پس از قدرتنمائی ارتش روسیه در گرجستان شاهد «رزمایش» دولتهای غربی بر محور احترام به «آتش بس» هستیم! البته همانطور که پیشتر هم گفتیم این «آتشبس» فقط در گفتگوهای انجام شده میان سران کشورهای درگیر و محافل غرب معنا و مفهوم دارد. و هر چند امروز «بیبیسی» به صورتی فهرستوار مفاد این «قرارداد» آتشبس را منتشر کرده، مشکل میتوان با تکیه بر چند «جمله» شرایط استراتژیک یک منطقه را تحلیل کرد! با این وجود، چند روزی است که سایتهای رسمی در غرب، در مورد نوع عقبنشینی ارتش روسیه دست به «خبرپراکنی» میزنند؛ به عبارت دیگر صریحاً دروغپردازی میکنند، و بعد هم یکی از طرفین پای به میدان گذاشته ادعا میکند که اشتباهی رخ داده. سخن گفتن از «عقبنشینی» ارتش روسیه را چون دیگر رزمایشهای اخیر در گرجستان سایت «بیبیسی» آغاز کرد. البته این سایت ترجیح میدهد از زبان سیاستمداران انگلستان سخنی به میان نیاورد؛ اگر لولههای گاز و نفت که طی این جریان بسته شده متعلق به «بریتیش پترولیوم» است، دولت انگلستان گویا ترجیح میدهد که خبرگزاری رسمیاش عقبنشینی روسیه را از زبان دیگران: جرج بوش، مرکل، ساکاشویلی، سرکوزی و ... به گوش جهانیان برساند. این در حالی است که به احتمال زیاد روسیه قبل از فراهم آوردن زمینة فروپاشی محافلی که ساکاشویلی را تحت نظارت سازمان سیا در گرجستان به قدرت رسانده، عقبنشینی «واقعی» نخواهد کرد. یعنی اگر چنین عقبنشینیای را شاهد باشیم صرفاً میباید قبول کرد که روسیه از نظر استراتژیک عقب نشسته، نه تحت عنوان برندة این درگیری، که به عنوان یک بازنده!
سایت «بیبیسی» مورخ 17 اوت سالجاری، در مطلبی تحت عنوان «تعیین تاریخ خروج ارتش روسیه از گرجستان!» مجموعة نقل قولهائی پراکنده از رؤسای دول مختلف را گنجانده، تا به خوانندگان تفهیم کند که در مورد عقبنشینی ارتش روسیه از گرجستان «اجماع» کامل در میان رهبران غرب وجود دارد! از مرکل تا رایس، سرکوزی، جرج بوش و ساکاشویلی، و حتی «یک ژنرال» روس نقلقولهائی مبهم در این «گزارش» آمده، ولی همانطور که گفتیم «طرف اصلی»، یعنی نخستوزیر و وزیر امورخارجة انگلستان گویا اصلاً کاری به این حرفها ندارند! خلاصه بگوئیم دولت انگلستان در «تعطیلات» است. با این وجود، در همین گزارش نکتة جالبی به چشم میخورد، آنجا که میگوید:
«[...] نیروهای گرجی، در تاریخ 7 ماه اوت، عملیات تهاجمی را برای باز پسگیری استان جدائی طلب اوستیای جنوبی براه انداختند.»
این جملة کوتاه نشان میدهد که شمارة 10 در «داونینگ ستریت» این اصل را پذیرفته که درگیریها را گرجستان آغاز نموده! یعنی نظام رسانهای در کشور انگلستان مسئولیت آغاز درگیریها را به گردن دولت گرجستان میاندازد، و این «متجاوز» کسی جز ساکاشویلی نمیتواند باشد. حال میباید به این سئوال پاسخ گفت که، بر اساس کدام پروژة قابل قبول از نظر نظامی، کشوری با یک ارتش 10 هزار نفره به خود اجازه میدهد که به نیروهای صلحبان یک ابرقدرت نظامی، آنهم در مرزهایش حملهور شود؟ خارج از فناوریهای نظامی روسیه، که هنوز مردهریگ قدرت شوروی سابق را یدک میکشد، این کشور در شرایط صلح فقط نزدیک به 30 میلیون نظامی و شبهنظامی دارد! جواب به این سئوال روشن است: محافلی در غرب به این درگیری دامن زدند و قصد آن داشتند که با توسل به این عملیات ضدانسانی زمینهساز حضور گرجستان و اوکرائین در نشست بعدی سازمان ناتو به عنوان اعضای رسمی این تشکیلات باشند. ورود این دو کشور به جرگة ناتو به صراحت روسیه را از هر گونه اعمال قدرت در شرق اروپا و منطقة قفقاز باز میداشت؛ این عملیات مسلماً از طرف قدرتهای حاکم سرمایهسالاری مورد حمایت قرار گرفته بود. ولی در اینکه چرا این حمایت سراسری و همهجانبه نیست، جای بحث و گفتگو فراوان است.
بارها در این وبلاگ مطالبی در مورد استراتژیهای مختلف در دورة «جنگسرد» آوردهایم؛ تکرار مکررات نمیکنیم ولی این نکتة بسیار مهم را میباید بار دیگر گوشزد کرد که قدرت سرمایهداری غرب و توانائیهای رهبری آن یعنی ایالات متحد در سطح جهان، قدرتی که پس از سالهای 1950 دیگر بیرقیب مینمود، بیشتر از آنچه نتیجة هوشمندیهای فوقالعادة این شیوة تولید باشد، مدیون قبول این ایدة کلی در سطح جهان بود که اگر نمیخواهید کمونیست و وابسته به شوروی باشید، از آمریکا حمایت کنید! البته در مورد برخی کشورهای نفتخیز این «صورتبندی» تفاوتهائی کرد؛ در کشورهائی چون لیبی، عراق و نمونهای جدید که آنرا حکومت اسلامی خواندند، این صورتبندی به دلیل نیازهای متفاوت غرب متحول شد. در نمونة لیبی و عراق نوعی سیاست وابسته به شرق، و اقتصاد ملهم از غرب بر فضای این کشورها حاکم شد، و در مورد پاکستان، ایران و سپس افغانستان، حکومتهای اسلامی در عمل با زدن نعلوارونه، کشورهایشان را به جبهة جهادیون آمریکائی در برابر شوروی تبدیل کردند. عملی که نتیجتاً حمایت اصولی غرب را از این حکومتها در پی داشت، و همزمان زمینهساز قدرتنمائیهای طالبان شیعه و سنیمسلک در این کشورها شد. ولی به هر تقدیر آنچه باعث قدرتگیری غرب بود، ریشه در بنیادهای فکری، فلسفی، مالی و اقتصادیای داشت که تماماً میباید نتیجة عملکردهای «جنگ سرد» عنوان شود. و اگر بارها گفتهایم که «جنگسرد» به پایان رسیده، مقصود این است که «سازوکارهائی» از قبیل آنچه در بالا آوردیم دیگر نمیتواند آب به آسیاب غربیها بریزد. و بهترین شاهد بر این مدعا، حضور ارتشهای غربی در مناطق نفتخیز و مسلماننشین است. در این مناطق، چپاولی که طی جنگ سرد با چند پیام تلفنی از طریق تهدیدات نظامی، جنگافروزی، بحرانسازی، و ... عملی میشد، در ساختارهای استراتژیک فعلی میباید از طریق درگیری صدها هزار نظامی غربی با مردم در کوچه و خیابانها تأمین شود. این نیست مگر فروپاشی امپراتوری غرب!
در بازگشت به موضوع وبلاگ امروز میباید مطالبی را که در مورد فروپاشی دیوارههای امنیتی جنگ سرد در بالا آوریم مد نظر قرار داد. اگر «اجماع» در میان بسیاری ملل، خصوصاً سران کشورهای صنعتی، یکی از کلیدیترین اصول در به قدرت رساندن ایالات متحد در رأس سرمایهداری جهانی بوده، امروز که سرمایهداری دشمن «مقدس» خود، کمونیسم را از دست داده، آیا این «اجماع» همچنان امکانپذیر خواهد بود؟ مسلماً خیر. هر چند آمریکا تلاش خواهد داشت که از طرق مختلف ـ اشغال عراق و افغانستان در واقع تحرکی در همین مسیر بوده ـ این اجماع را «زنده و پویا» نگاه دارد، میباید قبول کرد که تلاش همیشه معنای دستیابی به اهداف ندارد. بهترین نمونه از این «تفرق» را امروز در بحران گرجستان مشاهده میکنیم. انگلستان همانطور که بارها گفتیم گویا در شرایط فعلی، حاضر به قبول هیچگونه نقشی در اروپا نیست! شکافی در این وسعت مسلماً نخستین نمونه در سالهای پساشوروی است، ولی میباید انتظار نمونههای چشمگیرتر آن را نیز داشت؛ متلاشی شدن «اجماع» جهانی که جهت حمایت از ایالات متحد شکل گرفته بود یکی از مهمترین اصول کلیدی در بررسی تغییرات استراتژیک پساشوروی است.
ریشة بحران گرجستان را به عقیدة نویسندة این وبلاگ میباید در بنبستهای هیئت حاکمة ایالات متحد جستجو کرد؛ از نظر آمریکا دستیابی به صورتبندیهای قابل قبول در آخرین روزهای ریاست جمهوری جرج بوش از اهمیتی حیاتی و تعیینکننده برخوردار شده. اگر در انتخابات آینده «مککین» به کاخسفید راه یابد، به این معنا خواهد بود که آمریکا میباید خود را برای دورهای طولانی در بطن «پانآمریکنایسم» و نتیجتاً انزوای گستردة جهانی آماده کند. در افکار عمومی جهانیان، اگر رأیدهندگان آمریکائی حمایت خود را در مسیر امتداد سیاستهای جرج بوش، خصوصاً پس از 8 سال افتضاحات گستردة جهانی تمدید کنند، حیثیت جهانی آمریکا به شدت لطمه خواهد خورد. این لطمات میتواند پایان کار آمریکا را در مقام یک داور بزرگ در مسائل جهانی به همراه آورد. آمریکا در چنین شرایطی به دوران «پیش ویلسونی» خود پای خواهد گذاشت، و در چنبرة اقتصادی گرفتار میآید که هر روز بیش از پیش ارتباطات جهانیاش تضعیف خواهد شد.
از طرف دیگر در شرایط فعلی به قدرت رسیدن باراک اوباما بسیار دور از انتظار مینماید. نخست اینکه، محافل حزب دمکرات با انتخاب یک رنگین پوست به نامزدی ریاست کاخسفید، دستیابی این حزب به مسند ریاست جمهوری را عملاً بسیار مشکل کردهاند! اینهمه در شرایطی که احتراز از چنین مشکلاتی به سادگی امکانپذیر بود. میباید پرسید این «انتخاب» آیا خود بهترین نشانه از عدم تمایل حزب دمکرات به پیروزی در این انتخابات نیست؟ در مسیر انتخابات کاخ سفید در کمال تأسف مسائل «نژادی» نقشی بسیار حساس بازی میکند، و در مملکتی که فقط 16 درصد ساکناناش سیاهپوست هستند، نامزدی یک سیاهپوست برای احراز مقام ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوا چه معنائی میتواند داشته باشد؟
خارج از مسائل داخلی، پیروزی اوباما در ارتباط با استراتژیهای بینالمللی نیز بسیار مشکل مینماید. نزدیکی حزب دمکرات به محافل اروپائی ـ این نزدیکی سیاسی طی مسافرت اخیر اوباما به فرانسه و خصوصاً آلمان کاملاً علنی شد ـ در حال حاضر نگرانیهائی در آسیا و شرق اروپا ایجاد کرده. از طرف دیگر، برنامة همکاری هستهای میان آمریکا و هند به احتمال زیاد حساسیت شدیدی در چین به همراه میآورد، و حمایتهای «بیدلیل» اوباما از اسرائیل در منطقة آشوبزدة خاورمیانه، این احتمال را مطرح میکند که در صورت حضور وی در کاخسفید، در جهت پیشبرد «سیاست انسداد»، که از دورة جیمی کارتر بر منطقه حاکم شده گامهای بلندتری برداشته خواهد شد. خارج از تمامی این مسائل میباید به «نفت و گازطبیعی» نیز اشاره داشته باشیم. حزب دمکرات از دیرباز با محافل نفتفروشان فاصلهای سیاسی داشته، و حمایت این حزب از قیمتهای بالای نفت در عمل غیرممکن است. ولی میدانیم که قیمت بالای نفت امروز آب به آسیاب اقتصاد روسیه میریزد، و این درآمد سرشار را کرملین به هیچ قیمت حاضر نیست از دست بدهد.
اگر گزینة تشکیل یک «دولت آشتی ملی» را در انتخابات آیندة ایالات متحد کنار بگذاریم، مطالب بالا این اصل را به ما یادآوری میکند که بر پایة این مفروضات، اوباما منطقاً نمیباید پای به کاخسفید بگذارد، ولی از آنجا که تحمیل یک «پانآمریکنایسم» بر فضای ایالات متحد از نظر محافل متعددی در جهان گزینهای بینهایت هولناک تلقی میشود، عکسالعملهای تند و حتی جنونآمیز از طرف این محافل، جهت به ارزش گذاشتن «گزینة» اوباما را نمیباید از نظر دور داشت. بحران گرجستان به احتمال زیاد ریشه در همین عکسالعملها دارد؛ و در ماههای آینده، ریشة بحرانهائی را که در اطراف مسئلة گرجستان و یا در ارتباط با ایران، خلیجفارس و بهای نفت خام ایجاد خواهد شد، میباید در همین بنبستهای آمریکا جستجو کرد. با این وجود میباید اذعان داشت که چه اوباما به کاخسفید برود و چه حریف وی، یک اصل در شرایط فعلی غیرقابل اجتناب باقی میماند؛ بنبست امروز آمریکا نهایت امر مرگ یک ابرقدرت، و تولد یک کشور جدید را به همراه خواهد آورد.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر