در مطلب گذشته موضوعی را مورد بررسی قرار دادیم که از منظر مسائل مبتلا به جامعة ایران از اهمیت بسیار برخوردار است، موضوعی که از آن تحت عنوان قرار گرفتن بنیادها در «انتزاع» یاد کردیم. امروز جهت توضیح بیشتر در اینمورد سعی خواهیم داشت نگاهی هر چند گذرا به بنیادها در جامعه بیاندازیم و عملکرد انسان در ارتباط با «بنیادها» را در حد امکان بشکافیم. اگر در ارائة چنین تحلیلی با موفقیت نسبی روبرو شدیم، میتوان در گام بعدی پای به مبحث «انتزاع بنیادها» نیز گذاشت، و در ادامه به طور کلی «بنیادهای انتزاعی» میتواند مورد بررسی قرار گیرد. مطلبی که به استنباط ما یکی از کلیدیترین مباحث در جوامع استعمارزدة امروز به شمار میرود.
پس نخست نگاهی داشته باشیم به بنیادها که در علوم اجتماعی چنین تعریف شده:
«بنیادها، ساختارها و سازوکارهای اجتماعی و جمعی هستند که بر رفتار گروههای مشخصی از مردمان در یک مجموعة اجتماعی اعمال حاکمیت میکنند.»
البته این یک تعریف کلی است و نیازمند تشریح بیشتر خواهد بود. به طور مثال، پر واضح است که چنین «ساختارهائی» جهت تداوم موجودیتشان از اهداف مشخص اجتماعی و تمایلات ویژة خود نیز برخوردار باشند؛ به عبارت دیگر «بنیاد» در مسیر آنچه «اعمال حاکمیت» خوانده شد، الزاماً و الیالخصوص منطقاً پای در مسیر حفظ بقاء نیز میگذارد. اینجاست که رابطة «قدرت»، یا بهتر بگوئیم، تخالف منافع بنیادهای متفاوت با یکدیگر نیز مطرح میشود. البته اگر تعریف میشل فوکو را از ارتباطات در جامعه بپذیریم، میباید قبول کرد که در این جدال هر یک از بنیادها تلاش خواهد داشت قسمت عمدهتری از «قدرت» اجتماعی، سیاسی، مالی و ... را از آن خود کند. در اینجا، بدون آنکه بخواهیم پای در برخوردی تماماً «فوکوئی» بگذاریم میباید قبول کرد، در شرایطی که فوکو ساختار جامعه و تمامی ارتباطات اجتماعی را نتیجة تبادلات از جایگاه «قدرت» تعریف کرده، در عمل پیشکسوت تحلیلی خواهد شد که ما در اینجا از بنیاد ارائه خواهیم داد.
با این وجود، مسئلة «درک» فوکو به هیچ عنوان مطرح نیست، و بنبستهای نظری وی خصوصاً در مورد گشتاوری که او «ارتباطات قدرت» تعریف کرده، و بنبستهائی که در کمال تعجب عموماً به جوامع سرمایهداری غرب نیز مربوط میشود، در جای خود نیازمند بحث و تحلیل خواهد بود. پس بازگردیم به بنیادهای خودمان!
شاید نگرشی تاریخی موضوع را غیرانتزاعیتر، و در نتیجه روشنتر کند. به طور مثال، در کشور ایران از نظر تاریخی هموارهً حاکمیتی سلطنتی و استبدادی داشتیم. حاکمیت در سیر تاریخی ملت ایران بر پدیدهای به عنوان «بنیاد سلطنت» تکیه داشت، و «شاه» در رأس این بنیاد قرار میگرفت. ولی در قلب فلات بلندی که ایران زمین نام گرفته ـ این فلات تقریباً دو برابر وسعت فعلی کشور ایران را شامل میشود ـ معمولاً مجموعة وسیعی از این «بنیادهای» سلطنتی وجود داشت. و اگر زمانی فرا میرسید که یکی از این بنیادها بر دیگران حاکمیتی تمام و کمال اعمال مینمود، رژیم حاکم از استبداد شاهی خارج شده پای در استبداد شاهنشاهی میگذاشت. خلاصة مطلب شاهنشاه فردی بود که بر دیگر پادشاهان فرمان میراند؛ پر واضح است که دیگر پادشاهان نیز همگی مستبد و خودکامه بودند و در این مسیر همزمان هم قدرت خود را وامدار حمایتهای شاهنشاهی میدانستند و هم قدرت بنیاد شاهنشاهی را به صور مختلف تقویت مینمودند.
این رابطة «قدرت» در مقیاس امروزی دقیقاً همچون یک شرکت چندملیتی ژاپنی عمل میکرد. شرکتی که بازار فروش خود را مدیون حمایت نظامی ارتش آمریکاست؛ نیروی کار ارزانقیمت را مدیون سیاست دیگر شرکتها و دولتها در منطقة آسیای جنوب شرقی است؛ حرکت نقدینگیاش مدیون بانکها و مؤسسات انگلستان است؛ و ... و این شرکت همزمان هم موجودیت خود را در چارچوب ارتباطاتی که عنوان کردیم محفوظ نگاه میدارد، و هم تمامی تلاش خود را معطوف به خدمت به بنیادهائی خواهد کرد که موجودیتاش را تضمین کردهاند. مثال یک شرکت ژاپنی نوعی «بدهبستان» استراتژیک را در مقیاسی جهانی نشان میدهد، حال آنکه نمونة تاریخی ارتباطات «قدرت» در فلات قارة ایران، به یک منطقة خاص محدود میشد.
ولی در ایران باستان رابطة بنیاد قدرت مرکزی با بنیاد دین، خصوصاً طی دوران هخامنشیان، سلوکیان و اشکانیان در هالهای از ابهام فروافتاد. نخست باید گفت، تا آنجا که به دورة «طلائی» هخامنشی مربوط میشود به صراحت نمیتوان این سلسلة شاهنشاهی را زرتشتی و وابسته به زرتشتیگری به شمار آورد. اسناد و مدارک، در تأئید وابستگی اینان به زرتشت و دین او وجود ندارد، ولی در کتیبههای هخامنشی به اهورامزدا، خداوند زرتشت اشاره شده. در نتیجه میباید قبول کرد که بنیاد دولت در دورة هخامنشی اخلاقی ولی «غیردینی» بوده؛ اگر تمایلی نزد برخی دولتمداران در پیروی از این و آن دین دیده شده میباید تمایلی فردی و گروهی تلقی شود، نه یک وابستگی ساختاری. البته این مسئله از آنجا که به ساختار ویژة قدرت شاهنشاهی بازمیگردد، قدرتی که مدیریت دیگر «قدرتها» را برعهده داشت، الزامی ایجاد نمیکرد که دیگر قدرتها، یا همان پادشاهان که به قدرت مرکزی شاهنشاه سرسپردگی داشتند، هر کدام در حیطة ارتباطاتشان با بنیاد دین از طرق شیوههای سنتی خود مرتبط نباشند. در عمل میبینیم که نخستین ویژگی نزد ملت ایران، تا آنجا که به ارتباط حاکمیت با بنیاد دین مربوط میشود، از دوران هخامنشی آغاز شده. دورانی که «قدرت مرکزی» مدیریت روابط بنیاد دولت با بنیاد دین را به قدرتهای سیاسی ردة پائینتر یعنی پادشاهان محلی تفویض کرده بود؛ طبیعی است که به این ترتیب شاهنشاه ورای دین قرار میگرفت.
در دورة سلوکیان که در واقع بازماندگان مقدونینسب حملة اسکندر به ایران بودند، با چند پدیدة جالب روبرو میشویم. نخست اینکه مقدونیان «تعدد خدایان» را به رسمیت میشناختند در نتیجه سرکوب و چپاول ملتهای تحت انقیاد نمیتوانست ویژگی تحمیل دینی به خود بگیرد. از طرف دیگر، اصل شاهنشاهی که تمامی مناطق امپراتوری هخامنشی را تحت انقیاد «استخر» قرار داده بود، نتوانست در دوران سلوکی احیاء شود؛ جامعه به دوران شاهنشاهی بازنگشت، در نتیجه تجدید حیات دولت «سکولار» باستانی امکانپذیر نشد.
این مسئله طی دوران اشکانیان به صورت دیگری خود را نشان داد. اشکانیان اصولاً «امپراتوران سازنده» و خردمند در مفهوم هخامنشی به شمار نمیرفتند. اینان نه از ویژگیهای دولتی و تشکیلاتی سلوکی برخوردار بودند و نه دولتمداری به شیوة هخامنشی را میشناختند. در دورة اشکانیان که حدود پنج سده به طول انجامید، کشور ایران از منظر دیوانی، اقتصادی و تجاری به صورت متمرکز اداره نمیشد. ولی تا آنجا که به ارتباط دین با بنیاد «دولت اشکانی» مربوط میشود، اشکانیان همچون هخامنشیان این ارتباط را به «پادشاهان» محلی واگذار کرده بودند! ولی جالب این است که این «پادشاهان» دیگر شاهان دوره هخامنشیان نبودند؛ در دوران اشکانی فلات قاره شاهد رشد پدیدهای میشود که بعدها مورخان از آن به نام «فئودالیسم» یاد میکنند. با تکیه بر بافت فئودال، گسترة وسیعی از «فئودالیسم» در دورة اشکانی بر فلات قاره حاکم میشود و ارتباط پادشاهان با شاهنشاه هخامنشی جای خود را به ارتباط «دهگانها» و «دهداران» با سوارکاران «پیروزمند» اشکانی میسپارد.
پر واضح است که این شیوه دیگر همچون دوران هخامنشیان قادر به ادارة بنیاد دین نباشد. از طرف دیگر، وظیفة اصلی دستگاه حاکمیت اشکانی جنگ با امپراتوران روم و عقبنشاندن قبایل وحشی آسیای مرکزی و قفقاز شمالی انگاشته میشد. جنگهائی که معمولاً با بهرهگیری از مهارت سوارکاران اشکانی با پیروزیهای چشمگیر نیز توأم شد، ولی در این میان جامعة «دهگانی» تقربیاً به حال خود رها شده بود، تنها وظیفة این ساختار، اقتصادی و مالی تلقی میشد، به معنای تأمین «ارزش اضافة تولید شده» جهت ادامة سیاستهای جنگاورانة اشکانیان.
البته از این اصل عدول نکنیم که تضمین امنیت مرزها زمینة گسترش فضای فرهنگی در داخل را ایجاد نمود، ولی زمانیکه ساختار دولت اشکانی از مهار و جذب این «رشد فرهنگی» ناتوان ماند، پایههای دولت «سکولار» به شدت متزلزل شد. جامعة ایران در داخل امپراتوری جهت یافتن وسائلی برای ایجاد ارتباط گستردهتر میان اجزاء خود تلاش میکرد، و دولت اشکانی به دلیل وابستگی به عامل جنگ تمامی سعی خود را به خرج میداد تا در برابر گسترش این ارتباط قد علم کند. چرا که این دولت موجودیت خود را ورای قدرت فئودالها فقط میتوانست بر اساس جنگ «توجیه» کند. نتیجه از پیش روشن است؛ جامعه که از جنگهای پیروزمندانة «اشکها» جاناش به لب آمده بود، قدرت «فرادینی» اشکانی را به نفع «همگرائی دینی» ساسانی واپس زد.
با به قدرت رسیدن اردشیر بابکان، بنیانگزار سلسلة ساسانی، جامعة ایران بر ابهام «دولت فرادینی» نیز نقطة پایان گذاشت، و پای به ارتباطی نهاد که حداقل در آنروزها و در گسترة یک امپراتوری جهانی ارتباطی کاملاً نوین تلقی میشد: «برقراری دین دولتی»! در امپراتوری ساسانی، «شاهنشاه» از منظر مالی و اقتصادی بر فئودالیسمی که یادگار اشکانیان بود تکیه داشت، ولی با بهرهگیری از همکاری ارباب دین که اینک مستقیماً پای به مرکزیت قدرت سیاسی گذاشته بود، تحت عنوان حمایت از زرتشتیگری، وابستگی به این بنیاد را به همگرائیای تبدیل کرد که اشکانیان بر علیه آن علم مخالفت برافراشته بودند. ایرانیان در دورة ساسانی میبایست زرتشتی باشند! در این دوره دینی که «ایرانی» تلقی میشد، توجیه کنندة موجودیت ساختار سیاسی و تشکیلاتیای بود که خود را برخاسته از «ایرانیات» تعریف میکرد. اینهمه جهت برقراری و استمرار یک استبداد سلطنتی که از نظر مالی و اقتصادی بر پایة بهرهوری از تولیدات روستائی مستقر شده بود.
ولی این ارتباط «سازنده» در فردای حملة عرب به طور کلی از هم فروپاشید. روستائیان یا در واقع همان «دهگانها» که از مرتبة «پادشاهی» در دوران هخامنش و فئودالیسم «آزاد دینی» در دورة اشکانی به مرتبة اقمار وابسته به «مذهب حاکم» سقوط کرده بودند، هنوز فشار مالی و اقتصادی حکومت را همچون گذشته متحمل میشدند، هر چند در حفظ شرایط موجود یعنی ارتباط دورویة «دربار ـ آتشکده» دیگر هیچ منفعتی نداشتند. پر واضح است که این ساختار بدون حمایت منبع اصلی اقتصادی و مالیاش به سرعت از هم فروپاشد. از طرف دیگر، ساختار حاکمیت نیز بیاندازه پوشالی و توخالی شده بود، به صورتی که کشتار جانشینان «فینفسة» شاهنشاه در دربار ساسانی در اواخر کار را بجائی رساند که هیچ فرزند ذکوری جهت حفظ تاج و تخت در قید حیات نمانده بود!
در کشور ایران پس از حملة عرب شاهد فروپاشانی دیرپای ایرانیتباری میشویم. اینبار ارتباط ویژهای که ساختار قدرت از دوران هخامنشیان به شیوههای متفاوت در منطقهای گسترده ایجاد کرده بود به شدت، اگر نگوئیم به صورتی غیرقابل ترمیم «آسیب» میبیند. اقوام ایرانی ساکن فلات بلند در این روند نه با ملتهائی همتراز خود ـ همچون مقدونیها و بابلیها و آشوریها ـ که در برابر اقوام وحشی و ویرانگر قرار میگیرند. زمانیکه عرب دروازههای تیسفون را به آتش کشید، بیش از یکهزار سال از پایهریزی «تمدن» در این سرزمین گذشته بود. این نخستین بار در تاریخ فلات بلند است که یادگار کورش هخامنشی، یعنی تمدنی اینچنین کهنسال، باشکوه و پرابهت توسط مشتی وحشی و بیابانگرد تسخیر و تماماً تخریب میشود.
البته اینکه میگوئیم این تمدن تخریب شد و به شدت «آسیب» دید، نمیباید حمل بر آن شود که برای این ساختار قدرت در چارچوب استبداد مطلق اهمیتی تاریخی و فرهنگی بیش از آنچه شایستگیاش را دارد قائل میشویم. به هیچ عنوان! این ساختار باستانی از پایه و اساس فرسوده شده بود، دیر یا زود از پای در میآمد؛ حملة عرب فقط این فروپاشی را تسریع کرد. اگر دست تقدیر سرنوشت دیگری رقم زده بود، شاید با قبول رفرمهای مزدکیان و یا مانویان، حتی از طریق پذیرش مسیحیت به عنوان دین رسمی، ترمیم در ساختارهای متفاوت این امپراتوری پیش از حملة عرب امکانپذیر میشد و فلات بلند میتوانست در چنین چشماندازی از یک فاجعة واقعی نجات یابد! ولی چنین نشد.
با این وجود دو سده پس از آنکه «فلات بلند» از وحشیهای بادیهنشین شکست خورد، مقاومتهای پراکنده و گاه متمرکز ایرانیان در برابر هجوم عرب نهایت امر در قلب فرهنگ فلات قاره اینبار از طریق ادبیات «شعوبیه» از نو زنده میشود. این نیز یکی از مهمترین دادهها در تاریخ جهان است. هیچ ملتی پس از شکست در برابر لشکریان صدر اسلام و پای گذاشتن در حیطة فرهنگ اسلام اولیه نتوانست فرهنگ و زبان و آئین و رسوم پیشینیاناش را از نو زنده کند؛ ایرانیان تنها ملتی هستند که فرهنگ دیرینه و باستانی خود را دوباره، آنهم در همسایگی «جهان عرب» زنده میکنند. و این بازیافت حتی تا سازماندهی به یک فرهنگ نوین حکومتی در قالب حاکمیت سامانیان نیز پیش میرود. به این ترتیب بازیافت «ایرانیات» توانست حتی به خود نوعی موضوعیت سیاسی و تشکیلاتی نیز اعطا کند!
طبیعی است که در دوران اشغال عرب و عربتباران ارتباط ساختار حکومت و دین به طور کلی دگرگون شود. جامعة ایران همانطور که دیدیم از یک دین «ایرانی» و یک ساختار ایرانی، یکشبه پای بیرون میگذارد و به درون یک دین اجنبی و ساختار دولتی اجنبی میرود. در دورة حکومت خلفای راشدین بر ایران ـ عمر، عثمان و علی ـ ، و سپس سلسلههای اموی و عباسی، نه بنیاد دین ایرانی است و نه بنیاد دولت. آزادی دین به معنای سلوکی نیز دیگر وجود ندارد، گرویدن به دین اسلام یک اجبار است، هر چند جهت چپاول هر چه بیشتر اقوام ایرانی حتی گرویدن به این دین نیز توسط اشغالگر در برخی مراحل «ممنوع» میشود! به عبارت دیگر، ارتباط انداموار بنیادها دیگر به هیچ عنوان به ایرانی مربوط نیست. این ایرانینماها هستند که از طریق همکاری با اشغالگران خدمتگزار دربار اینان میشوند. آنچه در ایران طی دویست سال اشغال عرب گذشت هنوز نیز در پس «مقدسنگاری» آخوند جماعت پنهان مانده، ولی مطمئن باشیم، دیری نخواهد گذشت که بارقههائی از این دورة سخت و جانفرسای ایرانیان فلات قاره مطرح خواهد شد.
با این وجود، پس از حملة عرب نیروی دیرپای «سازندگی» نزد ایرانیان فلات قاره عملاً از میان میرود. به طور مثال شاهدیم که همچون دیگر تلاشهای «پساعرب»، تجربة سامانیان نیز در نطفه رو به خاموشی میگذارد. ایرانیان پس از حملة عرب هر روز بیش از پیش در مسیر عکس تاریخ باستان خود گام برمیدارند. طی دوران باستان این ایرانیان هستند که قبایل و اقوام اطراف و ساکنان مرزهای فلات بلند را یکی پس از دیگری «متمدن» میکنند، محدودههایشان را مسخر کرده، راه و رسم مملکتداری به اینان میآموزند. ایرانیان تمدن ایرانی را از این دیار به آن دیار «سوغات» میبرند. ولی پس از حملة عرب، این روند واژگونه میشود، این قبایل و اقوام وحشی ساکن مرزهای امپراتوریاند که هر یک در مقاطعی وحشیگریها و حملات و تاراج خود را بر امپراتوری تحمیل میکنند و سوغات اینان نیست جز تخریب، غارت، قتلعام و نابودی!
در این راستاست که آخرین تلاش ایرانیان جهت بازسازی تمدن ایرانی توسط سامانیان با شکست روبرو میشود. دلیل نیز روشن است: قدرتیافتن غلامبچگان سابقاً ترکزبان آسیای مرکزی! این غلامان که عموماً در طفولیت تحت عنوان «مسلمانپروری»، توسط ارتشهای سازمانیافتة خلفای دین از آسیای مرکزی ربوده میشدند و در مناطق مرزی ایران، بزرگ مالکان آنان را به کار شاق کشاورزی در زمینهای خشک و لمیزرع «خراسان بزرگ» وامیداشتند، هر چند اکثراً در جوانی از پای درآمده زندگی را در بردگی به آخر میرساندند، شمارشان آنچنان زیاد شد که به تدریج در مناطق شرقی کشور از منظر جمعیتی در «اکثریت» قرار گرفتند!
با به قدرت رسیدن غزنویان، در عمل تاریخ ایران پای در مسیری گذاشت که باز هم ارتباط ساختار قدرت را با بنیاد دین هدف قرار داد. طی سدهها نه بنیاد دولت که تحت نظارت و حاکمیت ترکنسبهای آسیای مرکزی اداره میشد ایرانی بود، و نه بنیاد دین که تحت نظارت بغداد قرار داشت. ایرانیان طی این دوره با بحرانی دوگانه روبرو بودند، بنیاد دولت را اجنبیهای ترکستان، و بنیاد دین را عربهای بغداد اداره میکردند. پر واضح است که این حاکمیت «شترگاوپلنگ» فقط با ایرانی یک رابطة مشخص و غیرقابل تقلیل برقرار کرده بود: چپاول اقتصادی و بهرهکشی از نیروی کار و نیروی نظامی. به عبارت دیگر ثروت کشور به نفع هر دو قطب تصمیمگیرنده در مقاطع مختلف چپاول میشد؛ تولیدات کشاورزی و درآمدهای تجاری به جیب ترکهای آسیای مرکزی میریخت و حق اخروی بغدادنشینان نیز در این میان فراموش نمیشد.
طی بیش از هفتصد سال، حکومت ترکان بر ایران دوام یافت؛ آخرین سلسلة ترکنسبها قجرهای ترکمنستانیاند. طی این مدت دیگر نه از ایرانی نشانی برجای بود و نه از ایران. با این وجود، سایة سنگین و خردکنندة حکومت ترکان را باز هم «زبان فارسی» از میان به دو نیم کرد. پارسی به همان شیوه که بنبست اسلام وارداتی را از طریق شعوبیه شکست، ملکهای ترکنسب را نیز هدف قرار داد. این پارسی بود که هم در دوران غلامبچگانی که به ضرب شمشیر «ملک» میشدند، و هم در وانفسای غارت و قتلعام چنگیزیان، به پیروزمندان یادآوری کرد پای به کدامین ملک گذاردهاند. ولی در دوران «چنگیزیان» و طی سالهای پس از آن که نهایتاً با نادر، پسرشمشیر بر ماجراجوئی در مرزهای شرقی ایران برای همیشه نقطة پایان گذاشته شد، ایرانی نه بنیاد دین داشت و نه بنیاد دولت!
مضحکهای که صفویه برقرار نمود، و ادعاهای خانقاهنشینان و صوفیمسلکان و رهروان طریق شیعی و حق و علی و ... نه بنیاد دین، که صورتکی بود به عاریت گرفته شده بود از انواع اعتقادات آمیخته به حکایات و فولکلور آریائیهای دیریننسب در دهات و روستاهای دورافتادة ایران. همان روستائیانی که در خلاء بنیاد دین و بنیاد دولت، همچنان ایرانی دوران باستان باقی مانده بودند. همان روستائیانی که از دیرباز، به دلیل نفرت از فرماندة اعظم لشکریان اسلام، سالگرد مرگ خلیفة وقت که یزدگرد نگونبخت را از تخت سرنگون کرده بود، «جشن عمرکشان» میخواندند. روز جشن آدمکهای عمر را میساختند و به آتش میکشیدند و خاکسترش را در چالة مستراح میریختند، اینهمه بدون آنکه بدانند چه پیامی برای آیندگانشان دارند. اگر «پیام» این جشنهای «ممنوعه» روشن نبود، بازتاب تاریخی آن از منظر بررسی بنیادها بسیار گویا است: تلاشی جهت بازسازی نوعی دین ایرانی!
تلاش جهت بازسازی بنیادی که پس از حملة چنگیز دیگر در ایران زمین حتی تحت نظارت اجنبی نیز موجودیت خارجی نداشت. پس از حملة مغول، ارتباط ایرانیان با یکدیگر در وانفسائی فروافتاد که زندگانی جنگلنشینان وحشی را میمانست؛ وحشیانی برخوردار از پیشینهای کهن و درخشان.
زمانیکه طی دوران قاجار دریچة ارتباط استعمار با جامعة ایران گشوده شد؛ آنچه در بالا در چارچوب نگرشی تند و شتابزده آوردیم جملگی در برابر چشمان استعمار نشست. استعمار که در بطن جوامع خود با حضور پیوسته و ممتد و هدفمند پدیدههای بنیاد دین، بنیاد دولت، بنیادهای متفاوت تجاری، مالی و نظامی و ... از دههها پیش خو گرفته بود «برهوت» بنیاد در ایران را غنیمت شمرد، و با ایران و ایرانی همان کرد که با سرزمینهای دوردست آفریقای سیاه، سرخپوستان آمریکای لاتین و قبایل اقیانوسیه. غارت، سرکوب، حمایت از برخی صحنهگردانان جهت سرکوب سرکشان، یارگیریهای «دینی ـ عقیدتی» و به راه انداختن «خردجالها» از آنجمله است. در این برهوت آنچه از اهمیت برخوردار میشد نه بنیادها در معنا و مفهوم واقعیشان که تلقین وجود «بنیاد» بود، دامن زدن به این توهم بود که گویا «بنیادی» وجود دارد. بنیادی که گاه سلطنت است، هم میتواند «دین» باشد، هم تجارت است، و هم صناعت نام دارد. در چنین چشماندازی است که ایرانی پای در توهمی به نام ارتباط با جهان خارج گذاشت. جهان خارج برای چپاول ملت ایران نیازمند دامن زدن به یک توهم بود؛ روز و روزگاری این «توهم» مدرنیسم رضاخانی نام گرفت، و چندی نگذشت که بر آن عنوان «اصولگرائی خمینی» گذاشتند.
اصل کلی در دامن زدن به این «توهم»، توهمی که مدعی است ایرانی در ارتباط با جهانیان قرار گرفته، در عمل به معنای تبلیغ فعل نگریستن به جهان از دریچة نیازها، منافع و خواست و تمایل اجنبی است. ارتباطی واقعی میان «شهروند» و بنیادهائی که استعمار مرتباً به ادعای موجودیتشان در ایران دامن میزند نمیبینیم. به طور مثال شبکة خبری جهانی مرتباً از دولت، مجلس، وزارتخانهها و ... در ایران اخبار پخش میکند، ولی اینها «بنیاد» نیستند؛ شبح گریزپائی از منافع «جسمیتیافتة» استعماریاند که نه در دید ایرانی، که در شاهراه منافع استعماری رنگ و رو میگیرد. امروز زمانیکه استعمار در ایران سخن از دولت، حکومت، مجلس، انتخابات، دانشگاه، تحصیلات، فناوری و ... به میان میآورد، معنا و مفهوم این واژهها خارج از صحنة زندگی روزمرة ایرانی میافتد. «بنیاد» دولت اگر وجود خارجی دارد، میباید این «موجودیت» در ارتباط با تحرکات و تولیدات و صناعت و تجارت ایرانی معنا و مفهوم بگیرد، ولی «مفهوم» واقعی دولت نه در ارتباط با نیازها و تمایلات ایرانی، که در پاسخگوئی به نیازهائی فرامرزی شکل گرفته. مهمترین دلیل اینکه استبداد دیرینه، یعنی همان شیوة حاکمیتی که از دورة محمود غزنوی و عباس صفوی بر ایرانیان حاکم بود، هنوز علناً به صورت دست نخورده باقی مانده. اگر چنین استبدادی دست نخورده همچنان باقی است، دلیل را نمیباید در «سنتدوستی» ایرانیان جستجو کرد، کاملاً بر عکس! حتی سنتها نیز دستخوش تغییر میشود. این روند مسخره فقط میتواند نتیجة نوعی «شبیهسازی» باشد، نه بازتابی از ایستائی اجتماعی و نظری.
امروز به جرأت میتوان گفت که پدیدة استعماری «بنیادسازی»، که بر به انتزاع کشاندن «بنیادها» تکیه دارد، به دلیل نبود ریشة تاریخی «بنیادها» در ایران عملاً شامل حال تمامی زوایای زندگی اجتماعی ایرانی شده. دیگر نمیتوان یک به یک نام برد و مختصات هر یک را برشمرد، ولی همگی از یک مشی واحد پیروی میکنند، و همگی در مسیر توجیه و گسترش نوعی یکسویهنگری در جامعه هستند.
در این مقطع به بررسی پدیدهای که آنرا «انتزاع بنیادها» یا بنیادهای انتزاعی خواندیم پایان میدهیم. ولی یادآور شویم که بررسی عملکرد «بنیادهای انتزاعی» در ایران و تلاش جهت برقراری و استقرار بنیادهائی واقعی و برآمده از نیازهای ملموس اجتماعی، مالی و اقتصادی «شهروند» مهمترین لایة بررسی استراتژیک در مورد آیندة ایرانیان است. و برخلاف آنچه نوقلمها مسلماً ادعا خواهند داشت، این نوع اطلاعات را دیگر نمیتوان از کتب و جزوات فلاسفة غرب به عاریت گرفت. برای استقرار بنیادهای «تصمیمگیرنده» ملتها میباید رأساً شایستگی خود را در مسیر تاریخشان به اثبات رسانند. همسایه در این میان کمکی از دستاش برنمیآید.
۲ نظر:
علیالخصوص را الیالخصوص نوشتهاید، میتوانید بهجای آن از "بهویژه" استفادهکنید.
بی نهایت از لطف شما متشگرم. امیدوارم که در آینده از این اشتباهات در کار نیاید. اگر هم آمد حمل بر بیسوادی ما کنید.
ارسال یک نظر