امسال نوروز جمشیدی در شرایطی برگزار
شد که بسیاری از توهمات و پیشداوریها در جامعة ایران، خصوصاً در مورد تشکلهای سیاسی، خاستگاهها و امیالشان دستخوش تحولات بنیادین
گشت. برخورد غیرمسئولانه، اگر نگوئیم لاابالیواری که بسیاری تشکلهای
سیاسی در برخورد با بحرانهای دیماه صورت دادند، بار دیگر به صراحت نشان داد که این گروهها یا
اصولاً از هر گونه نگرش سیاسی بیبهرهاند،
و یا صرفاً جهت بهرهبرداری از بحران، همچون غریق به هر تختهپارهای متوسل خواهند شد.
ولی بحران دیماه سال گذشته، از منظر تاریخی ویژگی استثنائیای داشت! چرا که حداقل
برای نخستین بار، تمامی تشکلهای سیاسی به
دلیل گسترش شبکة ارتباطات بالاجبار پذیرفتند که بحران کذا را عوامل رژیم حاکم به
راه انداختهاند. با این وجود،
احدی در میان اینان به خود زحمت نداد تا در چندوچون اهداف چنین عملیاتی
کنکاش صورت دهد، و از خود بپرسد، «چرا؟!»
راستش را بخواهید برای این جماعت «چراها» هیچ اهمیتی ندارد. ماکیاولیسم آنچنان در این تشکلها ریشه دوانده
که در هر شرایطی، «هدف» وسیلهشان را
توجیه خواهد کرد!
با این وجود، آندسته ایرانیان که چشمهایشان را تا حدودی «باز»
نگاه داشتند، فرصت یافتند تا دریابند، در فضای سیاستبازیهای داخلی، «هدفستائی» بیمارگونة این تشکلها تا کجاها میتواند
امتداد یابد. آندسته ایرانیان که به خود
زحمت «فکر» کردن دادند، دریافتند که این
جماعت «سیاستزده» برای منافع گروهی و محفلی خود تا کجا از جان و مال ملت مایه میگذارد، تا از بحران دستساز حکومت «ابزاری» جهت توجیه
عملیاتی بسازد که نه در به وجود آوردناش دخیل بوده، و نه قادر است بر امتداد آن کوچکترین تأثیری
داشته باشد. سخن کوتاه، طی این بحرانها جامعة ایران پای در همان
صورتبندی 22 بهمن 57 گذارده بود و جناحهای سیاسی نیز نقش گذشتة خود را ایفا میکردند.
اگر چه مشکلات عدیدهای را که حکومت
ملا بر ملت ایران تحمیل کرده نمیباید نادیده گرفت، و یا
اینکه آنها را به مرتبة «جبر اجتماعی» صرف تقلیل داد، زمانیکه ملت ایران را بار دیگر در بیراهة «تکرار
دور باطل» میبینیم نمیتوان ساکت نشست. چرا که این بیراهه بارها و بارها طی شده. جامعة
مستأصل و سرخورده از تمامی آرمانها و خواستها،
دستدردست تشکلها و افرادی که جز
فروانداختناش در منجلاب فاشیسم کاری نکردهاند، بار دیگر به جستجوی نخودسیاه رفته. خلاصه
در چنین میعادی نمیتوان تحت عنوان «همصدائی با جمع»، و یا جلوگیری از ایجاد «شکاف» در اجماع
ضدحکومتی، بیراهههای هولناک سیاسی و
اجتماعی را نادیده گرفته راهگشای فروافتادن دوباره جامعه در منجلابی نوین شد. راه دور
نرویم، همانطور که بالاتر نیز عنوان
کردیم، این «بیراهه» دقیقاً همان است که
طی غائلة 22 بهمن 57 نیز طی شده بود. و افرادی از جمله نویسندة این وبلاگ همان روزها
کم از آن سخن نگفتند، هر چند اغلب توسط هر
دو گروه «ظاهراً» متخالف ـ شاهنشاهیون و
انقلابیون ـ محکوم شدند.
حال که سخن از شاهنشاهیون به میان آمد
چه بهتر که سری به اینان بزنیم. در مورد بازگشت سلطنت به ایران بارها و بارها
گفتهایم؛ نوع رژیم هیچ اهمیتی ندارد. رژیم میتواند جمهوری باشد، میتواند شاهنشاهی و لیبرال و یا حتی
مارکسیستی هم باشد! مهم این است که رژیم
در جغرافیای سیاسی، در داخل و خارج از
مرزها چه نقشی ایفا میکند، و اینکه
رابطهاش با ملت بر چه اساسی تنظیم میشود.
در همین راستا، برخورد شاهنشاهیون
با رخدادهای دیماه سال گذشته تا حدود زیادی «روشنگرانه» بود. دیدیم که اینان بیش از آنچه از گذشتهها عبرت
گرفته باشند، نارضایتی عمومی از رژیم
ولایتفقیه را به ابزاری جهت توجیه و تذهیب گذشتههای استبدادی و سیاه سلطنت پهلوی
تبدیل کردند! به عبارت سادهتر، برای اینان در ژئوپلیتک داخلی و خارجی، رژیم میباید همان آریامهریسم باشد؛ رابطهاش با ملت نیز نتیجتاً رابطة میرپنج و
آریامهر است با ملت! به صراحت بگوئیم، این نوع برخورد با تاریخ و ملت ایران از سوی
افرادی که قصد تشکیل حکومت دارند، قابل
قبول نیست. چنین برخوردی در شأن یک جریان
سیاسی «آبرومند» نمیتواند باشد.
نخست اینکه، نه ایران همان کشور 40 سال پیش است؛ نه ملت ایران همان ملت. امروز روابط
بینالملل، جغرافیای سیاسی داخلی و
خارجی، شبکة اقتصادی و مالی، ارتباطات و تجارت، شبکة نظامی و اطلاعاتی و امنیتی و ... و خلاصه
تمامی مقولههای مهمی که موجودیت یک کشور و یک رژیم را میتواند «تعریف» کند، از ایران دوران شاهنشاهی میلیونها سال نوری فاصله
گرفته. چگونه یک جریان سیاسی که خود را
«معتبر» تلقی میکند دست به ستایش از عملکرد رژیم پوسیده و کهنهای میزند که در
روزهای موجودیتاش نیز آشدهانسوزی نبوده.
چگونه میتوان در شرایطی که تمامی
دادههای جامعة ایران از پایه و بنیان تغییر کرده، رژیم
سابق اینکشور را به اسب شاهوار مبارزات تبدیل کرد؟ پاسخ به این سئوال روشن است. شاهنشاهیون هیچ برنامهای جز دنبالهروی از
سیاست آمریکا ندارند. دونالد ترامپ در کشاکش سیاستهای جهانی به اینان
نیز «تفهیم» کرده که از هیاهو و دادوقالشان «حمایت» خواهد کرد! هر چند
مسلماً مشخص نخواهد بود که این حمایت چه معنائی میتواند داشته باشد؛ چه اهدافی دنبال میکند؛ تا کجا میرود؛ و اینکه نتایج آن در چارچوب «انتظارات» کاخسفید
روی میز طراحی سازمان سیا چهها میباید باشد!
بله، علیرغم تمامی این نکات
مبهم، «در باغ سبز» ترامپ گویا کافی بود تا گلة
شاهنشاهیون را به شوق آورد!
البته فراموش نکنیم آنچه بالاتر عنوان
کردیم، یعنی نبود زمینة سیاسی برای
شاهنشاهیون یکی از دادههای جدید جغرافیای سیاسی امروز ایران است. به طور مثال،
اگر به یاد داشته باشیم، زمانیکه روحالله خمینی عربده میکشید: «زنها را جلو کشیدید، فساد راه انداختید» خیلیها خندیدند و خیلیها
این عقبماندة ذهنی را به حق مسخره هم کردند. ولی
دادههای «جنگسرد» و خودفروختگی پهلوی که مهمترین ویژگیاش «مککارتیسم» بود، کاری
کرد که این مردک دیوانه خزعبلاتاش را در کشورمان به «قانون اساسی» تبدیل کند. پهلویها
گویا از عملیات روحالله عزیزشان خیلی خوششان آمده، چرا که تلاش دارند پای جای پای او گذارده، با کمک
آنچه از روحانیت مفلوک شیعة اثنیعشری بجای مانده، خشونتهای پهلوی اول، از جمله سیاسی کردن پوشش زن را به محور حکومت
تبدیل کنند! ولی برای این حضرات که علیرغم
چهاردهه اقامت در کشورهای «دمکراتیک» کوچکترین تحولی در ذهن منجمدشان به وجود
نیامده خبرهای بدی آوردهایم: آن ممه را واقعاً لولو برده! نه
فقط ایران، که دنیای امروز را نیز نمیتوان
با گذشتهها طاق زد. خمینیایسم آخرین
سنگر آتلانتیسم در ایران است، و زمانیکه فرو ریزد، سنگرهای دیگر آتلانتیسم نیز به همراه آن به
زبالهدان خواهد رفت. هر گروهی که میخواهد از منظر «پدیدهشناسانه»
در ایران به موجودیتاش ادامه دهد، میباید
از لاک «پرستش گذشته» بیرون آید، در غیراینصورت در «کنونیت» جامعه خُرد خواهد شد.
گذشته
پرستی و حمایت از امثال میرپنج و مصدق در ایران یک «جوک» بیمزه است، سیاستگزاری نیست.
ولی زمانیکه سخن از گذشتهپرستان به
میان میآید، نمیباید دیگر سجدهکنندگان
بر محراب گذشتهها را به دست فراموشی سپرد. در رأس اینان سازمانهای مارکسیستی را مییابیم.
بله،
در کمال تعجب برای اینان که به ادعائی «پیشرو» نیز میباید باشند، در هنوز بر همان پاشنههای یکصدسال پیش میچرخد. همان تزها،
همان آنتیتزها، در نتیجه همان
سنتزها را از زبان اینان میشنویم. خصوصاً
که به دلیل تضعیف شدید روحانیت ضدکمونیست شیعه، این تشکلها خود را بیش از پیش در افکار عمومی
به «قدرت» نزدیک میبینند!
در مورد مارکسیسم ایرانی و ریشههای
آتلانتیست آن پیشتر مطالبی نوشتهایم، و
به طور خلاصه بگوئیم، آنچه تحت عنوان
مارکسیسم غیرروسی، در دوران پهلوی دوم پای
به محافل روشنفکرانة کشور گذارد «مید. این. یو. اس» است. و برخلاف آنچه مارکسیستها مرتباً تکرار میکنند، حکومت آمریکا هیچ مخالفتی با مارکسیستها
ندارد؛ به شرط آنکه «روسی» نباشند. امروز نیز شاهدیم، گرفتاری آمریکا نه با مارکسیسم، که با روسیه است. یعنی با تنها کشوری که از منظر نظامی، اطلاعاتی و عملیاتی این امکان را دارد که پوزة
آمریکا را در میادین متفاوت آنچنان که باید و شاید به خاک بمالد. و تلاشهای امروز آمریکا درراه به بنبست
کشاندن روسیه سرمایهداری بهترین شاهد بر مدعای ماست.
از سوی دیگر، تاریخ معاصر پر است از نمونة همکاریهای برادرانة
آمریکا و انگلستان با مارکسیستهای ضدروس. از مارشال تیتوی انگلیسی گرفته، تا
انور خوجة مسلمانزاده؛ از مائوتسه تونگ و
مستشاران آمریکائی ارتش سرخ چین گرفته تا بسیاری رهبران «مارکسیست» آفریقای
سیاه، همه و همه از دوستان نزدیک
«امپریالیسم» بودهاند. این مارکسیستها فقط در صورتیکه چرخش به سوی
مسکو میداشتند دیکتاتور شناخته شده، موجودیتشان برای آمریکا غیرقابل قبول میشد. فیدل کاسترو نیز زمانیکه هنوز به سوی مسکو
متمایل نشده بود، از سوی خبرنگاران
نیویورکی در مقام یک «سوپراستار» مورد استقبال قرار میگرفت! عکسهایاش زینتبخش مجلات آمریکائی بود، و صدها نفر جهت دیدار با او در مسیر حرکتاش در
شهر نیویورک تجمع میکردند. هنوز
کندی، رئیسجمهور «دوستداشتنی» محفل
ویسکیفروشهای دوران الیوت نس، نمیخواست
کاستروی «جنایتکار» را ترور کند! ولی وای به روزی که کاسترو به جانب مسکو پیچید؛ آن روزها را همگان به یاد دارند و ما هم در
مورد جزئیاتشان هیچ نمیگوئیم.
این خلاصه را گفتیم تا روشن شود سخن
گفتن از «چپ» در جامعة ایران کار مشکلی است،
چرا که گروه کثیری از چپگرایان وطنی در سایة عزتپناه ارتش سازمان ناتو، در سوئد و دانمارک و نروژ به دیوار سربازخانههای
آمریکا تکیه داده، برای «زن، کارگر و کشاورز» نسخه پشت نسخه مینویسند. این حضرات،
زمان شاهنشاه آریامهر هم در آمریکا و اروپا خیلی «فعال» بودند. به طور مثال،
همین ابوالحسن بنیصدر که در گیسوی زن «اشعه» مشاهده کرده، و ذکر حسینابنعلی از لبولوچهاش نمیافتد، آن روزها از سوی شبکة تبلیغاتی آتلانتیسم نه
کمونیست، که فردی با تمایلات «سوسیالیستی»
معرفی میشد!
بله سوسیالیستهای جهان سومی حکایت رانندگانی
را دارند که چراغ چپ میزنند تا بهتر و آسانتر به راست بپیچند. پس چه بهتر که همینجا پرانتزی جهت بررسی ضرورت
«چپنمائی» در رژیمهای فاشیست باز کنیم. ضرورتی که در زرادخانة تبلیغاتی غرب تعریف شد، و پس از
پایان جنگ اول جهانی، تا اوجگیری
استعمارگرائی غرب در آفریقا، آسیای جنوب
شرقی و خاورمیانه، چپگرائی نمایشی را
عصای دست راستگرایان افراطی و وابسته به غرب کرد. به
عبارت سادهتر، آتلانتیسم پس از مشاهدة
تجربة عملیاتی بلشویکها در روسیة شوروی، به
این صرافت اوفتاد که تخریب روستاها و هی کردن جمعیت بیسروسامان به خرابههای
اطراف شهرها میتواند از منظر ایدئولوژیک برای لندن، در مقام برندة اصلی جنگ اول جهانی عصای دست نیز
باشد. به شرط اینکه لشکر وامانده و از
همه جا رانده کذا، از منظر ایدئولوژیک «چماق» خوشدستی در اختیار داشته
باشد. این همان «چماقی» است که بعدها تحلیلگران بر آن
نام «فاشیسم» گذاردند.
در ایران نیز همچون دیگر مناطق جهان، چماق
فاشیسم از ویژگیهای بومی و تاریخی خود برخوردار شد، و آغازگر محلی نحلة فاشیسم در ایران کسی نبود جز
رضا میرپنج، معروف به رضاشاه کبیر! ولی
فاشیسم میرپنجی در جامعة محدود و سنتی ایران آن روز صرفاً در ضدیت با گسترش
بلشویسم روس خلاصه شد، میرپنج نتوانست به نمادی از هویت یک رژیم سیاسی
تبدیل شود. خلاصه بگوئیم، مدرنیسم پهلوی اول نسخهبرداری کودکستانیای از
آتاترکیسم انگلیسی باقی ماند، و بیشتر بر شخصیت شاه سلطان حسینی میرپنج تکیه
داشت؛ شخصیتی دریدهگوی، لجوج و
کلهشق، در نشئة مدام تریاک! خلاصه ایشان
در وضعیتی نبودند که بتوانند «رهبری» فرهوشانهای در معنا و مفهوم مدرن و اجتماعی
کلمه داشته باشند. ولی این «ضعف» با خوشرقصیهای مصدق، پس از
ورود آمریکا به سیاست داخلی ایران در کودتای 28 مرداد به سرعت جبران شد. و محمدرضا پهلوی، نکات منفی فاشیسم پدری را با کمک زاهدیها، هویداها،
علمها و ... به «قدرت» تبدیل کرد.
به همین دلیل بالاجبار جهت خر کردن عوام هر چه
بیشتر ژستهای سوسیالیستمآبانه گرفت. سهیم کردن کارگران در سود کارخانجات، اصلاحات ارضی، تحصیلات ابتدائی و متوسطه و دانشگاهی رایگان، آزادی زنان،
و ... خلاصه این فهرست سر دراز دارد.
ولی جالبتر از همه اینکه، دروازهای
که جهت سوسیالیستنمائی در فضای سیاست کشور توسط حکومت مستبد پهلوی گشوده شده بود،
به سرعت نمونهای شد «فراگیر» و مقبول از سوی
تمامی جریانات سیاسی! به طور مثال، جبهة ملی که ظاهراً اپوزیسیون آریامهریسم به
شمار میآمد، و در واقع از جمله جریانات
راستگرای افراطی و وابسته به بازار و آخوندجماعت تلقی میشد، طی
غائلة خمینی، به ادعای دبیرکلاش، کریم
سنجانی جنبشی «سوسیال ـ دمکرات» بود! خمینی نیز که با اصلاحات ارضی فقط به دلیل تضعیف
«حق الهی» ارباب بر رعیت مخالفت میکرد، در این مغلطة خررنگکن از سوی شبکة تبلیغاتی
آتلانتیسم تبدیل شد به مارکسیستی خطرناک با تمایلات شورائی! بله،
تجربة چندین دههای آتلانتیسم در جیببری از ملت ایران به صراحت نشان داده
بود که عوام را با سوسیالیستنمائی بهتر میتوان چپاول کرد. به همین دلیل کسی در ایران سخن از سرمایهداری
به میان نمیآورد؛ همه ضدسرمایهدار بودند، هر چند جملگی دست گدائیشان به پیشگاه سرمایهدار
آمریکائی و انگلیسی دراز بود.
اینچنین بود که چپگرائی نمایشی در
ایران که توسط دربار پهلوی و همباد با نمایشات امثال موسولینی و هیتلر به راه
افتاده بود، به تدریج تبدیل شد به نوعی ویروس
سیاسی فراگیر. البته این نوع چپگرائی نه
فقط نمایشی که گزینشی هم بود. به طور مثال، اگر
مدارس و دانشگاهها و دبیرستانها «ملی» شد، فرزندان
ثروتمندان همیشه مدارس ملی «بهتری» پیدا میکردند! تحصیلات دانشگاهیشان هم مثل دختران اردشیر
زاهدی و شریفامامی با بورس دولتی در فرنگستان انجام میشد. و اگر به قولی زن «آزاد» شده بود، هنوز جهت خروج از کشور میباید اجازهنامة همسرش
را به ادارة گذرنامه ارائه میکرد. چند
همسری هم جایز بود، و در صورتی که آقا «ناموساش» را طلاق میداد، حق نگهداری فرزند هم طبق شرع مبین به زن داده
نمیشد، و ... از سوی
دیگر، مسکن و درمان و دارو و مریضخانه و
... شامل روند «ملی شدن» نبود! جماعت بسازوبفروش، قبائل کلاش و دلال، حتی
جماعت اطباء نه فقط جیب ملت سوسیالیسمزده را حسابی میزدند، که با استفاده از سکوت دولت سوسیالیستمآب چشم
ملت را هم از جا در میآوردند. و در میانة
همین چپنمائیهای مصلحتی بود که با عروج چپی «مستقل» از اتحاد شوروی در دانشگاهها
و محافل روشنفکر آریامهرزده نیز برخورد میکنیم.
این چپگرایان بسیار نازنازی از آنجا
که از روسیه شوروی «مستقل» بودند، بسیار مورد نظر شاهنشاهیون و سفارتخانهها قرار
داشتند! اینان اجازه داشتند شیشههای دانشگاهها را هر
از گاه بشکنند، و به دلائل مسخره و گاه
با اباطیل و مزخرفات دانشگاهها را به اعتصاب بکشانند. اینان
میتوانستند با کمک لوژیستیک پنهان و آشکار عوامل ساواک دانشگاهها را قرق کرده، دانشجویان مخالف و «طرفداران» رژیم و آمریکا را
به شدت از منظر «ایدئولوژیک»، اخلاقی و
اجتماعی منکوب فرمایند! خلاصه
بگوئیم، نوعی لشکر «شرخر» چپنمای دانشگاهی،
توسط اعلیحضرت و اربابان آمریکائیاش در
محیطهای روشنفکری ایران بسیج شد، که به
عادت همپالکیهای دولتی، «چپ میزد تا
بهتر به راست بپیچد!» اینهمه تا فعالیتهای
سیاسی، فرهنگی، هنری و حتی ورزشی در دانشگاهها، «زبانمان
لال» به دست همسایة شمالی نیفتد.
بله، این چپگرائی تحمیلی در دانشگاهها چندین فایده
مهم برای رژیم سرکوبگر پهلوی به همراه میآورد که در این مرحله فقط به صورت فهرستوار
به آن اشاره کردیم. و هر چند در این
عملیات، عقب راندن افراد متمایل به اتحاد شوروی از جمله
مهمترین اهداف به شمار میرفت، مأموریت چپ تحمیلی در دانشگاهها به هیچ عنوان
به این مختصر محدود نمیماند. فراموش
نکنیم که، در نظامهای فاشیست سرکوب
سازمانیافتة جوانان یک اصل اساسی است. و
مهمترین مرکزیت جوانان در ایران، آنهم به دلیل تبلیغات گستردة آتلانتیسم پیرامون
تقدس «تحصیلات عالیه»، دانشگاهها بود. با این
وجود، حکومت شاهنشاهی قادر نبود این مراکز را با سرکوب
پیوسته و مستقیم و علنی توسط پلیس و ارتش اداره کند، چرا که راه به نارضایتیهای گستردهتری میگشود. به همین
دلیل توسط ساواک، پای نیروهای «مردمی» ـ چپهای مستقل از اتحاد شوروی ـ به
کارزار دانشگاه آنچنان که گفتیم باز شد.
کار سوسیالیسمبازیهای نمایشی آنچنان
بالا گرفت که حتی خسرو گلسرخی، فردی که به جرم طراحی آدمدزدی گذارش به دادگاه
نظامی افتاده بود، رسماً اعلام کرد: «من از علی به سوسیالیسم رسیدم!» به
عبارت بهتر، ایشان که گویا روزنامهنویس
بودند، تحت تأثیر یک خلیفة قرن هفتم
میلادی که فقط یک قلم صدها هزار ایرانی را قتلعام کرده و هزاران صیغه و سوگلی و
غلام و بنده در خدمت داشت، به سوسیالیسم مشرف شده بودند! بله، جملة
مسخرة آن «شهید»، عمق نادانیاش را خیلی خوب به نمایش گذارد، ولی این
جمله بیانگر مسائل بسیار مهمتری نیز بود. چپیها با ریش و پشم و سرولباس ژولیده «علی
جویم، علی گویم» میگفتند، هایده نیز با لباس دکلته در تلویزیون رضا قطبی
برای ملت «مولودی» میخواند! چند سال بعد
اوباش هوادار خمینی را دیدیم که در خیابانها نعره میزدند: «کلبة گلی علی حامی کارگر است، نه کاخ
کرملین!» به عبارت سادهتر، همان خلیفة کذا را این حضرات در «کلبة گلی» هم
نشاندند! و تجربة تاریخی نشان داد که آتلانتیسم
سوراخ دعای بایسته و شایسته را از همان سالها پیدا کرده بود. نه فقط
با سوسیالیسم نمایشی پهلویها حکومت فاشیستی تیمسارها را بر ملت حاکم کرد، که با
وصله کردن شخصیتهای موهوم قصههای شیعیان به این سوسیالیسم نمایشی، برای خود زمینة استقرار فاشیسم نان و آبدار
دیگری فراهم آورد: انقلاب اسلامی!
در این مرحله چه بهتر که نگاهی هر چند
شتابزده به کُنه این «سوسیالیسم ایرانی» بیاندازیم، که همچون دیگر سوسیالیسمهای بومی و ملی شاخهای
است از درخت فاشیسم بینالملل. همانطور که میدانیم در ایران تظاهر به درویشی و
خاکی و تودهای و مردمی بودن از دیرباز یکی از بهترین روشها جهت جلب محبت عوام بوده.
به دلائلی که معلوم نیست، در این
مرز پرگهر، عوام از خاکیها بیشتر خوششان
میآید تا از متمولان! و اگر این خاکیها جای مُهری هم بر پیشانی
داشته، و چند آیه با غلط و بیغلط زیر ریشوسبیلشان
قرقره کنند بیشتر مورد «محبت» قرار میگیرند. به همین
دلیل نیز معماران آتلانتیسم، سوسیالیسم
ایرانی را با الهاماتی از یوتوپیای «سنسیمون» آغاز کرده، به این ملغمه درویشبازیهای سنتی در جامعة
ایران را نیز افزودند. در این ساختار سراپا استعماری، سوسیالیسم نه یک نگرش بُرا و نگاهی بیرودربایستی
در مسیر تحلیل شرایط اجتماعی، تولیدی و
انسانی، که نوعی «با مردم بودن» تلقی شد! و پس از گذشت چند سال، به خلقالله «ثابت» شده بود که لنین هم برای
همراهی با «مردم» انقلاب کرد!
به این ترتیب بسیاری از چپگراها در
ایران به طور کلی فراموش کردند که به ارزش گذاردن عوام، و عوامزدگی یکی از خطرناکترین پروسههای سیاسی
و زمینهساز اصلی سرکوب گسترده چپ در جوامع فاشیسمزده است. در چنین
شرایطی بود که آتلانتیسم، با اطمینان از
پشت جبههاش، زمانیکه نیازهای ژئوپولیتیک
ایجاب کرد همین درویشبازی را به امامان نامعلوم و موهوم شیعه وصله نمود. دیگر همه
چیز درست بود! شیعیان سوسیالیست شدند، و از
آنجا که به قولی «کلبة علی هم گلی بود»، علی
از لنین هم سوسیالیستتر شده بود. شیعیان به رهبری ملایان، در این مسیر خودبهخود در راه خدمت به خلق قرار
میگرفتند!
توضیحات بالا پیرامون شکلگیری سنسیمونیسم
بیمارگونة چپگرایان در ایران، هر چند فقط
ریشهها را تا حدودی شکافت، صرفاً مربوط
به گذشتهها نمیشود؛ امروز نیز در چپگرائی
در ایران بر همان پاشنة سابق میچرخد. هنوز دکان «علیگویم، علیجویم» در میان چپها
و خصوصاً راستهای افراطی از قماش «مجاهدین خلق» بسیار پر رونق است. از قضای روزگار ریش و سبیل جان بولتن هم خیلی گلمولائی
و علیاللهی و درویشی است و شاید به همین دلیل مهر مجاهدین خلق به دلاش
افتاده. باری، به این
ترتیب مردمی و خلقی بودن جایگزین «چپ» شده، و دلسوزی برای فقرا جایگزین ساختارشناسی و آسیبشناسی
ناشی از شیوة تولید. در این نوع نگرش که
بیشتر به پوپولیسم میماند، چپگرائی
نظریهای نیست که بر اساس آن یک اقلیت با تکیه بر ایدئولوژی، دیکتاتوری کارگری را بر اکثریتی چشمگیر تحمیل
میکند؛ چپگرائی رهائیبخش شده؛ عین
حکومت علی در قصص شیعیان! در نتیجه، چپ وطنی منتظر نشسته تا «آزادیخواهان» حکومت را
ساقط کنند؛ کارگران انقلاب کنند؛ زنان برای مخالفت با حجاب پوست از سر پاسدارها
بکنند، تا بعد بیایند و حکومت فرمایند. به همین
دلیل نیز جملگی شیفتة کاستریسماند، و از
شما چه پنهان که طی بحرانهای دیماه سال گذشته، در گردوخاک سم ستوران ولیفقیه، سروکلة
کاستریسم وطنی در قهدریجان هم پیدا شده بود!
همانطور که بالاتر گفتیم بحرانهای دیماه
سال گذشته بسیار روشنگرانه بود. دیدیم که
چگونه شاهنشاهیون بند را آب دادند؛ دیدیم
که چگونه چپ بار دیگر مست از بادة «مردم» با سر به دامن عوامزدگی اوفتاد؛ دیدیم
که چگونه سبزها و اصلاحطلبان که بخوبی میدانستند آب از کدامین سرچشمه گلآلود شده، به دلیل نبود لیاقت سیاسی و فقدان کارآئی، نهایت امر با سر به درون دیگ «بحران دیماه»
فروافتادند؛ و ... و دیدیم که هر کدام از
«شخصیتهای» اوپوزیسیون چگونه تلاش کردند بین خود و بحرانی که دیگران به راه
انداخته بودند «پل» رابط بسازند! ولی به
استنباط ما، این «پل» از پایه و اساس
فروهشته بود و تجربة چند ماهة پسابحران به صراحت نشان داد که جملگی پای در تلهای گذاردند
که جهت رو کردن دستهایشان تعبیه شده بود.
از قدیمالایام گفتهاند، «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد!» و این واقعیت در جهان سیاست بیش از هر میدان
دیگری صادق است. در روند تحولات دیماه
گذشته، تریبون به دست شخصیتهای سیاسیای
افتاد که به دلائلی نامعلوم دیرزمانی است بر اریکة ناجیان ملت تکیه زدهاند! و اینان به صراحت ثابت کردند که عملاً جز
تکرار مزخرفات پوسیدهای که دیگر برای احدی اهمیت ندارد چیزی در چنتهشان نیست. حال باید دید روند تحولاتی که مسلماً در راه
است حکومت مفلوک ولایتفقیه را به کجا خواهد کشاند. امید بر این است که بنبست فعلی این حکومت پوشالی
ابزاری شود جهت خروج قطعی و تاریخی ملت ایران از پروسة تکرار «دورباطل» و پرش از
فاشیسم فرسوده به فاشیسم تازهنفس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر