ـ بهش میگن ترش! میل بفرمائین.
لیوان بزرگ و تراشدار را از این دست به آن دست میاندازد، حرارت آب داغ از دیوارة لیوان بیرون میزند و انگشتهای «ئو» را میسوزاند. در دل فریاد میزند: «نه! اینو تو لیوان چائی ترکی ریختین، این دیگه ترش نیس!» ولی آناً نگاهش را از لیوان برگرفته، با لبخند به صورت مخاطب خیره میشود؛ لبخندی از روی ادب متعارف. ناخودآگاه فشار انگشتان «ئو» هر لحظه بر دیوارههای لیوان بیشتر و بیشتر میشود. سوزش گرما به تدریج جای خود را به سردی مرگ میسپارد، و هر چه لبخند «ئو» در صورت مخاطب عمق میگیرد، پنجهاش در جستجوی خنکای مرگ سختتر بر دیوارة لیوان میتازد.
ـ خیلی وقته ترک وطن کردین؟
این سئوال، طراری است که لبخند «ئو» را میدزدد. قاتلی است که جان عزیز «ئو» را میگیرد. حال به فرماندهی میماند که در هیاهوی نبرد، سربازاناش یک به یک بر زمین افتادهاند و «ئو» فقط نظارهگر بوده. سرداری که اینک تنها سلاحاش همان «لبخند» است و در این لحظه آن را هم از دست میدهد! در ورای پیکر مخاطباش به صف دلقکها خیره میماند، همه در برابر در ورودی سیرک صف کشیدهاند. با همان لباسها، با همان کلاهها و کفشها و با همان لبخندها که روی صورتشان نقاشی شده. همه در انتظار نوبت مصاحبه و استخدام در سیرک با هم گپ میزنند. شکوه میکنند؛ گلایهها دارند و بعضی وقتها حتی میخندند. ولی خنده بر صورتشان رنگ نمیپاشاند؛ خندة آدمهاست، نه صورتک آدمکها. خندههائی است که بر دل مخاطب رنگ میپاشد، نه بر چهرة آدمکها. چشمان مخاطب در برابر «ئو» دو نگین الماس درخشنده شده. «ئو» در عمق این چشمها خیره میماند؛ از خود میپرسد: «چرا چشمان من نمیدرخشد؟ چرا مردمکهایم به سیاهیها اینچنین دلبسته مانده، به دنبال چه هستند اینها؟!»
ـ شاید قسمت این بود!
«ئو» از خواب بیدار میشود. نور چشمان مخاطب درخشش آفتاب را میماند که دیدگان خوابآلودهاش را میآزارد. دیدگان «ئو» جز بازگشت به بستر و گرما و تاریکی و دنیای خواب نمیجوید، از اینرو دست به «فرار» میزند! در شتاب فرار است که فرمانده را میبیند، همانکه خندهاش را گم کرده بود. فرمانده هم فریاد میزد:
ـ «فرار! فرار! به نخستین جانپناه، به آنجا که تیرهای مرگآفرین را راهی نیست.»
لبهای «ئو» میلرزد، قطره اشکی زیر پلکهایاش میدود، در سرش فرمانده هنوز فریاد میزند: «فرار! فرار! » ولی اینک دیگر زمان خنده و شادی است! اینبار دیگر لبخند در کار نیست، کار به «شلیک» خنده کشیده. لولة «خنده» را به سوی مخاطب برمیگرداند، و شلیک میکند. ولی مخاطب هدف نیست، گلوله به فرمانده اصابت میکند. همانکه در حیاط خلوت خانهای کهنه و فروهشته شق و رق ایستاده، چند سیخ کباب کوبیده در دست دارد و همانطور که چکه چکه آبشان را بر کفپوش قدیمی فرومیافکند، از ته دل فریاد میزند: «فرار! فرار!» فرمانده زخمی شده، «ئو» از خود میپرسد: «چه باید کرد؟»
یک گربة براق کرمانی، چاق و چله و قبراق، با پشمهای درخشان میومیوکنان به «آبکبابها» نزدیک میشود. با ضجة فرماندة زخم خورده کاری ندارد؛ بوی کباب است که دیوانهاش کرده. آبکبابها را میبوید، سپس با احتیاط بالشتکاش را در آن میزند میلیسد، وقتی مطمئن شد، همة آبکبابها را میلیسد! مثل «پیشمرگها» عمل میکند، قبل از ارباب غذا را میچشد تا مسموم نباشد. بعد هم «سم» کباب کوبیدهها را با زبان به بینی و گونهها و دست و پنجههایش میمالد و همانجا مینشیند. جای مطلوب را یافته، در همسایگی آبشاری از «آبکباب» منزل میگزیند.
ـ خیلی سفر کردی، ها؟!
لشکر دلقکها با هیاهو و فریاد از کوه سرازیر شده. با همان کلاهها، با همان کفشها و همان خندهها که بیشتر به گریه میماند؛ همه از سفر میآیند. خستهاند و نالان، با پاهای مجروح؛ حکماً گرسنه و تشنه هم هستند. چگونه بگوئیم؟ نه گرسنهاند و نه تشنه، ولی آرامش خود را از دست دادهاند. این سفر «سنگ» جانشان را به لب رسانده، دیگر نه غذا آرامشان میکند و نه شراب درمانشان. هر چه بنوشند تشنهتراند، و هر چه به زیر دندان بیاندازند و بجوند، مسموم و مرگآور خواهد بود! همگی در سراشیب تند کوهپایهها به آوای بلندی که بیشتر به هقهق گریه میماند، میخوانند:
«آن سفر کرده که صد قافله دل ...»
دلقکها با گامهای سنگین و بلند به سوی دشت آینه میآیند. دشتی که در آن چهره بر چهرة خود خواهند گذارد. دلقکها میپندارند که در آینة این دشت خود را همانطور که هستند خواهند دید. نمیدانند این پهنة بیانتها را از آنرو «دشت آینه» خواندهاند که فریاد باد و نعرة باران و غرش رعد، گذشتهها را همانطور که آیندگان خواهند دید به دلقکهای امروز نشان میدهد. تا آن لحظه همه «بازی» خواهند کرد؛ کودکان را میخندانند و به بزرگترها درس «غم» میدهند. ولی هر چه قد میکشند و هیکلشان بزرگتر میشود، غمشان هم عظیمتر خواهد شد.
گربه هراسان شده! دیگر مسیر سقوط قطرات لذیذ آبکبابها را با چشمان فریبندهاش دنبال نمیکند. آبشار «آبکبابها» برای گربة براق لطفاش را از دست داده؛ سیر شده؟ نه! از هیاهوی دلقکها ترسیده. نعرة گامهای سنگین دلقکها دیوار حیاط خلوت فکسنی را میلرزاند. چشمان فریبندة گربه به فرماندة زخمی خیره میشود. فرمانده هنوز همانطور شق و رق سر پا ایستاده، اینک خون سرخفاماش با آبکبابها قاطی میشود و نقشهای عجیبی بر سنگفرش کهنه میزند.
گربة کرمانی به دیوارهای بلند و آجرهای تیرهرنگ حیاطخلوت زل زده. فرمانده همانطور که شق و رق سیخهای کبابکوبیده را در دست گرفته، همچون مجسمه نقش زمین میشود و گربه که از پیش خطر را احساس کرده، با سرعتی حیرتانگیز میگریزد. فرمانده در آخرین دم مینالد: «فرار!»
ـ انتقام میخوای بگیری؟
بالشتکهای نرم بدون هیچ تلاشی، چون قوئی غولآسا بر امواج آینهها میرقصد. صدائی در کار نیست! همه چیز سکوت است و رقص! هیاهوی دلقکها چه شد؟ هیچکس نمیداند. فقط از دوردست غباری عظیم برمیخیزد، سواری است خسته؟ نه! بازماندة پیکر سواری است کهنسال. همانکه سالها پیش پوسیده، و شبانهروز بر زین اسب مردهای به پیش میتازد. مقصدی در میان نیست؛ فقط تاختن است، از این بیراهه به آن یک. در دشت آینه چشمانی فریبنده به چشمان فریبندهای که در شیشه میبیند خیره مانده. سوارکار مرده را میبیند که به سوی سرابها میتازد، سواری که در لحظهای گنگ شیشهها را رها کرده و بر دیدگان فریبنده مینشیند.
انتقامی در کار نیست! همگان مردهاند. فقط در چشمان فریبندهای سوارکاری پوسیده و کهنسال با مرکبی مرده هنوز میتازد و هزاران رنگ از دشت آینه میگیرد. اینگونه است که سفر سنگ نیز در قعر دیدگانی فریبنده به پایان میرسد.
«ترش» طعمی تند و زننده در دهان «ئو» میدواند. لیوان تراشدار و سنگین به آرامی پنجههایاش را ترک میکند، و بر بستری از سنگفرش پوسیدة حیاط خلوت فرومیافتد. همانجا که هنوز بوی کباب از آجرها به مشام میرسد؛ همانجا که فرماندة زخم خورده فریاد بر میآورد: «فرار!» همانجا لیوان تراشدار هزار تکه میشود، تا حیاط خلوت کهنه را به دشت آینه برساند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر