فکر نمیکردم روزی برسد که از نوشتن در بارة موضوعات سیاسی خسته شوم، ولی خوب آن روز از راه رسیده. و فکر میکنم که شاید مدتهای مدیدی با من همراه باشد. روزی یکی از دوستان فرنگی به من گفت، «خسته نمیشوی که اینهمه از سیاست، مسائل مالی، اقتصاد، جنگ و غیره حرف میزنی؟ کمی هم باید زندگی کرد!» البته این دوست عزیز، خود تجربة هولناک ملت ایران را از سر نگذرانده، و شاید مثل بسیاری افراد خوشاقبال دوران ما صرفاً به مسائلی فکر میکند که خوشآینداند: تفریح، خانة ویلائی، ماشین کورسی و غیره. ولی من هیچ وقت قادر به اینکار نبودم. یعنی حتی زمانی که خیلیها احساس «آرامش» میکردند، من «آرامش» نداشتم، و فکر میکنم آرامش متعلق به کسانی است که از زندگی هیچ نمیدانند، و یا حداقل نمیخواهند بدانند.
اگر سیاست برای بسیاری از ایرانیان آنزمان تبدیل به موضوعی «واقعی» شد که حس کردند، اگر به آن نپردازند سیاست به آنها خواهد پرداخت، برای من همیشه سیاست اصل مسئله بود، چون همیشه به این امر معتقد بودم که مشکلات را یا از ریشه بررسی میکنی، و یا بهتر است که اصلاً دردسر بررسی آنها را بر خود هموار نکنی. حال اگر از طریق این بررسی بتوانی مسائلی را حل کنی ـ مطلبی که خود نیازمند ابزار متعدد دیگری خواهد شد ـ چه بهتر، اگر هم نه، حداقل وقت خودت را برای کاری صرف کردهای که معتقد بودی درست است.
آمریکائیها مثلی دارند که میگوید، «انسان یا خوشبخت است یا فیلسوف!» البته از کشوری که مهمترین صادراتش «فیلسوف» است ـ ادیب و فیلسوف بزرگ آمریکا تیاسالیوت، و فلاسفة مهم دیگر که در آمریکا متولد شدند، همگی برای همیشه این کشور را به قصد دیگر کشورها ترک کردند ـ انتظاری بیش از این نمیتوان داشت. ولی این سئوال مطرح میشود که چرا؟ چرا باید یا زندگی کرد، و یا به فلسفه پرداخت؟ شاید اگر از یکی از همین آمریکائیهای خوشبخت، این «چرا» را جویا شوید، با خنده خواهد گفت، «چرا بی چرا، این را همان فیلسوفها میپرسند!» بله، فرو افتادن در بستر فکری رایج جامعه همیشه سادهتر از برخورد با همین بستر فکری است، خصوصاً که این برخورد صرفاً با تکیه بر بحث، کلام و خلاصه با «دست خالی» صورت گیرد.
آنزمان که بسیاری از ایرانیان در تلاش روزهائی بودند که نهایتاً به غائلة 22 بهمن منجر شد، از آنها همین را میپرسیدم: چرا؟ ولی آن روزها جوابی ندادند، و امروز هم فکر نمیکنم جوابی داشته باشند. شاید حق با فروید باشد که میگوید، انگیزههای بشری نه منطقی است، و نه آگاهانه؛ این انگیزهها ناخودآگاهاند، و بر پایة شور و اشتیاقی استوار شدهاند که یا شور زندگی است و یا شور مرگ. شوری که نیچه در موسیقی میبیند، موسیقی، همان شوری «که در چارچوب شور، به زندگی میرسد»، و اگر «شور زندگی» و یا «شور مرگ» نداشته باشی نه موسیقیدانی و نه انسان. همان انسانی که هنرمند بلند مرتبهای است که نیچه او را «انسان برتر» خطاب میکند. فروید میگوید، «در این زندگی، شور مرگ هم وجود دارد.» بله، «شور مرگ» هم وجود دارد، و متاسفانه برخی اوقات انسانها ایندو «شور» ـ مرگ و زندگی ـ را از هم تفکیک نمیکنند. چرا که آنزمان که در شور و اشتیاق دست و پای میزنی خود، ناخودآگاهی و نمیدانی که در مرز کدام شور ایستادهای.
ولی، چه باید کرد؟ انسان به باور من، «هنرمند» به دنیا میآید، و «هنرمند» از دنیا رخت بر میبندد. در این میان فقط باید هنر انسان بودن را بشناسد، در هر مفهومی و در هر مبنائی. نیچه هنرمند را برایمان به زبان ساده تعریف کرد، ولی فروید هنرمند را «پیچیده متفکری» دانست که عصبیتها در بطن شخصیتاش رفتاری ثانویه ساختهاند، همان ویژگی «استعداد» که برخی، خداداد تحلیلاش میکنند. ولی اگر همه «هنرمنداند» همه در عصبیتهایشان به ریشة هنر دست خواهند داشت، فقط میماند اینکه برخی به هنر پشت میکنند، همانها که میپندارند، «خوشبختاند»، «آمریکائیهای» این دنیا، که میجنگند بدون آنکه بپرسند چرا، کشته میشوند و میکشند بدون آنکه بدانند چرا، و اگر دیگر بار از آنان جویا شوی که، «چرا؟» پاسخ خواهند داد، «فیلسوف مباش، چون ما زندگی کن!»
20 ام ماه ژوئن روز جهانی پناهندگان بود. مخصوصاً از آن حرفی نزده بودم، فکر کردم بهتر است این روز را فراموش کنم، ولی اینک با 4 روز تأخیر ناچارم به موضوع اصلی بازگردم. به درامی بازگردم که گسترش و توسعه نظام سرمایهداری، در حال تحکیم پایههای شوم آن بر تاروپود جامعة بشری است. روزی سیاسیون از فروپاشی نظامهای سنتی و پایگیری سرمایهداری در چارچوب مرزهای یک کشور سخن میگفتند، روزی از تغییرات نظام ارباب و رعیتی و تبدیل آن به جامعة صنعتی و سرمایهداری حرف میزدند، زمانی گذار از بوژوازی به مارکسیسم را تعبیر میکردند، و برخی اوقات از سرمایهداری وابسته سرفصلهائی مطرح میکردند، ولی مسلماً هیچگاه کسی تصور نمیکرد، که فروپاشی ساختارهای اجتماعی در کشورهای بیشماری با چنین شتاب، صدها میلیون انسان را از جای کنده روانه بیابان، کوه و دشت کند. نگاهی به تیمهای فوتبال ملتها بیاندازید، از نزدیک بار دیگر نگاه کنید، میگویم «ملتها»، شما بخوانید «دولتها»، یا شاید بهتر است بگوئیم «شرکتها»!
روزی سرمایهداری در برابر دربار و اشرافیت حاکم میایستاد، بعدها فئودالیته و سلطنت حاکم را هدف قرار داد، به دنبال آن، چندین دهه در برابر سوسیالیسم ـ سوسیالیسم بینور و بیخرد استالینیستی ـ قد علم کرد، ولی امروز سرمایهداری در برابر ملتها ایستاده. امروز در مسیر رشد این هیولائی که خوراکاش زندگی انسانهاست، ملتها ایستادهاند. هیولا باید ملتها را از میان بردارد، تا به خوراک خود دست یابد. فروپاشی دیگر هیچ مبنای «عقیدتی» و «ارزشی» ندارد، همه چیز «سرمایه» است؛ آفریقا را میخرند، آسیا را میفروشند، ملتها را تکه تکه میکنند، و بر استخوانهای کودکان و قربانیان، شرکتهای سهامی عام و خاص ساخته، ایالات متحد، جامعة اقتصادی اروپا، دول مشترکالمنافع، و هزار مرگ و مرض دیگر میسازند. این است افق واقعی ما، در سالروز پناهندگان، در سالروز آنان که اگر اولین قربانیان این هجوم تاتارواراند، متاسفانه آخرینها نخواهند بود، و در قرن 21 میلادی، در برابر چنین چشماندازی هولناک، هنوز بعضیها، آنان که خود را خوشبختهای روند توسعة همین سرمایهداری به شمار میآورند، در جمع ما میگویند، «چرا سخن از دردها بگوئیم، کمی هم زندگی کنیم!» ولی کدام زندگی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر