در تاریخ 21 فوریه 1848، در دستنوشتهای که مارکس برآن «مانیفست حزب کمونیست» نام نهاد، چنین آمده: «کارگران جز زنجیرهایشان چیزی ندارند که از دست بدهند. آنان جهانی را میتوانند به تصرف درآورند. کارگران جهان! متحد شوید.» از همان روزها جهان صنعتی غرب پای در بحران گذاشته بود، بحرانی که هنوز گام به گام تاریخ معاصر را دنبال میکند و به جرأت میتوان اذعان داشت که این تحول هنوز در مراحل آغازین خود قرار گرفته. از همان روزها نقش انسانهای «بینشان»، در روند مسائل اجتماعی به صورتی چشمگیر پیوسته افزایش یافته. این «بینشانها» چه کارگران معادن و سیهچهرگان کارگاههای قرن نوزدهم در انگلستان و فرانسه باشند، و چه یقهسپیدهای مزدبگیر والاستریت در قرن بیستویکم، امروز آنقدرها تفاوتی ندارد؛ اینان همگی در زنجیر اسارت سرمایه دست و پای میزنند، اسارتی که زندگی خود را مدیون آناند. این «تضاد» بنیادین برای نخستین بار توسط مارکس در ساختاری فلسفی و منسجم ارائه شد.
برخلاف آنچه اغلب معرفی شده، آنچه مارکسیسم را از دیگر مکاتب فکری مجزا میکند، نه ماتریالیسم نهفته در بطن مارکسیسم است، و نه تحریفها و تفسیرهائی که بعدها بر آن اضافه شد و اغلب مارکسیسم را از مسیر اصلی خود عملاً به انحراف کشاند. وجه تمایز مارکسیسم با دیگر نظریات فلسفی در این است که مارکس با نظریة خود صریحاً و به صورتی منسجم «بنیاد قدرت» را هدف قرار داد. مارکس برخلاف فلاسفة دیگر، نه انسان را در برابر انسان نشاند، نه نقش دین در روند مسائل اجتماعی را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، نه شیوههای مختلف تولید را به قیاس و محک تجربه کشاند. مارکس «بنیاد قدرت» را در برابر انسان گذاشت و در نگرشی انتقادی، رابطة «قدرت» با انسان را در چارچوبی تاریخی، مادی و بلاواسطه مطرح نمود. هر چند آنزمان که وی دست به قلم برد «قدرت» در سرمایهداری لجامگسیختة اواسط قرن نوزدهم اروپا متجلی شده بود.
با در نظر گرفتن سیر سرسامآور بهرهکشی از نیروی کار در صنایع تازهپای انگلستان و فرانسه، برداشت کلی در مارکسیسمهای «ابتدائی» اروپای غربی بر این اصل کلی متکی شده بود که اگر پرولتاریا دست سرمایهدار را از قدرت کوتاه کند بنیاد سلطه از میان خواهد رفت! این نگرشی بود بسیار انقلابی و نوآورانه، هر چند بس سادهانگارانه! اینکه به جای این بنیاد سلطه چه خواهد نشست آنقدرها ذهن متفکران آنزمان را به خود مشغول نمیداشت؛ نه مارکس در مورد شیوة «تفویض» قدرت به پرولترها صراحتی فلسفی و عملی در نوشتههایاش نشان داده، و نه پیروان وی در انجام خوشخیم این «تفویض» شاهد پیروزی را در آغوش کشیدند. در همینجا بگوئیم، سوءتعبیری که طی 150 سال از نظریات مارکس صورت گرفت، در هیچ مکتب فلسفی جهان سابقه نداشته.
از راست افراطی و فاشیستهای خونریز هیتلری گرفته، تا چپ افراطی در قوالب بلشویسم، مائوئیسم، و ... همگی با مارکس و ساختمان فکری پیشنهادی وی درارتباطاند. راستگرایان افراطی مارکس را «تقبیح» میکنند، هر چند دادههای مارکس در زمینههای سیاسی، خصوصاً «سیاست ادارة تودهها» در عمل از مهمترین ابزار تحکیم حاکمیت در چنگ جناح راست افراطی است. ابزاری که مستقیماً از مارکس و تعالیم وی ملهم شده. و اما افراطگرایان چپ با تحریف مارکس او را قربانی سیاستزدگی کردند و از وی مجسمة توجیه «دیکتاتوری» ساختند.
وابسته نمودن نظریات یک فیلسوف انسانمحور، ترقیخواه و انساندوست همچون مارکس با اعمال وحشیانة هیولاهای خونآشام که به طور مثال خیمة استالینیسم را در شوروی بر پا کرده بودند، همان کاری است که هیتلر با نیچه و واگنر صورت داد: تحریف و به خدمت گرفتن نظریات انسانی در مسیر انسانستیزی. ولی پس از سقوط رایش سوم، و تقسیم جهان به دو قطب متخالف مشکل بهرهکشی غیرمنصفانه از مارکسیسم نه تنها پایان نگرفت که در عمل گسترش هم یافت.
در جبهة راستگرایان افراطی، و در چارچوب منافع سرمایهداری جهانی که رشد و گسترش سرمایهداری در دیگر مناطق جهان را خطری بالقوه برای منافع مادی خود میبیند، الهامات نسخهبرداری شده از مارکسیسم در دستورکار دولتهای دستنشاندة راستگرا و افراطی قرار گرفت. کم نبودند دولتهائی که پس از پایان جنگ دوم به بهانة حمایت از «منافع تودهها و کارگران» فلان و بهمان سیاست راستگرایانه را در کشورهای تحت سلطه حاکم کردند. در کشور خودمان سرکوب گستردة اجتماعی و سیاسی در حکومت پهلوی دوم با تکیه بر پدیدة گنگ و نامفهومی به نام انقلاب «شاه و ملت» صورت میگرفت. نوآوریای «فراقانونی» و عملاً غیرقانونی که مجلس نمایندگان و مسیر قانونگذاری کشور را در انزوا قرار میداد و یک کودتای پیوسته و بلاانقطاع و از پیش تعیین شده را در هر مقطع بر جامعه تحمیل مینمود. پر واضح است که این به اصطلاح «انقلاب»، عملیاتی بود که فقط جهت نابودی «بنیادهای قدرت» و پیشگیری از شکلگیری آنان برنامهریزی میشد؛ خلاصه بگوئیم، این «انقلاب» نوعی بازنویسی راستگرایانه و فاشیست بود از آنچه مارکس تحت عنوان خیزش پرولتر بر علیه سرمایهدار، یا همان «بنیاد قدرت» مطرح میکرد.
در میدان چپافراطی بهرهکشی از نام و نظریات مارکس حتی بیش از این پیش میرود. اتحاد شوروی طی 50 سال به صورت غیر قانونی، تمامی کشورهای اروپای شرقی را تحت اشغال نظامی در میآورد! طی این اشغال نظامی، ملتهای تحت سلطه پیوسته سرکوب میشوند. نام تبلیغاتی این «سرکوب سازماندهی شده» در اردوگاه شرق، «حمایت از مارکسیسم» اعلام شده بود! مسلماً روح مارکس با چنین وحشیگریهائی بیگانه است. چه کسی میتواند تحت عنوان حمایت از مارکسیسم، نیم قرن اشغال نظامی، تحمیل زبان و هنجارهای «رسمی» از جانب یک دولت را بر مردمان و اقوام متفاوت کشورهای متعدد «توجیه» کند؟ اینهمه به نام مبارزه با «سرمایهداری»! مسلم بدانیم اگر سرمایهداری در این کشورها، حتی به صور وحشیانهای که امروز در آفریقا و آمریکای لاتین شاهدیم حاکم میبود بازدهی به مراتب بیش از آنچه امروز میبینیم برای این ملتها به همراه میآورد.
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است که در عمل مارکس و مارکسیسم از چنبرة سلطهمداران تا حدودی آزاد میشود. اینبار با فروریختن کاخ پوشالی «استالینیسم» عملاً دست راستگرایان افراطی نیز که طی اینمدت «مبارزات» جانگداز خود با کمونیسم را «هدف غائی» انسانیت و بشریت معرفی میکردند در حنا گذاشته شده. غرب که دکان بهرهکشیهایش هنوز برقرار مانده و شامل فروپاشی به شیوة «گلاسنوست» نشده، جهت جلوگیری از فروپاشی احتمالی «دکان» سریعاً برای سرکوب ملتها یک اختراع ناب و نوآورانه به میدان میآورد: مبارزه با تروریسم! امروز شاهدیم که صدها هزار تفنگچی غرب در مناطق کلیدی جهان به سرکوب، کشتار و چپاول ملتها مشغولاند، و همچون دوران سیاه استالینیسم برای این سرکوب و اشغال غیرقانونی عناوین پرطمطراق نیز پیدا کردهاند: مبارزه با بنیادگرائی اسلامی و برقراری دمکراسی!
شاید نیازی به توضیح نباشد، ولی این همان دمکراسی است، که غرب تحت عنوان مبارزه با کمونیسم طی 80 سال در مرزهای اتحادشوروی و بعدها در قلب «جنگسرد» در راه «برقراری» فرضی آن در همین سرزمینها راهبند ایجاد کرده بود! و این همان بنیادگرائی اسلامی است که با تکیه بر آن سرمایهداری جهانی شوروی را از اریکة قدرت به زیر کشید، و عصای دست خود در سرکوب جنبشهای مترقی در کشورهای مسلماننشین کرد. اینک حداقل در تبلیغات جهانی، غرب در مسیری پای میگذارد که میباید درست در جهت مخالف دادههای تاریخیاش حرکت کند. این سئوال امروز مطرح خواهد شد که چنین حرکتی به کجا میتواند ختم شود؟
در چنین شرایطی است که امسال به سالروز جشن کارگران جهان، در روز اول ماه مه پای میگذاریم. در جشن کارگرانی شرکت میکنیم که هنوز در غرب و شرق وحشیانه استثمار میشوند و شیرة وجودشان یعنی «نیروی کار» آنان در شاهرگ نظامهائی به حرکت در میآید که نهایت امر جز نابودی کارگر و سرکوب ملتهای تحت سلطه هیچ هدفی ندارد. با این وجود دادههای امروز را بهتر بشناسیم؛ حربة «سوسیالیستنمائی» از دست ارتشهای اشغالگر و خونریز بیرون رفته، ابزار «خلقینمائی» از دست فاشیستهای دستنشاندة واشنگتن و مسکو در سراسر جهان خارج شده، خلقدوستیهای درویشی و خاقانی، خاکینمائیهای شیخی و ملوکانه دیگر مجالی جهت قد برافراشتن نخواهد داشت. امروز این فرصت وجود دارد که خارج از توهمات القائی انسانستیزان و قدرتپرستان، مبارزه برای بهزیستی انسانها در مسیرهائی واقعی و ملموس آغاز شود.
این فرصت را نمیباید از دست داد. باید به صراحت دید که چگونه در قلب محافل بهرهکشی از انسانها، همان محافلی که گروههای میلیونی را جز پیچ و مهرة «ماشین پولسازی» تلقی نمیکند، شکست و هزیمت افتاده. باید دید که بنیادهای حامی، دیوارههای محافظ و سنگرهای ایدئولوژیک اینان چگونه یک به یک ترک برمیدارد و در مسیر روند تاریخ معاصر به نفع «انسان» مسخر میشود، همان «انسان»که اینان موجودیتاش را هم قبول ندارند. باید دید که چگونه ارباب سرمایه با دستپاچگی در راه حفظ خود دست به «دشمنتراشی» و «دشمنسازی» در دوردستهای جهان میزند و جبهههای «خیالی» یکی پس از دیگری میگشاید. با ابعاد واقعی این شکست بخوبی آشنا شویم.
آنان که غارهای متروک کوهساران افغانستان را یک به یک در جستجوی «دشمن» میکاوند، دشمن در این غارها نخواهند یافت، پرواضح است خود نیز از پیش این را میدانند. این جبهه علیه انسانها بر پا شده، بر علیه همانها که امروز در کوچه و خیابانهای مسکو، پاریس، لندن، برلن و هزاران شهر و قریه و دهستان در چارگوشة جهان به خیابان آمدند و در این کارناوال جهانی عهد خود را با بنیانگزاران این نبرد بیپایان بار دیگر تجدید کردند. این جبهة گستردة جهانی است که طلایهداران سرکوب «انسان» را به وحشت میاندازد.
وحشت از این است که پیچ و مهرههای «بیارزش» جان بگیرند، قدرت یابند و در همگامی با پیشگامان این نهضت جهانشمول، سرمایهداری بهرهکش را از تخت سلطنت به زیر کشیده، به گاو شیرده تودهها تبدیل کنند. وحشت از این است که مطالبات ملتها مسیر انباشت ثروت را نه در صور ظاهری و نمایشی که از پایه و اساس بکلی دگرگون کند، و اینبار سرمایهداری، در مسیر گسترش زیرساختهای اجتماعی، فرهنگی، رفاهی و آموزشی نه به مسلخ، که به میدان بهرهکشی به نفع تودهها روانه شود. این است دلیل گشوده شدن «جبهههای» جنگ خیالی، اینجاست دلیل تحمیل شرایط موهن «امنیتی» بر ارتباطات، خطوط هوائی، سفرها و مرزها؛ اینجاست دلیل اوجگیری ابرهای تیره و تار دیپلماتیک و کوفتن دائم بر طبل «جنگ»! این همان میعاد است، همان بزنگاهی است که در آن سرمایهداری به نوبة خود پای به میدان «جنگ با سایهها» میگذارد. جنگی که انسان سرنوشتاش را از پیش نبشته.
همان مرحله ست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
روز اول ماه مه بر تمامی پویندگان راه «انسانها» خجسته باد!
نسخة پیدیاف ـ گوگل
نسخة پیدیاف ـ گوگل(بارگیری)
نسخة پیدیاف ـ اسکریبد
نسخة پیدیاف ـ آدردرایو
نسخة پیدیاف ـ داکستاک
نسخة پیدیاف ـ ایشیو
نسخة پیدیاف ـ باکسنت
نسخة پیدیاف ـ کلمهئو
نسخة پیدیاف ـ زیدو
نسخة پیدیاف ـ مدیافایر
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر