به دست دادن نگرشی متقن از شرایط سیاسی در ایران شاید بررسی دو مطلب اساسی را الزامی میکند؛ ایندو مطلب ظاهراً ارتباط چندانی با یکدیگر ندارند، ولی اگر درست بنگریم مکمل یکدیگر شدهاند. مسئلة نخست بحران ایدئولوژیک در کشورهای غربی است. این شرایط نهایت امر بر حیاطخلوت منافع غرب تحمیل خواهد شد، و طبیعی است که کشور ایران تحت حاکمیت اسلامی از این بحران ایدئولوژیک راه گریز نداشته باشد. مسئلة دوم ارتباط تنگاتنگی است که پس از جنگ دوم جهانی، به دلائل استراتژیک، حاکمیتهای غرب با تولید نفت خلیجفارس، و راهبردهای منطقهای در خاورمیانه و آسیای مرکزی ایجاد کردهاند؛ ارتباطی که اینک به دلیل فروپاشی اتحادشوروی در حال تحول است، و اجباری نیست که این تحولات، امروز نیز در قالب سالهای پس از جنگ جهانی، در مسیر منافع غرب قرار گیرد. بحرانی که امروز توسط عوامل حکومت اسلامی و برخی قدرتهای غربی و حاکمیتهای قدرتمند منطقهای در کشورمان به راه افتاده برآیندی است از مجموعة این شرایط.
نخست به «بحران» ایدئولوژیک اشاره میکنیم. همانطور که میدانیم پس از پایان جنگ دوم مسیر تبلیغات جهانی کاملاً «روشن» بود. کشورهای جهان یا متعلق به خیمة غرب بودند، و یا عضوی از «اردوگاه» شرق! اینکه «منافع» واقعی ملتها را گروهی در تعلق به این جبهه و یا به آن ساختار میدیدند، آنقدرها مفهوم و معنا نداشت. بر خلاف ادعاهای نوکران غربی و آتشبیاران شرقی، تعلق به هر کدام از این دو اردوگاه نتیجهای یکسان به همراه میآورد، فروپاشی منافع ملی! البته عدم ایجاد ارتباط با هر کدام از ایندو جبهه نیز خسران و اضرار چشمگیری داشت! خلاصة مطلب حاکمیتهای واشنگتن و مسکو جهان را به دو بخش تقسیم کرده بودند که نتیجة حضور و یا عدم حضور ملتها و کشورهای دیگر در آنها به هر صورت و به هر تقدیر جز بحران و تحمیل شرایط غیرانسانی بر ملتها هیچ نبود. ولی «تعلق» به این جبههها در ردههای مختلف صورت میگرفت؛ اگر فرانسه عضوی از اردوگاه غرب به شمار میرفت، موضع این کشور با سلطاننشین عمان در همان ساختار غربی کاملاً تفاوت داشت. خلاصة کلام «نوکری» نیز در ردههای مختلف صورت میگرفت.
با فروپاشی اتحادشوروی این ساختار نیز در سراسر جهان، درست مانند برجهای دوقلوی نیویورکی در لحظه فرو ریخت. حاکمیتهای «ایدئولوژیک» شرقی که با تکیه بر سر نیزة نظامیان ادعای سوسیالیسم داشتند، به همان میزان از این فروپاشی متضرر شدند که حاکمیتهای غربی! ولی غرب به دلائل تاریخی از ساختارهای اقتصادیای برخوردار بود که میتوانست در برابر بحران مقاومت به خرج دهد، مقاومتی که برای ساختارهای صرفاً ایدئولوژیک در اردوگاه شرق امکانپذیر نبود. اینکه در رسانههای بینالمللی مرتباً از «فروپاشی» شوروی سخن به میان میآید، بدون آنکه تبعات این فروپاشی در اقتصاد، صنایع و خصوصاً ساختارهای متزلزل شدة اجتماعی در کشورهای غربی مورد بررسی قرار گیرد، به همین دلیل است؛ ساختار اقتصادی در این میان به یاری غرب آمد تا واقعیت فروپاشی ایدئولوژیک از چشم پنهان بماند.
طی سالیان دراز که از فروپاشی استالینیسم در صحنة روابط بینالملل میگذرد، کشور روسیه که خود را به دلائلی میراثخوار امپراتوری استالین میداند، به تدریج سر از بحران فراگیر برداشته. و در این چارچوب، روند منافع سرمایهداری نوپای روسیه، امروز در قالب حاکمیت جدیدی بر ملت روس و مناطق تحت نفوذ کرملین اعمال میشود؛ این نوع «حاکمیت» ارتباط چندانی با آنچه بلشویسم میخواندیم ندارد، بازتابی است از منافع ساختار سرمایهداری که به صور مختلف در کشور روسیه از خاکستر بحران فروپاشی سر بر آورده. ولی همانطور که در بالا گفتیم، غرب نیز در همین روند «جایگزینی» قرار دارد، فقط به دلیل حفظ اهرمهای اقتصادی و مالی، این «دگردیسی» در غرب کمتر از شرق قابل رویت بوده. حضور پدیدهای به نام «نئوکان» در رأس حاکمیت آمریکا، و یا به قدرت رسیدن افرادی از قماش برلوسکونی و سرکوزی در کشورهای کلیدی اروپای غربی، و از همه جالبتر، نامزدی یک رنگین پوست برای تصاحب مقام ریاست جمهوری ایالات متحد، کشوری که نژادپرستی یکی از پایههای اصلی «تمدن» آن به شمار میرود، همه و همه نشانههائی از فروپاشی ساختاری است، هر چند در رسانهها سخنی از آن به میان نیاید.
شاید اغراق نباشد اگر عنوان کنیم که غرب در این روند پای به شرایط ایدئولوژیکی گذاشته که به دوران پیش از جنگ دوم شباهت بسیار دارد. کسانیکه بحرانهای دهة 1930 را در اروپای غربی و آمریکا به صراحت میشناسند، از ریشههای واقعی جنگ دوم جهانی آگاهیهائی دارند. در آن دوره نیز غرب اهرمهای تصمیمگیری اقتصادی و مالی را در دست داشت، ولی از نظر ایدئولوژیک دچار بحرانی فزاینده شده بود. پیروزی «انقلاب اکتبر» اگر در روسیه برای ملتهای تحت ستم نه نانی به همراه آورد و نه امنیت و آرامش، تلاطم برخاسته از این انقلاب، سرمایهداری غرب را به شدت متوحش کرده بود. حضور نیروهای «آزاد شدة» روشنفکری، سیاسی و کارگری که با الهام از پیروزی انقلاب اکتبر پای به میادین تحرکات وسیع اجتماعی در کشورهای غربی گذاشته بودند، برای سرمایهداری غیرقابل تحمل بود؛ پایهریزی نظریههای مضحک و خونریز «فاشیسم» و «نازیسم»، در عمل پاسخ سرمایهسالاری به الهامات سوسیالیستی بود.
البته کاملاً قابل پیشبینی است که محافل مختلف سرمایهسالاری در واکنش به بحران «انقلاب اکتبر» هر کدام پروژهای مختلف ارائه داده باشند، ولی همانطور که دیدیم، نهایت امر همین پروژهها جهان را به کام جنگ کشاند. ولی این «جنگ» برای بعضیها «نعمتالهی» شد، چرا که کارتهای سیاسی و استراتژیک از نو میان تصمیمگیرندگان توزیع شده، غرب با بهرهگیری از بحران عظیم سیاسی و مالی که بلشویسم در آن دست و پا میزد، توانست هم منافع کلیدی سرمایهداری را از «گزند» بلشویسم محفوظ نگاه دارد و هم تحرکات سوسیالیسم داخلی را بکلی سرکوب کند؛ عملی که بدون جنگ دوم اصولاً امکانپذیر نمیبود. اینجاست که میبینیم اگر طی سالیان دراز پس از پایان جنگ دوم ادبیات گستردهای در توضیح پدیدة «پردة آهنین» در غرب چشم به جهان گشوده، برنامهریزانی که در عمل این «پرده» را بر جهان تحمیل کردند، از دارودستة سرمایهسالاران غربی بودند. غرب در پشت این «پرده» توانست نزدیک به 50 سال توسعة همهجانبه، غارت و چپاول ملتهای جهان سوم، و سرکوب ملتهای ضعیفتر را تحت عنوان حمایت از «حقوقبشر»، «دمکراسی» و آزادی انسانها صورت دهد، و نهایت امر با حمایتهای مقطعی از بحرانهای موجود در شرق، تصویری آنچنان شیطانی از «سوسیالیسم» بسازد که سرمایهداری، حتی در چشم قربانیانش «بهشت» برین بنماید!
این شرایط در منطقة خاورمیانه و خلیجفارس ویژگی عجیبی پیدا کرد. کشورهای واقع شده در این منطقة گسترده و ثروتمند، بر خلاف بسیاری از مناطق جهان، هم از پیشینة فرهنگی بسیار عمیق و غنی برخوردار بودند، و هم از نظر ساختار فرهنگی وابسته به دینی بودند که در راستای رشد اقتصادی، مالی و تشکیلاتی هنوز بنبستهای عملی آن «علنی» نشده بود. در عمل، بهترین سلاح برای مبارزه با نفوذ سوسیالیسم و نظریههای «مزاحم»، باد انداختن در بادبان همین «دین مبین» بود. میباید قبول کرد که امپراتوران اتحاد شوروی نیز از این نقطه ضعف آگاه بودند، ولی به دلیل آرایش ویژة ایدئولوژیک فرقههای وابسته به مسکو نمیتوانستند در برابر آن مقاومت کنند. تمامی تلاشهای مسکو، طی سالیان دراز پس از پایان جنگ دوم، تا فروپاشی، در این منطقه محکوم به شکست بود. حتی پس از کودتای 28 مرداد در ایران، زمانیکه از نظر دانشگاهیان و روشنفکران آندوره همکاریهای غرب و عمال کودتا به نوعی توجیهکنندة «معصومیت» سیاسی حزب توده شده بود، غربیها توانستند با گسترش نظریة مندرآوردی «کمونیسم مستقل»، نخست حزبتوده را در دانشگاهها منزوی کنند، و سپس از درون همان به اصطلاح «کمونیسم مستقل» جریانات دانشگاهی چپنما و وابسته به بازار و مجاهدین خلق را بیرون بکشند. خلاصة کلام، شرایط طوری بود که پس از سقوط حکومت پهلوی، هیچ بنیاد و تشکیلات کلیدی در جامعة ایران تحت نفوذ معنوی و یا تشکیلاتی شوروی وجود نداشت؛ مسئلهای که با در نظر گرفتن همجواری ایران و شوروی بسیار تعجبآور بود.
ولی مبارزة غرب با نفوذ شوروی در این منطقه به همان میزان که زمینهساز گسترش نوعی «دینخوئی» افراطی در میان طبقات مختلف اجتماعی میشد، از نظر مالی و اقتصادی نیز غرب را هر چه بیشتر به تولید نفتخام در منطقه وابسته میکرد. غرب همزمان با دمیدن در بوقهای ضدروسی، به پیشداوریها و تعصبات دینی نزد مسلمانان این منطقه دامن میزد، و خود را نیز بیش از پیش به منابع نفتی این منطقه وابسته میکرد. با نگاهی به روند رشد صادرات و واردات نفت خام نزد کشورهای عمدة سرمایهداری غربی و ژاپن، به صراحت میبینیم که وابستگی کشورهای صنعتی به نفت منطقه رشدی مداوم داشته. و این روند در سالهای اخیر به اوج خود رسید.
امروز، همانطور که در بالا گفتیم غرب در درون مرزهای خود با بحران ایدئولوژیک روبرو شده. از بررسی چند و چون این بحران در این مقطع میگذریم، ولی بحران مذکور به محدودة نفوذ مستقیم غرب نیز، که کشورهای خاورمیانه و خصوصاً ایران در آن قرار گرفتهاند سرایت کرده. و اگر بحران فعلی، ساختارهای غربی را وادار به بازنگری در بطن نظریههای اجتماعی و سیاسیشان میکند، در منطقة نفوذ غرب در خاورمیانه، بازنگری در ارزش کاربردی اسلام به عنوان یک نگرش سیاسی از نظر منافع غرب حیاتی شده؛ به عبارت دیگر این اسلام که تا دیروز بهترین وسیله جهت مشتعل کردن تعصبات تودههای تحریک شده بود تا با تکیه بر آن کمونیسم را از میدان به در کنند، امروز که کمونیسم دیگر وجود ندارد به چه درد خواهد خورد؟ ناظران سیاسی خواهند گفت که بهترین کاربرد این نوع اسلام در حال حاضر میتواند تحریک تودهها در کشورهای منطقه بر علیه «ارتدوکسهای» روس باشد. به عبارت دیگر بازگشتی دوباره به صورتبندیهای جنگسرد!
حمایت مقطعی سرمایهداری نوین روسیه از نئوکانها در حمله به کشور عراق در واقع جهت مقاومت در برابر همین صورتبندی نوین «جنگسرد» بود. قرار دادن ارتش ایالات متحد در برابر مسلمانان عراق و افغانستان، به سرعت نظریة «اسلام ضدارتدوکسی» را از نظر استراتژیک منزوی کرد، و روسیه توانست طی سالیانی که جنگ بر عراق و افغانستان تحمیل شد «نفسی به راحت» بکشد! ریشة همکاریهای نفتی میان شرکتهای نفتی غربی و روسی نیز در همین ارتباط دوجانبه قرار دارد. اینکه رئیس جمهور ایالات متحد در هر سخنرانی خود را بالاجبار در برابر تندروهای مسلمان قرار دهد ـ هر چند این شرایط بیشتر ساختة تبلیغات باشد تا منعکس کنندة واقعیات ـ برای مسکو احساس آرامش به همراه خواهد آورد؛ غرب دیگر نمیتواند به صورت رسمی در مخالفت با منافع روسیه از اسلام حمایت کند.
ولی این «اسلام» که دیگر جهت مبارزه با نفوذ روسیه به کار غرب نمیآید، به نوبة خود میتواند برای غرب دردسر آفرین هم بشود! چرا که دمیدن در بوق «تضاد» سرمایهداری غربی با اسلام هر قدر که بنیادهای دین اسلام نانخورهای سازمانهای جاسوسی غربی باشند، نهایت میتواند امر را بر قشرهائی در جامعه مشتبه کند! و این تشبه و توهم، هر قدر کودکانه و احمقانه، امروز میتواند در تمامی ابعاد منطقهای عصای دست روسیه شود. در نتیجه غرب همزمان برنامة تبلیغاتی گستردهای نیز جهت توجیه نقطهنظرهای «اسلام دوستانة» خود به راه انداخته، که در رأس آنان میباید حضور سناتور «حسین» اوباما را در انتخابات کاخ سفید متذکر شد! دستهائی که نام اوباما را طی ماههای طولانی در کنار «حسین» قرار دادند و در بوقهای تبلیغاتی و در سطوح مختلف دمیدند، مسلماً از نظر سیاسی برنامهای را دنبال میکردهاند. برنامهای که اینک ابعاد گستردة داخلی آن خود را نمایان میکند. به عبارت دیگر اگر دمکراتها بتوانند با بیرون کشیدن «حسین اوباما» بر پروندة قطور جنایات آمریکا و انگلستان در منطقة خاورمیانه نقطة پایان بگذارند، بار دیگر روسیه در همان صورتبندیای اسیر خواهد شد که با قبول حضور ارتش آمریکا در عراق قصد اجتناب از آنرا داشت!
بحرانی که امروز ایران را فراگرفته در عمل بازتابی است از تمامی آنچه در بالا آوردیم. انگلستان که به طور سنتی مهمترین حاکمیت استعمارگر در منطقة خاورمیانه بوده به دلیل مخالفتهای پایهای از جانب مسکو، و حمایت آمریکا از این مواضع، به سرعت از میدان بیرون میرود، و طبیعی است که سعی تمام داشته باشد محافل وابسته به لندن را بر علیه روابط «مسکو ـ واشنگتن» بسیج کند. سفر علیاحضرت ملکة انگلستان به آنکارا و نوشیدن شامپانی در ملاءعام با رئیس جمهور اسلامگرای ترکیه در عمل تفی بود که حاکمیت انگلیس به صورت آمریکائیها انداخت. ولی همانطور که میبینیم این «تضاد» منافع آنچنان بالا گرفته که همچون دورة آغازین جنگ دوم جهانی میتواند به سرعت از چارچوبهای منطقی خارج شود.
هر بشکه نفت خاورمیانه، امروز در ظاهر نزدیک به 150 دلار آمریکا برای صادرکنندگان قدرت خرید ایجاد میکند. البته این قدرت خرید از طرف غرب کاملاً تحت کنترل است و هیچگونه امتیازی در عمل به صادرکننده داده نخواهد شد. ولی این محدودیت به هیچ عنوان شامل حال اقتصاد و امور مالی روسیه نمیشود! در نتیجه، تمامی حملات سیاسی آمریکا امروز متوجه ملتهای مسلمان، و شرکاء ایالات متحد در اروپای غربی شده! آمریکا در صورتبندیای قرار گرفته که پیش راندن کشورهای منطقة خلیجفارس به سوی بحران را به صورتی اجباری هدف اصلی خود قرار داده؛ این کشور هم میخواهد نزدیکی خود را با «جهان اسلام» در بوق و کرنا بگذارد، تا سیاستهای کرملین را در منطقه خنثی کند، و هم میخواهد در تبلیغات داخلی از شرکتهای نفتی آمریکائی و روسی «سلب مسئولیت» کرده، شیخهای عرب و حکومت اسلامی را مسئول گرانی نفت بنمایاند! آمریکا برنامههای دیگری نیز دارد! به طور مثال، این حاکمیت گویا قصد دارد با به قدرت رساندن یک رنگینپوست ظاهراً مسلمان، چه در قالب ریاست جمهور آمریکا و چه در قالب نامزد بازنده، قلب تودههای متعصب منطقه را نیز «تصاحب» کند، و با حمایت از یک دولت اسلامگرا در ترکیه همراهی ارتش ناتو با دینمبین را در بوق و کرنا بگذارد!
هر ناظر بیطرفی قبول خواهد کرد که چنین برنامههای «گسترده» و هزاررنگ را نمیتوان در یک چمدان دیپلماتیک واحد گنجاند. آمریکا به دلیل دست یازیدن به گزینههای متفاوت و چندگونه، نهایت امر در منطقه به بنبست پای میگذارد، و از نظر تاریخی عکسالعمل آمریکا در برابر بنبست فقط جنگ بوده! ولی آمریکا میداند که این جنگ دیگر نمیتواند همچون نمونههای گذشته منافع ایالات متحد را تأمین کند. چرا که این جنگ بیتردید مقطعی، محدود و بسیار استراتژیک باقی میماند، و برندة واقعی آن نیز مسلماً آمریکا نخواهد بود؛ اگر آمریکا میتوانست در این منطقه جنگی را ببرد، عراق و افغانستان در شرایط دیگری قرار داشتند. دلیل هیاهوی گستردة عمال آمریکا در حکومت اسلامی پیرامون «جنگ» و «تبعات» این جنگ، که به صورت روزمره در مطبوعات حکومتی مطرح میشود، در واقع بازتابی است از نیاز مبرم تبلیغاتی آمریکا به حفظ موضع خود در مقام یک قدرت تعیین کنندة نظامی، حال آنکه در صورت وقوع چنین جنگی آمریکائیها از شکست خود اطمینان کامل دارند.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر