وقتی بچه بودیم تلویزیون اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر، هفتهای یکبار برایمان یک سریال بندتنبانی پخش میکرد به نام «جایزه بگیر»! این سریال خیلی زیبا بود، و در آن استیومک کوئین، هنرپیشهای که خود از جمله مشاهیر «حسینی» دورة ما به شمار میرفت نقش اصلی را ایفا میکرد. همانطور که میتوان حدس زد آقای مککوئین در این فیلم کارشان «جایزه بگیری» بود. کاری بسیار مهم و پرمشقت! داستانهای این سریال در دورة غرب وحشی میگذشت و در دیار بیقانونی. آقای مککوئین جانیان، دزدان و آدمکشانی را که دولت برای سرشان جایزه گذاشته بود دستگیر میکردند و به پنجة قدرتمند قانون گرفتار میآوردند.
این فیلم ویژگیهای عجیبی داشت. اول اینکه فیلمبردار کاری کرده بود تا آقای مککوئین که مرد نسبتاً کوچک اندام و زپرتی و نحیفی به شمار میرفتند در این فیلم بسیار «رشید» مینمودند! ایشان در آغاز فیلم معمولاً با گامهائی مصمم در شرایطی که مهمیزهای بسیار محترمشان «جرینگ و جرینگ» بر روی پلکان چوبین و خاکگرفتة اتاقکهای «غرب وحشی» صدا میکرد، چند گلوله از اسلحة مبارک شلیک میکردند تا «گربه را دم حجله» کشته باشند. بینندگان با دیدن این صحنه آناً «خود را اصلاح» میکردند و آماده میشدند برای «دفاع مقدس»!
ولی اشتباه نکنیم! آقای مککوئین نه از آن جایزهبگیرهای لات و لوت و بیمروت و آدمکش که از جمله «فضلای» غرب وحشی به شمار میرفتند. بسیار اتفاق میافتاد که ایشان برای کسب «چندرقاز» جایزه بجای کشتن جانیان بالفطرهای که به چنگشان میافتادند، سعی میکردند تا اینان را زنده به دست قاضیالقضات برسانند، و چه بسا که در این راه بارها جان عزیزشان را نیز به خطر میانداختند. خلاصه بگوئیم ایشان «پارة تن عموسام» و به تنهائی «یک ملت» بودند.
از جمله ویژگیهای آقای مککوئین در این سریال تلویزیونی، طپانچة عزیزشان بود! این طپانچه یک تفنگ وینچستر بود که قنداق و لولهاش را کارگردان بریده بود، درست به اندازة «ران محترم» آقای مککوئین! هنگام نیاز به اسلحه، فقط کافی بود جایزهبگیر ما دستة طپانچه را به عقب فشار دهد تا لوله از غلاف در آمده و درست در مقابل سینة طرف قرار بگیرد. بعد هم میزدند پدرصاحاب بچه را در میآوردند! البته ویژگی دیگر این «طپانچه» برد بسیار زیاد آن بود، و چه بسا اتفاق میافتاد که یک جانی بالفطره از ایشان سریعتر هفت تیر میکشید، و در این شرایط آقای مککوئین مادرقحبگی کرده فاصلهشان را با جانی حفظ میفرمودند. آن بدبخت هر چه تیر میانداخت به ایشان نمیرسید ولی تفنگ وینچستر «لولبریدة» مککوئین خیلی خوب مجرم را نشانه رفته یک گلولة داغ نصیب ملاجش میکرد. همانطور که میبینیم «فضل» ایشان و «وینچستر» کارگردان کارتهای برنده در نبرد وی با «جنایت و فساد و فحشاء» بود. و به همین ترتیب جایزهبگیر ما از «ارزشها» دفاع میکرد و تمامی مخالفان را از دم تیغ میگذراند.
البته در این راه از «ارشاد مفسدان» نیز غافل نمیماندند. کم نبودند جنایتکارانی که پس از دههها آدمکشی فقط به دلیل چند دقیقه همصحبتی با آقای مککوئین، و تلمذ در محضر ایشان از این رو به آن رو میشدند، اسوههای «شهادتطلبی» و «حقیقتجوئی» از آب در میآمدند، و حتی دست به جانفشانیهائی میزدند که جایزهبگیر «فاضل» ما را نیز کاملاً متحیر میکرد. البته این جانیان در آخر فیلم همه به دست این و آن، و بعضی اوقات حتی توسط طپانچة معروف شخص آقای کوئین به قتل میرسیدند. چرا که میبایست جزای جنایتهای گذشته را کارگردان در محل کف دستشان میگذاشت، ولی چه باک! اینان با آنچه در آخرین دقایق فیلم انجام داده بودند روحشان در آن دنیا قرین رحمت و عزت میشد. حتی در دقایق پایانی فیلم بینندگان صدای جانیان قتلعام شده را بخوبی در اتاق نشیمن میشنیدند که فریاد بر آورده بودند: «دستت درد نکنه استیو مککوئین!»
آقای کوئین در همین فیلم بعضی اوقات نقش قاضی و وکیل مدافع را نیز بر عهده میگرفتند، و بارها پیش میآمد که خطای «قاضی» یا حتی «فساد» دادگاه و کلانتر را بر ملا میکردند، و فراری بینوا را که به ناحق محکوم کرده بودند در افکارعمومی و در برابر دادگاه از هر گونه جرمی مبرا کرده، از وی اعادة حیثیت مینمودند! البته این خدمات دیگر مجانی ارائه میشد، و جایزهای برای اعادة حیثیت به ایشان تعلق نمیگرفت. ولی شما فکر میکنید آقای کوئین به دنبال پول بود؟ نزد ایشان پول کوچکترین ارزشی نداشت.
با این وجود «فضائل» آقای کوئین به این مختصر محدود نمیماند. ایشان دریائی بودند از فضیلت و علم و دانش! نه تنها در امور همیاریهای اجتماعی، دستگیری از بیوگان و مستمندان، مشاورههای بالینی، تربیت اطفال و نشان دادن راه درست و انسانی «جایزه بگیری» به دیگر همکارانشان الگوئی بینالمللی به شمار میرفتند که حتی در کفبینی و فالگیری و چهرهشناسی نیز زبانزد خاص و عام بودند. برخی اوقات حتی رموز شوهرداری را برای زنان و دختران بازگو میکردند، و در مورد رفتار با سر و همسر الگوئی الهی بودند! خلاصه بگوئیم ایشان نوعی از انواع «ولیفقیه» بودند که با کلاه کابوئی و طپانچه و پهن و پشگل، برای ما ملت هر هفته یکی از داستانهای انسانی غرب وحشی را بر صفحة تلویزیون زنده میفرمودند. فقط این سئوال باقی میماند که آقای مککوئین با اینهمه فضائل و احاطه بر امور مادی و معنوی جهان چرا از راه جایزه بگیری و آدمکشی زندگی میگذراندند؟ بله، در آنروزها این سئوال به ذهن بینندگان خطور نمیکرد.
ولی باید قبول کرد که این سئوالات نمیتوانست محلی برای مطرح شدن داشته باشد؛ کلاه کابوئی برای بینندگان محتوا را «توضیح» داده بود. این کلاه و آن «طپانچه» نشان میداد که در سرزمین رویائی غرب وحشی حتی آدمکشان فیلسوف و فاضلاند. و اگر به این کلاه کابوئی چند گیلاس ویسکی ناب و داغ، یک کافة خاکگرفته و بوی پشگل و پهن و حدوداً ده تا بیست عدد مگس سمج و پشت سبز اضافه میکردید، مبارزه برای دمکراسی و حقوقبشر و خصوصاً رویاروئی با کمونیستهای خدانشناس کامل میشد. اصلاً پولیتبورو در همان دوره مصوبهای داده بود که بر اساس آن آقای کوئین از طرفداران تروتسکی به شمار میرفت و حق نداشت پای به سرزمین مقدس بلشویسم بگذارد. آقای کوئین هم گفته بود: «مردهشور خودتان را ببرند، با آن کلاههای آستراخان. من میروم خدمت اعلیحضرت!»
البته آقای کوئین حق داشت! خدمت اعلیحضرت نه تنها آب و هوا خوش بود، که عطر دلنواز نفتخام مشام ایشان را همه روزه نوازش میداد. میتوانستند در هنگام ارشاد مسلمین، و تربیت اطفال و فالگیری و کفبینی، چند بشکه نفت خام هم میل کنند. گلولههایشان را هم میزدند توی سر ما ملت، تا چشممان کور هر هفته دم تلویزیون صف نکشیم ماجراهای آقای کوئین را نگاه کنیم. ولی ایشان در خواب غفلت بودند، و نمیدانستند که در ایران زمین «کسائی» برایشان یک شعر سروده که تمام گیلاس ویسکیها به جانشان حرام خواهد شد. کسائی میفرماید:
حرامست می در جهان سر به سر
اگر پهلوان است اگر پیشهور
البته کسائی در این بیت به پیشة «جایزه بگیری» اشاره نکرده، ولی آقای کوئین با شنیدن ندای وی خیلی خیط شدند و فهمیدند که باید بروند پی کارشان! از قدیم گفتهاند: «خیطالرقبه» را خور جایز مباد. البته معنای «خیطالرقبه» را میگذاریم به عهدة خوانندگان ولی خلاصة کلام، کسائی آقای کوئین را «خیط» کرد، و ما ملت با تکیه بر او به ایشان فهماندیم که «نه شرقی، نه غربی، حکومت اسلامی!»
اینجا بود که آقای کوئین، به ما ملت همان کلکی را زدند که زبانمان لال به جنایتکاران در فیلمها میزدند: فاصلهاشان را زیاد کردند، تا تیر ما ملت به قلبشان ننشیند، ولی با همان تفنگ لولبریدة کذا ـ عین گربة دم بریده ـ از دور ما را 30 سالی است که مرتباً با گلوله میزنند. چند نفر هم کارگزار داخلی دارند! اینها ملت را «مجتمع» میکنند تا در حد امکان در تیررس تفنگ لولبریدة ایشان قرار بگیرند، بعد هم آقای مککوئین با خیال راحت گلوله را صاف میزنند در ملاجمان! میبینیم که در همان فیلم کوتاه و چند دقیقهای عملاً تمامی داستان زندگی ما ملت با تاریخی چند هزار ساله به روی صفحة تلویزیون میآمد. کافی بود چشم بینا میداشتیم و گوش شنوا! ولی اگر چشم بینا میداشتیم که وقتمان را به آقای مککوئین نمیدادیم! بله، خلاصه بگوئیم مشکلات یکی و دو تا نیست. ما هم اصلاً نمیخواستیم امروز از جایزهبگیران و آقای مککوئین بگوئیم، اشتباهی پیش آمده و میبخشید!
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر