پس از کودتای 22 بهمن 57، در مورد ریشههای تاریخی به اصطلاح «اسلام
سیاسی» مطالب و مقالات مفصلی به چاپ رسید.
موافقان این کودتا، از چپنمایان گرفته تا راستافراطی، با
تکیه بر آنچه «حقانیت» تاریخی قشر روحانیت شیعه،
و خصوصاً مواضع شخص روحالله خمینی
مینامیدند، این جریان را از پایه و
اساس توجیه میکردند. به این ترتیب بود
که حکایت «مبارزات» ملایان با استعمار و قدرتهای استعماری طی سالهائی که به 22
بهمن انجامید، نقل محفل تمامی این جناحها
شد. مشکل در میان اینان فقط زمانی به وجود آمد که
گروهی از این جماعات از قافلة کسانیکه طی کودتا به قدرت رسیدند جدا ماندند. روند
چنین بود و هست: هر گروه که از قافلة
بحرانسازیهای حکومت اسلامی و لاتولوتها جدا ماند، به یکباره، یا در عمل و یا در «نظریهپردازی» تبدیل شد به «مدافع
انقلاب» و «دشمن سرسخت حاکمیت» برخاسته از همین انقلاب! تحلیل سادهلوحی جماعات «صدر انقلاب»، یعنی همانها که برای امامشان فراوان سینه زدند
اتلاف وقت خواهد بود. اما بهترین نمونة این دریوزگی قدرت سیاسی، همان هیاهوی کروبی و موسوی است که پیرامون
«تقلب» در انتخابات به راه افتاد. این
جنجال که روزهای طولانی کشور را با هیجانات صوری و مسخره به آشوب کشاند با آنچه
«مخالفتهای» نهضتعاظادی و جبهة ملی و «منافقین» و غیره با حکومت اسلامی معرفی شد
آنقدرها تفاوت نداشت و در صورتبندی بالا بخوبی میگنجید. خلاصة
کلام، از منظر معتقدان به این «انقلاب»، حضور ماجراجویان خیابانی، و یا افراد فاقد هر گونه تفکر و صیقل سیاسی، در کنار مشتی روحانی، آنهم در رأس یک جنبش به اصطلاح «ترقیخواه» فینفسه
به هیچ عنوان پدیدهای «غیرطبیعی» تلقی نمیشد؛ چه بسا
که با تکیه بر برخی پیشفرضهای به عاریت گرفته شده از نوعی «لنینیسم»
اختراعی، حضور این جماعت در خیل «انقلابیون» خود فینفسه
نشانهای روشن از «خلقی» بودن این جریان معرفی میشد!
از سوی دیگر، در جناح مخالفان کودتا، گروههائی
را در میان ایرانیان میتوان یافت که مستقیماً حکومت سابق، در قالب
کودتای «سلطنتینما» را توجیه کرده، جریان
موسوم به «انقلاب اسلامی» را به قول خودشان یک حرکت «ایران بر باد ده» تحلیل میکنند!
البته اینان نیز از «ایران» و «ایرانی»
تحلیلهائی ارائه میدهند که در مسخرگی و سادهانگاری از قصة امامحسین در کربلا
چیزی کم و کسر ندارد. خلاصة کلام اگر
برای گروه نخست بازگشت به «ارزشهای» صدر انقلاب رهائیبخش معرفی میشود، برای
گروه دوم آسایش و آرامش ایرانی فقط با بازگشت به دوران آریامهر امکانپذیر است. واقعیت
را بگوئیم، در میان گروههای سیاسی کشور
کم پیش میآید که هم پایههای فکری و عقیدتی استبداد روحوضی آریامهری به زیر سئوال
برده شود، و هم دقایق جریاناتی که نهایت
امر به کودتای 22 بهمن 57 انجامید. به هر
تقدیر امروز تلاش میکنیم با تکیة بیشتری بر شواهد تاریخی از ارتباط قدرتهای
استعماری و آنچه «جهان اسلام» لقب گرفته، پیرامون مواضع سیاسیمان توضیحاتی بیاوریم. پس نخست میپردازیم به ریشهیابی تاریخی ارتباط
غرب با مناطق مسلماننشین.
خارج از تمامی مباحثی که میتوان پیرامون جنگهای
صلیبی و خصوصاً درگیری دولتهای مسیحی اروپا با امپراطوری عثمانی مطرح نمود، روابط امروزین کشورهای مسلماننشین با غرب فقط
میتواند از طریق تحلیل عملکرد قدرتهای استعماری تبیین شود. چرا که این «روابط» به دوران قدیم ارجاع نمیدهد، به دوران حضور استعماری کشورهای صنعتی در مناطق
مسلماننشین مربوط میشود. به دورانی که
غرب به رشد صنعتی، علمی، فلسفی و اقتصادی پای گذاشت، ولی این مناطق در فترت مزمن خود باقی ماندند و
به صراحت بگوئیم، به حیاتی نه چندان
متفاوت با دوران قرونوسطی ادامه دادند. در نتیجه،
جهت ریشهیابی روابطی که کشورهای غرب با این مناطق برقرار کرد، نیازی
به تحلیل چند و چون جنگهای صلیبی و یا «عظمت» امپراتوری عثمانی نداریم؛ و از
سوی دیگر، ریشة ارتباط استعماری معاصر با دین
اسلام بیشتر از آنچه در خاورمیانه قابل رویت باشد، در آفریقای شمالی و سیاه به چشم میآید. در این
مناطق بود که «ارتباط» استعماری قدرتهای صنعتی با مسلمانان بهینه شد و نهایت امر همین
«ارتباط» را غرب به دیگر مناطق صادر نمود.
از منظر تاریخی،
زمانیکه توسعهطلبان اروپائی در دنبالة تهاجماتشان در راه به دست آوردن
مواد خام، گسترش تجارت برده و ایجاد
بازارهای جدید به آفریقا پای گذاشتند،
تحلیلشان از «قارة سیاه» و روابط حاکم بر آن روشن بود. برای اینان آفریقائی نه یک انسان که یک ابزار
به شمار میآمد. در کتاب «سهمیة شیر» (1) که در سال 2004 چاپ
چهارم آن انتشار یافت، برنارد پورتر (2)
در تشریح مواضع امپریالیسم انگلستان، در
بارة رابطهای که پیشقراولان استعمار بریتانیا با آفریقائیها برقرار کرده
بودند، صراحت کامل دارد:
«طبیعت آفریقائی همچون یک کودک از قالبپذیری و شکلگیری
برخوردار است ـ یک بوم بکر؛
بدون آنکه نیازمند پاک کردناش باشیم بر آن هر آنچه بخواهیم مینویسیم.»
(3)
هر چند «پورتر» مشکلات اقتصاد معاصر انگلستان را نتیجة
برقراری شماری از روابط نامناسب در چارچوب همین استعمار کهن تحلیل میکند، حضور آنچه در آغاز حملات استعماری به
آفریقا، «سوسیال داروینیسم» (4) معرفی میشد، در پس برخورد «کاشفان» قارة سیاه آشکار و عیان
بود.
سوسیال داروینیستها که در سالهای 1870، نخست در انگلستان و سپس در ایالات متحد فعال
شدند، نگرش «بیولوژیک» داروین به «انواع»
را به تحلیلهای اجتماعی کشانده، در
نتیجه، جوامع غرب را در موضع «برتر» معرفی
کردند. در این راستا، داروینیستها صراحت
داشتند که اگر در جهان بیولوژیک «نوع» ضعیف میباید نهایت امر جای خود را به نوع
«قدرتمند» بسپارد، پر واضح است که در مسیر
تحولات اجتماعی نیز، الگوهای «غرب» میبایست
بر جوامع آفریقائی و آسیائی تحمیل شود.
ولی در این نگرش، بر خلاف تمامی
«علمینمائیها»، فقط خودپرستی و خودبزرگبینی کاشفان قارة سیاه بازتاب
یافته. ریشة این نوع «داوریهای نژادی»
نه در بحثهای علمی، که صرفاً در تاریخچة
روابط بردهداری در انگلستان و آمریکا بود.
جوامعی که تلاش داشتند با تثبیت رنگینپوستان در جایگاه «پست»، در واقع بردهداری «نژاد مهتر» را توجیه
کنند. این نگرشی بود که بعدها در آلمان
نازی و آفریقای جنوبی به پایههای قدرتمند ایدئولوژیک خود دست یافت و ادعای
موجودیت پدیدهای به نام «نژادبرتر» ریشه در همین نگرش دارد.
قدرتهای استعماری اروپا از قبیل انگلستان، فرانسه،
آلمان، هلند و بلژیک در «نبرد»
نژاد «مهتر» با انواع «کهتر» با مشکلات فراوان روبرو بودند. نخست اینکه میبایست تهاجمات خود را که صرفاً
ریشههای اقتصادی و چپاولگرانه داشت به ترتیبی «بزک» میکردند، و در جوامع عقبماندة آفریقا، این «بزک» با توسل به دین میسر شد. برای تحمیق تودهها چه چیز بهتر از «دکان
دین؟» به همین دلیل میسیونرهای مسیحی دست
در دست ماجراجویان و اوباش و چپاولگران پای به قارة سیاه گذاشتند.
میسیونرها در موعظههایشان، با توسل به انواع التقاطهای مضحک، مسیحیت اروپائی را با آن تاریخچة هولناک و
ضدانسانیاش، به رشد اقتصادی، صنعتی و حتی هنر جنگآوری مرتبط میکردند. و از این مفر،
هم «دین» کذا و مراجع و مراکز آن را که جملگی وابسته به پایتختهای غرب
بود، در محل به «فروش» میرساندند، و هم چپاولگر را از موضع تاراجگر و تجاوزگر
خارج کرده، در جایگاه پیامآور
«مدرنیته»، یا حداقل نوعی «مدرنیسم» مینشاندند.
اینگونه بود که جماعات گستردهای از آخوندهای مسیحی
نیز پای در صحنة چپاول آفریقا گذاشتند.
به این ترتیب، استعمارگران با
توسل به لشکر دینفروشان، به سرب مذابی
که از لولة تفنگهایشان بیرون میجهید،
و به ناوگانهای بردهفروشان و دزدان و چپاولگرانی که همراه داشتند، «کلام خداوندی» را نیز افزودند. در همین مسیر «الهی» شاهدیم که یکشبه دهها
تشکیلات «میسیونری» در مراکز استعماری غرب سر از سوراخ به در آورد. تشکیلاتی که چه در داخل و چه در خارج، روز به روز بر اهمیت، بودجه، و نفوذ عملیاتیشان افزوده میشد. به طور مثال،
«جامعة میسیونری کلیسا»(5) ، که در
سال 1799 با بودجهای بسیار ناچیز در شهر لندن گشایش یافت، بودجة سالانهاش در آغاز سال 1856 بالغ بر
125 هزار لیر استرلینگ میشد! در آن
روزها چنین مبلغی بینهایت گزاف بود.
طی این سالها،
استعمار در مناطق چپاول شده «سهپایة» معروف «دینفروشی»، «سرکوب استعماری» و «چپاول اقتصادی» را مستقر
کرده بود. این «سهپایة مقدس» جهت حفظ
موجودیتاش در بسیاری از مناطق غربی،
مرکزی و جنوبی قارة سیاه با مشکل جدی روبرو نشد. ولی در مناطق شمالی و شرقی این قاره استقرار
«سهپایة» مذکور مشکلاتی به همراه
آورد. در این مناطق، «بوم بکر» مطلوب استعمار، آنقدرها «بکر» باقی نمانده بود. چرا که،
پیشتر «بعضیها» بر آن «اسلام» را نوشته بودند، و به دلائلی که در این مقال مجال بررسیشان نیست، پاک کردن اسلام و نوشتن مسیحیت بر این «بوم»
نه آنقدرها به صرفه نزدیک بود، و نه
امکانپذیر.
در مناطق شرقی و شمالی قارة آفریقا، اروپائیان برای نخستین بار با پدیدهای هولناکتر
از وحشیگریهای متداول خودشان روبرو شده بودند.
قضیه از این قرار بود که، کشور
انگلستان در سال 1834 بردهفروشی را قانوناً ممنوع اعلام کرد. البته اقتصاد ملهم از بردهفروشی، حتی پس از جنگهای داخلی آمریکا و لغو بردهداری
در ینگهدنیا در سال 1870، به عناوین
مختلف تا دهها سال به صورت ضمیمة اقتصادی غرب فعال باقی مانده بود. سالها پس از لغو بردهداری در ینگهدنیا این
تجارت در پرتغال، مستعمرات آفریقائی
انگلستان، برزیل و دیگر کشورها «قانونی»
به شمار میرفت. برای اطلاع شاید لازم
باشد عنوان کنیم که کشور «مدرن» و بسیار پیشرفتة «امارات متحدة عربی» فقط در سال
1963، سلطاننشین عمان در سال 1970، و موریتانی در سال 1981 بردهداری را غیرقانونی
اعلام کردهاند! حال، چه در این کشورها، و چه در دیگر مناطق جهان، با این مسئله که نابودی وجهة قانونی «بردهداری»، در عمل تا چه حد از این تجارت ممانعت کرده
کاری نداریم، چرا که از محدودة بررسی امروز ما خارج میشود.
ولی از منظر تاریخی،
ارتباط انگلستان با اقتصادهای حاکم بر مناطقی که در اواسط قرن نوزدهم به
بردهداری ادامه میدادند، دربار انگلیس
و «جمهوری» فرانسه را از این «تجارت» پرسود بینصیب نمیگذاشت! در نتیجه،
یافتن بردههای «خوب» و پر منفعت یکی از مهمترین اهداف میسیونرهای مسیحی
در آفریقای سیاه، آسیای دور، و حتی کشورهای قارة آمریکا باقی ماند. ولی این اهداف به دلائلی در مناطق مسلماننشین
آفریقا و آسیا با «سد» نفوذ ناپذیری روبرو شده بود. میسیونرها در کمال تعجب دریافتند که در این
مناطق «سنت» بردهفروشی و تجارت انسان به مراتب از اروپا قدرتمندتر و ریشهدارتر
است! خلاصة کلام منهیات صوری و ظاهری در
زمینة تقبیح تجارت انسان که مسیحیت خود را به نحوی از انحاء به آن «مکلف» میدید، در دین «اسلام» اصولاً وجود خارجی نداشت. این دین «بردهفروشی» را جایز شمرده، برای این «تجارت» ضدانسانی هیچ حد و حدودی نیز
قائل نمیشد. اینجا بود که بردهفروشان
صلیبی مغربزمین در برابر خود رقیبی به نام «اسلام» یافتند! و دلیل فحاشیهای گستردة اینان به دین اسلام
طی دوران طلائی «تجارت برده» چیزی نیست جز همین تضاد منافع تجاری!
از سوی دیگر،
پر واضح است که سه پایة معروف «دین،
سرکوب، چپاول»، که بالاتر از آن سخن گفتیم، در مناطق مسلماننشین با بحران و تزلزل روبرو شود. چرا که در این مناطق، افسار «دین» به عنوان مهمترین ابزار تحمیق
تودهها دیگر در دست کلیسای کاتولیک و یا «اسقف کانتربری» نبود؛ خلقالله در این مناطق خودشان ملا و آخوند و
مفتی داشتند، و سهپایة استعماری به
اینصورت تقولق میشد.
در مورد «درگیریهای» گسترده بین «مبلغین» مسیحیت و
پیامآوران «تشرف» به دین اسلام در قارة سیاه،
مطالب و کتب فراوان در دست است.
در اکثر این مطالب اروپائیان که تحت پوشش «کاشف» و میسیونر، در عمل برای تجارت برده و غارت منابع
مالی، کانی و انسانی پای به قارة سیاه
گذارده بودند، از گسترش «سرطانی» دین
اسلام در میان بومیان اظهار نگرانی میکردند.
در کتاب «رفتار ویکتوریائی در برابر نژاد» (6)، به
قلم «کریستیان بالت»(7) با اظهارات «سر» ریچارد برتن، یکی از کاشفان صاحبنام آفریقای سیاه برخورد
میکنیم. وی معتقد است که، «عرب و کاکاسیا بهتر با هم جور در میآیند، تا اروپائی و سیاهپوست. اسلام با ممنوع کردن
مشروبات الکلی، جلوگیری از تناول گوشت
ناپاک، مخالفت با چندشوهری و مقرر داشتن غسلهای روزانه و حفظ حجاب، وضعیت آفریقائی را از منظر فیزیکی و اخلاقی
بهبود بخشیده.»(8)
با اینهمه،
برداشت اجتماعی «سر» ریچارد از عامل دین چیزی نیست جز آنچه «مدرنیته» به او
یادآوری میکند. و پیام این مدرنیته را
در مهمترین جملهای که به وی منتسب کردهاند به صراحت میبینیم: «هر چه بیشتر در باب ادیان تحقیق کردم، بیشتر به این صرافت افتادم که انسان جز خود
هیچ پروردگاری را نپرستیده.» در نتیجه، «سر» ریچارد اسلام را نه به عنوان یک سازوکار
مناسب برای اجتماع انسانی که در مقام ابزاری مناسب برای جامعة «کاکاسیاهها» میدید؛ برخوردی از نوع بالا! با این
وجود، طی بررسی دقیقتر اظهارات «ریچارد
برتن» در باب اسلام با مسائل جالبی برخورد میکنیم. به صراحت میبینیم که به دلیل وجود «پیشفرضهای»
دینی در میان بومیان، گسترش تهاجمات
استعماری و چپاولهای اقتصادی در آفریقای سیاه دچار اختلال شده بود.
همانطور که گفتیم،
تهاجمات استعماری در قالب نوعی نگرش «فرنگیمآبی» به خورد جماعت بومی داده
میشد، و این «فرنگیمآبی»، به دلیل گذار اروپا از «مدرنیته»، با
ساختارهای فئودال و واپسماندة قبیلهای آنقدرها همخوانی نداشت. در صورتیکه دین اسلام به دلیل وابستگی به
منابع الهام بسیار عقبماندهتر و استخوانیتر،
منابعی که چه در میان بومیان و چه در مراکز الهامات و عظمتطلبیهای
امپراتوری عثمانی هنوز پای در قرونوسطی داشت،
به راحتی میتوانست خود را با واپسگرائی،
تعدد زوجات، بیتفاوتی در مورد
تجارت انسان و بردهفروشی و حتی برخی دیگر از وحشیگریهای متداول هماهنگ کند.
مشکل دیگری نیز پدید آمده بود، «دعوت به مسیحیت» توسط شبکههای وابسته به غرب
در میان سیاهپوستان «کافر و بتپرست» ساکن مناطق چپاول شده جذابیت کمتری داشت تا
دعوت به خداوند «مسلمانان!» البته دلیل
روشن بود. نخست اینکه، بومیان در روابط روزمرة خود ارتباط انداموار
مسیحیت را با تهاجمات استعماری به صراحت میدیدند، در صورتیکه اسلام و منابع الهام مسلمانی
تهاجماتی «آشناتر» و «سنتیتر» بر اینان تحمیل میکرد! از سوی دیگر، تحمیل نوعی «مدرنیته»، که خواه ناخواه با «مسیحیت» اروپائی عجین شده
بود، آنقدرها به مذاق بومیان خوش نمیآمد.
کاشفان و میسیونرها در برابر این «مقاومت» به حمایت
از مسیحیت پرداخته، آن را «زایندة
اجتماعیات» معرفی میکردند، و
«چندهمسری» در میان مسلمانان را نکبتی میدانستندکه هیچ بریتانیائیای نمیتوانست
تحملاش کند. «رونالد آنتونی الیویر»(9)
در کتاب «عامل میسیونری در شرق آفریقا»(10) از قول «دیوید لیوینگستن»(11)، کاشف
سرشناس قارة سیاه مینویسد، «تجارت برده
قسمت عمدهای از بیقانونی در این سرزمین است،
چرا که عربها هر که را بیاورند خواهند خرید، و در سرزمینی که سراسر جنگل است، آدمدزدی بهترین راه کسب و کار!»(12) ولی نگرانی «پدر» لیوینگستن که به دلیل «عشق»
مفرط به آفریقا نهایتاً در سال 1873 در همین قاره به اسهال خونی مبتلا شده و جان
سپرد، مسلماً از بردهداری و آدمدزدیها
نبود، ایشان سهم بریتانیا را از این
«بازار» میطلبیدند.
حال این سئوال مطرح میشود که اگر در اواسط سدة 1800
کاشفان قارة سیاه از مشکلات و مسائل ایجاد شده به دلیل حضور دین اسلام در مناطق
اشغالی «آگاه» بودهاند، از این اطلاعات
چه استفادههائی صورت گرفته؟ همانطور که
گفتیم تغییر دین امکانپذیر نبود، و
هماهنگی و همگامی تبلیغات مسیحیت با مسلمانی نیز مشکلاتی به وجود میآورد، در نتیجه،
میبایست منتظر عکسالعمل محافل استعماری در این مقطع میبودیم. و بهترین نمونه از این نوع عکسالعمل را در
سرزمینی شاهدیم که بعدها با نام «گینه» در غرب آفریقا به «استقلال» دست یافت. در این سرزمین فردی به نام «ساموره توره»(13) اولین
حکومت اسلامی قارة سیاه را پایهریزی کرد و با تکیه بر «تعالیم» اسلام، از سال 1882 تا 1898 با اشغالگران فرانسوی
جنگید! وی در سال 1989 توسط فرانسویان دستگیر شده، به قتل رسید.
بحث پیرامون
چند و چون «نبرد» حکومت اسلامی «ساموره» با فرانسویان اشغالگر کار را به درازا
خواهد کشاند، ولی باید قبول کرد که با
تکیه بر «احکام» سرنوشتساز «اسلام»، انقلابیون ساموره توانستند شکست سختی بر
فرانسه تحمیل کنند. فقط سالها پس از پایان «غائلة» ساموره بود که معلوم
شد انگلستان، جهت بیرون راندن فرانسویان از «گینه» کارشناس و سلاحهای مدرن از
طریق بنادر «ساحلطلا» و سیرالئون در اختیار حکومت اسلامی «ساموره» قرار میداد. نهایت
امر موفقیتهای نظامی حکومت اسلامی ساموره بیشتر مدیون حمایتهای لندن بود تا
مسلمانی ارتش آزادیبخش.
همانطور که بالاتر نیز گفتیم، در اواسط سدة نوزدهم، دیگر
برای کاشفان اروپائی قارة سیاه محرز شده بود که میبایست از اسلام استفاده کرده و با
آن «کنار» آمد. چرا که به قول خودشان، اسلام هم با خلق و خوی «کاکاسیاهها» هماهنگی
بیشتری نشان میداد، و هم میتوانست در چنگ
یک «قدرت جهانی» چماق مناسبی باشد جهت عقب راندن دیگر «قدرتها.» هر قدرت
استعماری که به این «سلاح» برا مجهز میشد خطری بود بالقوه برای دیگران. و بر
خلاف آنچه امروز باب دندان طرفداران انقلاب اسلامی است، دین اسلام فینفسه به هیچ عنوان خطری برای
امپریالیستها ایجاد نمیکند، چرا که نبود زمینههای فنی، صنعتی و مالی در کشورهای مسلماننشین، شرایطی به وجود آورده که بدون حمایت یک «قدرتجهانی»
کشورهای مسلماننشین قادر به ایفای نقش در سطح بینالمللی و یا منطقهای نیستند.
آنچه طی نخستین دهة قرن بیستم، پیرامون اسلام و مسلمانی در کشورهای مسلماننشین
به راه افتاد، و این دین را به اسبشاهوار
سیاست تبدیل کرد، هیچ ارتباطی با آنچه
مورخان «قلمبهمزد» پیرامون تاریخچة «مبارزات» فرضی ملایان و مفتیها مینویسند
ندارد. این دین به همان دلائلی که نخستین کاشفان قارة
سیاه با ظرافت تمام دریافتند، سلاحی است بالقوه برای سرکوب «دیگران!» مسئله این
است که کدام یک میتواند افسار این پیلمست را بهتر از دیگری در دست گیرد.
به همین دلیل است که نمونههای دیگری از این نوع
اسلام به اصطلاح «انقلابی» را حتی پیش از آغاز جنگ اول جهانی، در مناطق مسلماننشین تحت استیلای امپراتوری
انگلستان تجربه شد. و جای تعجب نیست که همزمان با اظهارات امثال «سر» ریچارد برتن
پیرامون اسلام و سازگاری آن با نیازهای «کاکاسیا»، میرزای شیرازی نیز در نجف باب «فتویسازی» را
بگشاید. باری پس از کودتای بلشویکها در
شوروی، انواع مختلفی از این نوع اسلام در ایران توسط
امپریالیسم انگلستان به محک آزمایش گذاشته شد،
و به صورتی گذرا تحت عناوینی همچون «دولت سیدضیاء»، «نهضت جنگل»، و ...
این نوع «اسلام انقلابی» پای در حیاتی «زودگذر» نهاد.
با این وجود،
میباید اذعان داشت که نقش اسلام، به عنوان چوبدست استعمار فقط پس از پایان جنگ
دوم جهانی است که به صراحت آشکار میشود.
در این دوره است که پس از استقلال هندوستان، منطقة «پاکستان» توسط همین «اسلام انقلابی»
از نظارت دهلی خارج شده، در عمل تحتالحمایة امپراتوری انگلستان میشود. سپس
نوبت به عربستان سعودی و اسلام «وهابی» میرسد تا با کمک روزولت و ناوگان پنجم
آمریکا شبهجزیره را به اشغال شرکتهای نفتی آمریکا در آورد. بعدها
شاهد حضور همین اسلام در تجزیة عراق و «تولد» دولت کویت میشویم. «انقلاب» الجزایر نیز مدیون همین اسلام و امثال
«بنبلا» است. «بن بلا» با تکیه بر «شریعت» محمدی، به قول سر ریچارد برتن درد «کاکاسیا» را خوب شناخت
و کاری کرد که لندن در الجزایر همچنان دست بالا را داشته باشد. آخرالامر میرسیم به کشور خودمان و افتضاحی به
نام روحالله خمینی و انقلاب اسلامی. «انقلابی» که اینک به صورت یک الگوی استعماری
علناً توسط پایتختهای غرب در دیگر کشورهای مسلماننشین «بازتولید» میشود!
هدف ما از نگارش مطلب فوق ارائة یک خطفکری مشخص است.
این خطفکری مخاطب را به برخوردی انتقادی با جامعة
خود و استبداد رایج در آن، و خلاصة کلام
تجزیه و تحلیل خلقوخوی «جهان سومی» فرامیخواند و از او میخواهد، نقش سیاستبازان وطنی و مبارزات «خستگیناپذیرشان»
با استعمار، کلهشقیهای متداولشان در زمینههای
فرهنگی، اجتماعی و اخلاقی را با دقت
بیشتری بررسی کند. چرا که این «کلهشقیها»
به هیچ عنوان دلیل «برد» نیست؛ کاملاً بر عکس! بهترین مسیر باخت در مراودات سیاست جهانی
همین کلهشقیهاست. چرا که شبکة استعماری، بهتر از ما، از ریشههای این کلهشقیها آگاه است، و با تکیه بر همین «سنتها»، بر خاکستر داروندار ملتها سرمایهگزاری فراوان کرده.
(1) (The Lion’s Share)
(2) Bernard Porter
(3) «سهمیة شیر»، صفحة
72.
(4) Social Darwinism
(5) The Church Missionary
Society
(6) Victorian
Attitudes To Race
(7) Christine Bolt
(8) «رفتار
ویکتوریائی در برابر نژاد»، صفحة 115
(9) Roland Anthony Oliver
(10) The Missionary Factor in East Africa
(11)
David Livingstone
(12) «عامل میسیونری در شرق آفریقا»، صفحة 32
(13) Samore Toure
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر