۷/۱۲/۱۳۸۹

پان‌تروریسم!




همزمان با به بن‌بست رسیدن مذاکرات صلح خاورمیانه شاهد هشدار ایالات متحد و بریتانیا پیرامون تشدید «خطرات» حملات تروریستی در کشورهای اروپائی هستیم. دولت‌های مذکور ادعا می‌کنند که عملیات تروریستی علیه شهروندان ایالات متحد و انگلستان می‌تواند حتی در قلب کشورهای عضو اتحادیة اروپا یعنی آلمان و فرانسه نیز صورت گیرد و به همین دلیل برای سفر به این کشورها شرایط ویژه اعلام کرده‌اند! موضع‌گیری‌های «رسمی» آمریکا و انگلستان به صراحت نشان می‌دهد که بحران‌سازی بر محور «روابط» نظامی در خاورمیانه، با آنچه حملات تروریستی عنوان می‌شود در ارتباطی تنگاتنگ قرار گرفته، و امکان اینکه این دو پدیده را از یکدیگر متمایز نمائیم، حداقل در شرایط استراتژیک فعلی وجود نخواهد داشت. در وبلاگ امروز سعی می‌کنیم تا حد امکان مسئله‌ای به نام «تروریسم» را که در رأس سیاستگزاری‌ بسیاری از کشورهای جهان قرار گرفته و عملاً تبدیل به نوعی استراتژی جهانی شده تا حد امکان بشکافیم. شاید که پس از این تحلیل‌ها بتوان دریافت به چه دلیل دولت‌های ایالات متحد و انگلستان تا به این حد «نگران» عملیات تروریستی شده‌اند.

پس ابتدا نگاهی به پدیدة «تروریسم» بیاندازیم. تحلیل اغلب مورخان این است که مفهوم نوین «تروریسم» را می‌باید مدیون عملیات «فدائیان» حسن صباح و داستان قلعة الموت وی باشیم. به عبارت ساده‌تر، مورخین با اشاره به این «الگو» به ما می‌گویند که اگر «تروریسم» را در فعالیت‌های قهری، سوءقصد به جان شخصیت‌های سیاسی و نظامی و عملیات غافلگیر کننده جستجو ‌کنیم هیچ اشکالی ندارد، ولی چنین عملیاتی حتماً می‌باید توسط یک ساختار خارج از حاکمیت انجام شود تا بتوان بر آن نام «تروریسم» گذاشت! چرا که «ترور» سیاسی از دیرباز شناخته شده بوده و برای شناسائی آن نیازمند حضور حسن صباح در صحنة سیاست ایران طی قرون وسطی و درگیری‌ میان عرب‌ها، ترک‌ها و فارس‌ها نبودیم.

با این وجود بسیاری از معروف‌ترین ترورهای سیاسی جهان در تاریخ ایران باستان و در حافظة تاریخی ما ایرانیان محفوظ است. به طور مثال، در دوران «شکوهمند» امپراتوری هخامنشی یکی از مهم‌ترین معضلات سیاسی، قتل‌عام اولاد ذکور در این خاندان بود، چرا که هر یک از خانواده‌ها قصد به سلطنت رساندن فرزند خود را داشت. خاندان هخامنشی عملاً به کشتار فرزندان ذکور یکدیگر دست ‌زده بودند، و این روند جانشینی شاهنشاه که انصافاً بسیار هم «متمدنانه» بود، در دوران ساسانی آنچنان اوج گرفت که دیگر فرزند ذکور در خاندان کذا باقی نماند! در نتیجه، برخلاف رسوم آن دوره بالاجبار دو زن از خاندان ساسانی برای دوره‌ای محدود به مقام شاهنشاهی «منصوب» شدند! تا اینکه،‌ حامیان یزدگرد سوم ـ آخرین تاجدار تاریخ ایران باستان، که سال‌های سال وی را به عنوان «دختر» در حرمسرا مخفی کرده بودند، توانستند در موعد مناسب او را به عنوان شاهنشاه بر تخت بنشانند. البته ترورهای سیاسی به ایران باستان محدود نمی‌شود، در دیگر کشورها نیز با ترور شخصیت‌های معروف برخورد می‌کنیم: حملة دست‌جمعی سناتورها و نظامیان رم باستان به «سزار» در حوالی کاخ سنا و قتل فجیع وی فقط یکی از این نمونه‌هاست.

از سوی دیگر،‌ در تاریخ بشر قتل شخصیت‌های غیرسیاسی نیز سکة رایج بوده. فلاسفه، هنرمندان، پیامبران، شعرا و غیره در هر مقطعی توسط نظام‌های حاکم به قتل رسیده‌اند. سقراط یکی از شناخته‌شده‌ترین نمونه‌ها است، ولی قتل مزدک و مانی و کشتار پیروان‌شان و قتل بسیاری از عرفا و سخندانان ایران پس از حملة عرب، همچون حلاج و سهروردی نمونه‌هائی ایرانی‌‌اند. در نتیجه باز هم به همان نقطة نخستین بازمی‌گردیم؛ در پدیده‌شناسی‌ای که توسط نظام رسانه‌ای همچون بختک بر ملت‌های جهان فروافتاده، قتل فلاسفه و شعرا و نویسندگان و دانشمندان توسط نظام‌های حاکم نمی‌باید «تروریسم» تلقی شود؛ حتماً نام دیگری برای آن انتخاب کرده‌اند!

با این وجود، علیرغم آنچه بالاتر آوردیم، توضیح مفهوم واژة «تروریسم» هنوز نیز آنقدرها کار ساده‌ای به نظر نمی‌آید. پیشتر دیدیم که «تروریسم» الزاماً می‌باید توسط یک ساختار «غیرحاکم» صورت گیرد، ولی از طرف دیگر، طی دوران پس از جنگ جهانی اول، در تعاریفی که متداول شده بود، این تروریسم می‌بایست الزاماً «برداری» از ایدئولوژی‌های ظاهراً «انقلابی» نیز در خود داشته باشد. ایدئولوژی‌هائی که با توسل به این عملیات خواستار تغییر موازنة «قدرت» و تقسیم دوبارة کارت‌های استراتژیک در یک منطقة مشخص می‌شدند. به طور مثال، ‌ زمانیکه فیدل کاسترو در جنگ‌های داخلی کوبا با «باتیستا» در مبارزه بود، شخص «باتیستا» از منظر انقلابیون مجسمة «ارتجاع» تلقی می‌شد، و عملیات کاستریست‌ها «مبارزه». ولی در خیمة «باتیستا» این واژگان معنای واژگون می‌یافت؛ کاسترو، «تروریست» می‌شد و مبارزات طرفداران‌اش نیز در ترادف با «ترور» و کشتار بیگناهان قرار می‌گرفت. می‌بینیم که حتی در اوج روابط «جنگ‌سرد» این تعاریف کاملاً نسبی بوده، مسئله فقط زمانی قطعیت می‌یافت که مشخص می‌شد «ناظر» در کدام اردوگاه می‌نشیند. ارتباط مالی، منافع ایدئولوژیک،‌ فردی و نظری یک انسان به صراحت می‌توانست مشخص کند که چه کسی «تروریست» است و چه کسانی «مبارز»!

خلاصة کلام در اینمورد بخصوص، حتی در دورانی که خطوط سیاست جهانی با صراحت بیشتری ترسیم می‌شد، به دست دادن یک تعریف جهانشمول از تروریسم بسیار مشکل بود، چرا که «انسان» را نمی‌توان در مقام یک موجودیت انتزاعی و خارج از روابط مالی، اقتصادی، فرهنگی، زبانی و ... به میدان سیاست وارد کرد. خلاصه بگوئیم،‌ انسان در تعریف جامعه‌شناختی یک «ارتباط پیوسته» است، نه یک فردیت گسسته، انتزاعی و منزوی. و بدیهی است که در چارچوب همین «ارتباطات» نیز مواضع سیاسی وی در برابر ساختارهای حاکم، چه به عنوان انسان «صلح‌دوست» و چه در مقام «تروریست» به منصة ظهور خواهد رسید. البته این بحث‌‌ها فلسفی و نظریه‌پردازانه است؛ و همانطور که در ادامه خواهیم دید «تروریسمی»‌ که جرج بوش و باند نئوکان‌های وی پس از حوادث 11 سپتامبر تعریف کردند، به هیچ عنوان با این بحث‌ها ارتباطی ندارد.

پس از فروپاشی دیوار برلین، برای مدتی «تروریسم» در مفاهیم «متعارف» آن به طور کلی از صحنة بحث سیاست جهانی حذف شد. چرا که حمایت‌های محفلی و «اردوگاهی» به تعطیل کشیده شده بود و دیگر اردوگاه‌های متخالف تعاریف‌شان را به جهانیان «حقنه» نمی‌کردند. طی دوران کوتاهی که «بشریت» در وانفسای فروپاشی اتحاد شوروی دست و پا می‌زد، قدرت‌های جهانی بیشتر «نگران» چگونگی تقسیم دوبارة کارت‌های هسته‌ای، استراتژیک، ‌ مالی و اقتصادی میان محافل وابسته به خود بودند، تا دلواپس ارائة تعریفی جامع و «به روز شده» از تروریسم. خلاصة کلام «جنگ»، «تروریسم»، «ترور» و حتی «خدمات اجتماعی و انسانی» همگی مفاهیمی نوین پیدا کرده بود، مفاهیمی که قدرت‌های جهانی سعی داشتند آن‌ها را به بهترین وجه با منافع خود «جفت‌وجور» کنند.

با این وجود طی همین دوران وانفسا، جهانیان شاهد حوادث هولناک یوگسلاوی نیز شدند. به طور خلاصه، «بازتعریف» منافع جهانی اینبار در درون مرزهای یوگسلاوی،‌ نه تنها «تروریسم» را در معنای کشتار، قتل‌عام و سرکوب انسان‌ها، در قوالبی موهن همچون پاکسازی قومی، ‌ اردوگاه‌های مرگ، تجاوز گسترده به زنان و کودکان، و ... به اوج خود رساند، که کمتر بلندگوئی حاضر بود «نگرانی» مجامع جهانی را از آنچه در یوگسلاوی به جریان افتاده رسماً اعلام کند. مسببین واقعی این جنایات به جهانیان معرفی نشدند. و «دستگیری» و محاکمة بازندگان جنگ: چند فرماندة‌ گردان و هنگ‌ ارتش یوگسلاوی سابق در دادگاه لاهه، در مقایسه با ابعاد واقعی این جنایات، بیشتر جنبة «تذهیبی» و زینتی داشت تا اساسی و پایه‌ای. مسلماً جنایاتی که در یوگسلاوی به وقوع پیوست و «تاریخ» هنوز خود را با آن «بیگانه» نشان می‌دهد بدون حمایت‌های گستردة لندن، واشنگتن، مسکو و پکن امکانپذیر نبوده و اجماع پیرامون «سکوت» در مورد این فاجعة هولناک «وابستگی» جنگ یوگسلاوی به توافقات پنهان قدرت‌های جهانی را به بهترین وجه نشان می‌دهد.

اما در پی حوادث یوگسلاوی، جهانیان خواه ناخواه در برابر تعاریف نوینی قرار گرفته بودند،‌ تعاریفی که بعدها روزمره و سرنوشت‌شان را بکلی رقم زد. آنان که در برابر فاجعة یوگسلاوی بی‌تفاوت ماندند، هیچگاه فکر نمی‌کردند که روند «بازتعریف» تروریسم و حقوق انسان‌ها چگونه خواهد توانست بر روزمره‌شان تأثیر مستقیم بگذارد. در مقطعی که بسیاری از ارتش‌های «آشکار و پنهان» قدرت‌های جهانی، در یوگسلاوی سابق به قصابی مردم، قتل‌عام و آدم‌دزدی مشغول بودند، قدرت‌های جهان نیز پای به عقب گذاشتند و به دلیل فروپاشی اردوگاه‌های «متخالف» جنگ‌سرد، مفاهیم جاری در سیاست جهانی با تعاریفی نوین جایگزین شد. به همین دلیل بود که حمایت رسمی بیل کلینتن، رئیس جمهور وقت ایالات متحد از به قدرت‌رسیدن باندهای آدمکش در افغانستان که خود را «طالبان» می‌خواندند، نه به عنوان جنایتی بر علیه بشریت، که یک سیاستگزاری «پرمنفعت» و بسیار «منطقی» تلقی شد!

در روند «بازتعریف» حقوق انسان‌ها و طرح دوبارة آنچه «عملیات» ضدانسانی می‌بایست تلقی می‌شد، همانطور که دیدیم جهان تا حوادث هولناک 11 سپتامبر که در قلب شهر نیویورک به مرگ چند هزار غیرنظامی انجامید، دست روی دست گذاشت. فقط پس از این فاجعه بود که قدرت‌های حاکم به این «نتیجة» کلی دست یافتند که در غیاب «مرزبندی‌های» رایج اردوگاهی و ایدئولوژیک که طی جنگ سرد در پناه‌شان «حقوق‌» انسان‌ها را در هر اردوگاه و به شیوة ویژة خود تعریف می‌کردند، ‌ می‌باید تفاهمی فراگیر را جایگزین بی‌قانونی‌های جاری نمایند. چرا که در غیراینصورت منافع عمدة همان‌ها که پشت این عملیات نشسته بودند و اسکناس‌ها را می‌شمردند، می‌توانست به صورت پایدار و جدی خدشه‌دار شود. در این مقطع است که فریادهای «مبارزه با تروریسم» به عنوان یک «دکترین» فراگیر از حلقوم دولت جرج بوش در ایالات متحد به گوش جهانیان رسید، و شاهد بودیم که تمامی کشورهای جهان، از شرق و غرب و کوچک و بزرگ این «تلاش مقدس» را مورد «تقدیر» قرار دادند!

با این وجود، تعریفی که جرج بوش و دارودستة نئوکان‌ها دست در دست بسیاری محافل قدرتمند جهانی از «تروریسم» ارائه داده‌اند، برخلاف آنچه تصور می‌شود تعریفی «مقطعی» و بسیار مبهم باقی مانده. این تعریف به هیچ عنوان «انسان‌ها» و حقوق انسانی را شامل نشده؛ چرا که فقط منافع محافل است که به این «سیاست» جان داده، و سیاست فوق در همین مرحله میخکوب و منجمد شده. به همین دلیل است که شعارهای پوچ تحت عنوان «دفاع از دمکراسی» در شرایطی بر زبان‌ها جاری می‌شود که نتیجة پیشبرد سیاست‌های متکی بر دکترین «مبارزه با تروریسم» در عمل فقط افزایش قدرت و گسترش حیطة عملیات عناصری را به دنبال آورده که به صراحت دمکراسی را از پایه و اساس محکوم می‌کنند!

البته نمی‌باید در تحلیل این مسائل ساده‌لوحی به خرج داد. زمانیکه یک دکترین گسترده، در ویراستی که در فردای فاجعة 11 سپتامبر نیویورک اعلام شده، در سطح جهانی موجودیت می‌یابد، تا لحظه‌ای که این «دکترین» در عمل بتواند به اهدافی ملموس دست یابد مسیری بسیار طولانی و پرنشیب و فراز در پیش خواهد داشت. منافع محافل متفاوت جهانی، آرایش نیروهای تعیین‌کننده در زمینه‌های استراتژیک، سرمایه‌گذاری‌های لازم و کارشناسی‌های مورد نیاز جهت ایجاد زیرساخت‌های ضروری، زمینه‌سازی‌های فرهنگی، منطقه‌ای و ... جهت به ارزش گذاشتن این «دکترین»، و مسائل بیشمار دیگری در برابر معماران آن قد علم خواهد کرد. این تصور که می‌توان پیامدهای پایان یک «جنگ‌سرد» 50 ساله را با چند سخنرانی و تصویب‌نامة دولتی تحت کنترل درآورد کودکانه‌تر از آن است که بتوان محلی از اعراب برای آن قائل شد.

ولی مشکلات اصلی، اینک که بیش از یک دهه از آغاز اوج‌گیری دکترین «مبارزه با تروریسم» می‌گذرد، در مسائلی نهفته که بن‌بست‌های فنی و عملی در به وجود آوردن‌شان آنقدرها نقشی ایفا نکرده‌اند؛ مشکل اساسی در «دکترین» نوین این اصل کلی بود که «مبارزه با تروریسم» ارائة‌ یک تعریف نوین از روابط انسانی را به طور کلی از صحنة سیاستگزاری حذف کرد. معماران این دکترین با انسان‌ها همان برخوردی را کردند که بنایان دیوار چین با کارگران بیمار و رنجور! همانطور که بنایان دیوار کذا کارگران بیمار و ناتوان را زنده‌ زنده در گل و لای دیوار مدفون می‌کردند، تا در راه ساختمان این دیوار «جادوئی» خللی ایجاد نشود، معماران «مبارزه با تروریسم» نیز زندگی انسان‌ها را فدای همین «دکترین» کرده‌اند. و اینجاست مشکل اصلی و اساسی.

بالاتر دیدیم که این «دکترین» در شرایطی شکل گرفت که تصور «معماران» آن از ساختار جهان در همان مرحلة «جنگ‌سرد» متوقف باقی مانده بود. بنیانگزاران «مبارزه با تروریسم» خود را همچنان با دو ابرقدرت شرق و غرب، کشورهای درجة دوم در آسیای شرقی و اروپای غربی، و نهایت امر مجموعة «بی‌اهمیتی» به نام «جهان سوم» روبرو می‌دیدند! تصور این بود که چنین تقسیم‌بندی‌ای «ابدی» خواهد بود، چرا که قدرت‌های بزرگ چنین می‌خواستند! در نتیجه آنچه در این دکترین اهمیت اساسی و پایه‌ای پیدا ‌کرد، همچون دوران «جنگ سرد» موجودیت «انسان» و شرایط «زندگی انسانی» در کشورهای تصمیم‌گیرنده بود، نه موجودیت انسان‌ها در معنا و مفهومی جهانی و فراگیر. خلاصة کلام، در قلب دکترین «مبارزه با تروریسم» برداشتی باستانی از روابط انسانی نهفته،‌ که به سرعت در شرایط فعلی زمینه‌های عملی خود را از دست می‌دهد.

به همین دلیل بود که ارتش ایالات متحد، جهت به ارزش گذاشتن آنچه «دمکراسی» می‌خواند، به خود اجازه داد به صورتی وحشیانه و «ضددمکراتیک» به چندین کشور جهان لشکرکشی کرده دست به قتل و غارت بزند. و امروز پس از گذشت یک دهه از این سیاستگزاری، هم آمریکا با شرایط پایدار و «مطلوب» در این کشورها فاصله‌ای غیرقابل ترمیم پیدا کرده، و هم دامنة ناامنی هر چه بیشتر گسترش‌ یافته. اینکه ماه‌ها پس از «انتخابات» در عراق این کشور هنوز فاقد دولت قانونی باشد، و اینکه حمید کرزای، رئیس دولت دست‌نشاندة کابل در هر سخنرانی به شدت از عملکرد آمریکا، ناتو و نیروهائی که وی را به قدرت رسانده‌اند در افغانستان «انتقاد» به عمل آورد، مسلماً برد در خیمة آمریکا و انگلستان نمی‌باید تحلیل شود. از طرف دیگر، امروز نظریه‌ای که «تروریسم» را ساختاری خارج از حکومت‌ها تعریف می‌کرد به سرعت به انزوا کشیده شده. برخورد «تروریست» با «نیروی رسمی» به تدریج صورت یک «جنگ علنی» پیچیده و چند لایه به خود گرفته که طی سال‌های آینده می‌باید بشریت آن را نوعی «جنگ کلاسیک» و نیمه‌پنهان تلقی کند، نه برخورد چند افراطی مسلح با ساختارهای حاکم! ‌

دلیل نیز روشن است، از آغاز اعلام دکترین «مبارزه با تروریسم»، منافع محافل قدرتمند غیرآمریکائی نیز در مسیرهائی متخالف رو به رشد گذاشته‌اند‌،‌ و در همین راستا شاهدیم که از منظر واشنگتن «تحولات» ناخوشایند رو به «تزاید» است. تحولاتی که به سرعت از مرزهائی که پیشتر قلب‌های «طپندة تروریسم جهانی» معرفی می‌شد، خارج شده پای به کشورهای اروپای غربی، و به احتمال زیاد نهایت امر پای به سرزمین آمریکا خواهد گذاشت. اینهمه در شرایطی که هنوز تکلیف «انسان» و «حقوق انسان‌ها» در قلب این «دکترین» که بر محور آن گویا «تفاهمی جهانی» نیز صورت گرفته، نامعلوم باقی مانده.

می‌بینیم چگونه آمریکا با تکیه بر این پندار خام که در «غیاب» یک تعریف فراگیر از انسان و موجودیت انسان در قرن حاضر منافع واشنگتن به بهترین وجه تأمین خواهد شد، در مسیر یک‌جانبه‌گرائی گام برداشت، و اینک خود به دامی فرو افتاده که در عمل آن را از روز نخست جهت دیگران تعبیه کرده بود. خلاصة کلام، آنچه آمریکا در روزهای نخست به عنوان یک «برد» در برابر رقبا تحلیل ‌کرد، این خطر بالقوه را امروز به وجود آورده که واشنگتن را قربانی کند. و به استنباط ما دیری نخواهد گذشت که ابعاد واقعی این بن‌بست، خصوصاً در مقیاس مالی و اقتصادی خود را در قلب آمریکا به نمایش بگذارد.

خلاصه بگوئیم، آمریکا کشوری است که طی سدة گذشته از نظر اقتصادی، تجاری و مالی بیش از پیش به فعالیت‌های فرامرزی متکی ‌شده، در نتیجه ادعای اینکه دکترینی جهانی تحت عنوان «مبارزه با تروریسم» می‌تواند از طریق ایجاد انزوای هر چه بیشتر جغرافیائی، دولت واشنگتن و ملت آمریکا را در «امنیت» نگاه دارد فقط یک تناقض‌گوئی کودکانه خواهد بود. «امنیت» ایالات متحد، در چارچوبی که از منظر اقتصادی، مالی و سیاسی در حال حاضر ایجاد شده فقط و فقط می‌تواند از طریق حمایت از امنیت دیگر کشورها، خصوصاً‌ آندسته که در ساخت و پرداخت اقتصاد و امور مالی ایالات متحد نقش فعال دارند عملی شود. و این برنامه فقط با تکیه بر همان تعاریفی می‌بایست دنبال می‌شد که «انسان» را در مرکز توجه خود قرار می‌داد. عملی که آمریکا حاضر به تقبل هزینة سیاسی و جهانی‌اش نبود.

ولی همانطور که دیدیم در فردای 11 سپتامبر، در مسیری کاملاً واژگونه، از طریق تردید در حیاتی بودن ارتباطات ایالات متحد با خارج از مرزها، دولت واشنگتن‌ به عکس‌العمل‌های تند متوسل شده، و ایجاد محدودیت برای آمریکائی‌ها و توریست‌های خارجی یک نمونه از همین واکنش‌هاست. محدودیت‌هائی که همچنان در ابعاد متفاوت ادامه دارد و هر لحظه تحت عنوان «حفظ امنیت» ایالات متحد دامنه‌تر نیز می‌شود. ولی این روند فقط به معنای کوبیدن میخ بر تابوت منافع واشنگتن است، نه حمایت از امنیت آمریکا. تمرکز بر انزوای جغرافیائی ایالات متحد و شهروندان این کشور،‌ تحت عنوان حمایت و حفاظت و حراست از مرزهای آمریکا در برابر یورش تروریسم، نوعی تناقض‌گوئی استراتژیک بود که از نخستین روزهای اعلام دکترین مبارزه با تروریسم نیز به چشم می‌خورد.

در مطالب پیشین این وبلاگ بارها گفته‌ایم که آمریکا از منظر «کلان‌ سیاسی» فقط دو گزینه در برابر دارد. یا در انزوای جغرافیائی هر چه بیشتر فرومی‌رود، و نهایت امر به الگوهای سیاسی و اقتصادی برزیل و آرژانتین نزدیک می‌شود، یا با گشاده‌روئی در برابر جهان،‌ هم هزینة اقتصادی، مالی و سیاسی «جهانی‌ات» خود را تقبل می‌کند، و هم آینده‌ای در «جمع» ملت‌ها خواهد داشت. استنباط کلی این بود که باراک اوباما راه دوم را برگزیده، هر چند شکست اولیة سیاست‌های وی خصوصاً در اروپا به صراحت نشان داد که راه دوم، حداقل با این برخورد استراتژیک به روی آمریکا بسته باقی خواهد ماند. اینک باید دید که حرکت حزب دمکرات به سوی افق‌های «پان‌آمریکن‌ایسم» تا کجا می‌تواند ادامه یابد و چه نتایجی برای ایالات متحد به همراه خواهد آورد.







هیچ نظری موجود نیست: