پس از امضاء قرارداد «صلح» کمپ دیوید در دوران حکومت انورسادات و بگین، قلب تپندة تحولات استعماری در منطقة خاورمیانه و سواحل مدیترانه از مرزهای «مصر، اسرائیل و اردن»، به مرزهای «اسرائیل و لبنان» خزید. امروز پس از گذشته سه دهه از امضاء قرارداد کمپ دیوید که زیر نظر دولت کارتر صورت گرفت، به صراحت میتوان گفت که هدف اصلی از این قرارداد خارج کردن مصر از تیررس دیپلماسی اسرائیل بوده. با بیرون رفتن یک کشور پرجمعیت ـ جمعیت مصر نزدیک به 80 میلیون تخمین زده میشود ـ بحرانسازیهای دولت اسرائیل در منطقه به جانب کشورهای کمجمعیتتر و نهایتاً کماهمیتتر سوق داده شد. شکلگیری این دیپلماسی نوین، طی سه دهه، از کشور آباد لبنان که معمولاً پلاژها و ارتفاعات پربرف آن، تفریحگاهای توریستی، و دانشگاههای بینالمللی آن پذیرای شمار قابل توجهی از دانشجویان کشورهای منطقه بود، نهایت امر یک تل خاکستر و یک مخروبه بر جای گذاشت.
امروز شاهدیم که با چرخش در سیاستهای استعماری، لبنان در حال خروج از محور سیاستگذاریهائی است که طی دهة 1970، سرنوشت این کشور را در مسیری که دیدیم رقم زده بود. با این وجود، هر چند میباید قبول کرد که شرایط لبنان به دوران پیش از کمپدیوید باز نخواهد گشت، شکست ارتش اسرائیل در جنگ 33 روزه را میباید مهمترین نشانة خروج از این سیاستگذاریها تلقی کرد. در این رخداد، برای نخستین بار دولت دستنشاندة اسرائیل در نبردی شکست خورد که در برنامههای سیاسی خود در آن از پیش پیروز شده بود! و در ادامة بازتابهای این جنگ شاهد شکلگیری استراتژیهای نوینی بر محور روابط قدرتهای بزرگ با لبنان هستیم. آنچه از طرف رسانههای بینالمللی، تحت عنوان «پیروزی» حزبالله در بوق و کرنا گذاشته شده، در عمل، نه پیروزی حزبالله که شکست سیاست آمریکا در منطقه میباید تلقی شود. هر نوع تحلیلی از شرایط لبنان نشان خواهد داد که تشکیلات حزبالله به هیچ عنوان قادر نیست از نظر عملیاتی و نظامی بر شاخة اسرائیلی ارتش ناتو، آنهم در جنگی کاملاً کلاسیک پیروز شود! در واقع بلندگوهای استعماری که خصوصاً در کشور ایران «پیروزی» حزبالله را در بوق و کرنا گذاشتهاند، تلاش در پنهان کردن واقعیت تکاندهندة دیگری دارند: واقعیتی که بر اساس آن سیطرة و آقائی آمریکا بر سواحل لبنان به نفع قدرتهای بزرگ نوین منطقهای از میان رفته.
با نیم نگاهی به نقشة لبنان میتوان بسیاری مسائل و دقایق استراتژیک را عملاً به چشم دید. به طور مثال خواهیم دید که بیش از 85 درصد مرزهای زمینی کشور لبنان با سوریه است! در عمل لبنان فقط دو همسایه دارد: سوریه و اسرائیل! چنین استراتژیهای جغرافیائی را کمتر میتوان در جهان یافت. نمونههای مغولستان در آسیا و کانادا در آمریکای شمالی شاید چشمگیرترین آنان باشد. ولی اگر این نوع استراتژی جغرافیائی بسیار نادر است، تبعات سیاسی و نظامی آن در ارتباط با کشوری که عملاً فاقد همسایه میشود، نیازی به توضیح ندارد. نفوذ سیاسی، اقتصادی و حتی اطلاعاتی همسایة بزرگ عملاً حاکمیت را نزد همسایة کوچکتر جایگزین کرده، یا حداقل به صورتی غیرقابل انکار تحتالشعاع قرار خواهد داد. به طور مثال کشور کانادا که خود را یکی از اعضاء کلوپ «ژ8» هم به حساب میآورد، به دلیل همین الزامات استراتژیک فاقد نیروی هوائی است. دولت آمریکا نیروی هوائی مورد «نیاز» این کشور را تأمین میکند! چرا که کشورهائی که از نظر جغرافیائی توسط یک کشور بزرگتر محاصره شدهاند، عملاً قادر نخواهند بود خارج از راهکارهای قدرت همسایه تعریفی جداگانه از مسائل استراتژیک خود ارائه دهند.
در مورد کشور لبنان نیز این اصل کلی، چون دیگر کشورهای جهان صادق خواهد بود. ولی میدانیم که طی دوران جنگ سرد، آمریکا و محافل غربی برداشت کاملاً ویژهای از بنادر مهم و تجاری در دریای مدیترانه داشتند. از نظر اینان، همانطور که چرچیل نیز عنوان کرده بود، مدیترانه «استخر» سازمان آتلانتیک شمالی به حساب میآمد. در نتیجه، طی دوران جنگ سرد شاهد رزمایشهای بزرگ غرب در سواحل مدیترانه هستیم: کودتای هولناک آمریکا در یونان و به قدرت رسیدن سرهنگها، حمایت بیشائبة ناتو از مارشال تیتو در یوگسلاوی، کمونیسم «مستقل» آلبانی، قدرتیابی سازمانهای مافیائی در مناطق ساحلی یونان، ایتالیا و حتی فرانسه، و ... همگی در چارچوب حفظ سیادت غرب بر دریای مدیترانه بود. و این اصل نیز در مورد لبنان تماماً به مورد اجرا گذاشته شد.
طی سالهای نخستین پس از جنگ دوم، کشور لبنان به دست محافل وابسته به غرب که معمولاً در موزائیک مذهبی و قومی این کشور مسیحیمسلک بودند، اداره میشد. این روش حکومت هر چند غیرعادی بنماید، مردهریگ دوران گذشته بود. حتی طی دوران حکومت عثمانی بر این منطقة ویژه مسیحیان حکومت میکردهاند. و این شرایط، با در نظر گرفتن اکثریت جمعیت مسلمان لبنان عملاً اعمال نوعی حکومت «آپارتاید» به شمار میآمد. اگر در دوران سلطان «عثمانابنعثمان» چنین ساختاری حکومت نامیده میشد، حفظ موجودیت چنین حاکمیتی در قرن بیستم مشکل مینمود. از اینرو در گام نخست، جهت جلوگیری از بحران، غرب سیاست ویژهای در مورد کشور لبنان اتخاذ کرد؛ و برای آنکه موجودیت حکومت محافل مسیحی در این کشور دست نخورده باقی بماند، لبنان به صورت نوعی دمکراسی غربی اداره میشد! به عبارت دیگر، توجیهات سیاسی بر پایة مذهبگرائی که یکی از مهمترین ابزار در اعمال سیاستهای غرب بر کشورهای استعمار شده است، در این کشور چندان مورد استفاده قرار نمیگرفت. از طرف دیگر، شرکتهای چپاولگر غرب نیز در هنگام غارت ملت لبنان سعی میکردند، کار را در حدی نگاه دارند که به شاخکهای حافظ سیادت غرب لطمهای وارد نیاید؛ عملی که در مورد دیگر کشورها اصولاً صورت نمیگرفت، و اعتراضات عمومی را معمولاً با استفاده از سرکوب نظامی توسط نیروهای وابسته به پنتاگون خاموش میکردند.
ولی بحران فزاینده در منطقة خاورمیانه، نهایت امر سیاست غرب در مورد لبنان را نیز تحتالشعاع قرار داد. در سالهای 1950 رشد ناسیونالیسم عرب که نخست حمایت شوروی سابق را به دنبال آورد، و سپس دستمایهای جهت آمریکا برای بیرون راندن انگلستان و فرانسه شد، در دهة بعد معادلات کلاسیک در این منطقه را به طور کلی دستخوش تغییرات کرد. در این شرایط حفظ موجودیت محافل سنتی غربی در لبنان، آنهم در مقام محافلی که حاکمیت را رقم زنند، دیگر امکانپذیر نبود. و اگر در سالهای بعد اسرائیل حملات خود را بر علیه لبنان آغاز کرد فقط به این دلیل بود که در صورت فروپاشی در ساختار سیاسی لبنان، بر اساس اصل کلی همجواری، گسترش نفوذ سوریه در این کشور حتمی بود. صورتبندیای که آمریکا به هیچ عنوان، آنهم در شرایطی که سوریه و عراق بعثی سخن از پیوستن به پیمان ورشو به میان آورده بودند، حاضر به قبول آن نمیشد. حملات اسرائیل که در اوج خود، طی دهة 1980 عملاً کشور لبنان را با خاک یکسان کرد، در چارچوب همین استراتژی میتواند بررسی شود. اسرائیل، لبنان را نابود کرد تا به این وسیله در برابر گسترش سیاست شرق در منطقه راهبند ایجاد کند. قضیه از نظر سیاست پردازان دولت اسرائیل در واقع به همین سادگی بود، هر چند که زندگی میلیونها انسان را بر باد داد.
ولی این دوران «خوش» نیز سپری شد. با فروپاشی اتحادشوروی و از میان رفتن بسیاری از دیوارههای امنیتی جنگسرد، روسیه به عنوان میراثخوار اصلی اتحادشوروی سابق پای به منطقه گذاشته. و اینبار، همانطور که در مورد استراتژی کرملین در ایران پیشتر نوشتیم، روسیه قصد ندارد اشتباهات تزارها و بلشویکها را تکرار کند. در این راستا محور سوریه میباید در چارچوب سیاستی که کرملین در منطقه تعیین کرده، بالاجبار از لبنان بگذرد. و دلیل شکست در جنگ 33 روزه، رویکرد نوین و ویژة کرملین به مسئلة لبنان و روابط اسرائیل با کشور سوریه بود، نه از جانگذشتگی حزبالله!
امروز میبینیم که به صراحت جناحهای سنتی حاکمیت در لبنان منزوی میشوند. در جبهة مسلمانان، پایان کار «خاندان» رفیقحریری را شاهدیم، و در میان جناحهای مسیحیمسلک سمیر جعجع، ولید جنبلاط و دیگر جناحها تا زبالهدان راهی ندارند. این در حالی است که ژنرال آعون، «قصاب» صاحبنام ارتش لبنان، و یکی از مهرههای شناخته شدة فرانسه در این کشور، با وجود تعلق به جناح «مسیحیمسلک»، جهت تأمین آیندة سیاسی برای جماعت وابسته به خود، پس از بازگشت به «میهن»، در جبهة حزبالله خیمهای فراهم آورده! حملات نظامی اسرائیل در چنین شرایطی نتایج مورد نظر را به هیچ عنوان به دست نخواهد داد. نخست اینکه کشور اسرائیل مستقیماً توسط نیروهائی که قدرتآتش آنان از حد و میزان «حزبالله» بسیار فراتر میرود آناً گلولهباران خواهد شد. از طرف دیگر، شرایط استراتژیک جهانی، پایان کار «استخر» سازمان آتلانتیک شمالی را به صراحت نوید میدهد.
شاید در همین راستاست که امروز شاهد سفر علیاحضرت ملکة انگلستان به کشور ترکیه هستیم! در مورد ترکیه مطالب زیادی نوشتهایم، که مهمترین محور این مطالب بر مسئلة عدمکارائی گزینة اسلامی در این کشور تکیه داشته. شاهد بودیم که آمریکائیها تا چه حد نسبت به روی کار آوردن یک دولت اسلامگرا در ترکیه از خود شور و حرارت نشان دادند. در واقع، پس از ورود عبدالله گل به کاخ ریاست جمهوری ترکیه، نخست وزیر اسلامگرای این کشور، اردوغان، دست در دست همسر محجبهاش، تحت عنوان میهمان ریاست جمهوری آمریکا پای به کاخ سفید گذاشت! این نوع سیاستگذاری در شرایط فعلی بیشتر حکایت «گرفتن دست پیش برای پس نیافتادن» است. آمریکا ظاهراً به این نتیجة بسیار مشخص رسیده که در صورت حمایت بیشتر از «لائیسیته» در حاکمیت کشور ترکیه، بالاجبار میباید با نفوذ کامل و تمام عیار کاخسفید در این کشور خداحافظی کند. به همین دلیل جماعت آخوندهای فکلکراواتی را پیش کشیده، به این امید واهی که با تکیه بر اینان بتواند بر مردهریگ بحرانهای «دینی» میان امپراتوریهای عثمانی و تزاری تکیه کرده، ترکیه را در دروازههای جنوبی مناطق نفوذ روسیه تبدیل به یک بشکة باروت کند. بشکهای که مسلماً فتیلة آن در دست کاخ سفید خواهد بود.
و سفر اخیر ملکة انگلستان، که نهایت امر ورای تمامی ادعاهای مشروطیت حاکمیت در این کشور، نمایندة تام و تمام تصمیمگیرندگان سیاسی در امپراتوری انگلستان است، از مناطق مشخصی در سواحل دریای مرمره و دریای سیاه، در واقع تأکیدی است بر حمایت بیقید و شرط ارتش انگلستان از حاکمیت غرب بر آبراههای استراتژیک مدیترانه! و نوعی «اولتیماتوم» به روسیه! خلاصة کلام، غرب از اینکه بالاجبار جبهة لبنان را همانطور که در بالا گفتیم به نفع نفوذ سوریه از داده، بسیار خشمگین است، ولی امتداد این جبهه به درون خاک ترکیه و ایجاد محور «روسیه، ترکیه، سوریه، لبنان» برای غرب دیگر جای خشم نخواهد گذاشت، کار مسلماً به جنگ خواهد کشید. این پیامی است که علیاحضرت با دیدار فعلی از کشور ترکیه برای کرملین میفرستند.
در مطلب امروز متأسفانه امکان گسترش این تحلیل به بررسی اوضاع کشور ایران را نداریم. ولی همانطور که میتوان حدس زد آنچه در ترکیه و لبنان در جریان است با سیاستگذاریها در ایران فاصلة چندانی نخواهد داشت. سئوال اصلی اینک میباید در ذهن پژوهشگر آماده شده باشد. حال که با تحولات اخیر، شکست نظامی غرب در لبنان تبدیل به یک شکست ساختاری و سیاسی شده، آیا غربیها در شرایطی قرار دارند که بتوانند از گسترش نفوذ کرملین در مرزهای مستقیم روسیه پیشگیری کنند؟ فراموش نکنیم که ترکیه همسایة کشور روسیه است! جواب به این سئوال مسلماً سادهتر از آن است که برخی حدس میزنند؛ نفوذ در مرزهای مستقیم یک قدرت بزرگ، فقط طی دوران جنگ سرد و اعمال راهبندهای ویژهای که این «جنگ نفرتانگیز» برای بشریت به همراه آورده بود امکانپذیر شد. امروز چنین کاری غیرممکن است، و لشکرکشی غربیها به عراق و افغانستان در واقع تلاشی مذبوحانه جهت «برقرار نگاه داشتن» همین صورتبندیهای پوسیدة جنگ سرد است.
در واقع، تهدیدات علیاحضرت بر علیه کرملین در شرایط بسیار نامیمونی از کاخ باکینگهام سر بر آورده، شاید انگلستان با یک تجدید نظر کلی در سیاستهای استعماری خود در منطقه، بتواند به قول فرانسویها، «حال که خانه و کاشانه بر باد رفته، مبل و صندلی را حفظ کند!» ولی این نوع سیاستگذاری جدید در شرایطی که آمریکائیها تا خرخره در افتضاح عراق درگیر شدهاند، فقط به قیمت فروپاشی اتحادهای سنتی در دو سوی آتلانتیک امکانپذیر خواهد شد! و یکی از دلائل حضور علیاحضرت را نیز میباید به احتمال زیاد، اعلام حمایت از همین «اتحاد» فروپاشیده، در برابر ساختارهای معترض در درون حاکمیت انگلستان تحلیل کرد. مسلماً معترضین بر این واقعیت تکیه دارند که، کار آمریکا در منطقه به پایان رسیده، و دنبالهروی انگلستان از یانکیها نهایت امر میتواند به فروپاشی گستردهای در اروپای غربی منجر شود. نگرانیای که میباید در همین مقطع موضوعیت آنرا تأئید کنیم.
فراموش نکنیم که در دورة ویژهای زندگی میکنیم، و افکار عمومی هر چند از نظر سیاستبازان بیارزش به شمار آید، نهایت امر تعیین کنندة واقعی در رزمایشهای سیاسی شده. و امروز افکار عمومی با بحرانسازی، جنگبازی، و کشتار بیرحمانة مردم به دست ارتشهای غربی به هیچ عنوان سر سازگاری نشان نمیدهد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر