انتخابات ریاست جمهوری فرانسه به نهایت خود رسید، و هر
چند «جناحبندیها» چه در مورد این انتخابات و چه پیرامون شکلگیری مجلس آینده
هنوز مشخص نشده، میتوان حدس زد که خروج
باند سرکوزی از حاکمیت بیش از آنچه به نظر میآمد بر مسائل اروپا و سیاست آمریکا در
خاورمیانه تأثیر خواهد گذارد. اگر خروج
این «باند» از حاکمیت فرانسه، در انتخابات مجلس قانونگزاری نیز تداوم یابد، تبعات بسیار مهمی در پی خواهد آورد، چرا که
به صراحت بگوئیم، صرفاً مسئلة فرانسه در
میان نیست.
از دیرباز، پاریس به عنوان پلی میان محافل آنگلوساکسون
با شاخکهای فرعیشان در اقصی نقاط جهان ایفای نقش کرده، و
دلیلی نمیبینیم که امروز این «نقش» از پاریس گرفته شود. مسئله
فقط این است که در چارچوب روابط نوین «کلان ـ استراتژیک»، فرانسه
چگونه خواهد توانست همچنان به ایفای نقش «حائل» ادامه دهد؟ در وبلاگ امروز سعی میکنیم این «نقش» را تا حد
امکان بشکافیم. پس نخست نگاهی بیاندازیم
به فردای جنگ دوم جهانی، به روزهائی که
این «نقش» به حاکمیت فرانسه تفویض شد.
آنچه تاریخنگاری «رسمی» کمتر به تشریح آن
پرداخته، نقش بورژوازی فرانسه در میانة
میدان تقابل فاشیسم اروپای مرکزی با سوسیالیسم اسپانیا است. این تقابل جبههای دوگانه تشکیل داد که نهایت
امر حاکمیت کنونی فرانسه را به زیر ضربات خردکنندهاش و بر سندان مبارزات گروههای
چپ با فاشیستها و ملیگرایان شکل داد. پیش از این تجربه، و طی دهة 1930، بورژوازی فرانسه از چپنمائیهای گروه موسولینی
در ایتالیا حمایت میکرد، و پشتیبانیاش
از تبلیغات فاشیسم و ملیگرائی، تبدیل به
تکیهگاهی برای الهامات آتی ناسیونال سوسیالیستهای هیتلری نیز شد. ولی
علیرغم این هماهنگیها و همآوائیها،
جنبش چپ در فرانسه تحت تأثیر تحولات اسپانیا به شدت رادیکال شده بود، و در
فضای «پسابلشویسم» اروپای آن روز، حاکمیت
سرمایهسالاری را نهایت امر در پاریس مورد تهدید جدی قرار میداد. در سال 1940،
یکی از دلائل حضور ارتش فاشیست
هیتلر در پاریس چیزی نبود جز تلاش جهت جلوگیری از گسترش تحرکات چپ فرانسه. تحرکاتی
که حاکمیت سرمایهداری محلی دیگر قادر به کنترل آنها نمیشد.
همانطور که بارها در مطالب این وبلاگ عنوان کردهایم،
بررسی ریشههای جنگ دوم و نهایت امر «نتایج» این
جنگ را نمیباید در چارچوب تاریخنگاری «رسمی» مورد بررسی قرار داد. این نوع «تاریخنگاری» چنین وانمود میکند که
جریانات فاشیست در آلمان و ایتالیا همچون حکومت جمکران، یکشبه
از «آسمان» بر زمین نازل شدهاند! در
صورتیکه همکاری بانکها، محافل سرمایهداری
و خصوصاً مراکز تصمیمگیری «نظامی ـ صنعتی» آنگلوساکسون با فاشیستها به مراتب پیش
از آغاز جنگ شروع شده بود، و حتی طی
درگیریهای مستقیم در قلب اروپا این «حشرونشرها» همچنان ادامه یافت. به قولی،
هم میجنگیدند؛ هم مذاکره میکردند؛
و هم بر سر تقسیم غنایم جنگی با هم «چانه»
میزدند؛ خلاصة کلام به قول «کلاسویتس»،
استراتژ سرشناس آلمانی که اثر معروفاش «در باب جنگ» را میتوان بر بالین بسیاری از
سرکردگان امروز جهان یافت:
«سیاست زهدانی است که جنگ در آن رشد میکند. [...] جنگ پدیدة مستقلی به شمار نمیرود، ادامهای است بر سیاست در سیمائی متفاوت.»
بدیهی است که جنگ دوم نیز از این قاعده مستثنی
نباشد. مماشات غرب با هیتلر و موسولینی
در آغاز تحرکات فاشیستها، همکاری و هماهنگی دربار کشورهای انگلستان، سوئد،
هلند و دانمارک با نازیها و عقد پیمان عدم تخاصم بین اتحاد شوروی و آلمان،
همگی از منظر استراتژیک به همان اندازه حائز
اهمیت است که حملة بعدی نازیها به اتحاد شوروی و فرانسه. بدیهی
است که در هیاهوی جنگ دوم، مذاکرات، همکاریها، دسیسهها و توطئهها و هماهنگیها همچنان ادامه
داشته باشد؛ البته در هر مقطع به صورتی و به نحوی متفاوت! نهایتاً پس از پایان کار، پیروزمندان این جنگ، یعنی استالین، روزولت و چرچیل طرحهای مورد توافق خود را در
تمامی کشورهای تحت سیطره به مورد اجرا گذاردند. آنچنانکه
تاریخ معاصر نشان میدهد در فرانسه،
اسپانیا، پرتغال و ایتالیا مبارزه
با «چپ» یکی از مهمترین مأموریتهای حاکمانی شد که پس از مذاکرات «پایان جنگ» در
کشورهای مذکور به قدرت رسیدند.
مأموریت اصلی اینان مبارزه با الهامات سوسیالیسم بود.
به صورتی که با سرکوب سوسیالیستها در داخل تمامیتخواهی
سرمایهسالاری حد و مرزی نشناسد، و سرمایهسالاری
جهانی نیز بتواند دیکتاتوری مسخرة استالین در اتحاد شوروی را به عنوان «تنها
الگوی» سوسیالیسم در تاریخ به ملتهای جهان بفروشد. البته
این روند دوجانبه، در «تئوری» میبایست
جلوی رشد فاشیسم محلی را نیز میگرفت، اما
در برخی کشورها ممانعت از گسترش فاشیسم مشکلاتی به همراه آورد. میباید
اذعان داشت که «پیشفرض» کذا هم گلیم سرمایهداریهای مغرب زمین را از آب گلآلود
پساجنگ بیرون کشید، و هم اجازه داد طی حدود 5 دهه، استبداد و خودکامگی و دیوانگی در اتحاد شوروی به
صورتک «علمیت» نیز آراسته شود!
نهایت امر، آنچه
پس از فروپاشی دیوار برلین در اروپا رخ داد، جز
تزلزل پایههای همین «پیشفرضهای» مورد توافق نبود. و دیدیم
که خروج از دادههای «جنگ سرد» نخستین ثمرهاش را در انگلستان در قالب همکاری و
هماهنگی حزب «چپگرای» کارگر با ماجراجویان نئوکان آمریکائی به نمایش گذارد. خلاصة
کلام، انگلستان به عنوان راستگراترین ساختار دولتی
در اروپای غربی، نتوانست فرصت طلائی به
دست آمده را جهت چرخش تمام و کمال به سوی سرمایهسالاری از دست بدهد؛ اینچنین
بود که «چپ» انگلستان با عقبافتادهترین و راستگراترین عوامل در ایالات متحد، در
هنگامة جنگهای ضد بشری افغانستان و عراق همداستان شد! جالب
اینکه، این نوع همداستانی در هیئت حاکمة
انگلیس نه از طرف چپ به زیر سئوال رفت و نه از سوی محافظهکاران! شرایطی پیش آمد که عملاً «دمکراسی» انگلستان از
کار افتاد. صدای مخالفان جنگ از هیچ کانالی شنیده نشد؛ نه روزنامهنگاران حرفی زدند، و نه
صدای «حامیان» فرضی و پرسروصدای حقوقبشر و غیره و ذالک را شنیدیم!
به هر تقدیر، ماجراجوئی چپنمایان انگلستان در رکاب لاتولوتهای
یانکی کارش بجائی نرسید و نهایت امر، در
یک انتخابات، که از منظر سیاسی آنقدرها
از همکاری حزبکارگر با راستافراطی ایالات متحد مقبولتر نمینمود، راستگرایان محافظهکار یا «توریها»، تحت ریاست دیوید کامرون زمام امور را به دست
گرفتند! ولی ساختار سیاسی حاکم بر
انگلستان با تکیه بر مردهریگ «جنگسرد» مشکل میتواند بین دو شق تکراری و کسالتآور
«کارگر ـ محافظهکار» راه خروج از بحرانهای
سیاسی را در آیندة انگلستان بجوید. شکست
غیرقابل ترمیم اخیر محافظهکاران در انتخابات شوراها به صراحت نشان داد که راه
خروج از بحران فعلی نه در دست «حزب کارگر» است،
و نه در ید «توریها!»
ولی در دیگر کشورهای اروپای غربی، طی مدتی که تونی بلر و جانشین «محافظهکار» وی
در انگلستان در مقام نخستوزیران گیج و منگ به معاشقة سیاسی با امثال جرج بوش، دیکچنی و باراک اوباما مشغول بودند، شاهد
فروپاشیهای دیگری شدیم. کشور بلژیک عملاً ماههای طولانی، اگر نگوئیم سالها فاقد دولت مرکزی بود! امروز
نیز پس از دستیابی به دولتی «توافقی»، هنوز
سایة شمشیر دولبة «تجزیه» بر سر هیئت حاکمة این کشور سنگینی میکند. در
هلند که از دیرباز و به غلط مرکز «دمکراسی» اروپا نام گرفته بود، شاهد به قدرت رسیدن روزافزون فاشیستها و
محافل همکار و همیار نازیهای سابق بودیم! در ایتالیا نیز یک خوانندة سابق کابارههای ناپل
به نام برلوسکنی، علیرغم رسوائیهای اخلاقی
عجیب و غریب فقط به دلیل ائتلاف با فاشیستهای «اتحاد شمال» در قدرت باقی مانده
بود.
در فرانسه، فردی
به نام نیکولا سرکوزی، بدون پیشینة قابل
توجه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تبدیل شده
بود به «مرد همهکارة» جمهوری پنجم! آلمان در همین چشمانداز توسط افرادی اداره میشد
که جائی در هیئت حاکمه نمیبایست داشته باشند،
و امروز نیز آنجلا مرکل بر این کشور حاکم است؛ ایشان کسی نیستند جز آخرین سخنگوی حزب حاکم
«استالینیست» آلمان شرقی!
چشمانداز بالا از این نظر ارائه شد تا با عمق بحران
ساختاری در قلب هیئتهای حاکمة اروپای غربی آشنا شویم. چرا که
پس از پایان جنگ دوم، یکی از مسائلی که در
اروپای غربی از جمله «ناگفتههای» توافقات جهانی به شمار میرفت، تأئید
رهبران و سیاستمداران اروپای غربی به عنوان «شخصیتهای» بزرگ جهانی بود! هر چند
در میان آنان امثال «کورت والدهایم» و «میجرز» کم نبودند، تمایل
اصلی پروپاگاند بر این استوار شده بود که بر اروپای غربی افرادی «متشخص» حکومت میکنند! و پیرامون «تقدس» این شخصیتها، همانطور
که نمونة فرانسوا میتران فرانسوی، هلموت
اشمیت آلمانی و اولاف پالمة سوئدی نشان داد،
کم قصه و حکایت و داستان سر هم نکردند. در همین چشمانداز بود که «میتران»، از همکاران دولت ویشیست، تبدیل
شد به یکی از چهرههای «ضدفاشیست» و بسیار بافرهنگ! سوابق
امثال کورت والدهایم و دیگران را نیز از چشم «رأیدهندگان» پنهان میداشتند.
ولی زمانیکه دیوار برلین فروریخت، این
پروپاگاند «تشخصفروشی» نیز همزمان به نقطة پایانی رسید. در
اروپای پساجنگسرد سیاستمداران میتوانستند همانطور که دیدیم، «آوازهخوان»، کارمند دستگاه پلیس سیاسی، مجرم و فاشیست نیز باشند؛ در کمال تعجب مشکلی برای ساختار سیاسی به وجود
نمیآمد! نظام رسانهای نیز اجباری جهت «بزک» کردن این
«شخصیتهای» فروهشته برای خود نمیدید. اگر در ایران دلالان محبت از قماش هوشنگ انصاری
و مجرمینی همچون امیرعباس هویدا با لاتولوتهائی نظیر علی خامنهای، محسن رضائی و میرحسین موسوی جایگزین میشدند، برنامة
سرمایهسالاری نیز برای اروپای غربی روشن شده بود. جایگزینی «زباله» با «زباله» در همه جا در
دستور کار قرار داشت. فراموش نکنیم، طی نخستین دههای که از فروپاشی دیوار برلین
میگذشت تبلیغات سرمایهسالاری روشن بود: «سرمایهداری پیروز جنگ سرد است!»
به قول گالبرایت، اقتصاددان شهیر آمریکائی، «پیروزی
نیازی به بزک ندارد! خود بهترین زینت
است!» و در همین چارچوب، سرمایهسالاری هم دیگر دلیلی برای «بزک» کردن
سیاستهایاش در اروپا نمیدید. همانطور که نوکران بیسروپای سرمایهسالاری در
ایران و قطر و عربستان ملتها را سرکوب کرده و به چپاول بانکها میدهند، بساط
سرکوب به قول «جورج بوش» میتوانست «جهانی» هم بشود. چرا که نه؟!
و بعضیها میخواستند همین بساط را
به قلب اروپای غربی بکشانند، و دیدیم که
همین «بعضیها» چگونه لاتولوتها،
مجرمین، متجاوزان جنسی، دزدان و قطاعالطریقها را تحت عنوان «ریاست
جمهور» و نخستوزیر و وزیر و وکیل در هیئتهای حاکمة اروپا بسیج کرده، تحت پوشش «بحران مالی جهانی» چه بساطی به راه
انداختند. تاریخنگاران در آیندة نزدیک مسلماً فرصت خواهند
یافت تا دقایق این «بیشرمی» و لجامگسیختگی سرمایهسالاری را به مراتب بهتر از ما
تشریح کنند. ولی امروز با فروپاشی دکان
نیکولا سرکوزی در فرانسه، این امید وجود دارد که «تجارت» نوین و جهانیشدة
هزارة سوم به پایان کارش نزدیک شود.
اهمیت حیاتی و تاریخی انتخابات اخیر ریاست جمهوری در
فرانسه را در همین جزئیات میباید جستجو کرد. محافل سرمایهسالاری، تحت
زعامت ایالات متحد و برخی جناحهای راستگرا در مسکو برای شکار اروپا، غارت
اروپائیان و فروپاشاندن الگوهای «سیاسی ـ اجتماعی» در این قاره بسیج شده بودند. البته
مهمترین «الگوئی» که هدف اینان بود، همان
الهامات «سوسیال دمکراسی» غربی است.
نگرشی که پس از پایان جنگ دوم توسط ایالات متحد و در همکاری با اتحاد شوروی
در اروپای غربی مستقر شد، تا هم آمریکا
خیالاش راحت باشد و «ویترین» مورد نظرش را زیر دماغ مسکویتها بگذارد، و هم شورویها بتوانند در سرکوب آنچه
«سوسیالیسم غربی» میخواندند، در خیابانهای
مسکو و لنینگراد جوی خون به راه اندازند.
این «الگو» پس از فروپاشی دیوار برلین دیگر برای
محافل سرمایهسالاری چه در مسکو و چه در واشنگتن «نان و آبی» ندارد و میبایست
همچون بنعلی تونسی، کلنل قذافی لیبیائی و
... شرش را از سر سرمایهسالاری «محترم» کم کند. تمام
تلاش همین بود و هنوز هم در بر همین پاشنه میچرخد. عوامل
بسیار است، و به طور سر بسته بگوئیم عموماً پیرامون شیوههای
تولید و توزیع دور میزند. پائین آوردن
مالیات بر درآمد ثروتمندان، پائین آوردن
دستمزد کارگران، از بین بردن سیاستهای رفاه اجتماعی، به بنبست رساندن پروسههای تولید و توزیع در
اروپا توسط شبکههای چینی و وابستگان به واشنگتن،
و ... از آنجمله است.
زمانیکه نه جنگ سرد در میان باشد، و نه
تخالفی میان منافع واشنگتن و مسکو، سوسیالدمکراسی
اروپائی قرار است دردهای جامعة اروپا را درمان نماید؟ پر واضح
است که نه لشکر لاتولوتهای طبقة حاکم و نه دستهای مسکویت و یانکی هیچکدام از
چنین «اهداف احمقانه» و «غیرقابل توجیهی» پشتیبانی نخواهد کرد، و دیدیم که نکرد. امروز «تخالف» شرق و غرب موجودیت و معنای خارجی
ندارد، در نتیجه فلسفة وجودی الگوهای «دلپذیر» اروپائی
که از دوران جنگسرد به یادگار مانده نیز به پایان رسیده. به همین
دلیل بود که امثال برلوسکونی، مرکل و
سرکوزی سر از سوراخها بیرون کشیدند، و
سخنگویان سرمایهسالاری بیحد و مرز و چپاول اموال عمومی شدند.
انتخاب فرانسوا اولاند در کشور فرانسه، هر چند از طرف برخی محافل و در چارچوب اهدافی
مشخص صورت گرفته، از منظر رأیدهندگان چپ
در اروپا، تلاشی تلقی میشود جهت تحکیم دوبارة الگوهائی
که اگر فلسفة وجودیشان در بدهبستانهای «مسکو ـ واشنگتن» دیگر به پایان
رسیده، جهت حفظ رفاه اجتماعی، گسترش عدالت اجتماعی، و تأمین صلح در قارة اروپا حیاتیاند و حیاتی
باقی خواهند ماند. فقط میباید منتظر بود
و دید که چگونه حزب سوسیالیست خواهد توانست با عملکردهای گذشتة خود فاصله گرفته، هم این
الگوها را با در نظر گرفتن نیازها و محدودیتهای زمان «به روز» کند، و هم در
برابر فشار محافل واپسگرا، بانکها، فاشیستها
و خصوصاً چپنمایان مردمفریب و استالینیست حائلی باشد جهت حفظ دمکراسی سیاسی در
اروپای غربی. این آزمونی است که در آیندة
نزدیک ملت فرانسه میباید در آن پیروز شود. و
پیروزی در این آزمون به تنهائی ممکن نیست،
به همین دلیل از هم اکنون تلاشها، ارتباطات و دیدارها در قلب اروپا و در ارتباط
با احزاب ترقیخواه به اوج خود رسیده. ولی آنچه از این تلاشها سر بر خواهد داشت هنوز
به صراحت روشن نیست.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر