مدتی است که به دلیل بحرانسازیهای حکومت اسلامی شاهد برخوردهای مزورانهای از سوی برخی محافل با افکار عمومی ملت ایران هستیم. یکی از این «برخوردها» که در چندین مطلب بر روی خطوط اینترنت هنوز نیز به چشم میخورد مقایسهای است که بعضیها بین شاپور بختیار و میرحسین موسوی باب کردهاند! البته پر واضح است آنان که از شناختی وسیعتر از مسائل کشور ایران برخوردارند در چنین تلههائی نخواهند افتاد، ولی از آنجا که اکثریت جمعیت کشور را جوانان تشکیل میدهند، جوانانی که معمولاً به دلیل عدم دسترسی به تاریخ، خارج از شایعه و قصهنویسی شناختی نیز با بزنگاههای سرنوشتساز کشور ندارند، بهتر دیدیم مطلب امروز را با این مبحث آغاز کنیم، باشد که زمینهسازی در میدان عوامفریبی را هر چه بیشتر برای متقاضیان «مشکلتر» کرده باشیم.
البته نویسندة این وبلاگ نه وکیل مدافع بختیار است، و نه از جمله فدائیان و حواریون وی! با اینهمه حمایت فکری از عمل شاپور بختیار را وظیفة هر ایرانیای میدانیم که خواهان گسترش پایههای دمکراسی سیاسی و حکومت انسانمحور در کشور باشد؛ دلیل نیز روشن و واضح است. بختیار در شرایطی در برابر موج «پوپولیسم» و «تودهباوری» ایستاد که حتی چپهای افراطی که به قول خودشان شبها با قرص سیانور زیر زبانشان میخوابیدند حاضر به چنین موضعگیریای نشدند. به اعتقاد ما تاریخ ملت ایران از بختیار، مسلماً به نیکی یاد خواهد کرد. اینهمه نه به دلیل آنچه بختیار طی دوران زندگی سیاسی به انجام رسانده، که به دلیل همان یک ماه و چند روز دوران نخستوزیریاش در آخرین روزهای حیات سلطنت پهلوی. جای تأسف است که ملت ایران «شانس» دستیابی به یک حکومت قانونی را به سادگی از دست داد، و به این آسانی اسیر دست جلادان شد.
اگر میگوئیم افتخار زندگی بختیار به همان سی و چند روز دولت مستعجل وی محدود میماند، دلیل دارد. بختیار در جوانی به عنوان یک خانزادة فئودال در کشوری که انگلستان تمامی بنیادهایش را همچون موریانه از پایه جویده بود زندگی سیاسی خود را جز از طریق وابستگی به محافل انگلیس نمیتوانست آغاز کند؛ و همین مسیر وی را بعدها در خط مصدقالسلطنه و بحرانسازیهائی قرار داد که از بطن آن کودتای سهمگین 28 مرداد و جایگزینی انگلستان با آمریکا سر برآورد. طی دوران انقلاب سفید نیز بختیار را دوباره در فضای سیاست کشور مییابیم، اینبار دست در دست «جبهة ملی» و حزب توده، و در حمایت از انقلاب «شاه و ملت»!
به آندسته از هممیهنان که ارتباط انداموار تحولات کشور را با آنچه بعدها «انقلاب اسلامی» نام گرفت به صراحت نمیبینند، یادآوری کنیم که جامعة ایران به هیچ عنوان جامعهای دینباور در چارچوب آنچه دینباوری امروزین و «شهری» میخوانیم نبوده. این دینخوئی «شهری» نتیجة سرکوب مراکز تصمیمگیری مختلف سیاسی و تمرکز ظاهری قدرت در کف دربار پهلوی بود. طی دوران پهلوی اول و دوم، در هر گام و به مناسب هر «تحول» دستسازی که استعمار بر ملت ایران تحمیل کرد، «قدرت واقعی» از کف فئودالهای منطقهای بیرون رفته، در ظاهر به دربار تفویض میشد! حال آنکه واقعیت جز این بود؛ حداقل سیر تحولات در آشوبهائی که به کودتای 22 بهمن انجامید به روشنی نشان داد که دربار فقط یک روبنا بر قدرت سازمانها و تشکیلات «پلیسی ـ نظامی» بوده، نه یک مرکزیت تصمیمگیری.
در نتیجه فعالیت بختیار در مسیر اکثر تحولات کلیدی طی دوران پهلوی دوم، فقط نشانهای است بارز از تأئیدات محافل استعماری از حضور وی. ما این اصل را حتی تا آنجا به پیش میرانیم که قبول پست نخستوزیری از طرف بختیار را در شرایطی که «حساسیتهایاش» را هنوز فراموش نکردهایم، فقط به دلیل فشار انگلستان بدانیم. بسیاری بر این باورند که اگر بختیار زمینهساز خروج شاه از کشور نشده بود، و ارتش دستنشانده طی درگیریهای مستقیم مجبور میشد به نفع دارودستة خمینی، شاه را به قتل برساند، حداقل موضع «اپوزیسیون» سلطنتطلب امروز در مقام حامیان یک «وطنپرست»، با آنچه در مقام میراثخواران یک «فراری» است، تفاوتی چشمگیر میداشت. ما تمامی این مسائل را میشنویم و بسیاری از آنها را نیز قبول داریم، با این وجود برای بختیار حسابی جداگانه باز کرده، ویژگی خاص برخورد وی را خارج از هنجارهای رایج معرفی میکنیم. در فضای سیاست کشور بختیار نخستین «الگوی» دولتمرد را در یک دمکراسی سیاسی به ثبت رسانده، و به اعتقاد ما این الگو همان است که در روند مسائل طی سالهای آینده هر چه بیشتر به ارزش گذاشته خواهد شد.
و در همینجا بگوئیم، الگوئی که بختیار در اختیار جامعة ایران قرار داد، دقیقاً در مسیر عکس زندگی سیاسی شخص وی شکل گرفت. این الگو بر یک اصل کلی تکیه دارد و آن اینکه مأموریت یک دولتمرد به هیچ عنوان پیروی از فضاسازیهای احساسی، هیاهوهای شهری و روستائی، «موجسواری»، «تودهپروری» و خلقفریبی نیست. دولتمرد وظیفهای ورای اینها دارد؛ و شاهدیم که این وظیفة اصلی در کمال تأسف هنوز در ایران، هم در اپوزیسیون خارج از کشور بیمقدار و بیاهمیت تلقی میشود، و هم در حکومت اسلامی. الگوی سیاستمداری در ایران به دلیل حاکمیت بلاانقطاع استعمار، در ترادف با پوپولیسم و خلقپروری و موجسواری قرار گرفته. و بیدلیل نیست که مردمفریبترین قشر اجتماع یعنی آخوند شیعیمسلک اینک بر کشور حاکم شده.
در همان چند روز نخستوزیری بختیار، خبرنگاری از وی تحت عنوان خطمشیای جهت ایجاد آرامش سیاسی در کشور، در مورد احتمال انحلال مجلس و انتخابات زودرس سئوال کرد. بختیار پاسخ داد: «شرایطی به وجود آوردهاند که اگر امروز در ایران انتخابات برقرار کنیم همة نمایندگان یک عمامه بر سر خواهند داشت؛ این مجلس نمیتواند مجلس ملت ایران باشد!» این سخنان در شرایطی ایراد شد که کریم سنجابی، رهبر جبهة ملی که به بهانة شرکت در کنفرانس سوسیالدمکراتها ایران را «ظاهراً» به مقصد کانادا ترک کرده بود، سر از نوفللوشاتو در آورد و عکسهایش در حال بوسیدن دست خمینی جنایتکار در مجلات به چاپ رسید. این سخنان در شرایطی گفته شد که حزب توده رسماً به شبکههای مختلف خود در ایران دستور داده بود تا تمامی ادبیات ضد شیعی این حزب را از بین برده، جزوات و کتب و اطلاعیهها را با «روح انقلاب» هماهنگ کنند! آقای سنجابی هنگام بازگشت از جلسة دستبوسی «امام»، تحت تأثیر فضای «مسلماننمائی» با یک کلاه پشمی از هواپیما در تهران پیاده شدند؛ کراوات لعنتی را هم زیر یک شال پشمینه قایم فرموده بودند! در گرمای زمستان آن سال که نه برف داشتیم و نه باران و واقعاً «خر تب میکرد»، «ملا سنجابی» با آن وضعیت با ملا عمری که 20 سال بعد در سرزمین افغانستان «ظهور» کرد تفاوت چندانی نداشت؛ یک چشم کور کم داشت و یک پتوی پاره! حتی پیش از رسیدن خمینی و اراذل و لاتولوتهائی که ساواک و سازمان سیا در اطرافاش جمع کرده بود، دستورالعمل به خانمهای «جبهة ملی» صادر شد: «حجابتان را رعایت فرمائید!»
آنها که امروز میرحسین موسوی را با شاپور بختیار مقایسه میکنند، دست به یک عمل کاملاً مسخره و مزورانه زدهاند. این دو نفر هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. بختیار در برابر یک جریان پوپولیست ایستاده بود، موسوی سعی دارد به هر قیمت که شده بر این موج مردمفریبی سوار شود. بختیار سخن از احتمال تغییرات در ساختار سیاسی کشور، حتی تغییر در «قانون اساسی» و رژیم به میان میآورد، میرحسین موسوی میخواهد کشور را به دوران «امام روشنضمیرش» بازگرداند. بختیار یک خانزاده بود که به زبان فرانسه در حد «زبان ولتر» تسلط داشت، موسوی حتی بلد نیست زبان فارسی را درست حرف بزند؛ یک تازهبهدوران رسیده است که به حکم سانسور دولتی و سرکوب ساواک برای خود و همسر محترمهاش مقام «هنرمند» و «نقاش» و صاحبنظر و مدرک تحصیلی سر هم کرده! بختیار تنها دولتمرد تاریخ ایران بود که هنگام مصاحبه با خبرنگاران فرانسوی یک سر و گردن از تمامی آنان بالاتر قرار میگرفت و شیوة گفتار و تسلطاش بر زبان و ظرایف فرهنگ فرانسه خبرنگاران را دستپاچه میکرد، عملی که حتی بسیاری از دولتمردان فرانسه از آن عاجزند. در ثانی، بختیار در دورة پهلوی هر چه کرده بود، دستش به خون کسی آغشته نبود؛ پروندة هزاران زندانی سیاسی که در دولت 8 ساله میرحسین موسوی در سلولها قتلعام شدهاند هنوز تکلیفاش معلوم نیست. پس اگر مقایسة این دو فرد با یکدیگر، قیاس معالفارق باشد، این سئوال پیش میآید که این «مقایسه» در واقع چرا و به چه دلیل امروز اینهمه «باب» شده؟
به استنباط ما به میان کشاندن موضوع «نقش» بختیار و مقایسة وی با میرحسین موسوی، میباید در چارچوب فضائی بررسی شود که «جنبش سبز» در سیاست جاری کشور به وجود آورده. ما «جنبش سبز» را یک جریان صددرصد فاشیست میدانیم، چرا که در قلب این جریان تمایلی جهت فراگیر نمودن یک «قرائت واحد» سیاسی به صراحت دیده میشود. خلاصة کلام، این به اصطلاح «جنبش» در مرحلة نخست تلاش داشت تا خود را «فراگیر» معرفی کند؛ شاهد بودیم در بزنگاههائی که این «فراگیری» غیرممکن میشد، «جنبش» یا به سانسور مخالفان نظری خود متوسل شده، و یا نهایت امر دست به «شبیهسازی» زده. و این شگردهای شناخته شدة فاشیستهاست.
اینکه امروز شبکة «خبری» غرب مستقیماً در خدمت «جنبش سبز» قرار گرفته، بخوبی ثابت میکند که ادعاهای موسوی و اطرافیاناش مبنی بر «خساراتی» که غرب از «انقلاب اسلامی» و دوران «دفاع مقدس» متحمل شده فقط گزافهگوئی است! غرب اگر از اینان متحمل خسارات جدی شده بود، امروز به این صورت مورد حمایتشان قرار نمیداد. از طرف دیگر، شبکة به اصطلاح اصولگرایان نیز در داخل کشور به صورت غیرمستقیم از «جنبشسبز» حمایت میکند؛ و همه روزه این حمایت را با زدن «نعل وارونه» در روزینامههای حکومتی صورت میدهد! حال میباید پرسید، اگر غرب با بهرهگیری از یک ساختار تبلیغاتی و تکیه بر صدها میلیون دلار هزینه در مسیر تبلیغات «جنبشسبز» خود را متمرکز میکند، و همزمان اوباش داخلی را نیز در مسیر توجیه سیاستهای «جنبش» بسیج کرده، به چه دلیل هنوز اعمال سانسور بر مخالفان این جریان تا این حد حیاتی است؟ چه دلیل دارد که حتی در فضای اینترنت از طرف حامیان «جنبش سبز» بر مخالفان موسوی سانسور کامل حاکم شود؟
پاسخ به این پرسشها به استنباط ما بسیار روشن است؛ جنبشسبز یک تحرک فاشیستی است و به همین دلیل نیاز دارد که به «تمامیت» فضای سیاسی کشور پوشش بدهد. به عبارت سادهتر، فاشیسم «حداقلی» و «حداکثری» نداریم؛ فاشیسم یا تمامیت را در اختیار دارد، و از طریق سرکوب دیگران خود را بر جامعه تحمیل میکند، یا از هم فرومیپاشد. بستن زبان مخالفان «جنبش سبز» سیاستی است که از نخستین روزهای غوغاسالاری در ایران آغاز شد. تنها کسانی و بنیادهائی در این فضا حق «مخالفت» با «جنبش سبز» را دارند که به دلیل تنفر عمومی از آنها، هر گونه مخالفتشان نهایت امر به نفع جنبش کذا تمام میشود؛ علی خامنهای، احمدینژاد، سردارهای سپاه، لاتولوتهای دولتی، و ... کسانیاند که در این فضای سیاسی «حق دارند» با جنبشسبز مخالفت کنند. نخست اینکه اینان جز خزعبل چیزی نخواهند گفت؛ در درجة بعد همانطور که گفتیم این انساننمایان آنقدر منفوراند که مخالفتشان در عمل بهترین حمایت خواهد بود.
این سانسور طی 8 ماه گذشته بر فضای اینترنت، و رسانههای داخلی و خارجی سنگینی میکند. با این وجود همانطور که میبینیم هنوز «اجماع» ایدهآل حاصل نشده؛ ملت ایران که در چارچوب این تبلیغات میبایست به دو گروه «اصولگرا» و «سبز» تقسیم شود، و گروههای دیگر به سرعت از صحنة سیاست و تفکر اجتماعی و فرهنگی و هنری و ... حذف شوند، اینبار در برابر دسایس از خود مقاومت بیشتری نشان داده. به همین دلیل است که جنبش کذا، علیرغم برخورداری از حمایت غرب و اعمال 8 ماه سیاست سانسور و سرکوب تبلیغاتی کامل، بالاجبار پای در مرحلة «شبیهسازی» گذاشته.
اینجاست که طی چند هفتة گذشته شاهد تحولات خندهدار و مضحکی در فضای سیاست کشور هستیم. گروههائی که وابستگیشان به محافل غرب دیگر از جمله «اسرارمگو» نیست، اعلامیههائی میدهند و خود را طرفداران «سکولار جنبش سبز» معرفی میکنند! همان جنبشی که رهبراناش هدف اصلی خود را بازگشت به ارزشهای «صدر انقلاب اسلامی» نامیدهاند. امروز نیز دستهائی قصد دارند همین «رهبران» آخوندمسلک را با شاپور بختیار، تنها نخستوزیر دمکرات تاریخ ایران «طاق» بزنند! به عبارت دیگر، دکان «جنبش سبز» طاقاش در حال فروریختن بر سر حضرات است؛ چرا که این نوع «شیبهسازی» دیگر نمیتواند کارساز باشد. دزدیدن شعارهای مخالفان، برپائی خیمهشببازیهای سیاسی، به راه انداختن سیرک لوطی و عنترها، و ... یک مسئله است، پای گذاشتن در هذیانات و خزعبلگوئی مطلب دیگری است. امروز «جنبش سبز» دقیقاً پای در هذیانگوئی گذاشته و دلیلی نمیبینیم که چنین تحرکی را یک حرکت سازنده، پیشرو و پیروز بدانیم.
پس از انتخابات اخیر در کشور اوکراین و شکست قطعی «انقلاب نارنجی» در این کشور، به عقیدة ما دوران «انقلابات رنگ و وارنگ» نیز دیگر سپری شده. آنان که به معنای واقعی کلمه خواستار تغییرات اساسی در امور سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اداری کشورند بهتر است بجای تمرکز بر اصل «سانسور» مخالفان، و فضاسازی جهت پیشراندن اهداف مبهم و متناقض «جنبشسبز»، مطالبات خود را در چارچوب خواستهای صنفی، گروهی، حزبی، فرهنگی و ... به صراحت اعلام کنند، از حمایت دیگران برخوردار شوند، و برای همیشه بر جو انحصارطلبی و تحمیل گفتمان واحد در ایران نقطة پایان بگذارند. این نوع برخورد همان است که بر «الگوی رفتار سیاسی» شاپور بختیار در آخرین روزهای دولت وی منطبق خواهد بود؛ الگوئی که هیچ ارتباطی با رفتار و کردار آقای موسوی و دوستانشان ندارد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر