تظاهرات و اعتصابات در سراسر کشور فرانسه همچنان ادامه دارد، هر چند مشکل میتوان برای اتحادیههای کارگری، احزاب چپ، و تشکلهای صنفی و غیره راه خروج از بحران را مشاهده کرد. خلاصة کلام امروز، پس از ایتالیا، یونان، اسپانیا و ... جمهوری پنجم فرانسه نیز پای در یک رویاروئی مستقیم بین نیروهای چپ و محافل دست راستی حاکم گذاشته. هر چند شرایط چنین مینمایاند که یافتن «راه خروج» از بحرانی که فروریختن دیوار برلین برای چپهای اروپای غربی و مرکزی به همراه آورده، بیش از اینها به طول خواهد انجامید. در شرایط فعلی، محافل راستگرای حاکم در اروپای غربی نه تنها از ادارة امور به صورت «دمکراتیک» عاجز ماندهاند، که جهت حفظ حاکمیت، در هر فرصتی تشکیلات «چپ رسمی» را نیز به دنبال تحولات میکشانند تا به این ترتیب اهرمهای کنترل بر جامعه را در ید اختیار خود نگاه دارند. و این موضوعی است که امروز سعی میکنیم تا حد امکان به بحث بگذاریم.
در این راستا، میباید نخست خلاصهای از شکلگیری مراکز تصمیمگیری «چپ» در اروپای غربی ارائه داد. در این منطقه، بر خلاف دیگر مناطق جهان، «چپ» نه بر اساس تئوریهای براندازانه و تمایلات کودتائی که عموماً در ارتباطی تنگاتنگ با منافع مادی و ملموس محافل کارگری و خردهپیشهوری پایهریزی شد. چپ اروپای غربی بیشتر ریشه در «کمون پاریس» و تحولات سالهای 1800 در محلات فقیرنشین لندن و لیورپول دارد تا لنینیسم و یا استالینیسم! به همین دلیل، چپ فوقالذکر علیرغم ضربهپذیری بیشتر از جانب سرمایهداریهای حاکم، به دلیل همین ارتباط انداموار و تاریخی خود با محافل کارگری و خردهپیشهوری «سختجانتر» از چپهای اروپای شرقی عمل کرده.
این «چپ» طی سالیان دراز که عملاً از «کمون پاریس» آغاز و به آخرین ماههای جنگ دوم جهانی منتهی میشود، پیوسته در حاشیة قدرت و حاکمیت سرمایهداری به موجودیت خود ادامه داده، هر چند هیچگاه قادر به تحکیم مواضع سیاسی و استراتژیک خود در داخل و خارج مرزها نبوده.
پس از پایان جنگ دوم جهانی، دادههای استراتژیک در قلب اروپا به صورتی رادیکال تغییر یافت. «امپراتوریها» از میان رفته بود. آنان که به مصداق «از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است»، غروب آفتاب امپراتوری انگلستان را به چشم نمیدیدند، در پایان جنگ دوم جهانی شاهد بودند که پس از جدائی هند و سپس چین و بسیاری مناطق کمجمعیتتر و کماهمیتتر از دامان این امپراتوری، آفتاب خیلی زود برای انگلیسیها غروب میکرد! از طرف دیگر، فرانسه به دلیل همکاری گسترده و علنی سرمایهداریاش با آلمان نازی تمامی جلال و جبروت امپریالیستی خود را از دست داده بود. هم و غم هیئت حاکمة فرانسه فقط این بود که چگونه میتوان سیطرة پاریس را بر سواحل جنوب مدیترانه حفظ نمود! سواحلی که چند سال پس از پایان جنگ دوم، یک به یک از چنگال پاریس گریختند.
ولی برای آلمان مسئله از ابعاد دیگری برخوردار میشد. آلمان به عنوان گهوارة سوسیالیسم جهانی، هم از مرکزیتی تاریخی و فلسفی برخوردار بود، و هم به دلیل اشغال نظامی توسط ارتش ناتو و حضور گستردة ارتشهای وابسته به نظامهای سرمایهداری در خاک این کشور، هر گونه تحرک سوسیالیست در آن با سرکوب مستقیم روبرو میشد. اینجاست که مسئلهای به نام «همزیستی مسالمتآمیز» مطرح میشود و از آنجا که اروپای غربی و خصوصاً آلمان فدرال قرار بود به ویترین «سرمایهداری» در تقابل با بلشویسم روس تبدیل شود، نخستین تحرکات سوسیالیستی را در کمال تعجب در همین آلمان شاهد هستیم! در طرح «همزیستی مسالمتآمیز» چند عامل از اهمیت ویژه برخوردار بود. نخست اینکه میبایست به «دادههای» جنگ سرد بدون هیچگونه قید و شرطی «احترام» گذاشت، چرا که این دادهها نتیجة توافقات پیمان آتلانتیک شمالی با پیمان ورشو بود؛ و احدی، چه چپ، و چه راست حق به زیر سئوال بردنشان را نداشت!
در گام بعد خط فاصلی نیز بین بلشویسم «روس» و سوسیالیسم «صلحطلب» اروپای غربی ترسیم شد. این «خط فاصل» به صراحت مشخص میکرد که سوسیالیسم اروپائی حق الهام از موضعگیریهای لنینیسم و یا بلشویسم را ندارد. به عبارت سادهتر، به زیر سئوال بردن مالکیت بر ابزار تولید در گفتمان سوسیالیسم اروپائی «ممنوع» بود! به این ترتیب در دو بعد کاملاً استراتژیک، یعنی گفتمان بینالمللی و ارتباطات درونمرزی، سوسیالیسم اروپای غربی «محدود» باقی ماند!
در بعد گفتمان بینالمللی، سوسیالیسم اروپای غربی دنبالهرو بیقیدوشرط دکترینی بود که پیمان آتلانتیک شمالی دیکته میکرد، و در زمینة ارتباطات داخلی به دلیل پیروی از «کلان ـ سیاستهای» ناتو، ارتباط این سوسیالیسم به تدریج با ریشههای تاریخیاش که همان بیبضاعتهای شهری، محافل روشنفکری، آوانگاردیسم هنری و ... و خصوصاً خردهپیشهوران بود از دست رفت. نهایت امر تشکیلات سوسیالیسم اروپای غربی تبدیل شد به زائدهای بر حاکمیت دستراست و سرمایهداری.
این وضعیت از جوانب مختلف توقعات درونمرزی و فرامرزی را در چارچوب روابط جنگسرد بخوبی برآورده میکرد. نخست اینکه تحت عنوان حاکمیت یک «دمکراسی سیاسی» در اروپای غربی نظام سرمایهداری مطلق حاکم شده بود و در قلب آن تشکیلات «سوسیالیست» از تمامی الهامات جهانی و انسانی در فلسفة سوسیالیسم فاصله گرفته، برای خود وظیفهای جز «تسهیم به نسبت» غنائم جنگی در درون مرز قائل نبود! دیدیم که در جنگهای خونینی که سرمایهداران غرب و محافل سرکوبگر سرمایهسالاری در چارگوشة جهان به راه انداختند، سوسیالیسم «صلحطلب» اروپای غربی گویا هیچکاره بود! اینان جز رفاه و سلامت و بهداشت عمومی و اضافهحقوق کارگران فکر و ذکری نداشتند! از طرف دیگر، وضعیت مسخرهای که سوسیالیسم اروپای غربی در اطراف خود به راه انداخته بود به بلشویسم مستبد اروپای شرقی نیز امکان میداد تا تحکیم استبداد استالینیستی را به عنوان تنها راه نجات بشریت از توحش سرمایهسالاری به بهترین وجه در بوق تبلیغات کرملین بگذارد. ولی این شرایط برای آمریکا مسائل دیگری به همراه آورده بود.
این کشور که پس از پایان جنگ دوم از طرف کلیة محافل سرمایهداری جهانی به عنوان «دژ سرمایهداری» تعیین شد، در ظاهر به بهانة فشار سوسیالیستها، با تحمیل مالیاتهای کلان بر درآمدهای سرمایهداری اروپای غربی در عمل زمینة فرار سرمایه به سوی آمریکای شمالی را فراهم میآورد. و به این ترتیب بود که به دلیل «مهاجرت» سرمایهها و کلانسرمایهداران به آمریکا این کشور طی یک دهه خصوصاً پس از قدرت گیری جناحهای حزب دمکرات توانست از موضع یک جامعة روستائی و بسیار عقبافتاده به مرکزیتی تعیینکننده در تحولات فرهنگی، هنری، صنعتی و علمی جهان غرب تبدیل شود.
این نگاهی بود شتابزده به ارتباط انداموار نظامهای سرمایهداری غرب با آنچه ما در این مطلب «سوسیالیسم صلحطلب» خواندیم. بدیهی است که این صورتبندی، تا فروپاشی دیوار برلین خود را در تمامی ابعاد همچنان بر روابط سیاسی اروپای غربی تحمیل کرد. ولی پس از فروریختن دیوار برلین و پس از پایان گرفتن شرایط «جنگسرد» تحمیل صورتبندی فوق بر جوامع اروپای غربی با مشکل جدی روبرو شد. با از میان رفتن بلشویسم روس، سوسیالیسم اروپای غربی به صراحت گسترة استراتژیک و فرامرزی خود را از دست داد. توجیهات فرامرزی یک به یک از میان میرفت، و به همین دلیل بود که نهایت امر حزب کارگر انگلستان به رهبری تونی بلر، دست در دست محافظهکارترین مهرهها در حاکمیت ایالات متحد رأساً پای به جنگ در عراق، و اشغال استعماری یک کشور گذاشت! خلاصة کلام حزب کارگر دست به عملی زد که طی دوران «جنگسرد» از رهبران «سوسیالیسم صلحطلب» بعید مینمود!
در همین راستا، محافل سوسیالیسم «صلحطلب» در فرانسه و آلمان نیز، به دلائل تاریخی هر یک ترجیح دادند که پس از افتضاحات نظامی در یوگسلاوی سابق، به تدریج صحنة سیاست بینالمللی را به همتایان «راستگرایایشان» واگذاشته تتمه آبروی باقی مانده را در روابط درونمرزی «سرمایهگذاری»کنند. این است دلیل به قدرت رسیدن افرادی چون سرکوزی و مرکل در فرانسه و آلمان؛ افرادی که نمایندة جریان مشخص سیاسیای به شمار نمیآیند، و دولتهایشان بیشتر به «آجیلمشکل گشا» میماند تا یک هیئت دولت مسئول. اکثریت پارلمانی اینان نیز مخدوشتر و مبهمتر از آن است که بتوان بر آن نام یک «اکثریت پارلمانی دمکراتیک» نهاد.
ولی فروپاشی دیوار برلین از منظر اقتصادی و مالی نیز تبعاتی داشت. پس از این تحول فوقالعاده با اهمیت، تزریق نقدینگی در بدنة سرمایهداری ایالات متحد نیز با اشکال روبرو شد، چرا که سرمایهداری جهانی دیگر دلیلی برای اینکار نمیدید! سرمایهها دیگر از یک استراتژی که تاریخ مصرف خود را از دست داده بود پیروی نمیکردند و سریعاً به جانب «پرسودترین» زمینههای جغرافیائی تغییر مسیر دادند؛ تغییری که در چارچوب منطق سرمایهداری کاملاً «طبیعی» است! اینجاست که شاهد اوجگیری بحران مالیای میشویم که به دلیل نبود نقدینگی گریبان بازارهای بورس نیویورک و شیکاگو و نهایت امر متحدان مالی ایالات متحد در دیگر مناطق جهان را به سختی فشرد و گروه قابل توجهی از سرمایهداران و بانکهای جهانی را ورشکسته کرد و گروه دیگری را به دلیل «کلاهبرداری» راهی سلولهای زندان نمود. ولی هیچ کلاهبرداری «استثنائیای» در میان نبود؛ این افراد همان کلاهبرداریای را «تکرار» میکردند که طی «جنگ سرد» در اقتصاد سرمایهداری غرب رواج داشت؛ فقط شرایط تغییر کرده بود و تزریق نقدینگی به شیوة گذشته در حسابهای بانکی امکانپذیر نمیشد.
در کمال تعجب، اینجا نیز شاهد بودیم که «سوسیالیسم صلحطلب» به دلیل وابستگیهای محفلی که طی 50 سال «جنگسرد» ایجاد شده بود، ترجیح داد بجای اعلام مواضع صریح در تقابل با انباشت غیرقانونی سرمایه از جانب چند محفل محدود کار را به سکوت و مماشات برگزار کند! خلاصة کلام این «سوسیالیسم» و اینگونه احزاب «چپ» که در قلب نظام سرمایهداری غرب به موجودیت خود همچنان ادامه میدهند، اگر دیروز به یمن نظر لطف محافل سرمایهداری برخی اوقات «هارت و پورتی» میکردند، امروز حتی خود نیز ترجیح میدهند که خارج از حیطة مسئولیتها بنشینند؛ و به اموری همچون افتتاح آبریزگاههای عمومی در فلان شهر و بهمان محله بپردازند که از وزنة «ایدئولوژیک» ضعیفتری برخوردار است.
طی سالهائی که از فروپاشی دیوار برلین میگذرد سوسیالیسم صلحطلب به طور کلی موضوعیت سیاسی و تشکیلاتی خود را از دست داده، و هر روز بیش از پیش به انزوا کشانده میشود. این سوسیالیسم به دلیل آنکه از دیرباز در میدان سرمایهداری دست به بازی زده بود، ارتباط انداموار و تاریخی خود را نیز با مراکز «الهامات سوسیالیستی» بکلی از دست داده و به نظر نمیآید که امکان بازیافت این «ارتباطات» اصولاً وجود داشته باشد. اروپای غربی امروز در چنگال سرمایهداریهای خشن و سرکوبگر و راستگرا دست و پا میزند، و مأموریت جدیدی که راستگرایان حاکم برای سوسیالیسم «صلحطلب» تنظیم کردهاند، از تحمیل تشکیلات موجود «چپ» بر جنبشهای اجتماعی فراتر نمیرود.
به این دلیل است که اعتراضات تودهای در جوامع غرب بلافاصله از همراهی و همصدائی تشکیلات رسمی «سوسیالیستها» و برخی اوقات کمونیستهای «دولتی» برخوردار میشود! در صورتیکه، نمونة بحرانهای اجتماعی در اسپانیا و یونان که هر دو توسط سوسیالیستهای صلحطلب اروپائی اداره میشوند به صراحت نشان داد که حتی در قدرت بودن اینان نمیتواند از تحولاتی که سرمایهداری جهانی «نسخهاش» را پیشتر نگاشته پیشگیری کند! بهترین نمونه تبریکات صمیمانة آقای «اشتروسکان»، یکی از رهبران سوسیالیستهای فرانسه و رئیس فعلی «صندوق بینالمللی پول» به سرکوزی به دلیل طرح تغییر قوانین بازنشستگی است! ایشان در شرایطی به کاخ الیزه تبریک گفته و تصمیمات اخیر دولت فرانسه را ستایش میکنند که حزب سوسیالیست همصدا با مخالفان در خیابانها خواستار لغو کامل این «طرح» شده!
با این وجود، امروز در سطح جهان چشمها به فرانسه و تحولات این کشور خیره مانده. این نیز دلیل دارد، نمیتوان فرانسه را در مقام گهوارة انقلاب کبیر، و به عنوان یکی از اعضای دائم شورای امنیت سازمان ملل از منظر اهمیت جهانی با یونان، اسپانیا و حتی آلمان فدرال به قیاس کشید. تحولات در کشور فرانسه ابعادی خواهد یافت که در دیگر کشورها نمیتواند به آن دست یابد. ولی تا زمانیکه الهامات چپ در فرانسه تحت قیمومت مردهریگی باشد که یادگار دوران «جنگسرد» به شمار میرود، سوسیالیسم و الهاماتی از این دست همچنان اسیر چنگال منافع محافل سرمایهداری باقی خواهد ماند. مسلماً در کوتاه مدت سوسیالیسم صلحطلب، سازماندهیها، رهبران از پیشساخته و احزاب «بستهبندی» شدة خود را در چارچوب پیشبرد منافع سرمایهداری بر الهامات سوسیالیستی تودهها تحمیل خواهد کرد، مسئلة اساسی این است که رویگردانی عمومی از این «قاعدة کلی» در چه مقطعی و به چه بهائی صورت خواهد گرفت؟ گویا برخی فراموش کرده باشند که آوار دیوار برلین همزمان بر سر بلشویسم مستبد و تشکیلات سیاسی غرب فروریخته.
نسخة پیدیاف ـ گوگل
نسخة پیدیاف ـ گوگل(بارگیری)
نسخة پیدیاف ـ سکریبد
نسخة پیدیاف ـ فایلدن
نسخة پیدیاف ـ داکستاک
نسخة پیدیاف ـ ایشیو
نسخة پیدیاف ـ باکسنت
نسخة پیدیاف ـ کلمهئو
نسخة پیدیاف ـ زیدو
نسخة پیدیاف ـ مدیافایر
...
نسخة پیدیاف ـ گوگل(بارگیری)
نسخة پیدیاف ـ سکریبد
نسخة پیدیاف ـ فایلدن
نسخة پیدیاف ـ داکستاک
نسخة پیدیاف ـ ایشیو
نسخة پیدیاف ـ باکسنت
نسخة پیدیاف ـ کلمهئو
نسخة پیدیاف ـ زیدو
نسخة پیدیاف ـ مدیافایر
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر