۴/۰۳/۱۴۰۳

انگولک‌چی و نخاله‌گان!

 

 

امروز انگلولک‌چی تصمیم گرفت با نخالگان،   یعنی شش نامزد صلاحیتدار شرکت در انتخابات ریاست جمهوری اسلامی گپی بزند تا جهانیان را از برنامه‌ها و اهداف والای اینان آگاه سازد.   به همین منظور انگلوکچی با یک تاکسی تلفنی به دفتری در مرکز شهر تهران می‌رود.   دم در چند ریش‌پهن با کلاشنیکف ایستاده‌اند:

ـ  چکار داری؟!

ـ  خبرنگارم،   برای مصاحبه آماده‌ام!

ـ  وقت نداریم!

ـ  با شما مصاحبه نمی‌کنم؛  با نامزدها!

ـ  با اینا!؟  برو تو!

کف اتاق با فرش خرسک بزرگی پوشیده شده و چند صندلی رنگ‌ورو رفته که سابقاً گویا مدل استیل بوده‌اند،  به دور یک میز نره‌خر گرد آمده‌اند.   روی صندلی‌ها شش نامزد صلاحیتدار نشسته‌اند؛  چای می‌خورند،  گپ می‌زنند،   بعضی اوقات هم غش‌غش عین دختربچه‌های 14 ساله می‌خندند.   تا چشم‌شان به انگلولک‌چی می‌افتد،  همگی اخم می‌کنند!

 

ـ  سلام عرض می‌کنم!   اینجانب انگلولک‌چی برای مصاحبه آمده‌ام!

پیرمردی که مسن‌تر از دیگران می‌نماید با دست به انگلولک‌چی یک صندلی نشان می‌دهد و می‌گوید:

ـ  بفرمائید برادر انگلولک‌چی؛  منتظرتان بودیم!

ـ  می‌دانم که آقایان وقت زیادی ندارند پس اجازه بدهید از شما شروع کنم.  از برنامه‌های‌تان برایم بگوئید.

ـ  من دکترم؛  جراح قلب‌ام؛  هم کُرد و هم تُرکم؛  منزل‌ام هم در تصادف اتومبیل فوت کرده!

ـ  برنامه‌تون چیه؟

ـ  انقلابه دیگه!  اصلاحات؛  انتخابات؛  انتصابات؛ تسلیحات؛  مراودات؛  مشاورات؛  مبارزات مناجات؛  ... 

ـ  می‌توانید در مورد هر کدام توضیح بدهید؟

از آنسوی میز،   مردی که خیلی باد توی غبغب‌اش انداخته با صدای بلند می‌گوید:

ـ  من هزار ساله در این مملکت سردارم!  همین انگلولک‌چی‌ها نگذاشتند برای نوه‌ام در ترکیه سیسمونی بخرم.  حالا آمدید از این پیرمرد در مورد انقلاب سئوال می‌کنید؟   انقلاب یعنی من!

ـ  خوب نوبت شما هم می‌رسه!

ـ نخیر نوبت من همین الانه!

ـ پس شما توضیح بدید.

ـ هیچ توضیحی هم نداریم،    انقلاب،  انقلابه!   مگر شما ضدانقلابید؟!  من در اصفهان که بودم گفتم:  شیعه و سنی نداریم! 

ـ  مسئلۀ شیعه و سنی نیست؛  برنامه چیه؟!

ـ برنامه هر چه هست،  شیعه و سنی نداره!

 

به یک‌باره از آنطرف میز جوانک شنگول و منگولی که همۀ موهای سرش سفید شده داد می‌زند:

ـ  برنامۀ ما را یک خانم نروژی هم تأئید کرد!

انگولک‌چی می‌پرسد:

ـ آن خانم چه چیزی را تأئید کردند؟

ـ همه چیز رو!   انقلاب،  اسلام،  امام،  امت،  حجاب،  بکارت و حجامت و رعایت و کرامت و ...

ـ  کجا بودند؟!

ـ  در معیت من!   مذاکره می‌کردیم!

ـ  بالاخره در مورد برنامه‌تون بیشتر توضیح بدین تا مردم بتوانند به شما رأی بدهند!

شلیک خندۀ حاضران! 

ـ چرا می‌خندید؟!

همان جوانک پیر می‌گوید:

ـ  مردم رأی نمی‌دهند؛   نظام رأی می‌دهد و ما در خدمت نظام‌ایم.

ـ نظام در خدمت کیست؟

ـ  در خدمت نظام!

 

پیرمردی که اول کار با انگلولک‌چی حرف زده سعی می‌کند فضای مصاحبه را کمی تلطیف کند:

ـ  ببینید!  مسئله ادب و تربیته!

ـ  پس برنامۀ شما ادب و تربیته!

ـ نه!  ولی اگر ادب و تربیت باشه،   برنامۀ خوب هم داریم!

به یکباره آخوندی که تا حال اخم کرده عمامه‌اش را محکم می‌کند،  و مشت محکمی روی میز زده می‌گوید:

ـ  در اسلام حجاب اجباری نداریم! 

ـ  شما مخالف حجاب هستید؟

ـ  خیر!  طرفدار حجاب‌ام!

ـ  ولی اجباری نباشه؟!

ـ  اجباری هم باید باشه!

ـ  پس با چی مخالف‌اید؟

ـ  ما انقلابی هستیم!  آقای انگلولک‌چی!  هنوز نفهمیدی این انقلاب یعنی چی!

 

یک بابائی که تا حالا اصلاً‌ در باغ نبود،  از آنطرف فریاد می‌زند:

ـ  انقلاب یعنی مرزشکنی،  مرز عرف و عادت.  من که دکترا در پزشکی اتمی دارم این مسائل رو درک می‌کنم!

ـ  شما دکتر اتم هستید؟

ـ  خیر!  دکتر اُمت هستم!

ـ پس جریان اتم چیه؟!   لطفاً توضیح بدید!

ـ  شما درک نمی‌کنید!   هزار سال دود چراغ خوردم و تحصیل علم کرده‌ام،  یک دقیقه‌ای که برای شما نمی‌تونم توضیح بدم.

 

پیرمرد اول باز هم پادرمیانی می‌کند.

ـ آقای انگلولک‌چی!  شما باید خیلی تلمذ کنید که حرف‌های ایشان را درک کنید.  اتم ایشون انفجاریه!

 

شلیک خندۀ حاضران دکتر اتمی را سخت عصبانی می‌کند. 

ـ  پیرمرد مافنگی!  فرهیختگان نظام رو مسخره می‌کنی؟ 

 

نامزدی که تا حال سکوت کرده یک گرین‌کارت از جیب‌اش بیرون کشیده،  روی میز می‌کوبد و به یک‌باره فریاد می‌زند:

ـ  مرگ بر آمریکا!  منو تحریم کرده نمی‌گذاره برم همشیرۀ منزل رو تو واشنگتن ببینم!

ـ  همشیرۀ منزل رو برای چی می‌خواین ببینید؟

ـ  به شما مربوط نیست! 

 

پیرمرد اولی آناً می‌گوید:

ـ  جلوی تشتت آراء رو بگیریم؛   همه برای یک رکعت نماز وحدت به امامت حجت‌الاسلام آماده بشیم!  آقای انگلولک‌چی شما دست نماز دارید؟

ـ  خیر آقای دکتر!  من کار دارم.

 

انگلولک‌چی با شتاب از در اتاق بیرون می‌پرد.   در برابر در ورودی یکی از ریش‌پهن‌ها رو می‌بینه که داره کلاشنیکف‌شو روغن می‌زنه.  ریشو لبخندی می‌زنه و می‌گه:

ـ  باهاشون مصاحبه کردین!

ـ  بله،  شماها به کی رأی می‌دین؟

ریش‌پهنه خندۀ وحشیانه‌ای می‌کنه:

ـ  ما سفید می‌دیم!