حامی
کودتاهای میرپنج و 28 مرداد معرفی میکنند. خلاصه
کلام، حامی رخدادهائی شدهاند که بنیاد
مشروعیت سلطنت را به طور کلی به زیر سئوال برده است! این آشفتگی ایدئولوژیک را نمیتوان صرفاً در
رخسار کریه چپ وطنی مشاهده کرد! اگر آنچه در آینه میبینیم مخدوش مینماید، به هیچ
عنوان تقصیر از آینه نیست. چپ نیز از بدویت عمومی گفتمان سیاسی حاکم بر ایران
جدا نمانده، و مسلماً با آنچه میباید
باشد هزاران سال نوری فاصله دارد. در کمال تأسف میباید قبول کرد که از بسیاری
زوایا، جامعۀ ایران بدوی است. و این
بدویت آزاردهنده در صحنۀ سیاسی، فلسفی و
اجتماعی به مراتب بیش از دیگر صحنهها خود را به نمایش میگذارد.
از اینرو از منظر تاریخی انداختن
مسئولیت سرنگونی رژیم آریامهر به گردن چپها و حتی ملایان به هیچ عنوان منطقی نیست. به صراحت بگوئیم، چپ و ملا در این میانه هیچکاره بودند؛ چپ قدرت عملیاتی و نفوذ کلام نداشت، ملایان هم با آن به اصطلاح «شورای انقلاب» که
تشکیل داده بودند، فاقد هر گونه بازوی
اجرائی و نظامی بودند! این ارتش بود که
شاه را اخراج کرد و قدرت سرنیزهاش را در خدمت ملا و اهداف آمریکا قرار داد. همۀ
ایرانیان میدانند که آمریکائیها در 28 مرداد 1332، محمدرضا
پهلوی را با کودتا به قدرت رساندند. ولی اکثراً به این امر التفات ندارند که در 22
بهمن 1357 نیز هماینان جهت بهینه کردن شانس پیروزی در جنگ با ارتش سرخ در
افغانستان، با یک کودتای دیگر محمدرضا پهلوی را از قدرت
ساقط کردند. اینکه در میانۀ میدان منافع ژئوپولیتیک غرب، نقش
ملایان و چپها چه بوده، و اینکه اینان چهها کردهاند، میتواند موضوع بررسیهای مفصل دیگری شود. ولی از نظر ما اینان فقط نقش سیاهیلشکر استعمار
را ایفا کردند.
به طور خلاصه بگوئیم، سیاست دربار پهلوی پس از کودتای 28 مرداد از
منظر تاریخی کاملاً روشن بود. این سیاست
از یک سو با حمایت بیقیدوشرط از روحانیت شیعه و مراجع تقلید مُبلغ دینخوئی و
توجیه دینسالاری شد. و از سوی دیگر،
هرگونه مقاومت در برابر تمامیتخواهی دربار پهلوی را با الصاق برچسب «چپ و
کمونیست» سرکوب مینمود. پهلوی دوم حمایت از روحانیت و اسلامگرائی را
ابزار دوام و قوام حاکمیتاش میدید، و
«چپستیزی» تبلیغاتیاش را نیز ابزاری مناسب جهت تأمین حمایت بیقیدوشرط واشنگتن! در همین چارچوب بسیاری از افراد که به جرم «چپگرائی»
در ایران به زندان اوفتادند، یا در انزوا
قرار گرفتند، به هیچ عنوان «چپ»
نبودند؛ دستگاه ساواک پهلوی، جهت برخورداری از حمایت آمریکا، مخالفت با دربار را به حساب حمایت از اتحاد
شوروی میگذاشت، هر چند با چین مائوئیست
هیچ مشکلی نداشت!
شاید یکی از دلائل همکاریهای ظاهراً
تنگاتنگ این «چپ» دستساز با آخوندیسم در همین نکتۀ ظریف نهان باشد؛ کسانی که امروز انگشت اتهام به سویشان میگیریم
و آنان را «چپگرا» و طرفدار «انقلاب اسلامی» خطاب میکنیم، اصولاً
ارتباطی با چپ و ایدههای مارکسیستی نداشتهاند. اینان
صرفاً چند خطی اینور و آنور در فتوکپیهای بازاری خوانده بودند؛ نه ماتریالیسم
تاریخی میشناختند، نه تاریخ ایران و دوران مشروطه را خوانده بودند،
و نه برداشتی منسجم از مارکسیسم در مقام
یک فلسفۀ اجتماعی، تاریخی و اقتصادی داشتند.
چرا که در غیراینصورت امکان نداشت چپ
با ملا همنشین شود؛ نه در ایران،
و نه در هیچ کشور جهان.
در این مقطع توضیحاتی پیرامون هیاهوی
رادیوها و سایتهای وابسته به سیاست آمریکا در مورد پیام «چپستیزانۀ» همسر رضا
پهلوی لازم میآید. البته این تبلیغات به هیچ عنوان محدود به پیام
مذکور نشده، مدت زمان طولانیای است که چپستیزی علنی از سوی
اوباش وابسته به آمریکا تحت عنوان «کاربران توئیتری» آغاز شده است. و همانطور که بالاتر نیز عنوان کردیم، از آنجا که تمامی دادههای انسانی قرن بیستم و
بیستویکم، به نفع گروههای آسیبپذیر با
الهامات چپ همراه بوده، مواضع «چپستیز»
آمریکا در کشور ایران در چارچوب منافع واشنگتن کاملاً قابل درک است. به حاشیه راندن مطالبات منطقی، لغو حداقل دستمزد و حقوق کارگری، بیتوجهی به زندگی حقوقبگیران، به تعلیق در آوردن بیمههای اجتماعی و درمانی و
امتیازات بازنشستگی، به زیر سئوال بردن
حقوق زن، و ... همه و همه دلارهائی خواهد شد که به جیب بانکداران
غربی سرازیر میشود. در نتیجه، فریادهای «مرگ بر چپ» که امروز از حلقوم عمله و
اکرۀ سازمان سیا فضای اینترنت فارسیزبان را اشباع کرده، جز لبیک به مطالبات استعماری واشنگتن نیست!
ولی اظهارات یاسمین پهلوی حداقل یک
زاویۀ مثبت دارد، چرا که آندسته از خوشخیالهای
«چپنما» که تاکنون در سنگر تختوتاج پهلوی پناهگاه و جایگاه ایمن میدیدند، به صراحت دریافتند که شیرۀ نگرش سلطنتطلبی در
ایران امروز، دقیقاً همان است که
اسلامگرائی در دوران 22 بهمن 57 بود. خلاصه کنیم،
جهت بررسی چند و چون احوالات سلطنتچیها نمیباید راه دور رفت. این
جماعت همان فاشیستها و جاویدشاهیهای پهلویاند،
که پس از کودتای 22 بهمن ریش گذاشته،
چادر به سر کرده، تبدیل شدند به
امت حزبالله! و همین اوباش، امروز با پرچم شیروخورشیدنشان در خیابانهای
اروپا و آمریکا تظاهرات به راه انداختهاند.
با اینهمه، بارها نوشتهایم، و باز هم تکرار میکنیم که هیچ مخالفتی با
بازگشت سلطنت به ایران نداریم. ولی این
موضع شامل حال آریامهریها و میرپنجیها و مصدقیها و 28 مردادیها نخواهد شد. عکس این وبلاگ هم گواه حسننیت ماست. ولی در این مقطع، چند مسئلۀ اساسی میباید مطرح شود. نخست
اینکه، آیا در میان اطرافیان یاسمین پهلوی
افرادی میشناسیم که تمایل به مارکسیسم داشته باشند؟ مسلماً خیر! در میان دوستان و معاشران پادشاهان و تاجداران
کشورهای به اصطلاح دمکراتیک اروپای غربی نیز مسلماً مارکسیست نخواهیم دید. طبیعی
است که «تاج» همیشه به سوی راست، اگر
نگوئیم راستافراطی کشیده شود، و اگر نقد
نظریات کارل مارکس امروزه، حتی برای افرادی که کارورزان ایدئولوژیها هم
نیستند، کار بسیار سهلوسادهای بنماید، یک اصل در مارکسیسم بلاتغییر و غیرقابل تزلزل
باقی مانده، دینسالار، سلطان و فئودال با هر گونه تحول اجتماعی که
عمدتاً برخاسته از نظریات چپ است مخالف خواهد بود. چرا که
هر گونه تحول اجتماعی منافع محفلی و شخصیاش را تهدید میکند.
ولی در فضای سلطنتطلبانهای که امروز
توسط رادیوهای استعماری و برخی سایتها به راه اوفتاده، تحت عنوان «بررسی» چپ، نقد چپگرائی، و حتی تحلیل مارکسیسم در مقام یک نظریه پیچیدۀ
فلسفی، پای به پروسۀ «چماقتراشی» جهت سرکوب مخالفان گذاردهایم.
مخالفان
این نوع تحرکات، از هر دست و هر قبیل توسط
شبکۀ فوق، همچون دوران آریامهر به برچسب «چپگرا» و یا
روسوفیل مزین شده، سرکوب میشوند. بیرودربایستی بگوئیم، نه تحلیلگران شاغل در این سایتها، و نه
مشتریان و خوانندگان مطالب این بنگاهها هیچکدام در موقعیتی نیستند که به صورت
مستدل پای به بحث پیرامون مسائل سیاسی و فلسفی بگذارند؛ وظیفۀ اینان بیشتر «جوسازی» است تا تحلیل!
شاید یاسمین اعتماد امینی نیز تحت تأثیر همین
جوسازیها، از اینکه تا به این حد مورد «توجه» طرفدارانشان
قرار گرفتهاند خرسند باشند، ولی فراموش
نکنند که این اوباش برای سلطنت عرق نمیریزند، هدفشان حفظ منافع محافلی است که در صورت
دستیابی به قدرت، این پهلوی را نیز همچون
آریامهر تبدیل به آلتدست و مضحکه خواهند کرد. خلاصه
بگوئیم، در تاریخ معاصر ایران، آنها
که دلشان را به فعالیت این روسپیهای سیاسی خوش کردند، عاقبت
خوش ندیدند.
ولی خارج از همۀ تحلیلها، هجمههای اخیر توسط محافل غرب علیه چپ در ایران
آنقدرها هم جای تعجب ندارد. در مطالب پیشین
نیز گفته بودیم، سرنوشت سیاسی ایران را
نتیجۀ جنگ در اوکراین تعیین خواهد کرد. و
اوجگیری حملات چپستیزانۀ محافل وابسته به غرب به صراحت نشان میدهد که در جبهۀ
اوکراین آیندۀ ژئواستراتژیک غرب تهدید میشود.
این خطر احساس میشود که شکست قطعی آمریکا در اوکراین، جیرهخواران سنتی و واقعیاش یعنی روحانیت شیعه
را نیز به شدت متزلزل کرده، راه بر
تحولات گستردۀ سیاسی، اقتصادی و ژئوپولیتیک
بگشاید. به همین دلیل نیز واشنگتن که با
طیبخاطر همه ساله صدها میلیارد دلار در حکومت کمونیستی چین سرمایهگزاری میکند، در
ایران با چنین سبُعیتی بر سندان چپستیزی میکوبد. ولی چه بگوئیم که تحولات اجتماعی در ایران، چه واشنگتن بخواهد و چه نخواهد در راه
است، و این تحولات بر واشنگتن و سیاستهای
استعماری محافل غرب در ایران ضربۀ سرنوشتسازی وارد خواهد کرد.