مطلب امروز را به بهانة مصاحبة «بیبیسی» با مهدی فتاپور، یکی از بنیانگزاران سازمان فدائیان خلق ایران، به بررسی جنبش چپ در ایران اختصاص میدهیم. البته نخست میباید عنوان کرد که فتاپور امروز از اعضای «شاخة اکثریت» است، شاخهای که عموماً از مسیر فکری حاکم بر «حزب توده» پیروی میکند. مصاحبه با ایشان که توسط عنایت فانی اداره میشد در کمال تأسف بیاندازه درهم پاشیده بود؛ شاید تعمدی در کار باشد! ولی به عنوان بیننده، پس از پایان این مصاحبه نخستین سئوالی که برایمان مطرح شد این بود که، فتاپور اصولاً امروز در ارتباط با مسائل جاری کشور چه نظری دارد؟ مسلماً اگر در پایان یک مصاحبة طولانی شنونده چنین پرسشی مطرح میکند نشاندهندة این امر است که خط کلی مصاحبه مخدوش بوده.
در کمال تأسف تا آنجا که به جنبشهای چپ در ایران مربوط میشود، این خط «مخدوش» از دیرباز همچنان حی و حاضر است؛ نیازی به تزریق «آشفتگی» بیشتر از سوی مسئول برنامه «بیبیسی» نبود.
در اینجا تلاش میکنیم نگاهی هر چند شتابزده به مسائل جنبش چپ در ایران داشته باشیم. مسائلی که نه راستگرایان تمایلی به آشکار کردنشان دارند ـ چرا که علنی شدنشان موضوعیتهای «توجیهکننده» سیاستهای سرکوب در ایران را از میان برمیدارد ـ و نه چپگرایان و وابستگان به تشکیلات چپ در آن منفعتی میبینند، چرا که به فروپاشی اسطورهای میانجامد که تبلیغات در اطراف جنبشهای چپ ایجاد کرده. اما در توضیح پیرامون موضعگیریهای چپ این مهم را فراموش نخواهیم کرد که حداقل در مورد تشکلهائی که طی 4 دهة اخیر در کشور ایران تحت عنوان کمونیسم «غیرروسی» به راه افتاده، این اصل کلی همیشه نادیده گرفته شده که، اگر یک حرکت انسانمحور تقابل خود را با فاشیسم بر شیوة منطقستیز فاشیسم منطبق کند، نتیجة عملکردش جز تقویت نگرش فاشیسم در جامعه نخواهد بود.
پس بهتر است از «آغاز» شروع کنیم، از زمانی شروع کنیم که کودتای بلشویکها در حکومت تزاری، مجلس را تعطیل میکند و امکان هر گونه تعدیل در دیکتاتوری تزارها را تحت عنوان تلاش جهت برقراری یک «سوسیالیسم علمی» به بنبست میکشاند. این کودتا نهایت امر از طریق به انزوا کشاندن اقوام درون امپراتوری، مصائبی سهمگین بر اقوام روسیه تحمیل نمود که مسلماً الزامی در آن وجود نداشت. ولی هیچگاه در تحلیلهای چپ از مسائل جهانی با این بعد از بررسیهای تاریخی روبرو نخواهیم شد. به طور مثال، چرخشهای لنین در ماههای آخر عمر و حمایت وی از یک اقتصاد نوین سیاسی، و مخالفتهای «حزب» با این چرخشها در دوران استالین، در عمل بسیاری از بنبستهای نظری مارکسیسم را که مسکوت مانده برملا میکند. جالب اینجاست که راستگرایان و حتی مورخان آکادمیک در دکانهای غرب هم ترجیح میدهند از این «چرخشها» که تحت عنوان «اقتصاد نوین» مطرح شده بود، هیچ سخنی به میان نیاورند.
بیجهت نیست که رابطة «مقدس» فاشیسم با سرمایهداری و استالینیسم همچنان پس از سپری شدن 8 دهه در پردة ابهام باقی مانده. البته چپگراترین تحلیلهای «رسمی»، فاشیسم را «پاسخ» سرمایهداری به بحرانی میداندکه به دلیل جنبش تحولطلبان چپ در اروپا به راه افتاده بود، ولی در این میان هیچگاه از نقش بازدارندة بلشویسم روس و همکاریهای نزدیک بلشویکها با لندن سخن به میان نمیآید. کسانیکه به عناوین مختلف قصد پنهان نگاه داشتن این «ارتباط» انداموار را دارند میباید به یک سئوال پاسخ دهند: اگر این رابطة «مقدس» میان فاشیسم، سرمایهداری و بلشویسم ایجاد نشده بود، آیا شاهین ترازوی مالی، اقتصادی و صنعتی در جهان امروز همچنان به نفع غرب منحرف میشد؟
در چارچوب همین برخورد، بالاجبار میباید قبول کنیم که مقدمات و زمینهسازی جهت پایهریزی یک جنبش «چپ مستقل از مسکو» در اواسط دهة 1960 در ایران، با الهامات سازمان سیا و در راستای شبیهسازی صورت گرفته. اصولاً آرایش نیروها در سطح جهانی، خصوصاً در مرزهای ابرقدرتی چون اتحاد شوروی این امکان را فراهم نمیآورد که با چند «سلول انقلابی» بتوان همزمان یک جنبش مسلحانه بر ضد حکومت دستنشاندة آمریکا در تهران به راه انداخت، و ارتباط با مسکو را نیز «مذمت» کرد! پس از تجربیات یوگسلاوی و آلبانی، غرب، خصوصاً «ام. آی. 6» در به راه انداختن اینگونه «کمونیسمهای مستقل» تبحر و تخصص داشت؛ تخصصی که به استنباط ما در شکلگیری جنبش «غیرروسی» چپ در ایران نقش قابل توجهی ایفا کرد. اگر سلولهائی وابسته به این نوع «چپ» در داخل فعال بودند، منابع الهام بسیاری از اینان از منظر ایدئولوژیک و تبلیغاتی و حتی لوژیستیک در کشورهای سرمایهداری آلمان غربی، ایالات متحد و خصوصاً انگلستان فعال شدند، و این تصور که در خارج از مرزها پلیس محلی دست اینان را جهت تهدید منافع غرب باز گذاشته بود، بیش از آنچه واقعگرایانه بنماید کودکانه است.
در اینجا میباید در نظر داشته باشیم که اصولاً کشیدن یک خط فاصل و «مشخص» میان سیاستهای جهانی امکانپذیر نیست. به عنوان نمونه، اینکه دولت آریامهری دستنشاندة غرب بود، مانع از این نمیشدکه برخی محافل غرب، به طرق متفاوت در روند سیاستهای این رژیم خرابکاری صورت دهند. به طور مثال، مسئلة دریافت ذوبآهن از اتحاد شوروی از منظر غرب چگونه میبایست در ایران «تحلیل» شود؛ یک پیروزی در دیپلماسی غرب در خاورمیانه؟! نمونة ذوبآهن نشان داد که خطوط وابستگی تا چه حد «متحرک» است، با این وجود سیاستهای غرب، به دلیل برخورداری از اهرمهای تصمیمگیرنده و عاملان کلیدی، در اعمال تحمیلها و خرابکاریها قدرتمندتر از دیگر رقبا میتوانستند در ایران عمل کنند، امروز نیز در بر همین پاشنه میچرخد. البته در راستای این استدلال مسلماً نمیتوان جوانان از همهجابیخبری را که به زبالهدانی این گروهها فرومیافتادند «جاسوسان سازمان سیا» لقب داد؛ فراتر از این، معتقدیم که در مرحلة رهبری این تشکیلات نیز نمیتوان از چنین برچسبی استفاده کرد.
ولی شکلگیری یک جریان «ضدروسی» خصوصاً با برچسب «چپ»، به عنوان یک حرکت «روشنفکری» و عمدتاً دانشگاهی مشکلات بسیاری را از پیش پای ایالات متحد در ایران برداشت. مشکلاتی که به تفصیل آنها را در مطالب سالهای پیش بررسی کردهایم. میدانیم که پس از کودتای 28 مرداد دانشگاه و فضای روشنفکری متعلق به حزب توده بود؛ حتی آخوندکهائی از قماش آلاحمد نیز از مسیر حزب توده میگذشتند. و این معضل برای غرب بسیار سنگین تمام میشد. به عبارت سادهتر، پس از کودتای 28 مرداد در قلب جامعة ایران پدیدهای روشنفکرانه که وابسته به الهامات «غرب» باشد عملاً وجود نداشت! شکلگیری «جنبش غیرروسی» چپ در ایران، و کشاندن این جنبش به محیطهای دانشگاهی، و ایجاد مقبولیت عمومی برای آن از طریق برنامههای «آرتیستبازی» در سطح شهر و ترورهای «سرگرمکننده»، مسلماً در آن سالها مورد حمایت برخی محافل غرب قرار داشته. این عملیات چندین پیامد بسیار مثبت برای سیاست غرب در ایران به ارمغان آورد.
در نخستین گام، به دلیل عملکرد این گروهها فضای دانشگاهی و روشنفکری از چنگال روسیة شوروی بکلی بیرون آمد. در فضای تبلیغاتیای که پس از عملیات «قهرمانانة» چریکی حاکم شده بود، روسیة شوروی نه تنها برای آریامهر دیکتاتور «ذوبآهن» میساخت، که با عدم حمایت از «مبارزه» با رژیم دست نشانده، حزب توده را نیز به سکوت وادار کرده بود! این تبلیغات در ایران برای مسکو بسیار گران تمام شد.
در گام بعد، حکومت شاه به دلیل همین ترورهای «محیرالعقول» مجبور به موضعگیری هر چه «رادیکالتر» میشود! هر چند لیبرالیسم فکری، رفتاری و تبلیغی از جانب حکومت شاه، با لیبرالیسم، در معنای کلاسیک کلمه فاصلة زیادی داشت، به تصور دربار «خواست» ایالات متحد بود! این «داده» در ذهن حکومت و ایادی آن حک شده بود که آزادی از قیدوبندهای جامعة «فئودال» خواست واشنگتن است، در صورتیکه این استنباط کاملاً غلط بود. واشنگتن هیچ تمایلی به حذف تحجر«دینخوئی ـ فئودالی» در قلب جامعة ایران نداشته و ندارد. و با تکیه بر وحشت دربار از ترورها و «تروریسم نمایشی» که مسلماً در رأس هرم حکومت «انعکاس» بیشتری پیدا میکرد، زمینة راندن رژیم پهلوی به سوی یک برخورد باستانی و سرکوبگرانه با تحولات اجتماعی فراهم آمد. خلاصة کلام، تحت شرایطی که شاخکهای سازمان سیا ایجاد کردند، «لیبرالیسم» ادعائی به سرعت جای خود را به نوعی «خشکفکری» آریامهری میسپارد. نوعی رادیکالیسم باستانی و بیپایه و مسخره که اینک تحلیلگران از آن به عنوان پایههای اصلی جایگیری فاشیسم اسلامی در نظریههای مقبول طبقات اجتماعی کشور یاد میکنند.
جای تعجب ندارد که همزمان با «تندتر» شدن فضای سیاسی کشور، از درون همین به اصطلاح «چپ مترقی و مستقل» جریانات رادیکال اسلامی نیز سر بیرون آورد. جریاناتی که توانست به سرعت طبقة متوسط و عمدتاً «دینخوی» دوران آریامهر را که هنوز به وابستگیهای فئودال خود عشق میورزید و ریشههای سنتیاش را ستایش میکرد آناً شیفتة «آرمانهای» خود کند. اینبار نه تنها دانشگاه از دست حکومت کودتا کاملاً بیرون رفته بود، طبقة متوسط نیز که با تکیه بر لیبرالیسم تبلیغی شاه فرضاً میبایست خواستار پیروی هر چه بیشتر از «آرمانهای» سرمایهداری باشد، در دام تبلیغات رادیکالیسم اسلامی فرومیافتد.
ولی اشتباه نکنیم، استعمار غرب مدتها پیش از این در صورتبندیهایش دربار را رها کرده و به تحولات مذهبی دل بسته بود! شکاف میان غرب و رژیم سلطنتی بر خلاف آنچه ادعا میشود نه در آغاز هیاهوی خمینی که سالها پیش و زمانی اتفاق افتاد که طبقة متوسط شهری توسط غرب به سوی آخوندیسم «کتوشلواری» رانده شد. در این مرحله است که پایگاه حکومت نزد طبقات متوسط نیز، که خود «محصول» رژیم به شمار میرفتند از دست میرود. رژیم کودتا جهت حفظ پایههای خود چارهای نمیبیند جز هماهنگ کردن «پاندولها» با تحولات فکریای که اینک مستقیماً تحت نظارت واشنگتن و به دست عوامل اسلامگرا در کشور به راه افتاده بود. خلاصة کلام، اینجاست که آریامهر نیز عشق حسین به دل میگیرد و نمایشات مضحک مذهبدوستی در مساجد و تکایا توسط عمال دربار به راه میافتد؛ عملی بسیار نابخردانه که فقط هر چه بیشتر باد در بادبان «متولیان خدا» انداخت!
در همین هیهات، و به دلیل موضعگیریهای مضحک دربار خط ارتباطی میان رادیکالیسم اسلامی و آخوندیسم در قلب دانشگاهها به صراحت توسط افرادی از قماش شریعتی ترسیم میشود، و آیندة سیاسی کشور در چارچوب یک فاشیسم مذهبی و وابسته به غرب رقم میخورد.
ولی دچار توهم نشویم! مسیری که در بالا ترسیم کردیم به هیچ عنوان دههها به طول نیانجامید؛ این مسیر فقط در عرض چند سال طی شد. کشاندن جامعه از این سوی به آن سوی، زمانیکه سیاستهای مشخصی حاکمان بلامنازع در صحنة کشور باشند، همانطور که میبینیم زیاد هم کار مشکل و وقتگیری نیست. آمریکا طی این روند «مفرح»، با چند بالانس استادانة عقیدتی از موضع تدافعی کامل، یعنی «باخت تمام» در برابر مسکو، خصوصاً در محیطهای دانشگاهی و روشنفکری، خود را در موضع حاکم مطلق قرار داد. البته این موضع نیازمند اعمال سیاست «نعل وارونه» میشد! و دلیل نبردهای بیامان امام امت با «امپریاس» در همین نیاز نهفته. همان امامی که نوچة عزیزدردانهاش بنیصدر، رسماً او را حامی کودتای 28 مرداد معرفی کرده، تبدیل میشود به رهبر «مبارزه با آمریکا!»
اینچنین است که تمامی جناحهای چپ و چپنما، دست در دست هم به سوی قربانگاه میروند، و در کمال تعجب امروز با پرروئی تمام ادعا میکنند که کاملاً هم «حق» داشتهاند! در همین راستا، همان «چپ مستقل» که در فردای هیهات کودتای 22 بهمن، دیگر وظیفة اصلیاش یعنی بیرون راندن اتحاد شوروی از دانشگاهها را بخوبی ایفا کرده بود، قتلعام میشود! نقش دیگری برای اینها در نظر نگرفته بودند. ولی در کنار این «چپ»، نوعی حرکت چپنما تحت عنوان رادیکالیسم اسلامی نیز وجود داشت، که خصوصاً از قلب سازمان مجاهدین خلق بر میآمد و در «جمهوری» آخوند، برای اسلام و «آرمانها» خوابهای طلائی کم نمیدید! اینان نیز که خود نتیجة سازش نظریة چپ با فاشیسم بودند، خیلی زود سر از زیر لحاف آمریکا بیرون آوردند. پس از ابراز دلبستگیهائی به الگوی «فاشیسم» سرهنگ قذافی، هواداران این سازمان دریافتند که چرخش «حاکمیت» استعماری به سوی آخوندیسم است، و نه به جانب نوعی «رادیکالیسم»، حتی از قماش قذافی!
به عبارت دیگر، درها به روی یک حرکت قهقرائی گشوده شده بود. گامی به جلو برداشته نمیشد، حتی در حد لاتبازیهای سرهنگ قذافی! حکومت اسلامی با هدف تحکیم یک واپسگرائی مطلق تاریخی بر جامعه تحمیل شده بود، و هر گونه مقاومت در برابر آخوندیسم نیز در چارچوب روابط سیاسی حاکم مستلزم مقاومت در برابر همان سیاستهائی میشد که ریشة مجاهدین و امثال اینان را از روز نخست در آب گذاشته، باد در آستینشان کرده بودند: محافل غرب! دیدیم که نمیتوان هم بر شاخ نشست و هم شاخه برید. آخوندیسم به این ترتیب در مقام فرزند «معنوی» فضلالله نوری، مدرس و اسدآبادی ماسون پای به جامعة ایران میگذارد. آخوندیسم نه اقتصاد میخواهد، نه مسئلهای به نام آزادی زنان را اصولاً درک میکند، و نه قادر به موضعگیری مالی، اجتماعی و استراتژیک است. خلاصة کلام اگر حکومت شاه دستنشانده بود، اینان رسماً نوکرهای بیجیرهمواجب و نشاندار غرب بودند.
همانطور که میبینیم در بررسی تحولات اجتماعی ایران طی چهار دهة اخیر، «چپ» اگر تمایل به بررسی تاریخی داشته باشد، موضوع جهت بررسی کم نیست! ولی حداقل «چپ» متمایل به حزب توده، همانطور که مصاحبة «فتاپور» نشان داد، به دنبال بررسی مسائل نیست؛ این چپ یک «هدف» دارد: سازماندهی به یک «سازش» مفتضحانه با نیروهای سرکوبگر فاشیست، اینهمه تحت عنوان «انزجار» از برخورد قهرآمیز!
البته بسیاری از طرفداران واقعی سوسیالیسم در ایران، جهت محکوم کردن برخورد کودکانة چریکها با سیاستهای کشور، و دعوت از نیروهای سوسیالیست جهت برقراری روابطی سازنده در مسیر صیقل یک جنبش فرهنگی منتظر فروپاشی اتحاد شوروی نشده بودند. این حرکتی بود که از دیرباز مدنظر قرار داشته و فقط به دلیل آنکه آب به آسیاب هیچ سیاستی نمیریخت تحت تأثیر «هیاهوی» چریکبازی و مجاهد بازی به پشت صحنه رانده شد. بارها گفتهایم، یک بار دیگر هم تکرار میکنیم، تحت تأثیر این «بیفرهنگی» جریانات چپنما، ملت ایران در زمینة برخورداری از یک نگرش سوسیالیست یکی از فقیرترین کشورهای جهان است. مسلماً ریشههای این «فقرفرهنگی» مزمن را امثال فتاپور آبیاری کردهاند، هر چند خود از کردهشان ناآگاه باشند. امروز اینان دقیقاً بار دیگر پای در همان مسیر سابق گذاشتهاند. تقاضاهای «مکرر» حزب توده و دیگر شاخکهای چپنمائی در همراهی و همگامی با «جنبش سبز» اگر به تکرار فاجعة 22 بهمن نیانجامد، به کجا خواهد کشید؟
در همینجا عنوان کنیم که تشکیلات «چپ»، چه در مسیر وابستگان به حزب توده، و چه در مسیرهای دیگر، علیالخصوص جنبش مجاهدین به صراحت نشان دادهاند که دریافت درستی از سیاستهای جهانی و جاری کشور ندارند. غرب اینان را با چنان راحتی و سادگی در پیشگاه آخوند سر برید که هیچ قصابی گوسفند ذبح نکرده بود. باید پرسید، حکم «بازنده» چیست؟ تفویض رأی اعتماد عمومی به او؟ این «چریکها» نه تنها فراموش کردهاند که «بازی را مفتضحانه باختهاند» که امروز تحت عنوان «خودداری از مبارزة قهرآمیز» جهت دریافت «کاپ افتخار» برای یک کارمند «بیبیسی» قر و قمیش هم میآیند. آنکه ما در برابر دوربینها دیدیم، اگر به قول خودش «سیانور» زیر زبان داشته ـ ادعائی که بیشتر خندهدار مینماید تا جدی ـ امروز دستمال ابریشیمین به دست گرفته بود. طی این مصاحبه تنها امری که به ارزش گذاشته شد، «بیبیسی» و مواضع امپراتوری بریتانیا در ایران بود؛ واقعاً که مرحبا!
با این وجود تفکر سوسیالیسم در ایران، امروز که جهان از شر وجود استالینیسم سازشکار و همسرائیهایاش با سرمایهداری غرب راحت شده میباید سرآغازی جز سازش مفتضحانه با اوباش و چماقکشهای دستنشاندة غرب در ایران داشته باشد. از دیرباز اعتقاد بر این بود که غرب را میباید در میدان غرب شکست داد، نه اینکه با پای گذاشتن در هیمة هیاهوی تبلیغاتی، ملتها را تبدیل به طعمة سر قلاب ماهیگیریاش کنیم. غرب ادعای حمایت از «حقوق بشر» دارد؟ اگر راست میگوید از حقوق بشر حمایت کند، آنگاه سوسیالیست باید از این سیاست حمایت به عمل آورد. بجای ضدیت با حقوق بشر و مسخره کردن «آزادی بیان»، «آزادی مطبوعات»، و ... و مسخرگیهائی که آنزمانها در دکان «چپ» کم نمیدیدیم، میباید بر اجرای مفاد منشور «حقوق بشر» در کشور پافشاری کرد. غرب ادعای حمایت از سرمایهگزاری و تجارت آزاد دارد، بسیار خوب ما هم حمایت میکنیم، «تا سیه روی شود هر که در او غش باشد».
کدام بچة دبستانی است که نداند غرب یک لحظه تحمل تجارت آزاد را نخواهد کرد. اینهاست واقعیاتی که «چپ» ایران از شناخت و دریافتاش عاجز و ناتوان بوده و هست. ابرهای تیرهای که امروز مسکو و واشنگتن را عملاً به مرحلة جنگ سوق داده، اگر ناشی از تقابل غرب با تجارت آزاد نیست، از کجا سرچشمه میگیرد؟ طی دههها آنان که خود را «چپ» جا زده بودند، تمامی تبلیغات مطلوب سیاستهای غرب را در جا تحویل گرفته به صورت شربت و حب و معجون معجزهآسا به حلقوم خود و دوستانشان ریختند؛ بدون آنکه در نظر آورند در دنیائی که تبلیغات و صدای رادیوها حاکم است؛ همانکه فروغ میگوید، هر جا بری «صدای رادیوش میاد»، این تبلیغات فقط یک هدف دنبال کرده و میکند، توجیه فاشیسم و سرکوب و تحمیل استبداد و دیکتاتوری بر ملتها. تمامی بنیادهای غرب بر پایة تبلیغات استوار شده، تبلیغاتی که فقط با تکیه بر عملکرد استالین و دارودستة آدمکش وی طی 8 دهه هم نان استالینیسم را خورد، و هم سوسیالیسم را در ترادف با دیکتاتوری، سرکوب، زندان سیاسی، و ... قرار داد. آنکه استالین را برای ملت روسیه دژخیم کرد و به جان مردمان انداخت غرب بود نه مارکس. مارکس هنوز هم نگفته تفویض حاکمیت به آنچه وی «پرولتر» نام داد چگونه میباید صورت پذیرد!
ولی «بعضیها» میدانستند! صورتبندیها نیز کاملاً «مشخص» شده بود! دیکتاتوری کارگری راه حل مشکلات «مردم» بود! همان «مردمی» که امروز میرحسین موسوی جلاد «رهبرشان» شده! شاه میرود؛ امام که آمد، شش ماه بعد ما قدرت را در دست گرفته، جماعت را به بهشت رهنمون میشویم. پیامآوران دیکتاتوری «مردمی»! این همان «بهشت موعود» نیست که در روایت آخوند از «سعادت ابدی» هم باید غلمان داشته باشد و هم حوری؟ همین بهشت امروز در برابر دوربینهای «بیبیسی» قرار گرفته، عنایت فانی غلماناش شده و حوریاش هم فتاپور!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر