۳/۲۹/۱۳۹۰

مترسک و فاجعه!




نخست بهتر است کمی از فاجعة 1367 یا به طور کلی دوران «انقلاب» و خصوصاً دهة 60 و روزهای سروری «خط امام» بگوئیم.   ولی همانطور که شاهدیم تغییرات سیاسی در افغانستان،  لبنان،  ترکیه و سوریه گام به گام دنبال می‌شود و مشکل می‌توان سرنوشت ملت ایران را  امروز خارج از این تحولات بررسی کرد.   در نتیجه،  در دنباله سعی خواهیم داشت بازتاب این تحولات را تا حد امکان در سطح سیاست منطقه و خصوصاً سیاست داخلی حکومت اسلامی دنبال کنیم.   پس نخست بپردازیم به فاجعه! 

در 22 بهمن 57، روزی که ارتش شاهنشاهی،   با چرخشی 180 درجه،   بر دوران پهلوی‌ها و «مدرنیسم» آبکی «پیمان سنتو» خط بطلان کشیده،   آخوندیسم را به دامان «پرمهر» خود فراخواند،  کم‌تر کسی سخن از هم‌سوئی «قدرت وابسته» و سرکوبگر نظامیان با «جنبش»‌ به اصطلاح آزادیخواهانة «اسلامی»‌ به میان آورد.   با این وجود،  مورخان این سرزمین بخوبی می‌دانستند که این «ارتش» پیشتر نیز در شهریور 1320،   28 مرداد 1332،   و حتی دوران «انقلاب سفید» دقیقاً همین چرخش‌ها‌ را به صور متفاوت انجام داده بود.   خلاصه بگوئیم،   اقدام  «نوآورانه» و «نابی» در میان نبود.  این محدودیت شدید نگرش سیاسی و فروهشتگی دست‌اندرکاران سیاست کشور بود که به ایرانیان اجازه نداد تا با این واقعیات آشنا شوند.   

شرایط به نحوی فراهم آمد تا هر کس از  این «چرخش‌ منحوس» امنیتی به عنوان کودتا بر علیه مطالبات دمکراتیک و آزادیخواهانة ملت ایران  سخن به میان آورد،‌  به سرعت منفور و منزوی شود.   ایرانیان بسیاری  منزوی شدند،  تا هیاهوی «پیروزی» بتواند فضای کشور را بیالاید،    و گردان‌های سازماندهی شده متشکل از ساواکی‌ها،  لات‌ولوت‌ها و اوباش «انقلابی» با عربدة «الله‌اکبر» فضای شهری را به تصرف خود در آورند.   ولی امروز نیز،  پس از گذشت بیش از سه دهه،   احدی از آنچه بر ما ملت گذشته سخن نمی‌گوید،   هر چند بسیاری چنین می‌نمایانند که سعی تمام در تحلیل و بررسی «تبعات» آن دارند!   خلاصه بگوئیم،  حضرات ریشه‌ها را رها کرده به بررسی ساقه‌ها مشغول شده‌اند!     

ولی «نمایش» روحوضی و مفتضحانة 22 بهمن 57،   از منظر تاریخی و منطقی نمی‌توانست نتیجه‌ای جز آنچه در دهة 1360 شاهد بودیم به ارمغان آورد.    آنان که بدون عنایت به ریشه‌های امنیتی و نظامی این فاشیسم که در ارتباط با ساختارهای دوران پهلوی به وجود آمده بود تحولات دهة 60 را که به تحکیم «رسمی» و «قانونی‌نمای» پایه‌های یک فاشیسم وابسته و خونریز منجر شد بررسی می‌کنند،‌  مخاطب را به کژراهه خواهند انداخت.   ساختار قدرت نه یک‌شبه ایجاد می‌شود و به طریق اولی یک‌شبه نیز تفویض نخواهد شد!   اگر مشتی لات‌ولوت با جنجال و  هیاهو به قول خودشان «کمیتة انقلاب» تشکیل دادند،  این کمیته‌ها تحت نظارت شهربانی میرپنج و ساواک آریامهری «اداره» می‌شد؛  و در همینجا بگوئیم،  شق دیگری نمی‌تواند از منظر کارورزی و عملی قابل اعتنا باشد و تحلیل شود.   

در همین راستا،   روح‌الله خمینی به همان اندازه «مسئول» شرایط آنروزها بود که میر‌حسین موسوی،  خامنه‌ای،   ابراهیم یزدی و بنی‌صدر و ...  خلاصة کلام،  اینان همچون   عروسک‌های خیمه شب‌بازی هیچ‌کاره بودند،  یا بهتر بگوئیم همان ساختار نظامی کودتاچی ‌  بندهای این لعبتکان را از پشت صحنه می‌کشید و برای‌شان «سناریو» می‌نوشت.   دیدیم که هر کدام از این آدمک‌ها زمانیکه به پایان نقش خود در «سناریو‌» می‌رسید چگونه بادش در می‌رفت و نقش زمین می‌شد!   به عبارت دیگر،   نفخ وجیه‌الملگی و نمایندگی تام‌الاختیار «مردم» از  غبغب‌اش در می‌رفت؛  فس‌اش در می‌آمد،  و هم رخسارش گلگون می‌شد و هم خشتک‌‌اش «پرخون»!    آخرین نمونه از این لعبتکان کسی نیست جز میرحسین موسوی،   جنایتکار شناخته شدة دهة 1360 و نخست‌وزیر «محبوب» امام خمینی. 

امروز شاهدیم که پیرامون جنایاتی که طی دهة 60 در زندان‌های کشور به وقوع پیوسته  ـ  در این دوره میرحسین موسوی و ملاممد خاتمی به ترتیب نخست‌وزیر و وزیر ارشاد بودند ـ   گروهی به قصد رایزنی تاریخی قیام کرده‌اند.   البته این عمل فی‌نفسه بسیار دلنشین است،   به شرط آنکه مسیر تحلیل درست دنبال شود و بعضی‌ها در پی زدن به بیراهه نباشند.   نخست بگوئیم،   مرتبط نمودن قتل‌عام نزدیک به هفت هزار زندانی سیاسی به موجود مفلوک و بی‌اهمیتی چون میرحسین موسوی در واقع ارائة‌ تصویر «قدرقدرت» از یک مترسک است.  

موسوی همانطور که بارها با تکیه بر روند «عروج» سیاسی‌اش گفته‌ایم،  یک «آدمک» بیش نیست،   موجودی که در جالیز خیار و کمبزه برای ترساندن پرندگان نصب می‌شود.   این فرد اصولاً در جایگاهی نیست که بتواند پاسخگوی چنین کشتار گسترده‌ای شود.   و دیگر «دولت‌مردان» و چهره‌های شناخته شدة حکومت اسلامی نیز اگر از موسوی کمتر نباشند به هیچ عنوان بیشتر نیستند.   همانطور که گفتیم،   اینان آدمک‌هائی هستند که در چارچوب سناریوهای «نظامی ـ امنیتی» یک‌شبه سر از لگن و کاسه و چاله به در آورده‌اند.   این چهره‌های مفلوک،  و «مسئولیت» در برابر چنین عملیات گسترده‌ای دو مقولة متفاوت و متنافر است.    

ما،‌  نقش این جماعت را در کشتار سال‌های 60  انکار نمی‌کنیم و آن را قابل اغماض و چشم‌پوشی نمی‌دانیم،   ولی به «حکم منطق»،‌   در برابر کسانیکه ساختارهای «نظامی ـ امنیتی» و خصوصاً «محافل» را از این جنایات مبرا می‌نمایانند به شدت مقاومت می‌کنیم.   مسئولان اصلی این جنایات،   هم امروز در ایران هستند و در چارچوب ساختارهای «امنیتی ـ  نظامی» شاهدیم که با چه تردستی تمامی بحران‌سازی‌ها،   مشروعیت‌بافی‌‌ها،   لشکرکشی‌های خیابانی و سربازگیری‌های «سیاسی ـ امنیتی» را سازماندهی می‌کنند.   مسئولان واقعی آنچه بر ملت ایران گذشته همین ساختارهای مزدور و خودفروخته‌اند.   ساختارهائی که پس از کودتای میرپنج نخست توسط انگلستان و بعدها با همکاری آمریکائی‌ها در ایران پایه‌ریزی شده‌،   و هنوز نیز تحت اوامر هم‌ اینان،   امور کشور را به طور مستقیم اداره می‌کنند.   اینان نه چهره‌های شناخته شده‌ دارند،   و نه بنیادهای رسمی به نام‌شان افتتاح شده؛   اینان محفل‌نشینان‌اند.   

این محافل،   از خانواده‌ها،   گروه‌های کم‌شماری از «دوستان»،   و روابط و بده‌بستان‌هائی ظاهراً «بی‌خطر» و «بی‌نظر» و سرشار از مهر و محبت تشکیل شده‌اند.  ولی آنچه در این میانه از اهمیت برخوردار می‌شود ریشة ارتباطات واقعی این محافل با ساختارهای نظامی استعماری،   و خصوصاً سفارتخانه‌های کشورهای استعمارگر در ایران است.  به طور مثال،  در تحلیل مسائل دهة 60،   بعضی‌ها فراموش می‌کنند که خانوادة خیامی هنوز نمایندة تام‌الاختیار شرکت انگلیسی «هیلمن» در ایران است،   و خودروهائی که «آقازاده‌ها» از طریق چپاول اموال عمومی گویا در کشور می‌سازند،  ‌قطعات‌اش با «اجازة» خیامی‌ها به ایران صادر می‌شود.  در سال‌های 60 نیز همین خانواده برای ما حکومت اسلامی «قطعات» می‌فرستاد.  خلاصه،   اینکه چگونه آیت‌الله یزدی تبدیل می‌شود به «سلطان کاغذ» و تجارت کاغذ کشور را به زیر نگین انگشتری‌اش می‌گیرد،   و یا اینکه محفل محسن رضائی به چه دلیل توانسته قاچاق سیگار ایران را به ملک «پدری‌اش» تبدیل کند،   و یا فرزندان خلف لژها به چه دلیل به این صرافت افتادند که محمدرضا مهدوی‌کنی را بجای شریف‌امامی در مقام «پدرمعنوی‌شان» ارتقاء درجه بخشند،   در بررسی جنایات دهة 60 گویا هیچ اهمیتی ندارد!  ولی در همینجا بگوئیم،  این محافل هستند که جنایات دهة 1360 را سازماندهی کردند و تحت نظارت استعمار به مورد اجرا گذاشتند.    

به عنوان ایرانی نمی‌پذیریم که تحت عنوان «بررسی» تاریخی مسائل معاصر کشور،‌  دست اینگونه محافل از جنایات پاک شده،   و موجود مفلوک و بی‌ستاره‌ای به نام موسوی جهت نجات مسئولان واقعی این کشتارها به میانة میدان «جرم‌شناسی» کشور پرتاب شود.  هر چند نویسندة این وبلاگ برای موسوی کمترین احترامی قائل نیست،   مزین کردن وی به «مدال جنایات سال‌های 60» فقط توطئه‌ای است جهت تطهیر دست‌اندرکاران اصلی این جنایات.   توطئه‌ای که اخیراً مستقیماً از آمریکا آغاز شد،   و در سایت‌هائی که تا حال تمایلات «موسوی‌پرستی‌شان»‌ بی‌عیب و نقص می‌نمود به شدت انعکاس پیدا کرده.  حضورشان بگوئیم،  موسوی «مسئول» این جنایات نیست،  یکی از ابزار و ادوات جنایتکاران است.   

در عمل،  به همین دلیل است که بررسی تبعات سیاست‌های خارجی در کشور ایران در این مقطع از اهمیت برخوردار می‌شود.    الیزابت دوم،   ملکة انگلستان که امروز نظارت عالیه بر شبکة امپراتوری بریتانیا را عهده‌دار است و از قضای روزگار رهبر واقعی کودتاچیان ایرانی‌نما نیز به شمار می‌رود،   طی چند سال گذشته دست به سه سفر تعیین‌کننده زده.   نخست به ایالات متحد رفت تا ارتباطات بنیادین بین سرمایه‌داری‌های بریتانیا و آمریکا را که دولت جرج بوش دوم متزلزل کرده بود «قوام» بخشد.  نتیجة این سفر بسیار با اهمیت پس از فروپاشی نئوکان‌ها در آمریکا و برکناری «تونی بلر» علنی شد.   علیاحضرت سپس سری به آنکارا زدند تا به روسیه،  چین و هند حالی کرده باشند،   ترکیه هنوز از جمله «املاک» پدری‌ ایشان است.   و  نهایت امر سفر ملکه را به امارات شاهد بودیم.  سفری که بازتابی است از حساسیت‌های لندن به خلیج‌فارس و تنگة هرمز؛    اگر نگوئیم حساسیت به «نفت رایگان» که از این مسیر به دست حضرات می‌رسد. 

ولی تا آنجا که به وضعیت و سرنوشت امپراتوری بریتانیا مربوط می‌شود،  به مصداق مثل معروف «خر همیشه خرما نمی‌آورد»،   سفرهای علیاحضرت نتوانست نتایج مثبتی به همراه بیاورد،   اینهمه به این دلیل که روسیه،  پس از سر برداشتن از انزوای بلشویسم،  شاید هم به دلیل تجربة ناموفق گذشته،   دیگر حاضر نیست همچون دوران «جنگ سرد»،  جهت تقابل مقطعی با سیاست‌های واشنگتن به بریتانیائی «باج» استراتژیک بدهد که اکنون به سختی نفس می‌کشد.   امروز روشن است که دلیل اصلی به قدرت رسیدن اوباما در واشنگتن،  حمایت همه جانبة‌ انگلستان از «نامزدی» وی بوده؛   اوباما رئیس‌جمهوری بود که گویا می‌بایست دست در دست کامرون،   کمر سیاست روسیه را در اروپای مرکزی «خرد» کند!   ولی همان روزها در تحلیل سفر رسمی اوباما به جمهوری چک نوشتیم،‌    نه اوباما مرد این میدان است و نه دیگر آمریکا می‌تواند چنین ریخت‌وپاش‌هائی را تحمل نماید.     نشان به این نشانی که آمریکا همانطور که می‌بینیم اروپای مرکزی را بکلی «فراموش» کرده.  

مسئلة اعمال «تحریم‌های» اقتصادی بر علیه ملت ایران نیز پروندة دیگری شد که چوب آن را اگر ایرانیان خوردند،   لندن نیز به نوبة خود آن را نوش‌جان کرد.   همزمان،   هم شرکت‌های انگلیسی در لندن ورشکست شدند،   هم طرف‌های «ایرانی‌نما» و وابستگان به انگلیس در تهران به افلاس افتادند،  و هم اینکه فروپاشی تجارت «زیرجلکی» جمکرانی‌ها با امارات،   صدها میلیون دلار به این کشور خسارت وارد آورد.   خسارتی که جبران آن در شرایط فعلی غیرممکن می‌نماید.   در نتیجه سفر علیاحضرت به امارات همانطور که آنروزها در وبلاگ «امارات و خسارات» گفتیم،   بیشتر «خسارات» به همراه آورد تا منفعت!          

از این مجموعه سفرها فقط سیطرة انگلستان بر ترکیه باقی مانده بود،   که این پرونده نیز با «انتخابات» اخیر ترکیه و «پیروزی» کم‌رنگ و بی‌فردای اردوغان،   و عقب‌نشینی‌های تماشائی‌ای که پیشتر آنکارا در مورد «نوار غزه» و پروندة «صلح»‌ خاورمیانه صورت داده بود،   تیر خلاص را دریافت کرد.   شاید به همین دلیل است که امروز اوباما سراسیمه پرچم انگلستان را از زمین برداشته و همان راهی را برگزیده که شش سال پیش وزیر دفاع انگلیس در اینکشور دنبال می‌کرد:   مذاکره با طالبان!  

به صراحت بگوئیم،   برای این نوع سیاستگزاری مشکل می‌توان عاقبت خوش متصور شد.   نمی‌باید فراموش کرد که «مذاکره با طالبان» در وحلة نخست به معنای تهدید روسیه است.   اگر آمریکا می‌توانست در محدودة نفوذ کرملین،   طالبان و اسلامگرایان آسیای مرکزی را در قدرت سیاسی «شریک» کند،   دیگر نه دلیلی برای عملیات 11 سپتامبر وجود داشت و نه اصراری جهت حضور نظامی در افغانستان.    خلاصه این ره که اوباما می‌رود نه به انگلستان که به ترکستان است؛   و همانطور که بالاتر گفتیم فقط یک معنا می‌تواند داشته باشد:  تهدید مستقیم مسکو،  جهت باجگیری در بحران‌هائی که واشنگتن و لندن دیگر از پس مهارشان بر نمی‌آیند.   به عبارت دیگر،  از طریق تهدید مسکو،   اوباما از کرملین می‌خواهد که جهت پایان دادن به مسئلة بغرنج لیبی و بحرانی که در سوریه به راه افتاده با غرب همراهی بیشتری نشان دهد.   باید دید این همراهی خود را در چه مسیرهائی «نشان» خواهد داد؛   اگر اصولاً چنین همراهی‌ای عملی باشد. 

پرواضح است که بازتاب این بحران‌سازی‌ها مستقیماً پای به مرزهای ایران بگذارد.  حکومت اسلامی در درون مرزها،  در جنگی اعلام نشده بر علیه ملت ایران شرکت کرده.   امروز تحت عنوان مبارزه با مواد مخدر بیشتر از آنچه سربازان انگلیسی و آمریکائی در جبهه‌های افغانستان و عراق آدم می‌کشند،  آیت‌الله لاریجانی انسان بر سر دار می‌فرستد.   باید پرسید در مملکتی که سر هر کوچه‌اش فروشندگان مواد مخدر به شمار فراوان حی و حاضرند اینهمه «اعدام» برای مبارزه با مواد مخدر چه معنا و مفهومی جز قتل‌عام ملت ایران می‌تواند داشته باشد؟   به صراحت بگوئیم،  مسئله مبارزه با مواد مخدر نیست؛   این جنگی است که حکومت اسلامی بر علیه ایرانیان به راه انداخته و سعی دارد با عناوین دهان‌پرکن آن را بزک کند.           

با فعالیت دوبارة روزنامة «اعتماد ملی» که عمدتاً مواضع شیخ مهدی کروبی را منعکس می‌کند،  این گمانه به یقین تبدیل می‌شود که تهدید آمریکا بر علیه روسیه به افغانستان محدود نخواهد ماند.   این مسئله‌ مسلماً‌ نیازمند توضیح و تشریح بیشتری است،   ولی به صورت سربسته بگوئیم که تریبون دادن به شیخ کروبی،  یعنی به اصلاح‌طلبان،   خصوصاً به شیوه‌ای که سفارت انگلستان توصیه می‌نماید،  یعنی از طریق «مردم‌سالاری» و غوغاپروری به صراحت به معنای تهدید منافع روسیه در خاورمیانه،   و حتی تعلیق مذاکرات صلح «اسرائیل ـ فلسطین» می‌باید تلقی شود.  به همین دلیل بالاتر نیز گفتیم که عکس‌العمل سیاسی و دیپلماتیک روسیه در راه خواهد بود،   عکس‌العملی که در قبال تهدیدات جدید آمریکا شکل می‌گیرد.       













...

  





Share



هیچ نظری موجود نیست: