«سینماهای تابستانی» روزگاری در تهران و شهرهای بزرگ ایران مد روز بود. در فصل تابستان سینماهای «سرپوشیده» به دلیل گرمای هوا کارشان کساد میشد، و معمولاً باغ یا حیاط بزرگی در همسایگی پیدا میکردند که مردم را در آنها روی صندلیهای آهنی «ارج» و «آزمایش» زیر درخت و کنارباغچهها مینشاندند و روی یک دیوار بزرگ که با گچ سفید کرده بودند، برایشان فیلم پخش میکردند. اگر هم حیاط نداشتند، سعی میکردند یک پشتبام وسیع در همسایگی پیدا کنند و مردم را ببرند روی پشتبام! البته آنروزها کیفیت «آکوستیک»، «صدا و رنگ»، و این بلاگیریها هنوز مد نشده بود، مردم هم بیشتر عکسهای فیلم را نگاه میکردند، کاری به کیفیت و زوایای هنری نداشتند. آن روزگار رفتن به سینما فینفسه حادثة مهمی بود که همه روزه پیشنمیآمد. ولی در این «سینماهای تابستانی» حوادث جالبی اتفاق میافتاد؛ همه را نمیشود در یک وبلاگ گفت، ولی در فرصتی که هست، بعضی از آنها را که بامزهترند بازگو میکنم.
یکی از جالبترین پیشامدها « باد و باران» غیر منتظره بود. البته در اغلب نقاط ایران شرایط جوی در تابستان کاملاً قابل پیشبینی است، ولی در مناطق شمالی و جنوبی کشور برخی اوقات در تابستان هوا یکباره منقلب میشود؛ و بعضی اوقات در حین پخش فیلم ناگهان رگبار میگرفت و طوفان به پا میشد. ملت که نمیتوانستند همگی از یک در کوچک از محوطه خارج شوند، گیر میافتادند توی حیاط. یک جماعت 200 ـ 300 نفری را مجسم کنید که وسط حیاط دست اهل و عیال را گرفته و به این ور و آن ور میدوند تا سر پناه پیدا کنند! خصوصاً اینکه آپاراتچی سینما، که معمولاً در اتاقکی بالای حیاط چرت میزد، اصلاً کاری به اینحرفها نداشت، به پخش فیلم ادامه میداد؛ چراغها هم خاموش بود. البته اگر باران و طوفان ادامه پیدا میکرد، بالاخره جماعت به ترتیبی از حیاط فراری میشدند، ولی بعضی گردنکلفتترها میرفتند دم گیشه که، «یالا پولمونو پس بدین»! و کار به دعوا و کتککاری میکشید؛ روزنامهها هم گزارشاتی از این دعواها منتشر میکردند، و این حوادث در برخی از شهرهای شمال کشور آنقدر تکرار شد که در فصل تابستان دم گیشهها چند تا آژان سبیلکلفت میایستاندند و روی شیشهها مینوشتند، «در صورت بارندگی پول پس نمیدهیم، اصرار نکنید!»
مسئلة دیگری که پیش میآمد «توالت» بود، چرا که این حیاطها هیچکدام «آبریزگاه» به معنای «توالت عمومی» نداشت. بزرگترها به قول معروف «جلوی» خودشان را میگرفتند، صبر میکردند تا فیلم تمام شود، ولی کوچکترها را نمیشد کاری کرد! در حین تماشای فیلم، درست همانجا که نفس همه در سینه حبس شده، بعضی وقتها صدای عجیبی میشنیدید، اول فکر میکردید از فیلم است، ولی بعد میدیدید که یک پسربچة 4 ـ 5 ساله شلوارش را کشیده پائین و با راهنمائی پدرش درست کنار پای شما، شر و شر در حال شاشیدن است. البته بابای بچة معصوم در حالیکه در تاریکی لبخندی از روی لطف نثار شما میکردند، به بچه تذکر میدادند، «آره ممدجون، رو کفش آقا نشاش!» ولی در تاریکی شما هیچوقت نمیفهمیدید که «ممدجون» بالاخره به شما شاشیده یا نه! اینهم مطلب رایجی بود، تا جائی که بعضیها که مشکل «نجسی ـ پاکی» داشتند، کفش و لباسی هم، مخصوص «سینمای تابستانی» توی زیرزمین میگذاشتند!
مشکل دیگری که معمولاً پیش میآمد مسئلة پرندگان و حیوانات بود! کلاغها و گنجشکها شبها در گروههای بزرگ روی شاخة درختان کهنسال میخوابند. اگر از بدبیاری، گروهی از این پرندگان یکی از درختهای «سینمایتابستانی» را جهت خوابگاه انتخاب میکردند، گرفتار میشدید. کافی بود که در حین پخش فیلم، کلاغها و گنجشکها چند فضله بر سر جماعت بیاندازند، و یکی از تماشاچیها هم از کوره در رفته، و با عصبانیت از گوشة باغچه سنگی نثار خوابگاه «مقدس» پرندگان کند. یکباره چندین کلاغ و گنجشک با سر و صدا و جیغ و ویغ حمله میکردند به تنها نقطة روشن حیاط، که همان اکران سینما بود! و اگر در جریان این سنگاندازی کلاغ پرمدعائی هم عصبانی شده بود، کارتان زار بود، تمام فیلم را زیر سایة کلاغ تماشا میکردید. چون مثل آدمهای پرچانه هی از سر حیاط میرفت به ته حیاط و تا آخر فیلم با «قارقارش» سرتان را میبرد! البته این مشکل با حیوانات دیگر هم میتوانست پیش بیاید: سگ و گربههای همسایه، و بعضی وقتها موشهای خانگی در «سینمای تابستانی» نقشهای مهمی ایفا میکردند. مثلاً فریاد، «موش، موش!» کافی بود که سالن «سینمای تابستانی» را به هم بریزد.
ولی جالبترین نمونه مربوط به «سگ همسایه» میشد! و خودم شاهد همة قضایا بودم. بله، یکی از شبهای تابستان رفته بودیم «سینما». ناگهان وسط فیلم، یک سگ نرهخر زردرنگ روی پشت بام همسایه ظاهر شد، و زل زد به جماعت. بعضی از «لشوش» که معمولاً برای معرکهگیری و لاتبازی به سینما میآمدند، شروع کردند سر به سر گذاشتن با سگه! بعضیها «موچموچ» میکردند، یک عدهای میگفتند «چخه!» چند نفر برایش سوت میزدند. بالاخره آنقدر با این حیوان سروکله زدند که سر و صدایش در آمد، و شروع کرد به پارس کردن به اکران سینما! حالا پارس نکن که کی بکن! بعد از چند دقیقه که سگ واقواق کرد، و حسابی حال جماعت را گرفت، چند تا از تماشاچیها با سنگ حمله کردند به سگه، و به خیال خودشان از شرش خلاص شدند. سگه هم زوزه کشان در رفت! یکدفعه دیدیم یک مردک نرهخر با زیر پیراهن رکابی و پیژامائی به رنگ آبی آسمانی، آمد روی پشتبام و شروع کرد به فحش دادن به مردم: «مرده شور سینماتون ببرن، چرا حیوون زبونبسته رو میزنین، مردین بیاین جلو فلان فلان شدهها!» یکی هم که خیلی گردن کلفت بود، فریاد زد، «سگتو جمع کن! نمیزاره فیلم نگاه کنیم!» مرد پیژامائی جواب داد، «خونة خودمه! سگ خودمه! چهاردیواری اختیاری! دلت نمیخواد گورتو گم کن!» خلاصه کار بالا گرفت؛ آپاراتچی هم فیلم را همین جور پخش میکرد! بالاخره با وساطت چند تا ریش سفید سگ و صاحب سگ کوتاه آمدند، و ما بقیة فیلم را بدون واقواق سگ تماشا کردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر