۲/۲۳/۱۳۸۷

فرانسه و ماه مه!




در مورد حوادث ماه مه سال 1968 مطالب زیادی به زبان فارسی بر خطوط اینترنت به چشم می‌خورد. مسلماً واقعیات تاریخی در بارة این رخدادها را می‌باید جائی در میانة تمامی این مطالب جستجو کرد. ولی تحولات ویژه‌ای که طی ماه مه 68 و تابستان متعاقب آن در فرانسه به وقوع پیوست کمتر در بطن تاریخ این کشور و روابط گستردة این قدرت استعماری رو به زوال مورد بررسی قرار گرفته. خلاصه بگوئیم، مطالب بیشتر به «شرح وقایع» از زبان روزنامه‌نگاران و شرح‌حال نویسان آن دوره محدود شده؛ تحلیل مسائل جامعة فرانسه، وضعیت سیاسی و اقتصادی این کشور پس از پایان جنگ دوم، آزادی‌های مطبوعات و رادیو و تلویزیون در دورة ژنرال دوگل و بسیاری مطالب دیگر عملاً در این تحلیل‌ها غایب مانده‌. در مطلب امروز تلاش خواهیم کرد ابعاد نوینی از بحران 1968 فرانسه ارائه دهیم، ابعادی که به دلائلی در مطالب دیگران به سکوت برگزار شده.

در همین مقطع می‌باید عنوان کنیم که بحران بهار و تابستان سال 1968 صرفاً به کشور فرانسه محدود نمی‌ماند؛ تمامی اروپا در این سال دستخوش تغییرات وسیع سیاسی شد. ولی هیچیک از کشورهای اروپای غربی به اندازة فرانسه از این تغییرات تأثیر نپذیرفت؛ شاید به این دلیل است که بحران سال 68 ‌ با نام کشور فرانسه در خاطره‌ها عجین شده. از طرف دیگر تحلیل مسائل این دوره بدون در نظر گرفتن شرایط سیاسی و اجتماعی ویژة کشور فرانسه عملاً غیرممکن است. چرا که همین ویژگی‌ها باعث شد کشور فرانسه طی این بحران فزایندة سیاسی که سریعاً طی روندی بسیار پیچیده تبدیل به نوعی «فرهنگ اجتماعی» شد، بیشتر از دیگر کشورها از این تحولات تأثیر پذیرد.

بررسی مسائل فرانسه طی سال 1968 عملاً خوانندة موشکاف را به تبعات تحولات دوران پایانی جنگ دوم جهانی می‌برد. همانطور که می‌دانیم کشور فرانسه طی جنگ دوم جهانی نتوانست به صراحت «اردوگاه» خود را تعیین کند. این کشور از یک طرف درگیر تعلقات وسیع توده‌های روستائی به مذهب‌ و بنیاد کلیسای کاتولیک بود، و از طرف دیگر، به دلائلی خود را پیشتاز مبارزات «لائیک» در سطح جهانی معرفی می‌کرد. این «تضاد» بنیادین نهایت امر باعث شد که کشور فرانسه، هم از نظر جغرافیائی و هم از نظر ساختار نظامی و خصوصاً «روشنفکرانه»، طی بحران جنگ دوم، ‌ عملاً به دو نیمه تقسیم شود. یک «نیمه» خود را نزدیک به الهامات مذهبی فاشیسم ایتالیا و سوسیال‌ناسیونالیست‌ها، یا نازی‌های آلمان می‌دید، و نیمه‌ای دیگر با التفات به نظریات چپ، خصوصاً بولشویسم و آنارشیسم، به تحولات عظیم جنبش‌های اجتماعی و سیاسی در اسپانیا چشم دوخته بود.

ولی در اینکه «حاکمیت» در کشور فرانسه از آن کدام «نیمه» بود، نمی‌باید دچار تردید شد. فرانسه چون دیگر کشورهای اروپای غربی، در هنگام پای گذاشتن به دوران پساجنگ اول، با پدیده‌ای بسیار هولناک روبرو شد: آوارگی وسیع توده‌ها، شکل‌گیری حلبی‌آباد‌ها در اطراف شهرهای بزرگ، بی‌بضاعتی مردمان و فروپاشی عظیم ساختارهای اجتماعی، و ... تمامی این «تحولات» فقط یک نتیجه می‌توانست داشته باشد: تقویت چپ‌گرائی در میان دانشجویان، متفکران و فعالان اجتماعی. در عمل، ریشه‌های قدرت‌یابی فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان نیز عکس‌العمل حاکمیت‌های سرمایه‌داری بود به گسترش نظریات چپ در جامعة پساجنگ اول. پر واضح است که در چنین شرایطی قدرت‌های حاکم، کلیساهای رنگارنگ، بنیادها و تشکیلات مختلف مذهبی، دولتی، خصوصاً پلیس و ارتش از حاکمیت‌های فاشیستی حمایت می‌کردند. از همکاری بانکداران انگلستان و آمریکا با مؤسسات وابسته به فاشیست‌ها در آلمان و ایتالیا، مدارک و شواهد بسیاری در دست است. به طور مثال خانوادة کندی، که یکی از اعضای وابسته به «محفل ایرلندی‌های»‌ کاتولیک آمریکا به شمار می‌رود، از طرفداران «جنبش» نازی‌های آلمان بود.

روزی که آلمان آغازگر جنگ دوم جهانی شد، این سئوال مطرح بود که عملاً چه کسانی مسببین اصلی جنگ دوم هستند: فاشیست‌های آلمان و ایتالیا، یا سرمایه‌داران انگلستان آمریکا؟ چرا که حامیان این فاشیست‌ها همگی در مجلس اعیان و عوام انگلستان نشسته بودند. ولی طی گذشت چند ماه از آغاز جنگ، علیرغم تبلیغات وسیع نازی‌ها، خصلت ضدبلشویک فاشیست‌ها به صراحت خود را نشان داد. ‌در این دوره شاهدیم که ارتش آلمان نازی، دست در دست کارشناسان نظامی انگلستان، آمریکا و حتی فرانسه در کشور اسپانیا با جمهوری‌خواهان می‌جنگید!‌

همانطور که می‌توان حدس زد، بحران جنگ دوم عملاً کار را به «تضادهائی» غیرقابل درک کشانده بود. انگلستان در مقام نخستین قدرت استعماری آنروزها، نمی‌توانست بپذیرد که با به قدرت رسیدن یک جنبش «آنارشیست» در اسپانیا اهرم‌های سیاست‌گذاری لندن در دریای مدیترانه و جبل‌الطارق متزلزل شود. در عین حال، همین انگلستان نمی‌توانست سیاست‌های اروپای مرکزی و شرقی را صرفاً در ید اختیار آلمان هیتلری و بلشویسم روس رها کند. حاکمیت انگلستان هم خواستار حضور و تأثیر گذاشتن بر روند دیپلماسی در اروپای شرقی بود، و هم قصد مبارزه با استیلای بلشویسم و کمونیسم در قارة اروپا را داشت. این صورتبندی کاملاً پیچیده فقط به یک راه‌ منتهی ‌شد: آغاز یک جنگ جهانسوز برای تقسیم دوبارة کارت‌ها در سطح استراتژیک و جهانی. می‌باید قبول کرد که انگلستان با همکاری ایالات متحد در اینکار به موفقیتی تاریخی دست یافت؛ به قیمت چهار سال جنگ و کشتار میلیون‌ها انسان!‌

بدیهی است که کشور فرانسه در چنین میدانی تکلیف سیاسی و نظامی خود را نداند!‌ این کشور از یک طرف وابستگی بسیار نزدیکی به محافل اقتصادی و سیاسی انگلستان ایجاد کرده بود، و از سوی دیگر روابط ویژة فرانسه ـ نظامی، مذهبی، تاریخی ـ با اروپای مرکزی، خصوصاً با سرزمین گسترده‌ای که شامل هلند، بلژیک، مناطق شمالی ایتالیا، و کشورهای آلمانی زبان می‌شود، به فرانسه اجازه نمی‌داد در برخورد با مسائل این مناطق فقط بر پایة منطق «لندن» استدلال کند. همانطور که گفتیم فرانسه طی بحران گستردة جنگ جهانی، هرگز نتوانست «اردوگاه» خود را صریحاً انتخاب کند. این تذبذب در بطن سیاست فرانسه عواقب بسیار وخیمی به همراه آورد؛ و هنگامی که آنگلوساکسون‌ها ـ انگلستان و آمریکا ـ که به صورت مخفیانه با آلمان نازی همداستان بودند، به این نتیجة قاطع رسیدند که حمایت از هیتلر برای شکست بلشویسم بیهوده است، و نهایت امر می‌باید جهت حفظ موجودیت خود و جلوگیری از فروپاشی در اروپای غربی، با بلشویسم همداستان شده، آلمان نازی را از میان بردارند، ارتش فرانسه با یونیفورم رایش سوم در جبهه‌ها برای پیروزی آلمان می‌جنگید! در نتیجه، فرانسه نمی‌توانست از چرخش انگلستان و آمریکا در این زمینه پیروی کند، مگر اینکه چندپارگی و فروپاشی درونی را نیز به جان بخرد. این چندپارگی در فرانسه همزمان به دو دولت طرفدار نازی‌ها، و دو نظریة سیاسی «ضدنازی» موجودیت داد. دولت ویشی تحت نظارت و با حمایت ارتش آلمان در جنوب فرانسه مستقر شد، و دولت اشغالگران آلمانی در شمال فرانسه! در این دوره، دو نظریة سیاسی نیز در جبهة مخالفت با آلمان چشم به جهان گشود: نظریة «فرانسة آزاد»، ‌ ساخته و پرداختة ژنرال دوگل و محافل آنگلوساکسون‌ها، و «نهضت مقاومت» که جنبشی بود چپگرا، بسیار ریشه‌دار و وابسته به انترناسیونال سوسیالیسم!

اگر تاریخچة دولت ویشی و دولت اشغالگران در شمال فرانسه،‌ برای ما از اهمیت زیادی برخوردار نیست، نظریه‌های «فرانسة آزاد» و «نهضت مقاومت» و تأثیرات سیاسی‌ آن‌ها بر آیندة فرانسه بسیار مهم است. بر اساس اظهارات مورخین در فردای امضاء قرارداد تسلیم ارتش فرانسه به آلمان، پروژة «فرانسة آزاد» توسط یک ژنرال ناشناس به نام «دوگل»، در ارتباط نزدیک و مستقیم با ارتش انگلستان در شهر لندن پایه‌ریزی می‌شود!‌ البته در چند و چون این مسائل می‌باید کمی دقت نظر به خرج داد. چرا که مؤثرترین مبارزان در سرزمین فرانسه به هیچ عنوان به «فرانسة آزاد» وابسته نبودند. محفل «فرانسة آزاد»‌ بیشتر چشم به حمایت ارتش انگلستان در شمال آفریقا داشت. این محفل قصد آن داشت که از طریق مستعمرات فرانسه در سرزمین گسترده‌ای که در جنوب دریای مدیترانه آنروزها «مغرب»‌ خوانده می‌شد، و امروز به سه کشور مراکش، الجزایر و تونس تبدیل شده،‌ با تشکیل جبهه‌ای از فرانسویان «از جان گذشته» و نظامیان مخالف رایش، تحت نظارت و حمایت مالی انگلستان در برابر گسترش نفوذ ارتش آلمان در این منطقه راه‌بند ایجاد کند.

همانطور که می‌توان حدس زد پروژة «فرانسة آزاد»، ارتباط زیادی با آزادی کشور فرانسه از چنگال فاشیسم نداشت. این «طرح» نهایت امر وزنه‌ای بود در دست انگلستان که در صورت گسترش دامنة نفوذ ارتش رایش به آفریقا بتواند در چانه‌زنی‌های سیاسی میان لندن و برلن کفة موازنه در این منطقه را به نفع منافع انگلستان منحرف کند!‌ داستان «وطن‌پرستی‌های»‌ دوآتشة ژنرال دوگل نقل و نباتی است که بعدها به این قصة سیاسی اضافه کرده‌اند. ژنرال دوگل در عمل یک افسر وابسته به دربار انگلستان بود.

در حالیکه «نهضت مقاومت» از چپگرایانی تشکیل می‌شد که در جنگ جمهوریخواهان اسپانیا ریشه داشتند. اینان عملاً ماه‌های طولانی بر علیه ارتش انگلستان، ‌آلمان نازی و فاشیست‌های اسپانیا جنگیده بودند، و ژنرال دوگل به هیچ عنوان چشم دیدن اعضای این «نهضت» را نداشت!‌ از طرف دیگر کسانیکه در عمل، جنگ با فاشیسم را پیشتر از این‌ها در اسپانیا آغاز کرده بودند، برای حرف «حضرت» ژنرال «تره خرد نمی‌کردند»! در شرایطی که انگلستان و آمریکا به این صرافت افتاده بودند که در همکاری و همگامی با بلشویسم می‌باید کار هیتلر را یکسره کنند، فرانسه هنوز از طریق دو دولت دست‌نشانده، هم پای در خیمة آلمان داشت، هم با تکیه بر طرح «فرانسة آزاد»، در جنوب دریای مدیترانه همکار ارتش انگلستان شده بود، هم در جنگ داخلی اسپانیا همگام با فرانکو بر علیه جمهوری‌خواهان می‌جنگید، و هم در جنگ با فاشیسم در داخل خاک فرانسه و حتی در کشور اسپانیا، یکی از پیشروترین ملل اروپا به شمار می‌رفت!‌

تمامی این تضادها، در فردای «پیروزی» آنگلوساکسون‌ها و بلشویک‌های روس بر آلمان نازی مستقیماً به زندگی سیاسی کشور فرانسه وارد شد. شاهدیم که پس از حملة متفقین به سواحل کشور فرانسه در منطقة نرماندی، ارتش‌ اشغالگر انگلستان و آمریکا، نه تنها به تدریج خود را جایگزین ارتش آلمان نازی می‌کرد، که همزمان در کشور فرانسه زمینة به قدرت رساندن نظامیان محفل «فرانسة آزاد» را به فرماندهی ژنرال دوگل فراهم می‌آورد. چندی پس از تسلیم بی‌قید و شرط آلمان، شاهدیم که ژنرال دوگل در رأس تشکیلاتی به نام «دولت موقت جمهوری فرانسه» قرار می‌گیرد. آنچه مورخان رسمی و دولتی در این مقطع عنوان نمی‌کنند، این اصل کلی است که «دولت موقت» و شخص ژنرال دوگل، خارج از حمایت ارتش‌های اشغالگر، به دلایلی که در پی خواهیم آورد، نزد مردم فرانسه از هیچ نوع مشروعیتی برخوردار نبودند. دوگل طی 16 سال حضور در رأس حاکمیت فرانسه، هر بار برای توجیه نقطه‌نظرهای سیاسی خود به آراء عمومی مراجعه کرد با شکستی سنگین روبرو شد! در دو نوبت، به دلیل مخالفت دوگل با قانون اساسی جمهوری چهارم، قانونی که در آن پارلمان از قدرت فزاینده‌ای برخوردار بود،‌ رفراندوم برگزار کردند، و هر دو بار دوگل در صندوق‌های رأی از مردم شکست خورد. با این وجود، وی طی 16 سال بر جمهوری چهارم فرانسه حکومت کرد. سرانجام در بحران 1968 دوگل و جمهوری چهارم وی به دست مردم، از قدرت ساقط شد. ولی پیش از سقوط آنچه «گلیسم» می‌خوانند، می‌باید عنوان کرد که آوازة استبداد سیاسی‌ای که دوگل بر فرانسه حاکم کرد، عملاً به مطبوعات جهانی کشیده شد. مخالفان وی نه تنها دوگل را به اعمال دیکتاتوری، که به حمایت از محافل شکست خورده و وابسته به نازی‌ها در کشور فرانسه متهم می‌کردند. تا جائیکه دوگل جهت توجیه مواضع خود، در سال 1958 در یکی از معروف‌ترین نشست‌های خبری‌اش می‌گوید:

«منصفانه بگوئیم، چه کسی باور خواهد کرد که من در 64 سالگی کار سیاسی خود را به عنوان یک مستبد آغاز کنم؟»


البته کار سیاسی دوگل به عنوان یک نظامی مستبد، مسلماً‌ قبل از این تاریخ آغاز شده بود، ولی بر اساس آنچه پیشتر گفتیم، شخصیت «مبهم» و «چندجانبة» ژنرال دوگل را می‌باید در چارچوب شرایط سیاسی ویژة کشور فرانسه تحلیل کرد.

بارها در روند بررسی مسائل جهانی شنیده‌ایم که در فردای پیروزی متفقین بر کشورهای محور، نقشة جهان توسط فاتحین از نو ترسیم شد. در اینکه این «نقشة نوین» وجود داشت امروز شکی نداریم؛ حداقل ایجاد آنچه «پردة آهنین» لقب گرفت نشان می‌داد که این «نقشة نوین» خطوط بسیار مشخصی داشته. ولی در کمال تأسف اگر «پردة آهنین» از صراحتی ایدئولوژیک، اقتصادی و نظامی برخوردار بود، دیگر دیواره‌های امنیتی و سیاسی که پس از جنگ دوم در کشورهای جهان «کشیده» شد، به این اندازه روشن و واضح نبود. در این مرحله سعی خواهیم کرد هر چند به اختصار، در رابطه با کشور فرانسه این «دیواره‌ها» را تا حد ممکن بشکافیم.

همانطور که پیشتر گفتیم کشور فرانسه در بحرانی که از اواخر سال‌های 1930 آغاز و در تابستان 1945 پایان یافت، عملاً موضع مشخصی اتخاذ نکرده بود. ولی پس از پایان جنگ دوم، برندگان این نبرد خونین ـ روسیه، آمریکا و انگلستان ـ جهت اجرای برنامه‌های خود از فرانسه پرس و جوئی نکردند!‌ در منطقه‌ای که به دست ارتش‌های آمریکا و انگلستان افتاده بود، برنامة آنگلوساکسون‌ها کاملاً روشن و واضح بود؛ این برنامه در جنوب غربی قارة اروپا به حمایت از دیکتاتوری‌های نظامی و دست‌راستی خلاصه می‌شد؛ نمونه‌های اسپانیای فرانکو و پرتغال تحت حاکمیت سالازار! در دیگر مناطق اروپای مدیترانه‌ای، سعی ایالات متحد بر تمرکز محافل مافیائی بر محور دولت‌های محلی بود! و در همین راستا شاهد قدرت یابی محافل مافیائی در ایتالیا و یونان، خصوصاً در جزایر مدیترانه هستیم، و در امتداد همین سیاست است که حتی جزیرة کرس، تحت حاکمیت فرانسه نیز عملاً به دست مافیای محلی می‌افتد. طی سال‌های دراز جنگ‌سرد، در نظر کاخ‌سفید، تشکیلات مافیا، همچون «آفریکانرهای» آفریقای جنوبی،‌ برای سرکوب حرکت‌های سوسیالیستی یکی از مهم‌ترین شرکاء واشنگتن به شمار می‌رفتند! و شاهدیم که درست پس از فروپاشی دیوار برلن، واشنگتن حمایت از بساط «آفریکانرها» را در آفریقای جنوبی ملغی کرد. طی چند سال اخیر نیز شاهد عقب‌نشینی گستردة محافل مافیائی در نیویورک و سیسیل هستیم!

در دیگر مناطق اروپا، هلند و اروپای شمالی ـ دانمارک، سوئد، نروژ ـ خصوصاً آلمان اشغال شده،‌ کشورهائی که یا بنیانگذار نازیسم بودند، و یا سال‌های دراز از همکاران نزدیک ارتش آلمان، اصل کلی بر حمایت از سرمایه‌داری نوپا و جایگزینی ایدئولوژی «نازیسم»، با لیبرالیسم و حتی سوسیال دمکراسی بود. و در همین راستا است که، طی سال‌های پس از جنگ شاهد سر بر آوردن سوسیال دمکراسی‌های «دلفریب» اروپای شمالی هستیم، نمونه‌هائی که نه به دلیل ساختارهای منسجم و متقن در تفکر سیاسی ملت‌های این مناطق، که صرفاً جهت توجهیات استراتژیک پای به میدان سیاست اروپای شمالی گذاشته بودند. ولی به صراحت می‌بینیم که در این میان باز هم وضعیت فرانسه کاملاً مبهم باقی ماند. این «ابهام» در واقع نتیجة همان آشفتگی نظری سیاسی است که از سال‌های پیش از جنگ دوم بر این کشور سایه‌ انداخته بود.

با نگاهی به گذشتة فرانسه، شاهد حمایت شدید ارتش‌های اشغالگر آمریکا و انگلیس از شخص ژنرال دوگل هستیم؛ می‌باید این اصل را قبول کرد که در ویراستی مشخص، آنگلوساکسون‌ها، فرانسه را در مقام اسپانیای ثانی می‌دیدند. در واقع پس از اشغال فرانسه توسط متفقین، طی سالیان دراز، پاریس از حق انتخاب شهردار محروم بود! این واقعیت که شهر پاریس، از لحظة «آزادی» به دست ارتش‌ متفقین تا سال 1973 تحت حکومت نظامی اداره می‌شد، از نظر بسیاری از مورخان نشانة تمایل محافل آنگلوساکسون به اعمال سیاستی استبدادی بر کشور فرانسه است. در واقع نخستین شهردار انتخابی شهر پاریس، شخص ژاک شیراک، رئیس جمهور سابق این کشور بود!‌ از طرف دیگر، پس از سقوط نازی‌ها در فرانسه، شاهد حمایت شدید مردم در شهرهای کوچک و روستاها از نمایندگان حزب کمونیست فرانسه نیز هستیم! همان‌ها که اعضاء فعال «نهضت مقاومت» در دوران ویشی بودند. و پس از سقوط حکومت‌های وابسته به ارتش آلمان، در نخستین انتخابات شهرداری‌ها در فرانسه، حزب کمونیست فاتح همة انتخابات بود! و‌ محفل «فرانسة آزاد» آنقدرها از اقبال عمومی برخوردار نشد.

شکست محفل «فرانسة آزاد»‌ نشاندهندة عدم تمایل توده‌های مردم به سیاست‌های ژنرال دوگل است‌! ولی اعمال «حاکمیت»، حتی در کشوری چون فرانسه، ارتباط زیادی با شمارش آراء در صندوق‌های رأی نخواهد داشت. و فرانسه، علیرغم تمایل شدید توده‌های مردم به چپ، سالیان دراز تحت حاکمیتی راستگرا و آمرانه اداره می‌شد. در واقع طی این دوره، جنگ اسپانیا، در ویراستی سیاسی و عقیدتی، در کشور فرانسه جریان داشت.

بحران ماه مه 1968 در واقع واکنشی بود از جانب توده‌های مردم فرانسه، به ساختاری که توسط ارتش‌های اشغالگر از سال 1945 در این کشور استقرار یافته بود. این بحران سیاسی، که نهایت امر تبدیل به جهشی فرهنگی شد، بر خلاف آنچه برخی قصد القاء آنرا دارند آغازگر فصلی نوین در روابط سیاسی و اجتماعی کشورهای جهان نیست. طی بحران 1968، ملت فرانسه به ساختار پس از جنگ دوم اعتراض کرد، و این اعتراض تا به آن حد قوی و انعطاف‌ناپذیر بود که آنگلوساکسون‌ها، یا می‌بایست پای در سرکوب خیابانی مردم فرانسه می‌گذاشتند، و یا به حذف «ژنرال» از صورتبندی‌های حاکمیت این کشور تن می‌دادند. امروز به صراحت می‌دانیم که انتخاب آنگلوساکسون‌ها در آنروزها چه بود. در عمل، سرکوب خیابانی مردم در شهر پاریس، می‌توانست تمامی تصاویر دلفریبی را که دمکراسی‌های غربی از حضور فعال مردم در تعیین سرنوشت خویش ساخته بودند، از پایه و اساس منهدم کند. مردم فرانسه در ماه مه 1968، از فرو افتادن کشورشان به دامان یک فرانکیسم نوین جلوگیری کردند، و «ژنرال» محبوب را به همانجائی فرستادند که می‌بایست: بازنشستگی!‌ با این وجود شاهدیم که دیگر ملت‌ها در رد صورتبندی‌های استعماری و تحمیلی از اقبال فرانسویان برخوردار نشدند؛ به طور مثال، یک سال پیش از بحران 68، در کشور یونان، برخورد ارتش‌های اشغالگر انگلستان و آمریکا با توده‌های ناراضی مردم به نتیجة دیگری «منتهی» شده بود: حکومت سرهنگ‌ها!



...

هیچ نظری موجود نیست: