امروز یک تحلیل هر چند بسیار محدود از «فرهنگ» ارائه میدهیم. البته این برخورد کمی عجولانه و خام مینماید و گنجاندن چنین مطالبی در یک وبلاگ امکانپذیر نیست؛ «فرهنگ» از ابعاد و لایههائی برخوردار میشود که نمیتوان آنها را در چند جمله خلاصه کرد. ولی از آنجا که ما هم زیاد اهل «خلاصهنویسی» نیستیم، سعی میکنیم تا حد امکان حق مطلب را ادا کنیم.
پس نخست چند کلمه از ویژگی «فرهنگ» بگوئیم! فرهنگ را به هیچ عنوان نمیباید با «آداب و رسوم» اشتباه گرفت. آداب و رسوم بر «تکرار» راه و رسم گذشتگان تکیه دارد، حال آنکه «فرهنگ» نوعی «ارزش افزوده» بر همین تکرارها و روزمرگیهاست. طی چند دهة گذشته، به دلیل عمومیت یافتن نوعی برخورد «شبهجامعهشناسانه»، که خود را علمی نیز جا زده، نگرش مخرب و مزوری پای به میدان بررسیهای اجتماعی گذاشته که «فرهنگ» را با آداب رسوم در اذهان خلقالله در ترادف قرار میدهد! در کمال تأسف، اوجگیری نگرش «جامعهشناسانة استعماری» نیز این مشکل را به مراتب پیچیدهتر کرده. چرا که در این نوع «بررسی» آنجا که متفکر کذا به «جوامع دیگر» میرسد، خود را به سرعت از دادههای جامعة مترقی و یا صنعتی جدا نموده و در «رسوم دیگری» ذوب میشود! ایشان در چارچوب مأموریت «علمی» تلاش خواهند کرد تا از دیدگاه «محلی» و «بومی» به تحولات بنگرند. باید بپرسیم به چه دلیل یک «جامعه شناس» هنگام برخورد با زندگی انسانها چنین بیطرفی کاذبی را میباید در پیش گیرد؟ پاسخ مخرب و مزورانه نیز روشن است: جامعهشناسی علم است، نه ساختاری متشکل از «ارزشها»! ما هم قبول میکنیم که اگر برخورد را علمی بخواهیم، نمیتوان با «موضوع» در چارچوب احساس و ارزش برخورد نمود، ولی در کمال تأسف طی گذشت زمان این «علم» ورای آنچه ادعا میکند کاربردی غیرعلمی پیدا کرده.
باید بگوئیم چنین برخوردی مشکلاتی اساسی ایجاد خواهد نمود. اگر جامعهشناس در این شیوة برخورد به قول خود «قاضی» نیست، و به شیوة «ارزشی» با تحولات روبرو نمیشود، و اگر به عنوان یک «ناظر» بیطرف باقی میماند و همچون یک آینه فقط «رخداد» را باز میتاباند، این مسئله هنوز حل نشده که بازتاب بیطرفانة «رخداد» اصولاً چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ ارزش این نوع «برخورد» فقط به ارائة عکسالعملها و کنشها و واکنشهای گسترده و جمعی در مقاطع مشخص محدود خواهد شد. بدون آنکه ریشة کنشها مورد بررسی قرار گیرد. حال باید ببینیم این نوع «برخورد» در عمل چه مشکلاتی را میتواند «حل» کند یا بهتر بگوئیم چه مشکلاتی ایجاد خواهد کرد؟
آندسته از خوانندگان گرامی که در کلاسهای جامعهشناسی حضور به هم رساندهاند مسلماً مثال آن جامعهشناس را که با یک دوربین فیلمبرداری در کنار رودخانه شاهد غرق شدن یک کودک است به یاد دارند. حرفة این جامعهشناس به او گوشزد میکند که با گرفتن فیلم از کودک مذکور و خانوادهاش که شیونکنان در مسیر سیلاب میدوند، دادههای علم جامعهشناسی را هر چه بیشتر «پربار» خواهد کرد؛ در شرایطی که وظیفة انسانی چنین حکم میکندکه جامعهشناس دوربین را زمین گذاشته و جهت نجات کودک به درون رودخانه بپرد. اینکه ایشان چه «گزینهای» در برابر دارند و چه انتخابی خواهند کرد، یکی از سئوالات جاودان در کلاسهای جامعهشناسی باقی خواهد ماند. البته این بیتفاوتی و برخورد به اصطلاح علمی با کودک غریق بیشتر مربوط به جوامع عقبمانده است. به طور مثال، اگر در کشور فرانسه این جامعهشناس به تماشای غرق شدن کودکی بایستد، به عنوان مجرم به دادگاه برده میشود. ولی خارج از تمامی بحثهای پیچیدة آکادمیک و کاربردی میباید پرسید، این چگونه علمی است که در عمل، انسانیات متعارف را در برابر علمیات قرار میدهد؟
جای تعجب نیست که چنین علمی مأمن و جایگاه مورد نیاز خود را در منطقة آمریکای شمالی بیابد، منطقهای که فاقد جامعة انسانی بوده، موزائیکی است «دلآزار» از اقوام و قبایل مهاجر! اقوامی که هیچ ارتباط انسانی با یکدیگر ندارند و ارتباطشان فقط از طریق «دلار»، سینمای «سهلالهضم»، و گاه موسیقی ـ موسیقیائی که از منظر ساختار در فقر کامل فروافتاده ـ و خصوصاً الکل و مواد مخدر ایجاد میشود! جالب اینجاست که این اقوام و گروهها اکثراً در ارتباطات کلامی با یکدیگر دچار مشکلات پیچیدهای میشوند؛ ارتباط اینان با یکدیگر اغلب به حکایت «کر و بیمار» میماند. در چنین جامعهای است که همسایگان، همکاران و همشهریها بخوبی میتوانند «غیر»، ناخودی، بیگانه و سوژة بررسیهای «بیطرفانه» باشند.
به عنوان نمونه، زمانیکه یک جامعهشناس نیویورکی آپارتماناش را در مانهاتان ترک میکند، تا در بارة وضعیت اجتماعی کودکان مهاجر مکزیکی در شهر مرزی «الپاسو»، واقع در منتهیعلیه جنوب ایالت تگزاس تحقیق و بررسی به عمل آورد، انسانهای مورد بررسی ایشان مشکل میتوانند همشهری، هموطن، دوست و همنوع به شمار آیند. اکثر «موضوعات» مورد بررسی این جامعهشناس، یا بهتر بگوئیم اکثر ارتباطاتی که بین انسانهای مورد مطالعة ایشان برقرار است، از قبیل خودفروشی کودکان، فرار دختران از خانهها به دلیل فقر، اعمال خشونت بر کودکان ـ قتل و تجاوز جنسی ـ در روند «عادی» زندگی، به تجربیات واقعی جامعهشناس نیویورکی ما مربوط نمیشود!
این «مسائل» و انسانهائی که در «قلب» آن زندگی میکنند، برای جامعهشناس ما بیگانه به شمار میآیند. اینان قادر نیستند به «لطیفههای» آن جامعهشناس که بازتابی است از التقاط غیرآکادمیک فرویدیسم با «رفتارگرائی» قاه، قاه بخندند! در نتیجه، ایشان میتوانند با شقاوت و بیتفاوتی قابلتحسینی «علمیات» برخوردهای خود را به پروفسورهائی که قرار است گزارشات کذا را زیر عینکهای «ذرهبینی» گذاشته، روزها و روزها به اصطلاح «مطالعه» کنند به اثبات برسانند. و به این میگویند یک «عینیات» قابلتحسین! جامعهشناس کاری به این ندارد که این روابط غیرانسانی چگونه ایجاد شده، و یا به چه طریق میتوان آنها را تغییر داد؛ «تغییر» و ریشهیابی وظیفة او نیست! این انسانها، زندگی، احساسات و روابطشان تبدیل به ارقام و آمار و منحنیهائی میشود که در «کنفرانسها» به خورد خلقالله خواهند داد. کنفرانسهائی که در سالن هتلهای پنج ستاره با هزینههای سرسامآور همه ساله برگزار میشود، و مخارجشان به مراتب از هزینهای که جهت بهبود شرایط زندگی کودکان «الپاسو» پیشبینی میشود سنگینتر است! این است شمهای از آنچه ارتباط علمیات محافل غرب با انسانها تلقی میشود. ولی این فقط ابعاد درونمرزی بود، و نمیباید فراموش کرد که فاجعة اصلی صورت برونمرزی به خود میگیرد.
باید اذعان داشت که حاکم نمودن این «نگرش» غیرجانبدارانه و ظاهراً بسیار «علمی»، مسائل و مشکلات بسیار عمیقی، اینبار در ابعاد برونمرزی به همراه خواهد آورد. چرا که این نوع بررسی جوامع انسانی معمولاً از طریق در بوق گذاشتن کتب و تحلیلهای گسترده صورت میگیرد، و در عمل با هدف آشنائی بیشتر و عمیقتر با فرهنگهای مختلف جهان به آکادمیهای کشورهای استعمارگر سفارش داده میشود. در مناطق عقبمانده، علمیات چنین گزارشاتی از منظر مخاطبان، تبعات بسیاری سنگینی به همراه خواهد داشت.
به این ترتیب، تحقیقاتی که میباید ابزاری جهت شناخت بهتر و چپاول بهینهتر جوامع عقبمانده توسط استعمارگران باشد، نهایت امر در دست محققین «کمسواد» جهان سوم تبدیل به سلاحی قتال میشود جهت فروپاشاندن مرزها میان مفاهیم متفاوت همچون «فرهنگ» و «آداب و رسوم». پر واضح است که این مرزشکنیها بر جوامع استعمار شده تأثیر منفی خواهد داشت. البته برای به دست دادن ابعاد چنین تأثیراتی لازم است در اینجا یک پرانتز کوچک بگشائیم.
در مورد ارتباطات جهان «رشد یافته» و مناطق «عقبمانده»، از منظر مالی، اقتصادی و صنعتی مطالب فراوان در دست است. این مطالب یا از منظر ایدئولوژیک و سیاسی به رشتة تحریر درآمده، و یا در راستای تجزیه و تحلیلهای صرفاً آماری و اقتصادی. ولی تا آنجا که نویسندة این سطور به یاد میآورد، در زمینة «روابط اجتماعی»، تحقیقات انگشتشماری به تأثیرات سوء ارتباط بین «رشد یافتگی» جهان صنعتی و ثروتمند با «عقبماندگی» مزمن جهان سوم اختصاص یافته. شاهدیم که جهان «عقب مانده» پیوسته در چارچوب منافع جهان «رشد یافته» متحمل فروپاشی و تغییر و تحولات اقتصادی، مالی، سیاسی و تشکیلاتی میشود؛ اینهمه برای آنکه جهان «رشد یافته» به تحمل چنین تغییرات و فروپاشیها اجباری نداشته باشد! در راستای تأمین و تداوم همین منافع است که در روندی پیگیر بنیادهای پایهای و دیرین در جهان عقبمانده فرومیپاشد، و بجایشان ساختارهائی «خلقالساعه» بر این جوامع تحمیل میشود. بهترین نمونه، کشور خودمان ایران است که در مسیر تأمین منافع صنایع نفتی غرب از یک سلطنت سنتی و موروثی در دورة قاجار به یک سلطنت صوری، کودتائی و فاشیست در دورة پهلویها پای گذاشت، و نهایت امر در چارچوب استراتژیهای کلان غرب کارش به جمهوریاتی به همان اندازه صوری و مضحک و اینبار آخوندی و شرعی رسیده! پر واضح است که طی گذر از این مراحل، جامعة ایران جز فروپاشی و نابسامانی نصیبی نداشته و نخواهد داشت. حال ببینیم تأثیر تحقیقات جامعهشناسانه تا چه حد میتواند به بازتابی از منافع محافل تصمیمگیرنده تبدیل شود؟
آنگاه که سخن از فروپاشی در ساختارهای طبقاتی، اقتصادی و مالی به میان میآوریم، نمیباید مهاجرت، فرار مغزها و ... و فرار سرمایهها را فراموش کرد. در وبلاگهای پیشین بارها از فروپاشانی طبقات در ایران تحت عنوان یک پروژة استعماری سخن گفتهایم. برخلاف آنچه به غلط در میان گروههای چپگرای ایران رایج شده، فروپاشانی طبقات به هیچ عنوان منافع ملی و تودهای و خلقی را بازتاب نخواهد داد، چرا که سریعاً «طبقات نوین»، کمابیش با همان انتظارات و الهامات جایگزین طبقات گذشته خواهند شد. این جایگزینی با سرعت و شدت عجیبی صورت میگیرد. و به طور مثال، در دورة اتحاد شوروی، فرزند آقای خروشچف، صدر هیئت رئیسه و دبیرکل حزب کمونیست ترجیح داد بجای زندگی در آپارتمانهای «دولوکس» محلات معروف مسکو به مانهاتان در نیویورک اسباب کشی کند! امروز نیز شاهد فروپاشانی طبقات در چین مائوئیست هستیم، و حضور صدها هزار مهاجر سرمایهدار چینی در برخی مناطق کانادا و آمریکا که چهرة محلات را بکلی دگرگون کردهاند، نمونة دیگری است از فواید «فروپاشانی» طبقات در جوامع عقبمانده. ولی فراموش نکنیم که این فروپاشانی به نوبة خود در «درونمرزها» طبقات نوینی را به قدرت نزدیک کرده.
حال باید دید این «طبقات» به اصطلاح نوین در «توجیه» مواضع برتر خود نسبت به دیگر طبقات و مشروعیت بخشیدن به این مواضع به چه ابزاری متوسل خواهند شد؟ چرا که مشروعیت را میباید «ساخت»! اگر حکومت میتواند با تکیه بر نیروهای مسلح «خلقالساعه» عمل کند، مشروعیت نمیتواند خلقالساعه باشد. یادآور شویم عوامل جدیدی که در قلب حکومتهای جهان «عقب مانده» در کار ساخت و پرداخت «مشروعیت» هستند، خود در مقام تولیدات یک پروسة کاملاً استعماری، علیرغم ادعاها و نمایشات خلقی و تودهای از هیچ ریشهای در جامعه برخوردار نیستند. این مطلب را مشخصاً در همینجا عنوان کنیم و بر آن تأکید داشته باشیم که به طور کلی طبقات نوین و حکومتگر در جهان سوم ـ خصوصاً در آندسته از کشورها که مستقیماً در تیررس منافع مالی و اقتصادی غرب قرار گرفتهاند ـ طبقاتی که از طریق کودتاها، انقلابات و هیجانات عمومی و رفرمها و حتی برخی اوقات از طریق «انتخابات» به قدرت دست مییابند، به دلیل وابستگیهای گستردة اقتصادی، مالی و حتی نظامی به محافل تصمیمگیرنده، محصول روابط فرامرزیاند؛ اینان ارتباط چندانی با تحولات داخلی ندارند.
خلاصة کلام، وجود نارضایتی عمومی از رژیم حاکم یک مطلب است؛ به قدرت رسیدن یک رژیم دیگر و یا یک مجموعه از «شخصیتهای» جایگزین، آنهم در محدودة امنیتی و منافع حیاتی امپریالیسم جهانی مطلبی است کاملاً متفاوت. ایندو را نمیتوان در یک مقولة واحد قرار داده و به شیوهای همسان تحلیل کرد. ولی جهت خلاصه کردن مطلب امروز، در بررسی پروسة «مشروعیتسازی» فقط به نمونة حکومت اسلامی اکتفا میکنیم.
این حکومت که از نخستین ساعات با تکیه بر همهمة «سنتها» و دین و اعتقادات، تودهها را به دنبال نخود سیاه فرستاد، از مراحل اولیه کار خود را با دو نگرشی که از غرب وام گرفته بود آغاز کرد. نگرش اول همان است که به طور کلی در تمامی فاشیسمهای معاصر میتوان یافت، و اشرافی است بر توجیه ضرورت یک حکومت «فراگیر» و «تمامیتخواه»! در نگرش این به اصطلاح «انقلاب»، همانطور که هنوز بعضیها مسلماً بخوبی یادشان مانده، از نخستین مراحل چنین القاء میشد که موجودیت و حضور یک دولت تمامیتخواه از پیش «توجیه» شده است! در صورتیکه، صرفاً با تکیه بر «تاریخ ادیان» نمیتوان به چنین «توجیهات» معاصر و کارسازی دست یافت. و علیرغم بازگشت پیوسته به «اصول اسلامی»، باید اذعان داشت که جای پای الهامات به عاریت گرفته شده از استالینیسم در این مرحله از حیات حکومت اسلامی به صراحت دیده میشود. در ثانی، همانطور که پیشتر نیز گفتیم این نوع بهرهوری از استالینیسم به هیچ عنوان تازگی نداشته و ندارد. تاریخ معاصر اروپا و خصوصاً معضلات ایجاد شده در کشورهای آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین این «الگوبرداری» را به صراحت نشان میدهد. خلاصة کلام، حکومت «صدراسلام» که آخوندها در بوق کرده بودند، نمیتوانست تمامیتخواهی را در مفهوم معاصر آن، با مضحکهای به نام «ولایت فقیه» به طور کامل توجیه کند؛ این توجیهات نیازمند راهکارهای ایدئولوژیکی بود که اینان از استالینیسم اقتباس کردند.
ولی توجیه این «مشروعیت» از ابعاد دیگری نیز برخوردار بود. رژیم نظامیای که با کودتای 22 بهمن 57 به قدرت رسید، هیچ چارچوب فلسفی نداشت. چرا که اگر توجیه تمامیتخواهی یک رژیم سیاسی را میتوان از استالینیسم استخراج کرد، ماتریالیسم استالین دیگر در مراحل «نظری» نمیتوانست کارساز رژیمی باشد که جز تبلیغ «ابهامات» هدفی نداشته و ندارد. و به همین دلیل در سال 1357، عمال این رژیم با حدیث و روضه و ضجه و حکایت نمیتوانستند به صورتی پایدار «انسانمحوری» را در قلب تحولات امروزین بشر به عقب بنشانند. اینجا بود که باز هم محصولات آکادمیهای غرب به کمک اینان آمد و «پسامدرنیسم» که در چارچوب نیازهای جوامعی دیگر و الهاماتی متفاوت ساخته و پرداخته شده بود، اینبار جهت نفی «انسانمحوری» به درون فلسفة حکومت اسلامی خزید. خلاصة کلام از این مختصر میتوان نتیجه گرفت که حکومت اسلامی، نه تنها از منظر نظامی و تشکیلاتی یک ساختار دستنشانده است، که از نظر فلسفی و ایدئولوژیک نیز فرزند خلف تحولات فکری و ایدئولوژیک در مغرب زمین میباید تلقی شود. این حکومت ارتباط چندانی با آنچه «تحولات» فکری در «جهان اسلام» معرفی میشود ندارد.
حال ببینیم این فرزند خلف، هر چند ناقصالخلقه، چگونه از گهوارة آکادمیهای غرب بیرون آمده، در کشور ایران دست به جنایت و چپاول و مردمآزاری میزند؟ جالب اینجاست که پروسة انتقال «فلسفة» حکومتی و تلفیق و التقاط نظری و عملی، نتیجة مستقیم همان روندی است که بالاتر «فروپاشی» ساختار طبقات خواندیم. به عبارت سادهتر، فروپاشی طبقات از طریق «بنبستی» که رژیمهای سیاسی در مسیر رشد نیروهای پویا و متفکر به وجود میآورند، گروههای مختلف را به خارج از مرزهای حقوقی، ایدئولوژیک و جغرافیائی رژیم میراند. این گروهها که مفر دیگری برای خود نمیبینند، تحت تأثیر آکادمیها به صورتی کاملاً «ظاهری» و بسیار سطحی دستاندرکار ساخت و پرداخت نظریات سیاسی میشوند. این همان نظریاتی است که بعداً توسط محافل مشخصی جهت ایجاد فروپاشیهای نوین در ساختار «طبقات» رژیم حاکم مورد استفاده قرار خواهد گرفت. و این چرخه همچنان در چارچوب منافع غرب به حرکت خود ادامه میدهد. خلاصه بگوئیم، تا زمانیکه ساختار حاکمیت در کشور تغییر ماهوی نکرده، این چرخة جهنمی ادامه خواهد یافت. در این مرحله است که میتوان جهت تحلیل شرایط حاکم بر کشورهای «عقب مانده» به مطلب اصلی امروز، یعنی تفاوت بین «فرهنگ» و «آداب و رسوم» بازگشت.
همانطور که گفتیم، در جامعهشناسی و قومشناسیای که امروزه «علمیات» یافته، متفکر مردمشناس تحت عنوان «علمیات» از برخورد ارزشی و «انسانمحور» در بررسی آداب و رسوم جوامع «دیگر» پرهیز خواهد کرد. این فرد هنگام بررسی فرهنگها و آدابورسوم ملتهای دیگر هر چند میزان و شاقول واقعیاش همان «انسانمحوری» و علمیات باشد، علمیات فوق را در نتیجهگیریهای خود «غایب» نگاه خواهد داشت. چرا که این نوع جامعهشناسی تمایل به منزوی کردن «ارزشها» نشان میدهد، و اینچنین «باب» شده که گویا برخورد انسانمحور با مصائب بشری نوعی «ارزش فرهنگی» میباید تلقی شود! باید بگوئیم چنین ادعائی فاقد هر گونه پایگاه نظری است؛ این خزعبلات که از دکان امپریالیسم بینالملل ابتیاع شده راه بر سوءتعبیرهای خطرناک و ضدانسانی باز کرده، اینهمه بدون آنکه حتی متفکر جامعهشناس نیز از تبعات اعمالاش آگاه باشد. و در چارچوب منافع غرب، بیدلیل نیست که اینگونه «تجربیات» خصوصاً در کشورهای آمریکای لاتین و اخیراً در مناطق مسلماننشین چنین عمومیت فراگیر یافته.
همه روزه در کشورهای غربی، کتب، مقالات، تحقیقات و مجلات تخصصی فراوانی بر پایة اینگونه «برخوردها» منتشر میشود؛ مطالبی که در آنها فقط از «رخدادها» و «شیوة برخورد جوامع» سخن به میان میآید، بدون آنکه ناظر در مطالب خود به صراحت از موضع علمی نیز همزمان حمایت منطقی و قابل قبول ارائه دهد، و یا حتی چنین برخوردی مورد تأکید وی قرار گیرد. مخاطب اینگونه مطالب اگر از شناختی «متوسط» در علوم انسانی برخوردار باشد، به دلیل رودرروئی با «بهمن عظیمی» از دادهها و جزئیات دچار سردرگمی خواهد شد. این نوع مخاطب نمیتواند بین آنچه «فرهنگ» نامیده میشود با «آداب و رسوم» خط حائل ترسیم نماید. چرا که «فرهنگ» با زندگی انسانها و تحولات جامعة انسانی برخوردی قابل دوام و فاقد گسست دارد، در نتیجه از قدرت «تولید» محصولات دماغی و هنری و انسانی برخوردار میشود، حال آنکه، «آداب و رسوم» نتیجة «تکرار» و «بازتولید» عقبماندگیها و واپسماندگیهای جوامع و قبایل است. این «خطر»، یعنی ترادف «فرهنگ» با «آداب و رسوم» در عمل وجود دارد.
همانطور که دیدیم به دلیل تداوم فروپاشی ساختار طبقات در جوامع «رشد نایافته» در بطن دادههائی «خام» و «حجیم»، تمایل ارتقاء جایگاه «آداب و رسوم» برخی قشرها به مرتبة «فرهنگ» در سطح ارتباطات اجتماعی میتواند به اوج برسد. در چنین ساختاری است که به طور مثال، حجاب زن در جوامع مسلماننشین، نه یک عقبماندگی فرهنگی، و یا «نشان عقبافتادگی» و زنستیزی، که به صورت فینفسه و بالقوه یک «فرهنگ» معرفی میشود!
در این میانه است که حمایت برخی محافل از این نوع «دادهها» و آثار به اصطلاح علمی به نوبة خود پای برخی «اندیشهفروشان» را نیز به میانة میدان باز میکند. اینان که به عنوان کاتالیزورهای «محلی» فعال شدهاند، تحت عنوان «علمیاتی» که در این قماش تحقیقات مییابند، جوامع جهان سوم را در برابر دادههائی «مبهم» و غیرقابل تحلیل به تسلیم در برابر آنچه «فرهنگ» مادری و دینی و کهن و ... نام گرفته، فرا میخوانند! در همین چارچوب است که «متفکر» مردمشناس کذا با حمایتی که از درون و برون مرزها دریافت میکند به تدریج پای از بررسی مسائل از دیدگاه علمی و «موجه» بیرون گذاشته و به صورت مستقیم «دیدگاههای» انسانستیز را هر دم جسورانهتر تبلیغ مینماید. حمایت نوآم چامسکی از بحرانآفرینیهای «جنبش سبز» در ایران نمونة روشنی از چنین برخورد انسانستیز با جوامع «دیگر» به دست داد. مسلماً آقای چامسکی در ایالات متحد از فردی با سابقة سیاسی و حقوقی و اجتماعی میرحسین موسوی و همسر چادر به سر ایشان، حمایت سیاسی به عمل نخواهند آورد! این نوع حمایتها مخصوص جهانسوم «سفارش» داده میشود.
ولی علیرغم معضلاتی که غرب جهت ترسیم خط فاصل بین «فرهنگ» و «آداب و رسوم» ایجاد کرده، به استنباط ما تلاش برای ترسیم خط مذکور مهمترین گام در راه ممانعت از «تداخل» غیرقابل توجیه این دو پدیده، و نهایت امر حرکتی است در به ارزش گذاشتن «فرهنگ» واقعی و انسانی. به طور مثال، جامعهشناس، مورخ، فرهنگشناس و ... زمانیکه با سنت موهن و ضدانسانی ختنة زنان در آفریقای «مسلمان» برخورد میکند؛ سنتی که در نوع خود یکی از وحشیانهترین رسوم در جهان اسلام تلقی میشود، نمیباید به خود حق داده، این وحشیگری را «فرهنگ» مردم این سرزمینها معرفی کند. این «حق» را میباید از «محققین» در جوامع حاکم جهانی سلب کرد. چرا که فرهنگ میباید در چارچوبی «والا» قابلیت توجیه داشته باشد، در غیر اینصورت محقق کذا به خود حق خواهد داد که هر نوع «وحشیگری» را در شرایط مشخصی «فرهنگ» بنامد.
نصیب ما ایرانیان از «فرهنگسازیهای» استعماری همان است که امروز در برابرمان قرار گرفته. تحقیقات «ارزندة» آکادمیهای غرب نهایت امر یک مجموعه از آدابورسوم واپسمانده و قرونوسطائی را که متعلق است به قشر محدود آخوند و برخی محافل بازاری، به عنوان «فرهنگ ملت ایران» نه تنها بر تحولات درونمرزی، که در چارچوب تحولات برونمرزی، بر تمامی ایرانیان تحمیل کرده. این «فرهنگ اجباری» یا بهتر بگوئیم «توحش اجباری» که در واقع همان «فرهنگستیزی» و گسترش تلفیق مهوع استالینیسم و پسامدرنیسم است، نه میتواند ایرانی باشد، و نه به طبعاولی میتواند اسلامی تلقی گردد. این «فرهنگ اجباری» همان است که به شیوهای دیگر از دیرباز در عربستان سعودی حاکم شده و در قفای آن شرکتهای بزرگ نفتی غرب نشستهاند.
به دلیل آنچه میباید ضدیت ارگانیک غرب با منافع ایرانی خوانده شود، ایرانیان امروز نمیتوانند آگاهیهای فرهنگی خود را بر پایة استنتاجات غرب از آنچه «فرهنگ ایران»، «دیناسلام» و ... لقب گرفته استخراج کنند. غرب آنچه را در سرزمین استثمار شدة ایران میپسندد در مقاطع متفاوت و با در نظر گرفتن سیاستهای جاری خود «ایرانی»، «اسلامی»، دیرین، باستانی و «محترم» و «مقدس» و ... معرفی خواهد کرد. تکلیف ما ایرانیان در برخورد با این ردهبندیهای «ارسطوئی»، آمرانه و «ایستا» چیست؟ باید پرسید، اگر این اسلامیات و این ایرانیات تا به این حد «عزیز» و «لذیذ» است، چرا در ساختارهای حکومت، دولت، مجلس و ... در غرب از «تعالیماش» استفاده نمیشود؟ بله، اینجاست که سوءاستفاده از واژة «فرهنگ» کاربرد عملی و بسیار «مالی» و اقتصادی خود را به نمایش میگذارد؛ ایرانی درمییابد که «اسلام» امام و امت و اصولگرائی و اصلاحطلبی و غیره برای غربیها نیست، این شعبدهها که برای جهان استثمار شده از گنجه بیرون آمده، بر «تکرار» مقدسات تکیه دارد، تکرار آداب و رسوم «دینی» و «بومی» و «محلی» و ... که نهایت امر نوعی فرهنگستیزی میباید تلقی شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر